مقاله مکتب بودایست


در حال بارگذاری
18 سپتامبر 2024
فایل ورد و پاورپوینت
2120
11 بازدید
۶۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : به همراه فایل word این محصول فایل پاورپوینت (PowerPoint) و اسلاید های آن به صورت هدیه ارائه خواهد شد

  مقاله مکتب بودایست دارای ۱۰۵ صفحه می باشد و دارای تنظیمات در microsoft word می باشد و آماده پرینت یا چاپ است

فایل ورد مقاله مکتب بودایست  کاملا فرمت بندی و تنظیم شده در استاندارد دانشگاه  و مراکز دولتی می باشد.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل ورد می باشد و در فایل اصلی مقاله مکتب بودایست،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن مقاله مکتب بودایست :

مکتب بودایست

تحولات مارکسیسیم اروپایی در آغاز سده بیستم
در حالی که جامعه شناسان سده نوزدهم نظریه هایشان را درمخالفت با مارکس می پروراندند ،‌شماری از مارکسیست ها نیز کوشش همزمانی را درجهت روشن کردن و بسط نظریه مارکس به عمل آوردند.
بعد از مرگ ماکس ، نظریه مارکسیستی نخست تحت سلطه کسانی قرار گرفت که در این نظریه جبرگاریی علمی و اقتصادی می دیدند. والر شتاین این دوره را عصر « مارکسیسم سنت گرا» نامید.

«فردریک انگلس» حامی وهمکار مارکس را که تا چندین سال بعد از مرگ او زنده بود ، باید از نخستین هواداران این چشم انداز به شمار آورد. این نظر اساساً مبتنی بر این برداشت بود که نظریه علمی مارکس پرده از قوانین اقتصادی حاکم بر جهان سرمایه داری برداشته است. این قوانین سقوط گریز ناپذیر نظام سرمایه داری را نشان می‌دادند. نخستین اندیشمندان مارکسیست مانند « کارل کائوتسکی» در صدد آن برآمده بودند که شناخت درست تری از عملکرد این قوانین بیابند . این چشم انداز با

مسایل گوناگونی همراه بود یکی آن که به نظر می رسید این نظریه ضرورت عمل سیاسی را که پایه اساسی موضوع مارکس است ، از بین برده است . یعنی دیگر نیازی به فعالیت سیاسی افراد و به ویژه کارگران احساس نمی‌شد.از آنجا که نظام سرمایه داری خواه ناخواه فرو می پاشید ، تنها کاری که برای آنها می ماند دست روی دست گذاشتن و ماندن در انتظار سقوط گریز ناپذیر این نظام بود . در یک سطح نظری ، مارکسیسم جبرگرایانه رابطه دیالتیکی میان افراد و ساختارهای اجتماعی وسیعتر را نادیده می‌گیرد.

این مسائل به واکنش در میان نظریه پردازان مارکسیست و رشد «مارکسیسم هگلی» در اوایل سده بیستم انجامید. آنها برای این «مارکسیست هگلی» نامیده شدند که می‌کوشیدند تعلق «هگل» به آگاهی را با علاقه جبرگرایان به ساختارهای اقتصادی جامعه در آمیزند. آنها هم به جهت تظری وهم به دلایلی عملی اهمیت داشتند . از جهت نظری ، آنها اهمیت فرد ، آگاهی و رابطه میان اندیشه و عمل ، را دوباره گوشزد کردند و از جهت عملی ، بر اهمیت عمل فردی در به راه انداختن انقلاب اجتماعی تاکید کردند.

مهمترین هوادار این دیدگاه «جورج لوکاچ» بود به گفته «مارتین ژی» «لوکاچ » «بنیانگذار مارکسیسم غربی» بود. او نویسنده‌ «طبقه و آگاهی طبقاتی» بود که سند منشور مارکسیسم هگلی تلقی می شود. « لوکاچ» در اوایل سده بیستم آغاز به آن کرد که مارکسیسم را با جامعه شناسی پیوند زند .این پیوند با رشد نظریه انتقادی در دهه‌های ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ تسریع شد. (ریترز، ۱۳۷۹، ۵۲ – ۵۱)

انتقاد مارکسیست های هگلی به مارکسیست های سنتی و دلایل روی آوردن به ریشه های هگلی نظریه مارکس:
بیشتر مارکسیست های سنتی جبرگرای اقتصادی بودند و عوامل اجتماعی را تحت شعاع عامل اقتصادی و تقلیل پذیر به اقتصاد می دانستند. مارکسیست های هگلی مانند « لوکاچ» به این دیدگاه اقتصادی تک بعدی انتقاد داشتند و علاوه بر عوامل اقتصادی و مادی بر عوامل ذهنی و فرهنگی نظریه مارکس نیز تاکید می‌کردند آنها برای تکمیل دیدگاه مارکسیستی و بسط‌ آن به عوامل ذهنی و فکری به ریشه های هگلی نظریه مارکس به ویژه در آثار اولیه‌اش روی آوردند. (ریترز، ۱۳۷۹ ، ۲۵۹)
جورج لوکاچ

دست نوشته‌های اقتصادی و فلسفی سال ۱۸۴۴ که بیشتر تحت نفوذ ذهن گرایی هگلی بود ، برای بیشتر اندیشمندان مارکسیست ناشناخته بود به هر روی در دهه ۱۹۲۰ «لوکاچ» اثر عمده‌ای «طبقه و آگاهی طبقاتی» را نوشته بود و در آن بر جبنه ذهنی نظریه مارکس تاکید ورزیده بود.
« خدمت عمده لوکاچ به نظریه مارکسیستی ، در دو مفهوم عمده‌اش ، «چیزوارگی و آگاهی طبقاتی» نهفته است.»

«لوکاچ» از همان آغاز آشکار ساخت که نمی خواهد کار مارکسیست‌های اقتصادی را در زمینه چیزوارگی یکسره رد کند، بلکه تنها بر آن است که افکار آنها را گسترش و بسط دهد او با مفهوم مارکس از کالا، که آن را به عنوان « مساله اصلی و ساختاری جامعه سرمایه داری» مشخص ساخته بود کارش را آغاز کرد . مفهوم مارکس از طلسم انگاری کالاها،‌پایه مفهوم چیروارگی لوکاچ بود.

تفاوت میان طلسم انگاری کالاها و چیزوارگی ، در میزان گستردگی دو مفهوم نهفته است. مفهوم طلسم انگاری محدود به نهاد اقتصادی است اما لوکاچ مفهوم چیز وارگی را به سراسر جامعه – دولت قوانین و بخش اقتصادی گسترش می دهد. یک فراگرد پویا است که در همه بخشهای جامعه سرمایه داری جریان دارد، مردم باور کرده‌اند که ساختارهای اجتماعی، حیاتی برای خودشان دارند و درنتیجه این ساختارها خصلتی عینی پیدا کرده‌اند لوکاچ این فراگرد را چنین توصیف کرده است:

انسان درجامعه سرمایه داری با واقعیتی که خودش ( به عنوان یک طبقه) ساخته است روبرو می شود. این واقعیت برای او چونان پدیده‌ای طبیعی به نظر می رسد که از خودش بیگانه است، او خودش را یکسره بازیچه قوانین این واقعیت می‌انگارد، فعالیتش محدود به این شده است که برای منافع شخصی خودخواهانه‌اش تا آنجا که می‌تواند ، در تحقق یک نوع قوانین گریز ناپذیر فرد گرایانه، به پیش تازد. اما او حتی در حین انجام دادن یک چنین « کنشی» شناخته عینی رویدادها به شمار می‌آید و نه شناسای آنها . « لوکاچ» مساله چیزوارگی را محدود به سرمایه داری می دانست.

دومین خدمت لوکاچ، کارش درباره آگاهی طبقاتی است از نظر لوکاچ آگاهی طبقاتی خصلت گروهی از آدمهایی است که جایگاه همانندی را در نظام تولیدی اشغال می‌کنند. این نظریه تاکید بر آگاهی بورژوازی و به ویژه پرولتاریا می انجامد. در کار لوکاچ ،‌میان جایگاه عینی اقتصادی، آگاهی طبقاتی واندیشه های واقعی و روان شناختی انسان‌ها در باره زندگیهایشان پیوند آشکاری وجود دارد.

مفهوم آگاهی طبقاتی در نظام سرمایه داری، مستلزم حالت پیشین آگاهی کاذب است. این به آن معناست که طبقات درجامعه سرمایه داری معمولاً درک درستی از منافع طبقاتی‌شان ندارند. برای نمونه، تا مرحله انقلابی، اعضای پرولتاریا ماهیت و گستره استثمارشان را در نظام سرمایه داری به خوبی تشخیص نمی‌دهند. کاذب بودن آگاهی طبقاتی نیز از جایگاه طبقاتی در داخل ساختار اجتماعی جامعه،‌سرچشمه می‌گیرد. « آگاهی طبقاتی مستلزم نا آگاهی طبقاتی فرد از شرایط طبقاتی و اجتماعی – تاریخی است. این کاذب بودن ، یعنی توهمی که در ذات این موقعیت نهفته است، به هیچ روی خود خواسته نیست.

بیشتر طبقات اجتماعی در سراسر تاریخ نتوانسته‌اند بر این آگاهی کاذب فایق ایند تا از این طریق به آگاهی طبقاتی راستین دست یابند اما با این همه جایگاه ساختاری پرولتاریا در داخل نظام سرمایه‌داری ، توانایی ویژه دستیابی به آگاهی طبقاتی را به آنها بخشیده است.

توانایی دستیابی به آگاهی طبقاتی ، ویژه جوامع سرمایه داری است. در جوامع ما قبل سرمایه‌داری، عوامل گوناگونی از رشد آگاهی طبقاتی جلوگیری می‌کردند . یکی آن که دولت به گونه‌ای مستقل از اقتصاد بر قشرهای اجتماعی تأثیر می گذاشت، دیگر آن که آگاهی منزلتی ( حیثیت) گرایش به پوشاندن آگاهی طبقاتی ( اقتصادی) داشت. لوکاچ از این وضع نتیجه گیری می‌کند که بنابراین درون یک چنین جامعه‌ای امکان چنان موقعیتی وجود ندارد که درباره مبنای اقتصادی روابط گوناگون اجتماعی

اگاهی به دست آید. برعکس مبنای اقتصادی سرمایه‌داری ، روشنتر و ساده‌تر است. در یک چنین جامعه‌ای ، مردم ممکن است به پیامدهای موقعیت اقتصادیشان آگاهی نداشته باشند ولی دست کم ناخود آگاهانه درباره آن هشیاری دارند. در نتیجه آگاهی طبقاتی به نقطه‌ای رسیده است که در آنجا می‌تواند خود آگاه گردد در این مرحله جامعه به یک رزمگاه عقیدتی تبدیل می‌شود که در آن آنهایی که می‌کوشند بر خصلت طبقاتی جامعه سرپوش گذارند در برابر کسانی صف آرایی می کنند که خواستار برملا کردن آنانند.

لوکاچ در بررسی قضیه آگاهی طبقاتی ،طبقات گوناگون جامعه سرمایه داری را باهم مقایسه می‌کند او استدلال می‌کند که خرده بورژوازی و دهقانان به خاطر موقعیت ساختاری مبهم‌شان در نظام سرمایه‌داری نمی توانند آگاهی طبقاتی را در خود بپرورانند. از آنجا که این دو طبقه باز نمودگر بقایای جامعه عصر فئودالی‌اند. نمی‌توانند درک درستی ازجامعه سرمایه‌داری داشته باشند . بورژوازی می‌تواند آگاهی طبقاتی را درخود بپروراند. اما در بهترین حالت، رشد سرمایه دار را به عنوان یک پدیده خارجی و تابع قوانین عینی درک می‌کند، چندان که تنها می‌تواند آن را به گونه‌ای انفعالی تجربه کند. اما پرولتاریا گنجایش پروراندن آگاهی طبقاتی راستین را دارد و برای همین است که بورژوازی درموقعیت دفاعی قرارگرفته است . لوکاچ نمی‌پذیرفت که پرولتاریا را تنها نیروهای خارجی سوق می‌دهند .بلکه این طبقه را به عنوان خلاقان فعال سرنوشت

خودشان در نظر می گرفت . در رویا رویی بورژوازی و پرولتاریا طبقه بورژوا همه سلاح های سازمانی و فکری را در اختیار دارد در حالی که تنها چیزی که برولتاریا دست کم در آغاز کار، دارد این است که توانایی درک مسیر حرکت جامعه را داراست . با گسترش دامنه‌نبرد ، پرولتاریا از حالت وجودی «طبقه درخود» یعنی یک موجود آفریده ساختار اقتصادی بیرون می‌آید و به حالت «طبقه‌ای برای خود » یعنی طبقه‌ای که به جایگاه و رسالتش آگاهی دارد، تغییر شکل میدهد. به بیان دیگر نبرد طبقاتی باید از سطح ضرورت اقتصادی به سطح هدف آگاهانه و آگاهی طبقاتی کارآمد، بالا کشیده شود. هرگاه به چنین نقطه‌ای برسد پرولتاریا توانایی دست یازیدن به عملی را خواهد داشت که می تواند نظام سرمایه داری را سرنگون سازد.

لوکاچ یک نظریه جامعه شناختی غنی داشت، هر چند که این نظریه آغشته به اصطلاحات مارکسیستی است. او به رابطه دیالتیکی میان ساختارهای ( بیشتر اقتصادی) سرمایه داری، نظام‌های فکری ( به ویژه آگاهی طبقاتی) اندیشه فردی و سرانجام،‌کنش فردی ، توجه داشت . چشم انداز نظری لوکاچ، پل مهمی را میان جبرگرایان اقتصادی و مارکسیست‌های نواندیش‌تر فراهم می‌سازد. ( ریترز، ۱۳۷۹ ، ۱۹۷ – ۱۹۴) گ
جیزوارگی reification : یک کالا در اصل یک نوع رابطه میان مردمی است، که آن را به عنوان یک چیزو به صورت یک چیز باور می کنندو در نتیجه صورتی عینی بخود می گیرد. (ریترز،‌۱۳۷۹، ۱۹۵)
طلسم انگاری fetishism
آدمها در کنش متقابل با طبیعت در جامه سرمایه‌داری ، محصولات یا کالاهایی را تولید می کنند اما آدمها این واقعیت را نمی‌بینند که خود آنها هستند که این کالاها را تولید می‌کنند و به آنها ارزش می‌بخشند به نظر آنها چنین بنطر می‌رسد که ارزش کالا را بازاری که مستقل از کنشگران است تعیین می‌کنند یعنی برای کالا و بازارشان وجود عینی قائل می‌شوند . (ریترز، ۱۳۷۹ ، ۱۹۵)

مقدمه
در سال ۱۹۴۷، تحت فشار شوروی ، حکومتی دست نشانده در مجارستان تأسیس شد. در ۲۳ اکتبر ۱۹۵۶، مردم مجارستان از جوّ اختناق و ترور و وحشت به تنگ آمدند و با هدایت روشنفکران و دانشجویان برضد این حکومت دست به قیام زدند. انتخاب مجدد ایمره ناگی به نخست وزیری و طلب آزادی‌های دموکراتیک از پیامدهای این جنبش مردمی بود با دخالت حکومت شوروی در ۵ نوامبر ۱۹۵۶ ، خیزش ملت مجار سرکوب شد. نقش روشنفکران در شورش ۱۹۵۶ بسیار مهم بود، و رژیم کادار در سال‌های ۱۹۶۰ در مورد آن‌ها نرمش نسبتاً زیادی نشان داد در اواسط سال‌های ۶۰ بعضی از نویسندگان چپ غیررسمی، جهت گیری رادیکال ‌تری پیدا کردند ، در این جهت‌گیری بی شک رویدادهای ۱۹۶۸ در فرانسه و چکسلواکی تاثیر داشت. نام مکتب بوداپست را در واقع ، «جورج لوکاچ» به جریان فکری چپ نو مجارستان داده است . اندیشمندان این مکتب کوشیدند، با نقد مارکسیسم ارتدوکس ، به باز آفرینی اندیشه مارکسیستی بپردازند خواست این نظریه پردازان ، در نهایت ، جامعه‌ای سوسیالیستی و دموکراتیک است.

شایان ذکر است که به جهت کمبود منابع درخصوص موضوع مکتب بوداپست منبع اصلی را مکتب بوداپست محمد جعفر پوینده را که در بهار ۱۳۶۹ به رشته تحریر در آورده است قرار داده‌ام. این کتاب اطلاعات سودمندی را درباره‌ی این دبستان در اختیار علاقمندان می گذارد. در ادبیات سیاسی و جامعه شناختی ما جای چنین اثری خالی بود و مترجم در گزینش مطالبی که بتوانند معرف اندیشه‌های این نحله باشند موفق است. یادش گرامی.
از اساسی‌ترین کارهای نویسندگان این کتاب نقد نظام حکومتی نوع شوروی، همچون حاکمیتی خشن و توتالیتر به شمار می‌آید.

مکتب بوداپست به قلم سامی نعیر Sami Nair
« سامی نعیر» اندیشگر معاصر فرانسوی به اختصار به معرفی سردمداران این مکتب و دیدگاه‌های اصلی آن می پردازد.
«آگنس هلر» ، « فرنس فهر»، « جورج مارکوش» و ، میهای وایدا» به گفته جورج لوکاچ گروهی را پدید می‌آورند که خود او نام «مکتب بوداپست» را به آن می دهد اما به اعتقاد نویسنده به این سیاهه اسامی زیر را باید افزود: آندراش هگدوش، ماریا مارکوش، جورج بنس، یانوش کیش، شاندور رادنوتی و جورج کنراد. نعیرمعقد است که این مکتب از آثار لوکاچ در دوره بیش از استالین ( ازجان وصورت‌ها تا تاریخ و آگاهی طبقاتی) وپس از استالین «آخرین زیبایی شناسی و هستی شناسی وجود اجتماعی» تاثیر فراوانی پذیرفته است. اما به تاثیرپذیری از او محدود نمی شود.

مکتب بوداپست با جنبش استالین زدایی در شوروی و کشورهای اروپای شرقی پیوند دارد. این مکتب در آغاز برنامه‌ی به نسبت منسجمی داشت که به قول سامی نعیر عبارت است از:

۱ـ بازآفرینی اندیشه مارکسیستی
۲ـ دستیابی به جایگاه مهمی در عرصه ایدئولوژیکی
۳ـ آشکار سازی نیروهای اجتماعی‌ای که در مجارستان به دگرگونی دمکراتیک گرایش دارد.
اما در فاصله سال‌های ۱۹۵۶ تا ۱۹۷۸ این جریان فکری دچار انشعاب وجدایی می‌شود.
امروزه در بقایای این جنبش سه جریان قابل تمیزند.

الف ) جریانی که فرنس فهر، آگنش هلر، جورج و ماریا سارکوش « تبعیدیان خود خواسته» به استرالیا آن را نمایندگی می‌کنند.
مهم‌ترین ویژگی های این جریان عبارت است از:
۱ـ زایندگی فکری استثنایی
۲ـ گسست قاطع از سوسیالیسم واقعاً موجود
۳ـ ریشه یابی انتقادی در مارکسیسم

ب) جریانی که امروزه آندراش هگدوش نماینده آن است وی از ضرورت مبارزه برای اصلاحات درونی و درعین حال، گسترش انتقاد سرسختانه از نظام حاکم ،‌پشتیبانی می‌کند. این جنبش « اصلاح کمونیسم» نام گرفته است.
ج) جریان پیرامون جورج بنتس و یانوش کیش که از مارکسیسم و کار نظری دست کشیده و امروزه به روزنامه نگاری سیاسی در جناح مخالف اهمیت تعیین کننده‌ای می دهد.

در زمینه انتشارات جریان استرالیایی از همه پربارتر است. اثر گروهی آنها کتاب « دیکتاتوری بر نیازها» ( ۱۹۸۳ ) است که اساس موضع کنونیشان را در بر دارد که بررسی جامع نظام نوع شوروی و ضعف‌های خود اندیشه‌ی مارکسیستی را عرضه می‌کند.
اندیشه های کانونی این اثر عبارتند از :

۱ـ بازپیوستگی به انساندوستی که گستره مهمی از اندیشه مارکس را می‌سازد و یگانه پاسخ به انسان ستیزی مطلقی است که زاییده استالینیسم است. که نقطه عطف پیدایش نوعی فلسفه باز یافتگی است که آثار آگنس هلر شاهد برجسته آن است.
۲ـ تاکید مجدد بر فلسفه کردار در مقام پیوستگاه نظری، بویژه در تقابل با پوزیتیویسم در تمامی گونه‌هایش .
۳ـ همبستگی با چپ نو غربی در انتقادش از جامعه مصرفی و درجتسجوی نوعی سازماندهی جدید نظام نیازها.

۴ـ باریک اندیشی درباره امکان یک دموکراسی ریشه ای ، مبتنی برکثرت گرایی، اعتبار مجدد بازار، خود گردانی و اجتماعی کردن آزاد مناسبات تولید.
این احکام در تمامی آثار فردی و گروهی این جریان دیده می‌شود اما در اثر دیکتاتوری بر نیازها با دقت هر چه بیشتر بیان شده‌اند. این اثر برداشتی انسان شناختی از ذات بشر آن گونه که مارکس جوان بیان داشته و یکسره بر عالم نیازها پی‌افکنده شده است نظام دیکتاتوری بر نیازها امروزه گرفتار بحران است. این بحران حاصل چندین عامل است:
۱ـ نبود تسلط فرهنگی واقعی حاکمیت ( حزب) برجامعه: ایدئولوژی رسمی در واقع نمی تواند پاسخگوی نیاز فعالیت و مصرف فرهنگی مردمان این جوامع باشد.
۲ـ نوزایی جامعه‌های مدنی ( به ویژه در لهستان و مجارستان) که به نظر نویسندگان ، به جدایی از مجامع سیاسی حاکم می‌گرایند؛
۳ـ بحران اقتصادی الگوی رشد صفر که توانایی حل مسئله ارضی و مسئله وسایل مصرفی را ندارد؛
۴ـ پیدایی شکل های جدیدی از اعتراض فرهنگی که بنیاد پرستی مذهبی پاره‌ای از بخش‌های « همبستگی » در لهستان نشانه های برجسته آنند.
از دیدگاه نویسندگان این مکتب سمّ بنیاد پرستی به اندازه دیکتاتوری بر نیازها واپسگرا و پیشرفت ستیز است.

پس در عرصه اقتصادی دیکتاتوری بر نیازها در واقع نتیجه نظامی یکپارچه از سفارش‌های الزامی یعنی مجموعه‌ای از اجبارهاست که نتیجه چانه‌زنی گروهها در دل نظام حاکم است. بنابراین در نظام سوسیالیسم واقعاً موجود بیشتر موضوع یک اقتصاد سفارشی در میان است تا یک اقتصاد سیاسی و به ویژه از همین جاست که امکان ناپذیری گذار از حوزه تولید ابزار تولیدی به حوزه تولید وسایل مصرفی ناشی می‌شود.

اما تولید جنگ افزارها به علت ضرورت دفاعی از عقلانیت گریزی ساختاری در امان است در عرصه‌ی سیاسی نویسندگان معتقدند که از ۱۹۱۷ سیاسی کردن همه جانبه امور اجتماعی دیده می‌شود. حزب در مقام حاکمیت در تمامی حوزه‌های جامعه رسوخ می‌کند. و ساختار منافع خصوصی واجتماعی را با جزمیت تعیین می‌کند و بدین سان به طرزی مستبدانه منافع عمومی را مجسم می‌سازد و حاکمیت با هدف همگون ساختن تمامیت جامعه به مدد فشار دایمی ( ارتش و سازمان‌های پلیسی – امنیتی) بر نظام نیازهای اجتماعی همانقدر که از لیبرالیسم فاصله دارد به سلطه استبدادی نزدیک است.

در عرصه‌ی ایدئولوژی دیکتاتوری بر نیازها کاملاً آشکار است. ایدئولوژی هدفش در این نظام (سوسیالیستی موجود) مهار رفتار اجتماعی ، برانگیختن فرمانبرداری و اطاعت از حزب این صاحب یکتای حقیقت ایدئولوژیکی است. فقر فرهنگی نظام راه هر گونه بروز فرهنگی (‌مستقل) جامعه را سد می‌کند و باعث گسترش روان پریشی اجتماعی، فرسودگی اعصاب، ترس و … است.

نکات انتقادی:
الف) طرح موضوع نیازها برمبنای برداشتی انسان شناسانه از فرد آدمی، تردید پذیر است و مباحثه ای را پیرامون نظریه هستی شناسی وجود اجتماعی آن گونه که لوکاچ پیربسط داده بر می‌انگیزد.

ب) بررسی ارائه شده در باب ماهیت انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ بسیار سطحی و جدل آمیز می نماید.
ج) دیکتاتوری بر نیازها به جای اینکه یک علت باشد به نظامی از معلول ها مربوط می‌شود که شکل حکومت نوع شوروی توانایی مهارشان را ندارد.
د) مقوله استبداد فراگیر که نویسندگان این مکتب به کار برده‌اند و مفهوم بلعیدن جامعه مدنی توسط جامعه سیاسی ( حزب حاکم) را در بر دارد بسیار تردید آمیز است البته بیشتر در باب آن چه مبنا قرار می دهد: یعنی مشخصاً امکان وجود نفس جدایی میان حوزه‌های اجتماعی و سیاسی در طی تاریخ ( محمد جعفر پوینده، ۱۳۸۱ ، ۹۷۶)

 

نگاهی به مکتب بوداپست نوشته فرانسوا ریویر: Francois riviere
پس از مرگ لوکاچ در ۴ ژوئن ۱۹۷۱، مقامات رسمی مدعی شدند کسانی که لوکاچ در نامه ۱۵ فوریه ۱۹۷۱ شاگرد خود دانسته و ستایش شان کرده « مبلغ عقاید باب روز، مبلغ نوعی رویزیونیسم خرده بورژوایی‌اند . ومقامات ، مفید دانستند که صفت ضد مارکسیستی را هم به آن بیفزایند. آن چه اعضای مکتب کنونی بوداپست را متحد می‌سازد این است که آنان به پیروی ازمارکس و لوکاچ، مارکسیسم را نوعی روش می‌دانند. از دید رهبران حزب کمونیست مجارستان «مارکسیسم متنوع » مفهومی

نداشته ، از نظر انها ممکن نیست « در آن واحد چندین حقیقت وجود داشته باشد.» در نتیجه عجیب نیست که « جامعه شناسان مکتب بوداپست رانه درمقام دانشمند با برهان آوری علمی ، با پژوهش ژرفتر، بلکه فقط با محکوم سازی، در مقام دستگاه سیاسی محافظ اصول جزمی و با صرف ارجاع به نوشته‌های آیه‌وار بی اعتبار می‌کنند.
این مقاله در رد نگرش فلسفی حزب مسلط به این نکته‌ی اساسی اشاره می‌کند که هرگاه گروهی حقیقت را تماماً متعلق به خود بداند می‌تواند ‌«در پوشش دفاع از آموزه‌ی قیم ] انقلاب [ » اعمال قدرت کند. ( پوینده، ۱۳۸۱ ، ۳۱-۲۱)

نیم نگاهی به زندگی و آثار اعضای مکتب بوداپست:
« جورج لوکاچ George Lukacs » : (۱۸۸۵ – ۱۹۷۱) پسر یک بانکدار مهم مجار؛ در دانشگاه بوداپست علم حقوق خواند ( ۱۹۰۲ – ۱۹۰۶)؛ اصلی ترین تأثیر فلسفی لوکاچ مربوط به حوزه آلمان است او در حلقه فکری هاید لبرگ که ماکس وبر در طول سالیان ۱۹۰۶ تا ۱۹۲۸ به دور خود گرد آورده بود شرکت داشت .او پیش از وقوع جنگ جهانی اول به صورت فیلسوف و منتتقد ادبی مهمی سربرآورد؛ در ۱۹۱۸ به حزب کمونیست مجارستان پیوست ؛ به مقام کمیساریای مردمی در امور فرهنگ در جمهوری شورایی مجارستان رسید (۱۹۱۹) ؛ پس از سقوط این جمهوری به وین گریخت ودر آنجا چهره‌ای مهم در جنبش کمونیستی شد؛ حضور در مؤسسه‌ی مارکس – انگلس – لنین

درمسکو (۱۹۲۹ – ۱۹۳۱) ؛زندگی در برلین ( ۱۹۳۱ – ۱۹۳۳) ، اما پس از به قدرت رسیدن حزب نازی به مسکو بازگشت و همان جا نقشی فعال در مباحثه‌ها ، زیباشناسی به عهده گرفت؛ در ۱۹۴۵ به مجارستان بازگشت و نماینده پارلمان و استاد زیبایی شناسی و فلسفه فرهنگ در دانشگاه بوداپست شد؛ در اوج جنگ سرد در سال‌های ۱۹۴۹ تا ۱۹۵۲ هدف حمله‌های شدید صاحب منصبان بلند پایه حزبی قرارگرفت ؛ وزیر فرهنگ در حکومت ایمره ناگی طی انقلاب ۱۹۵۷ مجارستان ( پس از شکست انقلاب ۱۹۵۶ مجارستان) به رومانی تبعید شد. ( ۱۹۵۶ – ۱۹۵۷)؛ در واپسین سال‌های زندگی اجازه یافت که آشکار سخن بگوید [ شایان ذکر است وی کشورش را در بیست سالگی ترک کرد و در سن ۶۰ سالگی به مجارستان بازگشت] (الکس کالینیکوس، ۱۳۸۳ ، ۵۹۶)

آثار لوکاچ:
۱ـ برجسته ترین اثر لوکاچ پیش از پیوستن او به مارکسیسم « نظریه رمان» (۱۹۱۶) است که تحت تاثیر اعضای حلقه فکری « هایدلبرگ» نفلیر زیمل صورت گرفت.
۲ـ بحث وجدل در زندگی از او یک کمونیست سرسخت ساخته بود او به عنوان یک کمونیست چپ در جناح انترناسیوناسیونال کمونیست خواهان حمله بی امان انقلابی علیه کاپیتالیسم بود.
کتاب « تاریخ وآگاهی طبقاتی » کاربرجسته لوکاچ در این مورد امیدهایی مسیحایی و ملهم از پایبندی شدید او به کمونیسم است (حامد بخشی ،‌نشریه توسعه ، ۳۰/۴/۸۴) ( عنوان مقاله : لوکاچ در جستجوی مارکسیسم).
۳ـ « جان و صورت‌ها»
۴ـ « آخرین زیبایی شناسی»

۵ـ « هستی شناسی وجود اجتماعی» ( پاینده ، ۱۳۸۱ ، ۱۰)
۶ـ تأملی در وحدت اندیشه لینین»: علت نوشتن این کتاب معارضه با انتقاداتی بود که کمونیست‌ها به کتاب « تاریخ و آگاهی طبقاتی» او وارد آورده بودند. وی این کتاب را سندی می داند که دیدگاه بعضی از مارکسیست ها را در مورد شخصیت و رسالت لنین ونقش او در رخدادهای جهانی مشخص می‌کند (محسن محمدی ، تأملی در وحدت اندیشه لنین ، نشریه شرق ، ۲۱/۳/۸۵)

فرانس فهر Ference Feher : تولد در سال ۱۹۳۳ در بوداپست . شاگرد لوکاچ از ۱۹۵۴ از ۱۹۵۶ تا ۱۹۶۸ دبیر زبان در یک دبیرستان در این مدت آثاری در نقد ادبی نوشت . از ۱۹۶۷ تا ۱۹۷۰ همکار علمی لوکاچ بود.
از ۱۹۷۰ تا ۱۹۷۳ پژوهشگر مؤسسه تاریخ نگاری آکادمی علوم مجارستان.
در ۱۹۷۳ به نشانه همبستگی باهمکاران خود که به دلایل مسلکی اخراج شده بودند استعفا داده به آنان پیوست . اثر منتشرشده وی کتابی است درباره « داستایفسکی » .

« آندراش هگدوش : Andreas Hegedus »
تولد در ۱۹۲۲ در مقام دانشجوی انستیتوی فنی، ‌به عضویت حزب کمونیست مخفی در آمده دستگیر شد اما از زندان گریخت پس ازجنگ مناصب مهمی را در درون حزب و حکومت عهده دار گردید.

در (۱۹۵۵ – ۱۹۵۶) نخست وزیر حکومت مجارستان شد. پس از ۱۹۵۶ به کار علمی در عرصه‌ی اقتصاد و جامعه شناسی پرداخت . در دانشگاه علوم اقتصادی بوداپست به تدریس جامعه شناسی و اقتصاد پرداخت پس از ۱۹۶۳ مؤسسه جامعه شناسی نو بنیاد آکادمی علوم مجارستان را اداره می کرد در ۱۹۶۸ مقام خود را از دست داد در ۱۹۷۳ از حزب اخراج شد.

گزیده‌ای از آثار وی

۱- Les systeme des salaires dans L’industrie, (1960)
۱ـ نظام دستمزد در کشورهای صنعتی
۲- La sociologie bourgeoise et La read, Lite social , (1961)
۲ـ جامعه شناسی بورژوا و واقعیت اجتماعی

۳- La developpement technique dans le cadre du so cialism , (1962)
۳ـ توسعه تکنیک در کادر سوسیالیسم
آگنس هلر ِagnes Heler :
تولد در سال ۱۹۲۹ در بوداپست شاگرد لوکاچ از ۱۹۴۷

معاون او در بخش آموزشی ، اخراج از حزب و دانشگاه در ۱۹۵۹ به علت پشتیبانی از اندیشه‌های رویزیونیستی لوکاچ، در ۱۹۶۷ پژوهشگر گروه تحقیقات جامعه شناسی در ۱۹۷۳ از زندگی فرهنگی مجارستان اخراج شد عضو شورای نویسندگان مجله‌های :
praxis ( Zagreb) , Social practicetoronto) , Aut Aut ( Mibno)
گزیده‌ای از آثار وی
زندگی روزمره ۱- La vie quotidienne (1969)
اخلاق ارسطو ۲- L’ ethique d’ Aristote (1959)
تئوری نیازها نزد مارکس
۳ La The crie des besoins chez Marxcmilano (1979)

جورج مارکوش : Gyorgy Markus : تولد در سال ۱۹۳۴ . پس از پایان تحصیلاتش در دانشگاه مسکو در ۱۹۵۷ ، در دانشکده فلسفه دانشگاه بوداپست ، تاریخ فلسفه تدریس می‌کرد از ۱۹۵۹ پژوهشگر علمی در مؤسسه فلسفه آکادمی علوم بود او در سال ۱۹۶۸ از حزب اخراج شد و کار خود را در آکادمی علوم در ۱۹۷۳ از دست داد.
گزیده‌ای از آثار وی :

مارکسیسم و [مردم شناسی] ۱۹۶۶ ۱- Le marxisme et L’anthr Pogie
۲- La perception et le probleme esprit – corps 1968
برداشت یا درک مسائل روح جمعی

ماریا مارکوش Maria Markus : تولد در لهستان در ۱۹۳۶ . تحصیلات دانشگاهی را در ۱۹۵۷ در دانشکده فلسفه مسکو ( دانشگاه ) به پایان رساند. پژوهش های او در زمینه جامعه شناسی اقتصاد [ به ویژه با همکاری هگدوش ] و نیز درباره مسائل خانواده و رهایی زنان است. اخراج از حزب ۱۹۶۸ در ۱۹۷۳ به علت اندیشه های ضد مارکسیستی کار خود را در مؤسسه جامعه شناسی از دست داد.
گزیده‌ای از آثار وی

۱Les mutations dans la fonction de socialis ationet les modeles familiaux 1974.
جهش در کارکرد اجتماعی شدن با شیوه‌های خانوادگی
۱- La mondernisation et les alterhatives du progres social (en collaboration avec A. Hegedeus) 1973.
نوسازی و توالی توسعه اجتماعی ( با همکاری آندرش هگدوش)

میهای وایدا Mihaly vajda : تولد در بوداپست در ۱۹۵۳ در خانواده‌ای از طبقه متوسط تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در بوداپست و سپس تحصیل فلسفه را نخست در مؤسسه لنین و پس از ۱۹۵۶ در دانشگاه Eotvos Lorand تحت سرپرستی آگنس هلر انجام داد پس از به پایان رساندن تحصیلات دانشگاهی با لوکاچ آشنا شد و تا هنگام مرگ لوکاچ شاگرد وی بود.

از ۱۹۵۸ تا ۱۹۶۱ در یک دبستان درس داد . از ۱۹۶۱ تا ۱۹۷۳ در مؤسسه فلسفی آکادمی علوم مجارستان درس داد در ۱۹۷۳ بخاطر انحراف گرایی از مقام خود عزل شد در ۱۹۶۷ عنوان نامزد علوم فلسفی را بدست آورد.
گزیده ای از آثار و مقالات منتشرشده و منتشر نشده :
۱- fanction de la dictature fasciste 1970
کارکرد دیکتاتوری فاشیست . ( مقاله)
۲-Mythe et realite de la communication 1972

افسانه و واقعیت ارتباط ( کتاب چاپ نشده )
( پوینده ، ۱۳۸۱ ، ۳۷ – ۳۳)
درباره مکتب بوداپست اثر جورج لوکاچ
جورج لوکاچ در ۱۹۷۱ در نامه ای به نشریه Time literary supplement باعبارت « من یقین راسخ دارم که هم اینک در این آثار فلسفه آینده پی ریزی می شود .» کارهای آگنس هلر ، فرنس فهر، جورج مارکوش و میهای وایدا را معرفی می‌کند.
لوکاچ می‌گوید از پایان جنگ جهانی دوم آشکار شد که هریک از دو نیمه جهان باید زیر سلطه یک خط فکری باشند اما بر اثر دگرگونی‌ها بر دو انحصار فکری غرب
(شیوه زندگی آمریکایی) و شرق ( دنیای سوسیالیستی با تحریم استالینی مارکسیسم ) ضربه‌ی سختی وارد آمد و گرایشی بوجود آمد که یگانه ابزار نظری – علمی برای پرداختن به تاریخ ویژگی و اقعیت اجتماعی بشر در آموزه و روش مارکس باید جستجو کرد وی می‌گوید هر چند هگل نخستین سوسیالیست تخیلی در ایجاد منظومه فکری مارکس مؤثر بود.

اما خود وی نیز نابغه‌ای علمی بود که اصول روش شناختی پژوهش علمی را با موفقیت تدوین کرد. او می‌گوید برای آزمودن اثر بخشی روش‌های مارکس در مورد تمامی موضوعات مهم زندگی اجتماعی و رواج آنها بود که مکتب من موسوم به مکتب بوداپست بوجود آمد. این مکتب ازخلال پژو.هخش های تک نگارانه مربوط به مراحل مهم تکامل اجتماعی کوشیده است. تا ساختار ها و دگرگونی‌های ساختاری فزاینده تاریخی – هستی شناختی را به شیوه ای انضمامی و واقعی روشن کند که درک درست آن عزیمتگاه هر روش شناسی مردمی است. وی جان اندیشه مکتب بوداپست را جهانی با انسجام و ساختار می داند.

از دید لوکاچ « آگنس هلر» پرکارترین عضو گروه است اثار وی نشان دهنده گرایش هایی است که مارکسیسم این مکتب دنبال می کند و دارای سه اثر مشهور است
۱ـ « اخلاق ارسطو» : چشم اندازی است از فلسفه افلاطون و ارسطو

۳ـ « زندگی روزمره» : ارائه تمامیت پویای نظام انواع فعالیت و روش‌های اندیشه روز مره پژوهش « جورج مارکوش » با عنوان « مارکس و مفهوم ذات بشر»، نخستین آزمون مارکسیستی برای تفسیر مفاهیم اساسی هستی شناسی مارکس و انسان شناسی جدایی ناپذیر از این هستی شناسی است. اثر انتقادی مارکوش درباره ویتگنشتاین و تحلیل انتقادی او در باب ساختارغایتگرا ، ادراک آثاری بسیار اصلیند که به سوی راه حل های جدیدی ره می‌گشاید.

و اما میهای وایدا، مقاله های اودرباره هوسرل نخستین کوشش مارکسیستی را در رویا‌رویی با پدیدار شناسی نشان می‌دهد. همچنین مسائل معرفت شناسی را از دیدگاه کردار (praxis) یعنی هستی شناسی حقیقی روشن می‌کند. کتاب دیگرش درباره فاشیسم پیامدهایش از مسائلی که مطرح می‌کند فراتر می‌رود.
فرانس فهر « درباره داستایفسکی » بر پایه تحلیل های فراموش شده مارکس گزارشی اصیل از پویایی فرهنگ روس در دومین نیمه سده نوزدهم ارائه می‌دهد.
و در پایان این جمله لوکاچ را برای تایید ادعایش دوباره می‌آوریم.

« من یقین راسخ دارم که هم اینک در این آثار است که فلسفهء اینده پی ریزی می‌شود.» (‌پوینده، ۱۳۸۱ ، ۴۶ – ۴۱)

چپ نوین مجار مقالهء سرژ فرانکل ودانیل مارتن
نقد نوین چپ رادیکال در مجارستان:

« جورج آچل » مسئول فرهنگی رهبری حزب کمونیست مجارستان در کنفرانس تبلیغ و ترویج و فرهنگ در ۱۹۷۳ با سخنرانی تند و تیزی به مرتدان ، انقلابی نمایان ، آنارشیست‌های چپ نو و… که نقش ارتجاعی در تقلید میمون وار خود از ایدئولوژی بورژوایی ایفا می کنند می تازد و از ماریا مارکوش، آندراش هگدوش ، میهای وایدا و آکنس هلر نام می‌برد وباعث می‌شود آنها متهم به ضد مارکسیسم شده واز کار وحزب اخراج شوندو امروزه حتی با دشواری رو به رو هستند و از راه ترجمه گذران زندگی می‌کنند. سرچشمه های نظری و ایدئولوژیکی رادیکال های مجار از مکتب بوداپست است. این مکتب در آغاز در فلسفه می‌پرداخت اما رادیکال های مجار به جامعه

شناسی کردن آن دست زدند. آچل سعی داشت لوکاچ را از مکتب جدا کند. و اورا به نفع رژیم بکار بگیرد لوکاچ اواخر عمر رادیکال تر شد اما رژیم سعی داشت اورا منتقد معتدل نشان دهد. موضع انتقادی مکتب بوداپست در برابر نظریه و کردار جامعه‌های موسوم به سوسیالیستی است .موضعی که بر نظامی ار ارزش‌های مارکس استوار است. لوکاچ معتقد بود برای شناخت مارکسیسم حرکتی دو سویه لازم است از جهت روش شناختی پسر وی به طرف مارکس و در مورد آنچه به واقعیت مربوط می شود، پیشروی به سوی تبیین مارکسیستی پدیده های کنونی .

( پوینده ،‌۱۳۸۱ ، ۵۵ – ۴۹)
جامعه شناسان رادیکال مجار از بوروکراسی متأثر بودند آنها به این نتیجه رسیده اند که جوامع سوسیالیستی اروپایی مسائلشان فقط از عوامل بیرونی یا ذهنی و شخصی ،اهمال کاری‌ها یا خیانت برگزیدگان حاکم نمی‌باشد بلکه بیشتر محصول علت‌های ساختاری است و با خود ساختمان اقتصادی – اجتماعی ارتباط دارد. این جامعه وجه اشتراک با سوسیالیسمی که چندین نسل از انقلابیان به آن بیش از خود اهمیت می دادند ندارد. منتقدان جوامع سوسیالیستی اروپای شرقی تنها منتقدان رادیکالی بودند که به نظام ارزش‌های مارکس وفادار بودند. اما شیفتگی صورت پرستانه به نظام مفهومی مارکس آنها را از پیگیری یگانه اسلوبی که آنها را از بن بست رهایی دهد باز داشته است . پس فقط یک انقلاب نظری در درون این سنت فرهنگی که می توان مارکسیس نامیدش می‌تواند به بررسی واقعگرایانه تمدن کنونی راهبر شود

.نویسندگان این مقاله معتقدند در جوامع دیوان سالار در جوامع صنعتی شرق و غرب از فرضیه های رادیکال‌های مجار می‌توانند درس بگیرند و با پرورش برنامه‌های انقلابی کمک مهمی به جوامع صنعتی برسانند. دیوان سالاری در مرحله خاص از تقسیم کار پدیدار گشت آن هنگام که مالک قادر نبود کارهای مربوط به مدیریت انجام دهد به تبع قدرت خود را با گروهی که شایسته انجام چنین هدفی است تقسیم کرد این گروه فن آزموده دارای سلسله مراتب، منافع ویژه خود را هم دنبال می‌کند و از آن پس تمدن صنعتی ایجاد سازمان گسترده‌ای را در نظام اقتصادی ضروری ساخت و این نظام ساختار دیوان سالاری را ایجاد کرده‌اند امروزه صفت مشترک جوامع صنعتی وجود سازمان‌های بزرگ دیوان سالار است. سازمان‌هایی که توان اداره نیروهای تولیدی مدرن را دارند و دیگر ساختارهای روابط اجتماعی را کنار می زنند تا خودشان به ساختار مسلط تبدیل گردند. البته بدون برداشت جامعه شناختی از دیوان سالاری و درک ذات رابطه دیوان سالاری که هم در درون نظام اداره امور وهم میان نظام اداره امور وکل جامعه می‌شود نمی توان برداشتی صحیح از سوسیالیسم و سرمایه داری داشت ( پوینده ، ۱۳۸۱ ، ۵۹ – ۴۹)

در بخش دوم این مقاله‌ آمده است در انقلاب اکتبر شوروی سه گزینه‌ی اصلی مشخص‌اند:
۱ـ ساختن دستگاه متمرکز اداری به دور از نظارت کارگران . این گزینه را استالین بعدها در عمل پیاده کرد و کشورهای اروپای شرقی هنوز ویژگی های اساسی آن را دارا هستند اما معتدل تر از دوره استالین ( دولتی کردن سندیکاها)

۲گزینه‌ی اپوزبیسیون کارگری که خواستار سندیکایی شدن دولت بود یعنی در همه سطح‌‌های اداره اقتصادی از سرکارگر تا وزیر برگزیده کارگران باشد. و در یوگسلاوی از سال ۱۹۴۸ تحت طرح خودگرائی به اجرا در امد. خود گرائی یوگسلاویایی در ظاهر مرکزیت دیوان سالار را لغو وقدرت مدیریت را به مجامع کارگران واگذار کرده بود و ضرورت وجود مدیریت دیوانسالاری را نفی می‌کرد. اما مدیریت دیوانسالار به شیوه اجتناب ناپذیر در پس نقاب نهادهای خود گردانی مخفیانه شکل ‌گرفته است و دیوان سالاری توانسته بود بی گناه جلوه کند و تمام مسئولیت را بر دوش نهادهای خودگردان بیندازد و همین امر مبارزه بر ضد بوروکراسی و به نفع خود گردانی کارگری حقیقی را دشوارتر می‌سازد.

۳ـ استقرار ساختکاریهای تسلط اجتماعی بر قدرت اداره تخصصی و چپ رادیکال برای پرورش نظری آن تلاش می‌کند. هدف مد نظر مارکس جامعه‌ای عاری از سلطه است که در صورت نبود قدرت تحقق می‌یابد و تا زمانی که قدرت وجود داشته باشد نوعی سلطه اجتماعی نهادی ضروری است.
امروزه قدرت نهایی در دست‌های اداره تخصصی متمرکز شده است و پیامد مهار ناپذیر این قدرت را از خلال نظارت اجتماعی مؤثر می توان محدود یا نابود کرد .
( پوینده ، ۱۳۸۱ ، ۶۵ – ۶۴)

از نظر آندراش هگدوش و ماریا مارکوش در مورد گزینه‌های پیشرفت در کشورهای اروپای شرقی دست کم دو گرایش اصلی تکامل را می‌توان یافت :
۱ـ الگوی دولتی ؛ ۲ـ الگوی راه اصلی
الگوی دولتی : از خلال مجراهای رسمی نفوذ گسترده‌ای را اعمال می‌کندو ساختارهای موجود را برای آینده تعمیم می‌دهد هر چند گاهی مجبور است با برخی دگرگونی‌ها منطبق شود.

گزینه راه اصلی: در واقع با پیروی از غرب یعنی تن دادن به سیستم بازار وسود شخصی که محرک اصلی تولید ونهایتاً توسعه است.
طرفداران راه اصلی ، الگوی دولتی را ایستا و بی نتیجه می‌دانند؛ و اگر چه راه حل های بسیاری برای مشکلات زاده‌ی گزینه‌ی «دولت باور» ارایه می‌دهند ،نمی‌توانند در جامعه‌ای باتضاد روز افزون طبقاتی سعادت مردم را تضمین کنند.

در بخش سوم این مقاله نویسندگان به نظریات هلر به نقش کار در تکامل شخصیت بشر اشاره می‌کنند، با این توضیح که کار در جامعه‌های معاصر کاری از خود بیگانه است و صرف افزایش وقت بیکاری شیوه‌ی زندگی مردمان را دگرگون نمی‌سازد. در جوامع دیوان سالار کنونی تقسیم دو گانه کار پایه تقسیم جامعه به گروه‌های الزاماً مخاصم است. منظور از تقسیم دو گانه‌ی کار شکلی از تقسیم وظایف است که درآن عده‌ای مجری و عده‌ای مدیراند. و گروه مدیران مناسبات اجتماعی را بر مبنای منافع خاص خود شکل می‌دهند. پس «انقلاب تقسیم کار » باید برای الغای انحصار مدیریت انجام شود. یگانه پایه‌ای است که بر مبنای آن فرآیند مسلط اجتماعی وانسانی کردن

مناسبات اجتماعی می ‌تواند به خوبی به فرجام رسد و حتی به نظر این نویسندگان با بهره گیری از نوعی نظام آموزشی و سازماندهی کار می‌توان اوضاع و احوال مساعدی بوجود ‌آورد. تا کارگر در هر مرحله‌ای از زندگی خود بتواند تخصص و حوزه فعالیت خویش را تغییر دهد پس وجود نظامی آموزشی در کنار آموزش تخصصی فرهنگ علمی را بپروراند که افراد را برای اعمال سلطه بر مناسبات اجتماعی برای در دست گرفتن سرنوشت خودشان اماده باشند نه اینکه محکوم به کار ثابت برای تمام طول حیاتشان باشند.

نکته مهم دیگر نقشی است که خانواده‌های استبدادی در ایجاد و تحکیم ساختار جامعه استبدادی دارد. با فرا رسیدن دوره استالینی در یافتند که خانواده استبدادی پایه مهمی برای جامعه استبدادی است و « انقلاب زندگی روزمره» با « انقلاب شکل خانواده» یا مناسبات میان مرد و زن پیوندی فشرده دارد.او انقلاب هم اینک نزد بسیاری از جوانان تحقق یافته است و رهبران مجار به این جوانان می‌تازند پس پیدایش نقد رادیکال چپ یگانه امید برای آن است که ارزش‌ها و پراکسیس مارکسی بتوانند بانوزایی واقعی روبرو شوند . ( پوینده ، ۱۳۸۱ ، ۷۷ – ۶۸)

  راهنمای خرید:
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.