گزیده ایی از زندگینامه و خاطرات فروغ فرخزاد


در حال بارگذاری
14 سپتامبر 2024
فایل ورد و پاورپوینت
2120
3 بازدید
۶۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : به همراه فایل word این محصول فایل پاورپوینت (PowerPoint) و اسلاید های آن به صورت هدیه ارائه خواهد شد

 گزیده ایی از زندگینامه و خاطرات فروغ فرخزاد دارای ۵۰ صفحه می باشد و دارای تنظیمات و فهرست کامل در microsoft word می باشد و آماده پرینت یا چاپ است

فایل ورد گزیده ایی از زندگینامه و خاطرات فروغ فرخزاد  کاملا فرمت بندی و تنظیم شده در استاندارد دانشگاه  و مراکز دولتی می باشد.

گزیده أی از زندگی و خاطرات فروغ:
فروغ فرخزاد ۱۲ سال پیش از درگذشتش اولین شعرش را به مجله روشنفکر سپرد و همان هفته بود که صدها هزار نفر با خواندن شعر بی پروای او با شاعره أی آشنا شدند که چندی بعد به اوج شهرت رسید و آثارش هواخواهان بسیار یافت، و در همان روزها بود که یکی از شاعران معروف، او را در بی پروائی و دریدن پرده ریاکاران به حافظ تشبیه کرد و نوشت:« که اگر در قدرت کلام هم به پای لسان الغیب برسد، حافظ دیگری خواهیم داشت.»1
فروغ با آن موهای طلائی فرفری، با چشمهای درشتی که سپیدیش زیادتر از تیرگیش بود، و با آن لبهای درشتی که زیبائی خاصی داشت، در واقع همیشه دو نفر بود.
فروغ شیطانی که از در و دیوار بالا می رفت. مثل پسرها روی نوک درختها می نشست و مثل شیطانک ها با کارهایش دیگران را به خنده می انداخت.۲
فروغ بسیار پر حرکت و شیطان و بی آرام بود، عجیب آزار می داد.
در مدرسه هم که بود با بچه ها نمی جوشید. اغلب بچه ها با او بد بودند و می زدندش و او در مقابل، فریاد می کشید.
فضول بود و همه جا را باز می کرد. حتی توی کاغذها و کتابهای بابا هم سرک می کشید و جستجو می کرد و برای این کار کتک می خورد.
. . . آن روزهای جذبه و حیرت
آن روزهای خواب و بیداری
آن روزها هر سایه رازی داشت
هر جعبه سربسته گنجی را نهان می کرد
هر گوشه صندوقخانه، در سکوت ظهر
گوئی جهانی بود.
                                            تولدی دیگر، « آن روزها»، ص ۱۲
فروغ یک چهره دیگر هم داشت: فروغ غم زده. بهانه گیر، لجوج و حساسی که با کمترین بهانه، ساعتها با صدای بلند گریه می کرد و به قول مادر بزرگ، خانه را روی سرش می گذاشت.
عاشق قصه بود، مادر بزرگ فصه های قشنگی می دانست و فروغ یک لحظه مادر بزرگ را آرام نمی گذاشت، به قصه ها گوش می داد. دچار مالیخولیائی خاصی می شد.
این شخصیتهای دوگانه؛ درست مثل مهمانی که از در خانه وارد می شود؛ یک یا چند روز در آنجا می ماند و باز از همان در بیرون می رود؛ خودشان را نشان می دادند و بعد می رفتند.
اصلاً بهتر است همه چیز را از پدرم شروع کنم، چرا که او واقعاً همان نقطه اصلی و مبداءتمام پرسش ها است.
چهره اش همیشه از یک خشونت عجیب مردانه پر بود. او تلخ تلخ، سرد سرد و خشن خشن بود. یک سرباز واقعی با یک چهره قراردادی یا بهتر بگویم با یک ماسک فرار دهنده و همیشه همینطور بود. یادم می آید به محض اینکه صدای مهمیز چکمه هایش بلند می شد. همه ما از حالی که بودیم بیرون می آمدیم و مثل موشهایی که بوی گربه را شنیده باشند، خودمان را از دیدرس و دسترس او دور می کردیم. ولی همین پدر خشنی که ما را حتی با صدای پاهایش فراری می داد، گاه گاهی که به خود می آمد و ماسک از چهره اش فرو می افتاد، با شدیدترین احساسات ما را در آغوش می گرفت و زیباترین اشکها از گوشه چشمش سرازیر می شد.
چرا او نمی توانست همیشه خودش باشد، سؤالی است که ما خواهرها و برادرها بارها از هم کرده ایم و شاید هم این بزرگترین سؤال زندگی فروغ بود که برای همیشه بی جواب ماند.     
و از همین جا است که تا اندازه زیادی حالات مختلف روحی فروغ، آشفتگی ها، اضطراب ها، تهدیدها، شک ها و سرانجام بی قراری های او به تجزیه و تحلیل گرفته می شود. و جواب همه چراها به آسانی به دست می آید، زیرا که بچه ها همیشه دنباله رو پدرهای خود هستند و فروغ نیز دنباله رو پدر، و حاصل همه اندیشه ها، افکار و احساسات او بود.
پدر عاشق شعر بود و هست. پدر جز مطالعه هیچ سرگرمی دیگری نداشت و ندارد. پدر همه عمر به دنبال کشف و تحقیق بود و هست.
تمام خانه را به کتابخانه تبدیل کرده بود و هنوز هم تعدادی از آن کتابها با بی نظمی در اطاق خاک گرفته اش انباشته شده است. شاید اگر دنبال دانسته ها و استعدادهایش را می گرفت چیزی می شد، اما کاری را که او نکرد فروغ کرد.۱
و فروغ اگرچه احساس تند، قدرت مطالعه و تحقیق و استعدادهای شعری خود را از پدر گرفت، از مادر هم صفا و مهربانی و ساده دلی را گرفت و آن که دلش حتی برای باغچه هم می سوخت در واقع مادر بود که در فروغ تجلی می کرد.
این پدر نظامی خلق و خوی عجیبی داشت.
فکر می کرد بچه ها باید به سختی های زندگی عادت کنند تا در آینده سرسخت و مقاوم بار بیایند. این است که بچه ها را گاه گداری لای پتوی زبر و خشن سربازی می خواباند، با اینکه در خانه تشک و لحاف نرم و گرم بود.
برای اینکه وقت بچه ها در تعطیلات تابستانی به بطالت نگذرد، بچه ها را وا می داشت تا از کاغذهای باطله دفترچه های مشقشان، پاکت درست کنند. آنوقت مصدر، پاکت ها را می برد و به بقال محل می فروخت و پولش را به بچه ها می داد که هر طور که دلشان می خواهد؛ خرج کنند!
پدر از بچه ها فاصله می گرفت، با آنها زیاد حرف نمی زد. مگر وقتی که نصیحتش گل می کرد آنوقت آنها را از رختخواب بیرون می کشید، و نصیحتشان می کرد.
طبیعی است که بچه ها هم ـ که حال و حوصله نصیحت نداشتند ـ گوششان بدهکار این نصیحت نبود.
به نظر می آید که فروغ، با همه خشونت های پدر، بیش از دیگر بچه ها به او احترام می گذاشت؛ چرا که مردی بود اهل مطالعه. شعر می خواند و فروغ با کنجکاوی در کتابهای پدرش بود که با ادبیات اخت و آشنا شد.
میان پدر و دختر تفاهمی در عالم شعر برقرار شده بود، اینکه فروغ نوجوان با شوق و شور اولین شعرش را به پدر نشان می دهد، نشانه همین تفاهم است:
هیچ فراموش نمی کنم وقتی که فروغ برای اولین بار، شعر کوچکی گفت و آن را به من نشان داد. من هنوز آن شعر را با خط فروغ دارم که با سبک نو سروده بود و با مصرع:
« دور از اینجا، دور از اینجا»
شروع می شد.
وقتی شروع به شعرگفتن کرد، تشویقش کردم.۱
استعداد ادبی فروغ در نوجوانی به حدی بود که معلم انشایش باور نمی کرد انشاهایی که می نویسد، نوشته اوست!
مادر بزرگ، فروغ کوچولو را به دنیای قصه ها و افسانه ها می برد و مادر بزرگ با زبان بچه گانه، برایش از دنیای ناشناخته حرف می زد: از خدا، واز کسی که می آید و دیا را پر از روشنی و مهربانی می کند. کسی که همه چیز را عادلانه میان همه قسمت می کند.
مادر بزرگ، با ایمان ساده و روشنش، به پرسش های آن دخترک کنجکاو، جوابهایی می داد که آرزوی همه مردم ساده دل است. این حرفهای صادقانه، در ذهن کودک می نشست.
أی بسا که زمینه ذهنی شعر« کسی می آید» دنیای پاک و مؤمنانه مادر بزرگ باشد. فروغ با همان زبان و از همان آرزو سخن می گوید. هر چند دراین شعر طنزی عمیق هست و بینشی آگاهانه، بی آنکه شعار بدهد و فلسفه ببافد. با آرزوهای مردم ساده همدلی می کند. ببینید زبان این شعر چفدر با زبان مردم عامی اخت و آشناست، و چطور باورها و خواستهای آنها را به راحتی در شعر می آورد:
من خواب دیده ام که کسی می آید
من خواب یک ستاره قرمز دیده ام
و پلک چشمم هی می پرد
و کفشهایم هی جفت می شود
و کور شوم
اگر دروغ بگویم
 . . . . . . . . .   . . .  . . .
من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را شسته ام
                        ایمان بیاوریم . . . « کسی که مثل هیچکس نیست»ص۸۰
شعر از زبان یک دختر جوان دم بخت بیان می شود، که آرزومند است کار و بار شوهر آینده اش رونقی بگیرد.
فروغ با تعمیم آرزوهای ساده این دختر جوان، از رنجها و محرومیت های مردم ساده سخن می گوید:
و نان را قسمت می کند
. . . . . . . . . . .
و شربت سیاه سرفه را قسمت می کند
و روز اسم نویسی را قسمت می کند
و نمره مریضخانه را قسمت می کند
. . . . .. . . . .
و هر چه را که باد کرده است قسمت می کند
                          ایمان بیاوریم . . . « کسی که مثل هیچکس نیست» ص۸۷
طنز این شعر متوجه ابتذال فرهنگ جامعه هم هست: فرهنگ سینمای فردین
« پری دریائی کوچکی که شب از یک بوسه می میرد و صبح با یک بوسه به دنیا می آید»، خواب و خیالهای دخترکی است که « سالهای آغاز زندگی را . . . در فضای مه آلود شمال . . . » چشم به دریا باز می کند.
نخستین بازی هایش با « گوشواره های صدف بود . . . با گوش ماهی ها، با اجساد مرغان ساحلی و سنگ پشت های تنبل کنار رودخانه.۱
حتی دریا با خون و خاطره او در آمیخته است. دریا در شعرش ظهوری زنده و ملموس دارد.
افسانه « پری دریائی کوچکی که شب از یک بوسه می میرد و صبح با یک بوسه به دنیا می آید» و « دلش را در نی لبک چوبی می نوازد» أی بسا که پرداخته تصورات شاعر با خواندن شعرهای رمانتیک شاعران اروپائی نیز باشد.
اما حس سنگین و خشنی که از دریا دارد، گوئی از اعماق خاطرات دخترک حساسی می جوشد که هیبت دریا را احساس کرده و تصور اجساد مرغان دریائی، ماهی ها و خرچنگ های مرده در ذهنش ریشه دوانده:
نگاه کن که در اینجا
زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشت مرا می جوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می داری؟
. . . . . . . . .
من سرد است و از گوشواره های صدف بیزارم
                                     ایمان بیاوریم . . . « ایمان بیاوریم . . . » ص۲۹
فروغ گفته است که تصور می کنم از « پری دریائی غمگینی که دلش را در نی لبک چوبی می نوازد. . . » می تواند، کاری تازه را شروع کند۱ ؛ می بینیم که این تصور لطیف رمانتیک، چگونه به بیانی خشن وهولناک از حس زوال و تباهی بدل می شود.
فروغ همیشه از سالهای کودکی با حسرت یاد می کند: عطر اقاقی در فضای شعرش پراکنده است؛ و صدای گنجشک ها که « حس جاری طبیعت اند» و غم کودکانه او، وقتی گنجشک مرده أی را خاک می کند. فضای شعر، خانه و محله قدیمی آنهاست.
آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها به یکدیگر
آن بام های بادبادکهای بازیگوش
آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
                                                   تولدی دیگر،« آن روزها»، ص۹
سالهای شاد و بی خیال کودکی، و دوران خیالبافی های نوجوانی دخترک، در آن خانه قدیمی گذشت، خانه أی با ایوان بلند و هشتی تاریک و حیاط پر از گل و گلدان، حوض های ماهی رنگارنگ و عطر اقاقی ها در کوچه می پیچید و غرایز خفته را در دلهای جوان بیدار می کرد. این است آن دنیای پاک، زیبا و خیال گونه أی که خاطره اش روح افسرده شاعر را تازه می کرد.
فروغ کودک بود. کودک زیست و کودک ماند. شعر و زندگی او، شعر معصومیت است و پاکی و پاکدلی:
« فروغ حتی وقتی ۳۰ ساله شده بود، باز هم عین بچه ها رفتار می کرد. روی دوش مادر سوار می شد. کاغذ پاره می کرد. او در تمام عمرش یک بچه بود.»
او بعضی وقتها جدی بود و بعضی وقتها مثل یک بچه پنج ساله.
در لحظه های عشق . . . شاد بود. هیجان زده بود، شلوغ می کرد. سر و صدا راه می انداخت و . . .  اما همیشه این حالتها، کوتاه بود.۱
شعر فروغ، شعر حسرت کودکی است؛ در وحشتناک ترین و ظالمانه ترین لحظه های زندگیش؛ به لحظه های پاک و روشن کودکی باز می گشت. در « آینده» جز زوال و تباهی نمی دید. چنان شیفته سادگی و معصومیت کودکی بود، که نوستالژی سالهای خیال انگیز نوجوانی هم دیگر جاذبه گذشته را نداشت؛ هفت سالگی دیگر لحظه شگفت عزیمت است و غرقه شدن در انبوهی از جنون و جهالت. گوئی این فرخی سیستانی است، که به زبان امروز، حدیث درد می کند. فرخی بر جوانی دریغ می خورد، که جلوه جوانی را ندید و نشناخت:« جوانی من از کودکی یاد دارم/ دریغا جوانی، دریغا جوانی . . . » اما فروغ گذار از کودکی به بلوغ و آگاهی را جهل و جنون می داند. از همان سال که به مدرسه می رود. عصمت کودکی بر باد می رود، و دنیای خشک، خشن و بی رحم« خودآگاهی» به تنهائی، بی خیالی و حضور پری وار در عالم قصه ها امان نمی دهد.
این فراز هایی است از سالهای کودکی و نوجوانی فروغ فرخزاد.
روحیه متضاد فروغ در همین سالها شکل می گیرد. بارزترین خصیصه روحی او، سرسختی و سرناترسی اوست.
آن دخترک ضعیف، اراده أی قوی دارد. با بچه های بزرگتر از خودش در می افتد، کتک می خورد، اما از حرفش در نمی گذرد.
در تحربه های زندگی هم از شکست و سرخوردی باکی ندارد. خودش می گوید:« من از آن آدمها نیستم که از دیدن کسی که سرش به سنگ می خورد. عبرت بگیرم. من باید خودم زندگی را تجربه کنم و آنقدر سرم به سنگ بخورد تا درست هر چیز را درک کنم.۱ »
پدر فروغ هم این روحیه دخترش را ستایش می کند:« اخلاق و رفتار فروغ خاص خودش بود، در عین آنکه بی نهایت مهربان و رئوف و حساس بود، افکار مخصوص به خودش را داشت. هیچ چیز و هیچکس نمی توانست او را از فکری که داشت  و از تصمیمی که می گرفت، منصرف کند. با آنکه نفوذ پدرانه أی روی او داشتم. اما وقتی او تصمیم می گرفت. بهیچ.جه نمی توانستم در او نفوذ کنم، اراده او قابل تحسین بود. هیچ چیز نمی توانست او را از راهی که می رفت، جدا کند.۲ »
اگر این اراده و سرسختی نبود، فروغ در همان نخستین برخوردها واداده بود؛ می گوید:
« برای من که یک زن هستم، خیلی مشکل است که بتوانم در این محیط فاسد، در عین حال روحیه خودم را حفظ کنم. من زندگی ام را وقف هنرم و حتی می توانم بگویم فدای هنرم کرده ام. من زندگی را برای هنرم می خواهم. می دانم این راهی که من می روم، در محیط فعلی و اجتماع فعلی، خیلی سروصدا کرده و مخالفین زیادی برای خودم درست کرده ام؛ ولی من عقیده دارم که بالاخره یک نفر باید این راه را می رفت و من چون در خودم این شهامت و گذشت را می بینم، پیشقدم شدم . . .
من از میدان بدر نمی روم. من شکست نمی خورم و همه چیز را در نهایت خونسردی تحمل می کنم، همانطور که تا به حال تحمل کرده ام.۱
همین روحیه بود که فروغ را درگیر تجربه های سخت زندگی کرد. می خواست شاعر بزرگی شود، و این آرمان، انگیزه خطر کردنهای او بود. آیدین آغداشلو این سؤال منطقی را از سر همدردی مطرح کرده است که:« آیا نمی شد فروغ بدون تحمل آنهمه رنج و مصیبت، به خواست کمال دست یابد؟ تحمل دربه دری و بی سامانی، اضطراب و تشویش دائم، احساس خلاء و تنهایی وحشتناکی که نزدیک بود کارش را به جنون بکشد؟»
فروغ جوان
زیباترین لحظه های زندگی در چشم فروغ شاعر، لحظه های شاد و بی خیال کودکی است. عجیب است، فروغ در شعر « آن روزها رفتند» از دوران نوجوانی، در آستانه جوانی، با حسرت یاد می کند: اما در آخرین شعرش از جوانی هم در می گذرد و به هفت سالگی می رسد؛ می گوید:
ـ أی هفت سالگی
أی لحظه ی شگفت عزیمت
بعد از تو هر چه رفت، در انبوهی از جنون و جهالت رفت.
بعد از تو پنجره که رابطه أی بود سخت زنده و روشن
میان ما و پرنده
میان ما و نسیم
شکست . . .
                             ایمان بیاوریم . . . « بعد از تو» ص۴۶
روزهای کودکی. تنها روزهایی است که بر آن کودک پر شور و شر، به شادی و بی خبری گذشت. سالهای نوجوانی، سالهای شگفت و رویائی کشف راز های بلوغ، آغاز رنج و تنهائی دختر نوجوانی بود که در خانه احساس تنهائی و غربت می کرد، و در مدرسه، بجای تشویق، استعداد نویسندگیش را به جد نمی گرفتند.
بازگشت شاعر به کودکی و آن یادهای شادمانه، معنایی جز أین ندارد که زندگی سالهای بعد، سالهایی که زندگی، چهره درنده خویش را به او نشان داد؛ تلخ و رنجبار بود. اما یاد کرد از سالهای کودکی یک معنای ضمنی اجتماعی هم دارد:« درونمایه شعر آن روزها و أی هفت سالگی» دریغ بر معصومیت است. شکست معصومیت، درونمایه مسلط شعر و داستان زمانه ماست. در جامعه مدرن و فرا مدرن صنعتی، آدم پیچ و مهره (Cog) ماشین بزرگ است. هویتی ندارد. از خود بیگانه است. درونمایه رمان خشم و هیاهوی فاکنر، سرود عاشقانه آلفرد پروفراک الیوت و ناتوردشت سالینجر، حدیث از دست شدن معصومیت و بیگانگی انسان در جامعه أی از خود بیگانه است. شعر« ایمان بیاوریم به آ‎غاز فصل سرد» پیام زوال و تباهی ارزشهای انسانی است؛ آینده در چشم شاعر، تیره و تار است و دهشتناک. و اکنون دلهره و اضطراب انهدام است. در جامعه درنده خوئی که « آدم گرگ آدمی است» جائی برای مهرورزی و شادی نیست. شاعر، از این وحشت، به سالهای شاد و بی خیال کودکی پناه می برد.
فروغ در آستانه بلوغ، ناگهان آرام و تودار می شود. به « درون» پناه می برد. غم زده است و گوشه گیر.
این فروغ واقعی است، کودکی با روحیه أی دوگانه: عاصی و آرام، پرخاشگر و تودار، خشن و ظریف، سرسخت و زودشکن؛ و عجیب مهربان.
فروغ از سالهای نوجوانی با آدمهایی تنها و بی کس وکار، این دل شکستگان نومید، با همه وجود، همدلی می کرد. داستان « گوژپشت» نمونه ایست از فداکاری دخترکی که پول توجیبی اش را خرج سیگار پیرزنی فقیر می کرد که همه از او فرار می کردند و اسمش را گوژپشت گذاشته بودند. فروغ پیرزن بیمار را به بیمارستان می برد و زمانی دراز بر بالین بیمار می نشیند و در لحظه های احتضار هم او را تنها نمی گذارد. فروغ تنها کسی است که جنازه پیرزن را تا گورستان همراهی می کند و بر گورش می گرید.
این روحیه « رمانتیک» است؟ سوزناک است؟ هر چه هست این فروغ است. فروغی که بی هراس از جذام، بی آنکه جذامی را زشت و چندش آور ببیند؛ با آنها زندگی می کند و چنان رابطه أی با آنها برقرار می کند که گویی تنها کس و کار آنهاست. سرانجام فروغ پسربچه یک جذامی را به فرزندی انتخاب می کند. من فکر می کنم با از دست شدن فروغ، کسی که به راستی احساس تنهائی و بی کسی کرد، فرزندخوانده او بود که مادری مهربان را از دست داد. پسرک که در سایه محبت ها و مواظبت های فروغ پر و بالی گرفت: فروغ برایش بهترین لباس ها را می خرید. به درس ومشقش می رسید و با کتابخوانی و نقاشی، به زندگی پسرک معنایی داد.
درباره زندگی خصوصی فروغ داوریها کرده اند. داوری هایی که از سر مهر یا کین. یکی پدر را محکوم کرده است، یکی همسر را، و یکی « آن یگانه ترین یار» را . . . این، استخوان لای  زخم گذاشتن است. راست است که فروغ در زندگی کوتاهش رنجها برد و سختی ها کشید، اما اینها ربطی به این و آن ندارد، فروغ آگاهانه و به دلخواه خود، راهی را انتخاب کرد که باید انتخاب می کرد. فراموش نکنیم این سخن دردمندانه نیما را: هنر، شهادت است و آنکس که به کار هنری می پردازد، مقامی چون شهادت می پذیرد.
فروغ می نویسد:
نیما که تقریباً شاعرترین شاعر امروز است، می گوید:
تا نه داغی بیند
کس به دوران نه چراغی بیند
یا:
باید از چیزی کاست
تا به چیزی افزود
مسأله همین است. یعنی اگر بخواهی شاعر باشی، باید خودت را قربانی شعر کنی.
زندگی نیما به سختی می گذشت. جوکی وار، با ریاضت. حقوق ناچیز معلمی حتی نیازهای ساده شخصی او را برآورده نمی کرد. نیما زندگیش را وقف شعر کرده بود.
شب و روز می خواند و می نوشت. اگر همسرش کار نمی کرد، زندگی روزمره شان فلج می شد. بر سر همین مسائل، گاهی بگومگوها در می گرفت و خشونت ها و تلخکامی ها. بحث بر سر اینکه آیا نیما « مقصر» بود یا همسرش، بی معناست. این راهی بود که نیما اختیار کرده بود.
فروغ خود، آگاهانه، راه بی برگشت شعر را برگزید. و برای اینکه زندگیش را وقف شعر کند، تهی دستی، سرشکستگی و دوری از خان و مان و فرزند را به ناچار تحمل کرد، اما تسلیم سرنوشت کور نشد. کوشید تا از « من » محدود خود رها شود و شعرش فراتر از بیان غرائز و احساسهای فردی باشد.
فروغ، اما، همه عمر« کودک» ماند؛ همان کودک عاصی ناسازگار، که در سی سالگی از سر و کول مادر بالا می رفت، قاه قاه می خندید و خانه را سرشار از شور می کرد؛ و ناگهان توی لاک خودش می رفت و درها را می بست.
این دوگانگی را در شعر فروغ هم می بینیم؛ شعری که لحظه هایی از شوق و شور، جان می گیرد. شعری پر از نیروی زندگی، که ناگهان« فرو می رود»؛ و سرد و تاریک می شود.
تضادی که در شعر فروغ هست: شور مرگ و عشق، در همه شعرهایش پراکنده است. حس زوال در شعر فروغ از همین تضاد برمی خیزد. شعر فروغ فردی ـ اجتماعی است.
فروغ فرخ زاد زمانی نخستین شعرهایش را به چاپ سپرد که دوران رونق« صفحه ادبی » بود. او که تجربه سیاسی ـ اجتماعی نداشت، به ورطه این ژورنالیزیم بی هویت درغلتید. حتی برای گذران زندگی داستان و سفرنامه هم می نوشت و به مجله ها می سپرد. اما از همین مجله ها ضربه های سختی خورد و زخم خورده و نومید و خشمگین از آنها برید.
فروغ فرخ زاد زنی هوشمند و جوینده بود، و برای گریز از هیاهوی ژورنالیزم و زندگی بسته و یکنواخت روابط شخصی و محفلی، به سفر رفت؛ و دراین سفر کوشید تا با فرهنگ غنی اروپا در حد توان ذهنی خود آشنا شود. با آنکه زندگی روزانه اش به سختی می گذشت، به تئاتر و اپرا و موزه می رفت. زبان ایتالیائی را با شوق و پیگیری آموخت، همچنین زبان فرانسه و آلمانی را.
دست به ترجمه چند کتاب نمایشنامه و داستان زد.
فروغ فرخ زاد با عشق و کنجکاوی دائم مطالعه می کرد. در سالهای نوجوانی کتابخانه پدرش برای او گنجینه أی غنی از متن های ادبی، بخصوص دیوان های شعر بود. مطالعه پیگیرش در شعر، انگیزه أی شد تا در ۱۴ سالگی در غزال سرایی طبعی بیازماید.۱
فروغ جوینده وکمال طلب بود؛ سفرهای او به اروپا، آشنائی اش با فرهنگ هنری و ادبی اروپائی، ذهن او را باز کرد و زمینه أی شد برای تحول فکری او.
فروغ فرخ زاد پس از این سفرها، از ژورنالیزیم برید و مدتی سکوت کرد. آنگاه است که می کوشد تا محیط کار و زندگیش را تغییر دهد. او حاضر بود حتی یک کارمعمولی، مثل منشیگری، داشته باشد تا نیازی به کار ژورنالیستی نداشته باشد. دوستی او را برای پیدا کردن کار، به گلستان معرفی کرد تا به کارهای دفتری بپردازد. اما گلستان استعداد فوق العاده فروغ را دریافت.
فروغ در مدت زمانی کوتاه، توانائی های خود را در کار نشان داد و گلستان او را برای کارآموزی به اروپا فرستاد. فروغ با شور و شوق، کنجکاوی و پیگیری، دو ماهه کارهای فنی ادیت فیلم را یاد گرفت. به ایران که برگشت در همه کارهای سینمائی، گلستان را یاری می کرد.
در گلستان فیلم بود که فروغ یا شاعران، نویسندگان و روشنفکران برجسته أی آشنا شد که هر کدام در زمینه کار ادبی و فعالیت فکری و فنی خود، نخبه بودند ـ گفت و گو با آنها در ساعات کار و فراغت برای شاعر کنجکاو و هوشمند ما، آموزنده و سازنده بود.
فروغ فرخ زاد همیشه تشنه یاد گرفتن بود. از هر فرصتی برای آموختن بهره می برد؛ در خانه، سرکار و در مهمانی های دوستانه، خانه اش پاتوق شاعران و نویسندگان شده بود. در محفل کوچک آنها در هر زمینه أی بحث و گفتگو می شد. در همین ایام بود که فروغ با ترجمه شعر برجسته ترین شاعران غرب آشنا شد. فروغ خودش هم دستی در ترجمه داشت.
در واقع فروغ فرخ زاد در مدت زمان بسیار کوتاه با کنجکاوی پایان ناپذیر و عطش آموختن، دانش ادبی و شناخت هنریش را وسعت داد.
یک خاطره از فروغ۱
                                            گوژپشت
او را از نخستین سالهای کودکی در منزلمان دیده بودم. زنی بود زشت رو: با پوستی سرخ و خشن و موهائی که مثل موی اسب سیاه وکلفت بود، تندخو و خشن بود و با نیروی ده اسب کار می کرد.
در خانه بزرگ ما، او از همه محرومتر و بی نصیب تر و بدبخت تر بود، بچه ها دائماً سربسرش می گذاشتند و بزرگترها با چشم تحقیر و نفرت نگاهش می کردند. همیشه یکی از کت های کهنه افسری پدرم را می پوشید و با دماغ بزرگ عقابی و چشمهای ریز، و چانه ریش دار خود، آنچنان مضحک بود که دوستان برادرم همیشه عصرها جلوی در خانه جمع می شدند تا یربسر او بگذارند و تفریح کنند.
او خیلی صبور و خوددار بود، فقط وقتی که آزار بچه ها به نهایت می رسید، مثل حیوانی وحشی به دنبال آنها می دوید و فریادکنان دشنام می داد…

  راهنمای خرید:
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.