مقاله در مورد عربستان سعودی بهشت آمال برنامه ریزان
توجه : به همراه فایل word این محصول فایل پاورپوینت (PowerPoint) و اسلاید های آن به صورت هدیه ارائه خواهد شد
مقاله در مورد عربستان سعودی بهشت آمال برنامه ریزان دارای ۱۸ صفحه می باشد و دارای تنظیمات در microsoft word می باشد و آماده پرینت یا چاپ است
فایل ورد مقاله در مورد عربستان سعودی بهشت آمال برنامه ریزان کاملا فرمت بندی و تنظیم شده در استاندارد دانشگاه و مراکز دولتی می باشد.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل ورد می باشد و در فایل اصلی مقاله در مورد عربستان سعودی بهشت آمال برنامه ریزان،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن مقاله در مورد عربستان سعودی بهشت آمال برنامه ریزان :
عربستان سعودی بهشت آمال برنامه ریزان
کار من ارائه پیش بینی هایی برای سرمایه گذاری های بزرگ در زیرساخت های عربستان سعودی و تعریف سناریوهایی برای صرف چنین پولهایی بود. به طور خلاصه از من خواسته شده بود که نهایت خلاقیت خود را برای توجیه تزریق میلیون ها دلار به اقتصاد عربستان با استفاده از تجهیزات و مهندسی ایالات متحده بکار ببندم. از من خواسته شده بود که این کار را به تنهایی و نه با استفاده از کارکنان خود انجام دهم . بنابراین در اتاق کنفرانس کوچکی مستقر شدم که چندین طبقه بالاتر از جایی قرار داشت که اداره من در آن واقع شده بود. به من اخطار داده شده بود که این کار از یک طرف موضوع امنیت ملی بوده و از سوی دیگر برای MAIN بسیار پرمنفعت است.
متوجه شدم که هدف اصلی در این مورد همانند موارد معمول که پرداخت وام به کشورها به گونه ای که نتوانند بازپرداخت کنند نیست بلکه پیدا کردن راهی است که توسط آن دلارهای نفتی دوباره به آمریکا برگردند. در طی این فرآیند عربستان سعودی هر چه بیشتر به ایالات متحده وابسته شده و با غربی شدن هر چه بیشتر، به طرفدار و جزئی از سیستم آمریکا تبدیل می شد.
هنگامی که کار خود را شروع کردم، دریافتم که بزهایی که در خیابان های ریاض رها بودند نکته ای دردناک برای سعودی های جت سوار محسوب می شوند. برای پادشاهی ای که با اشتیاق به سمت جهان مدرن حرکت می کرد این بزها می بایستی با چیزی مناسب تر جایگزین می شدند. همچنین متوجه شدم که اقتصاددانان کشورهای عضو اپک برای بدست آوردن کالاهای باارزش افزوده بیشتر از نفت برای کشورهایشان تاکید می کردند. آنها تاکید داشتند که این کشورها می بایستی به جای صادرات نفت خام صنایعی را ایجاد کنند که با استفاده از نفت خام کالاهایی را تولید و به بهای بیشتری صادر کنند.
این دو نکته درهای استراتژی ای را برای من باز کرد که احساس کردم می تواند به عنوان یک وضعیت برد – برد برای طرفین عمل کند. البته بزها یک نقطه آغاز به حساب می آمدند. درآمدهای نفتی می توانست برای اجارهء شرکت های آمریکایی ای به کار رود که سیستم مدرن جمع آوری و دفع زباله ای را به جای بزها ایجاد کنند که سعودی ها بتوانند به چنین فناوری مدرنی افتخار کنند.
به بزها به عنوان یک طرف از معادله ای نگاه می کردم که
می توانست در بیشتر بخش های اقتصادی اعمال شود، فرمولی برای نشان دادن موفقیت به خاندان سعودی، خزانه داری آمریکا و روسایم در MAIN. تحت چنین فرمولی پول نفت می بایستی برای ایجاد بخش صنعتی که بر تبدیل نفت خام به کالاهای قابل صدور متمرکز می شد به خدمت گرفته می شد. مجتمع های پتروشیمی بزرگ می بایستی
در کنار پارک های صنعتی بزرگ در صحرا سربرآورند. در نتیجه چنین طرحی نیازمند ایجاد ظرفیت تولید هزاران وات برق، خطوط انتقال و توزیع، بزرگراه ها، خطوط نفت، شبکه های ارتباطی و سیستم های حمل و نقل شامل فرودگاههای جدید، بنادر و گستره وسیعی از صنایع خدماتی و نیز زیرساختی برای قابل استفاده بودن امکانات گفته شده
می بود.
انتظار داشتیم که این طرح بتواند به الگویی برای سایر نقاط جهان تبدیل شود. سعودی ها می بایستی آرزو های ما را تحقق می بخشیدند و رهبران جهان را از سایر دول به کشورشان دعوت می کردند و معجزاتی که ما انجام دادیم را شهادت می دادند، پس از آن، این رهبران از ما برای کمک به کشورشان دعوت می کردند و در بیش تر مواقع، برای کشورهای غیر عضو اپک، بانک جهانی و سایر روش های مبتنی بر وام به کمک آنها می آمد و در نهایت این یک کار خوب در خدمت امپراتوری جهانی بود.
همان هنگامی که بر روی این طرح ها کار می کردم مدام ماجرای بزها و این جمله که «هیچ سعودی با عزّتی آشغال جمع نمی کند» در فکر و گوش من بود. این جمله مکرراً و در زمینه های مختلفی به گوشم می خورد. آشکار بود که عربستان سعودی هیچ تمایلی به بکارگیری مردمان خودش در کارهای سطح پایین،
چه به عنوان کارگر صنعتی و چه در ساختار پروژه ها نداشت. اولاً جمعیت آنها کم بود و ثانیاً خاندان سعودی خود را متعهد به تامین سطح مناسبی از آموزش و زندگی برای مردم خود می دانست که با چنین کارهای یدی ای سازگاری نداشت. سعودی ها ممکن بود دیگران را مدیریت کنند اما هیچ علاقه یا انگیزه ای به درگیر کردن خود به عنوان کارگر کارخانجات نداشتند. بنابراین نیروی کار ارزان و محتاج از کشورهای دیگر وارد می شدند. در صورت امکان این نیرو می بایستی از کشورهای خاورمیانه ای یا اسلامی مثل مصر، فلسطین، پاکستان و یمن وارد می شدند.
این دیدگاه، استراتژی بزرگتری را برای خلق فرصت های رشد جدید ایجاد کرد. مجتمع های مسکونی بزرگ، فروشگاه ها،
بیمارستان ها، آتش نشانی و پلیس، تسهیلات آب و فاضلاب، شبکه های ارتباطی و حمل نقل و انتقال برق و در یک کلام ساخت شهرهای مدرن در جایی که قبلاً صحرا بود باید در دستور کار قرار می گرفت. بعلاوه فرصت هایی برای پیاده سازی تکنولوژی های نوظهوری همچون مجتمع های نمک زدایی، سیستم های مایکرویو، مجتمع های بهداشتی و فناوری های رایانه ای خلق می شد.
عربستان سعودی بهشت آمال برنامه ریزان و تحقق تخیل فعالان عرصه مهندسی و ساخت و ساز بود. عربستان فرصت اقتصادی بی سابقه ای را در تاریخ ارائه می کرد: کشور توسعه نیافته ای با امکانات مالی نامحدود و تمایلی برای ورود سریع به عصر مدرن در ابعادی بزرگ.
باید اعتراف کنم که از کارم نهایت لذت را می بردم. هیچ نوع داده خاصی در عربستان سعودی، کتابخانه عمومی بوستون یا هیچ کجای دیگری برای توجیه استفاده از مدل های اقتصادسنجی در این زمینه وجود نداشت. در واقع وسعت کار یعنی انتقال سریع یک کشور در مقیاسی که قبلاً تجربه نشده بود وجود احتمالی هر نوع داده تاریخی را نیز بی فایده کرده بود.
هیچ کس انتظار چنین تحلیل مقداری ای را حداقل در این مرحله نداشت. من به طور ساده تخیل خود را برای ترسیم آینده ای درخشان برای عربستان بکار گرفتم. برای برآورد هزینه لازم برای تولید یک مگاوات برق، ایجاد یک مایل جاده یا سیستم های آب و فاضلاب و خوراک و خدمات عمومی به ازای هر کارگر، اعداد تقریبی را به کار می بردم. کار من اصلاح و تصحیح اعداد و نتیجه گیری نبود بلکه وظیفهء من ترسیم یک سری از طرح ها یا دیدگاه های ممکن با در نظر گرفتن هزینه های پیش بینی شده بود.
همیشه اهداف اصلی رادر ذهنم مرور می کردم: بیشینه کردن سود شرکت های آمریکایی و هر چه بیشتر وابسته کردن سعودی به آمریکا. طولی نکشید که متوجه شدم این دو هدف تا چه میزان با هم هماهنگ هستند. بیشتر پروژه های جدید نیاز به نگهداری و پشتیبانی داشتند، ضمن این که می بایستی در نهایت پیچیدگی فنی پیاده سازی می شدند تا راه را برای ارائه سرویس های پشتیبانی و نگهداری شرکت های اولیه حاضر در پروژه باز نگه دارد. لذا همزمان شروع به تهیه دو لیست مجزا برای پروژه هایی که در ذهن داشتم نمودم، یکی برای پروژه های طراحی و تولید و دیگری برای خدمات مدیریت و پشتیبانی بلندمدت همان پروژه ها. از قبال این پروژه ها شرکت هایی همانند Stone Webster Halliburton Brown Root Bechtel MAIN و بسیاری از شرکت های مهندسی و ساخت و ساز به سود فراوانی برای دهه های متمادی دست می یافتند.
جدا از دیدگاه اقتصادی محض، عربستان سعودی از مسیر کاملاً متفاوت دیگری نیز به ایالات متحده وابسته می شد. مدرن شدن این پادشاهی ثروتمند نفتی واکنش های متضادی را
برمی انگیخت. به عنوان مثال محافظه کاران وهابی از یک سو و اسرائیل و سایر کشورهای همسایه شبه جزیره عرب از سوی دیگر خشمگین شده و کمپانی های خصوصی متخصص در این کار همانند نیروی نظامی ایالات متحده و صنایع دفاع انتظار قراردادهای بزرگ و نیز قراردادهای مدیریت و پشتیبانی بلندمدت را می کشیدند. حضور آنها نیاز به فاز دیگری از مهندسی و ساخت و سازهایی همچون فرودگاهها، سایت های موشکی، پایگاههای نیرو وزیر ساخت متناسب را ایجاب می کرد.
گزارشات خود را در پاکت های مهروموم شده و از طریق پست بین سازمانی به آدرس «مدیریت پروژهء خزانه داری» ارسال
می کردم و گهگاه با سایر اعضای تیم شامل قائم مقام MAIN و سایر روسا دیدار می کردم. از آنجائیکه پروژه در مرحله تحقیق و توسعه بود، نام رسمی برای آن انتخاب نشده بود و هنوز به عنوان قسمتی از کارهای JECOR محسوب نمی شد بین خودمان به آن نام SAMA را داده بودیم. SAMA ظاهراً و به عنوان یک نوع بازی زبانی، مخفف «سیاست پولشویی عربستان سعودی» (Saudi Arabian Money laundering) بود، گرچه از سوی دیگر بانک مرکزی عربستان سعودی نیز آژانس پولی عربستان سعودی (Saudi Arabian Monetary Agency) یا بطور خلاصه SAMA نامیده می شد.
گاهی اوقات یکی از نمایندگان خزانه داری به ما می پیوست و من از او در طی این جلسات سوالاتی می کردم، ضمن اینکه عمدتاً کار خود را توضیح می دادم، به نقطه نظرات آنها پاسخ می دادم و با هر آنچه از من می خواستند موافقت می کردم. نمایندگان و معاونان خزانه داری تحت تاثیر ایده های من خصوصاً در مورد خدمات پشتیبانی و مدیریت بلندمدت قرار گرفته بودند، بگونه ای که باعث شد یکی از این معاونان از عربستان سعودی به گاوی که تا آخر بازنشستگی مان می توانیم بدوشیمش یاد کند. برای من این تمثیل بیشتر یادآور بزها بود تا گاوها.
سایه شوم؛ خاطرات یک نجات یافته از بهائیت-
۳
دشمنی تشکیلات بهائیان با مسلمانان
تاب بزرگی در قسمتی از حیاط داشتیم رفتم و طبق معمول روی تاب نشستم و با سرعت به تاب دادن خود پرداختم. وقتی اوج می گرفتم گوئی آسمان را حس می کردم و دیگر باره که باز می گشتم تا اوجی بالاتر و بهتر را امتحان کنم در اندیشه پرواز واقعی بودم پروازی که مرا بالاتر از دنیای دور و برم ببرد و هیچ نقطه مجهولی ذهنم را مغشوش نکند. به همه چیز اشراف داشته باشم و هیچ چیز برایم مبهم و غیر قابل حل نباشد لحظه ای بعد که پدرم نزدیکم آمد و به چیدن شاخ و برگ اضافی موهای این قسمت حیاط مشغول شد پرسیدم بابا اسرائیل چرا فلسطین را آزاد نمی کند؟
چرا اصلاً آنجا را اشغال کرده؟ بابا گفت: آخر فلسطینی ها حکومت داری نمی دانند یعنی از برقراری یک حکومت مستقل عاجزند. گفتم: چرا؟ گفت: چون مسلمانند. گفتم: مگر حکومت کشور ما اسلامی نیست؟ گفت: برای همین برقرار نمی ماند و بزودی از هم می پاشد. گفتم: بابا اینها را از کجا می دانید؟ گفت: از پیش گوئی های حضرت بهاءاله است. فهمیدم طبق معمول تشکیلات یک سری حرفها را به خورد جامعه خود داده و پدرم هم طوطی وار به تکرار آنها پرداخته است. نمی دانستم علت این همه تنفر و این همه دشمنی تشکیلات با اسلام چه بود؟ و چرا حکومتهای یهودی و مسیحی را قبول داشتند. با خودم گفتم درحالی که ما معتقدیم
که اسلام دین جامع و کاملی است که پس از مسیحیت آمده و حال هم وقت آن به پایان رسیده و منسوخ شده پس چرا اسلام هم مثل سایر ادیان گذشته برایمان قابل احترام نیست و حتی می گویند مسلمان ها قادر به حکومت داری نیستند؟! اما یهودی ها و مسیحی ها که زمان بیشتری از ظهور نبوتشان می گذرد قادر به چنین کاری هستند؟
دوچرخه ام را سوار شدم و بعد از چند دور زدن دور حیاط از حیاط خارج شده و راه طولانی یک جاده خاکی را که به باغهای یکی از همسایه ها می رسید طی کردم. نزدیک غروب بود و هوا کم کم خنک می شد. یعنی نزدیک غروب بود از نظر همسایه ها دوچرخه سواری برای دختری که دیگر بالغ شده بود کار زیاد درستی نبود اما همه می دانستند که من از بچگی شباهتی به دختر ها نداشتم و همیشه از درختان توت و زالزالک بالا می رفتم و همراه برادرهایم و دوستان آنها همیشه به تیر اندازی و ماهی گیری و شکار مشغول بودم. هیچ چیز نمی توانست آزادی مرا از من بگیرد و من هر کاری را که فکر می کردم درست است انجام می دادم و از اینکه دیگران در باره ام چه قضاوتی می کنند
هراسی نداشتم. نرسیده به باغ دخترهای همسایه که دوستانم بودند برایم دست تکان می دادند بالأخره به آنها رسیدم و دوچرخه را به درختی تکیه دادم و به کنار آنها رفتم. آنها مشغول چیدن زرد آلو بودند و جعبه های زرد آلو را پر می کردند و رویش برگ می ریختند و برای فروش آماده می کردند به آنها خسته نباشید گفتم. کمی با دخترها شوخی کردم و زردآلوهای له شده را به سمتشان پرتاب کرده بعد مشغول کمک کردن شدم. مادر بچه ها گفت شوهرم گفته اگه رها دو چرخه سواری نمی کرد او را برای نریمان می گرفتم. گفتم من که وقت ازدواجم نیست گفت چرا مگه چند سالته؟
گفتم هر چند سال که باشم از نشمین و نقشین که کوچکترم چرا اینها راشوهر نمی دهید؟ نشمین گفت ما اگر زندان نیافتاده بودیم تا بحال بچه دار هم شده بودیم. این دو خواهر تحت تأثیر تبلیغات غلط گروهکهای ضدانقلاب داخل جریانهای سیاسی شده و به دو سال حبس محکوم شده بودند. نقشین گفت تو به ما چه کار داری زن نریمان می شوی؟ گفتم: ما بهائی هستیم شما که می دانید با مسلمانها ازدواج نمی کنیم، نقشین گفت: مگر بهائی با مسلمان چه فرقی دارد و من که طبق دستور تشکیلات یاد گرفته بودم چطور به تبلیغ بپردازم کلمه به کلمه حرفهائی را که از ۶ سالگی تا آن روز یاد گرفته بودم به زبان آوردم و بهائیت را یک دین آمده از سوی خدا معرفی کردم اینجا دیگر نمی گفتم تفتیش عقاید ممنوع ! چون خطری مرا تهدید نمی کرد و این دقیقاً سیاست تشکیلات بود. نشمین آهی کشید و گفت شما هم مثل ما اسیر یک عده سیاستمدار قدرت طلب شده اید. (منظورش گروهک های ضدانقلاب بود) کدام دین؟ مگر در قرآن نیامده که پیامبر اسلام آخرین پیامبر خداست؟ چند دقیقه بعد نریمان و پدرش که بالاتر کار می کردند
به ما پیوستند. به آنها سلام کردم، پدر بچه ها خیلی خوش برخورد و مهربان بود مرد چهل و پنج ساله ای که همیشه چهره اش متبسم بود با لبخند همیشگی خود با من احوال پرسی کرد و گفت تو باز با دوچرخه امدی؟ گفتم: پس این همه راه را پیاده می آمدم؟ گفت: پس ما آدم نیستیم این همه راه را پیاده می آئیم و پیاده بر می گردیم؟ گفتم: اگر دوچرخه داشتید که پیاده نمی آمدید. همه خندیدند. چند سال پیش نریمان هم کلاس من بود در مدرسه ما دختر و پسر باهم بودند. نریمان درسش نسبت به من ضعیف تر بود اما من و پرویز شاگرد اول کلاسمان بودیم و او با پرویز رقابت می کرد. من و پرویز همه نمراتمان مثل هم بود و جوایزی که می گرفتیم مثل هم بود.
نریمان پرسید پرویز را ندیدی؟ گفتم: نه، امروز خبری از او نبود. پدر بچه ها گفت: بابا دختر تو دیگر بزرگ شدی گذشت آن وقت ها که هم کلاس بودید، پرویز دیگر برای چه به خانه شما می آید؟ گفتم: می آید با پویا و بهمن پینگ پنگ بازی می کند، نریمان گفت: پرویز که خودش نمی رود خودشان می روند دنبالش، گفتم: پرویز پسر خوبی است او جای برادر من است، نریمان سرش را پائین انداخت و گفت: کدام برادر به خواهرش نظر دارد؟ در جا خشکم زد از نریمان گفتن این حرف خیلی بعید بود و از پرویز هم چنین جسارتی خیلی بعید به نظر می رسید. گفتم: چه نظری؟ نریمان دیگر حرفی نزد و خودش را با کار سرگرم نمود. آن روز گذشت ومن دیگر نسبت به حرکات پرویز حساس شده بودم
من دقیقاً مثل یک دوست پسر با او رفتار می کردم و واقعاً گاهی فراموش می کردم که دخترم. صمیمیتی که با او داشتم مثل صمیمیتم با برادرم بود. او چهار شانه و قد بلند بود و هیچ کس باورش نمی شد که همکلاس من باشد. اما یک سال از من بزرگتر بود و یک سال دیر تر به مدرسه رفته بود خیلی فهمیده، مؤدب و تقریباً خجالتی بود. بیشتر اوقات درب حیاط ما باز بود و هرکس که ما را می شناخت خیلی راحت وارد باغ می شد اما به قول نریمان او هیچ وقت نمی آمد تا اینکه برادرم به دنبالش می رفت و او را می آورد. دائم در این فکر بودم آیا پرویز حرفی به نریمان زده است؟
از رفتارش که نمی شد چیزی فهمید. مطمئن بودم نریمان بی جهت این حرف را نزده اما این افکار باعث نمی شد که تغییری در رفتارم دهم. مثل سابق با او رفتار می کردم و دلم نمی خواست حرکتی از او سر بزند که مجبور شوم با او طور دیگری رفتار کنم و این رابطه دوستانه از بین برود. او پسر متفکری بود و مطمئن بودم موفقیتهای زیادی در زندگی کسب می کند من هم مرتب مشغول مطالعه رمانهای خارجی بودم و هر مطلبی که برایم جالب بود برای او هم می گف
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.