مقاله در مورد برگی از تاریخ
توجه : به همراه فایل word این محصول فایل پاورپوینت (PowerPoint) و اسلاید های آن به صورت هدیه ارائه خواهد شد
مقاله در مورد برگی از تاریخ دارای ۴۶ صفحه می باشد و دارای تنظیمات در microsoft word می باشد و آماده پرینت یا چاپ است
فایل ورد مقاله در مورد برگی از تاریخ کاملا فرمت بندی و تنظیم شده در استاندارد دانشگاه و مراکز دولتی می باشد.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل ورد می باشد و در فایل اصلی مقاله در مورد برگی از تاریخ،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن مقاله در مورد برگی از تاریخ :
(هیتلر و پایان قدرت فاشیسم):
سال ۴۳ سال عقب نشینی آلمان در جبهه شرق بود.
فاشیسم در ایتالیا در ماه جولای سال ۴۳ به زانو درآمده و موسولینی (رهبر ایتالیا) بعد از ۲۱ سال حکومت استعفا داد. دولت بعدی ابتدا اعلام بیطرفی کرد. اما فشار آمریکا از یک سو و اقدام آلمان در عملیات چریکی برای نجات موسولینی از بند، از سوی دیگر، ایتالیاییها را به حمایت از متفقین مجبور کرد تا دشمنی به دشمنان هیتلر اضافه شود. اما همچنان سربازان آلمانی شمال ایتالیا را در دست داشتند. از ابتدای سال ۴۴ حدود ۶ ماه جنگ بین آلمان و متفقین در ایتالیا ادامه یافت تا اینکه ارتش هیتلر مجبور به عقل نشینی کامل گشت.
هماهنگی عجیب شوروی، انگلیس و آمریکا و امضای قرارداد ملل متحد دیگر مشکل هیتلر بود.
چرچیل نخست وزیر بریتانیا در نطقی در پارلمان در سال ۴۱ گفت “اختلافات تئوریک من و استالین به جای خود اما از امروز تا پایان جنگ، دشمن مشترک انگلیس و شوروی، فقط هیتلر است. جنگ ما با کمونیسم بماند برای بعد”
در سال ۴۴ اوضاع بد آلمان غیر قابل تصور بود. نیمی از نیروی زمینی در جبهه شرق، نیمی در ایتالیا. نیروی دریایی در کانال مانش (انگلستان) و دریای شمال. ضمن اینکه نهضتهای مقاومت در کشورهای مختلف بخصوص فرانسه و بلژیک بر مشکلات هیتلر افزوده بود. نیروی هوایی قدرتمند آلمان در این سال شکست خورده و جنگندههای انگلیسی موفق شدند انتقام بمب بارانهای سالهای قبل را گرفته و برلین را بلرزانند.
در ژوئن ۱۹۴۴ آمریکا هم رسما با حمله به سواحل نورماندی فرانسه تحت اشغال، به شکل مستقیم با آلمان رودررو شد. ارتش سرخ در اواخر سال ۴۳ کیف را تصرف کرده و در فوریه ۴۴ به سمت لهستان و رومانی پیشروی کرد. فرانسه، هلند و بلژیک با کمک آمریکا آزاد شده و متفقین از غرب به مرزهای آلمان رسیدند. شوروی هم کشورهای اروپای شرقی را یک به یک نه آزاد بلکه به تصرف خود در آورد. از نظر مردم کشورهای اروپای شرقی یعنی لهستان، بلغارستان، فنلاند، چکوسلواکی، یوگسلاوی و رومانی تفاوتی بین فاشیسم و کمونیسم وجود نداشت اما آنها توان آغاز جنگی دوباره را نداشتند. در اکتبر سال ۴۴ پاریس آزاد شد.
سال ۴۴ سال با خاک یکسان کردن برلین، هامبورگ، کلن، فرانکفورت و سایر شهرهای آلمان بود. و نهایتا زمان حمله نهایی آغاز گشت. از ابتدای سال ۴۵ متفقین وارد خاک آلمان شدند. در ماه مارس شهر کلن با حمله آمریکا سقوط کرد. روسها از شرق، فرانسویها و آمریکائیها از غرب و انگلیسیها از شمال وارد آلمان شده و شهرهای بیدفاع آلمان یکی پس از دیگری تسلیم آنها می شدند. ماه می برابر بود با ورود همزمان چهار نیرو به برلین.
آلمان نازی در هم شکست و هیتلر این اسطوره آرمانخواهی یک روز قبل از سقوط برلین، خودکشی کرد. همانطورکه گفتیم او تمام قدرت خود را فدای ارزشها و آرمانهایش کرد و در نهایت آخرین و عزیزترین ثروت خود یعنی جانش را هم قربانی هدف کرد تا با مردن خود هم درسی برای آیندگان باشد. و بدین شکل به موسیلینی که توسط پارتیزانهای ایتالیایی کشته شده بود پیوست. هرچند بسیاری هیتلر را در کنار جنگطلبها و دیکتاتورهایی مثل ناپلئون، سزارهای روم باستان، هیدکی تویو (نخست وزیر ژاپن)، استالین، ژنرال فرانکو، پینوشه و صدام قراد دادند. اما از دید من حداقل تفاوتی که بین همه اینها با هیتلر وجود داشت آرمان خواهی و ذوب در ایدئولوژی بود. هدفی غیر از قدرتطلبی، جاهطلبی و دشمنی با مردم خود.
مدت کوتاهی بعد از تصرف برلین، روزولت (رئیس جمهور وقت آمریکا) فوت کرده و ترومن جای او را گرفت. ترومن قسم خورد که هر چه سریعتر جنگ را خاتمه داده و آخرین کشور شروع کننده جنگ یعنی ژاپن را از پای درآورد. در طول سال ۴۴ (زمان روزولت) هواپیماهای آمریکا نیمی از توکیو را به تلی از خاک بدل کرده بودند اما هنوز ژاپن حاضر به ترک مخاصمه نبود. بنابراین ترومن که اصلا آدم صبوری نبود تصمیم به انجام کاری گرفت که به تنهایی تمام جنگ را تحت الشعاع قرار داد. او در ۶ اکتبر سال ۴۵ هیروشیما یکی از پایگاههای اصلی نظامی ژاپن را با بمب اتمی هدف قرار داده و
بیشتر شهر و ساکنانش را نابود کرد. و پس از آن به دولت ژاپن هشدار داد تا کنار رود اما ژاپن تسلیم نشد. دو روز بعد نوبت به ناکازاکی بود که با بمباران هستهای از نقشه حذف شود. تا اینکه ژاپن پیشنهاد تسلیم بدون قید و شرط را پذیرفت و آمریکا به راحتی ژاپن را اشغال نظامی کرد.
در جریان این بمبارانها نیم میلیون نفر کشته شدند که بیشتر آنان را غیر نظامیان تشکیل میدادند. جالب اینجاست که قبلا در جریان بمبارانهای معمولی در سایر شهرهای ژاپن هم نیم میلیون
کشته شده بودند. ژاپن در ۱۰ اکتبر تسلیم شده و هیدکی تویو به دار آویخته شد. ترومن میدانست که ژاپن دیر یا زود تسلیم میشود اما بدلایلی این کار باید در همان سال ۴۵ انجام میگرفت. یکی از دلایل این بود که شوروی در حال حرکت به سمت ژاپن بود. اگر آمریکا کمی دیرتر اقدام میکرد احتمالا این کشور توسط استالین فتح شده و مانند کشورهای اروپای شرقی به دام کمونیسم میافتاد. البته جنایت از سوی هرکس که باشد محکوم است اما فراموش نشود که ژاپنیها هم از کوچکترین جنایتی نسبت به کشورهای دیگر بخصوص چینیها و کرهایها دریغ نکردند. ضمن اینکه این ژاپن بود که با حمله به پرل هاربر جنگ را با آمریکا آغاز کرد و میدانیم که عواقب جنگها به عهده شروع کننده جنگ میباشد.
در بحث کشتن غیر نظامی ها هم باز آمریکا به ژاپن در این زمینه پاسخ داد و مقابله به مثل کرد.
ایران هم در جریان جنگ هشت ساله بنابر حکم فقهی مقابله به مثل، مناطق مسکونی عراق را هدف قرار داد.
محکوم کنندگان فاجعه اتمی یادشان باشد که آمریکا با زودتر پایان دادن جنگ به نوعی از جنایت و خونریزی بیشتر جلوگیری کرد و طبق براوردها اگر بمب اتم استفاده نمیشد آمریکا یا شوروی برای اشغال ژاپن میبایست بیش از یک میلیون ژاپنی را میکشتند.
کشورهای پیروز جنگ در همان سال برای ایجاد نظم جهانی و جلوگیری ار شکل گیری چنین حادثهای سازمان ملل متحد را به وجود آوردند. که مرکب از یک مجمع عمومی بود که در آن هر کشوری یک عضو دارد و شورای امنیت با پنج عضو ثابت و شش عضو چرخشی بود. عضویت ثابت و حق وتو پاداشی بود برای آمریکا، شوروی، بریتانیا، فرانسه و چین به عنوان پیروزان جنگ.
هرچند که هم انگلستان هم فرانسه و هم چین میدانند که اگر آمریکا نبود شاید جزو پیروزان نبودند
پس از جنگ از اروپا و آسیا چیزی جز ویرانههایی قحطی زده چیزی باقی نمانده بود فرانسه و انگلیس هرچند اسما جزو پیروزها بودند اما هیچ تفاوتی با آلمان و ایتالیا و ژاپن نداشتند. و فقط این شوروی و آمریکا بودند که مشکل چندانی نداشتند. آنان با تقسیم اروپا به دو قسمت غربی و شرقی و توازن قوا در سازمان ملل گرفته و از لحاظ سیاسی به قدرتهای برتر تبدیل شدند (در حالیکه قبل از جنگ چنین نبود).
از لحاظ نظامی هم قابل مقایسه با کشورهای دیگر نبودند. با فشار کشورهای پیروز، در قانون اساسی کشورهای شروع کننده جنگ به عنوان مجازات و برای جلوگیری از تکرار وقایع، این کشورها حق داشتن ارتش را نداشته و و آمریکا، فرانسه و انگلیس، موظف به حفاظت از آلمان غربی و آمریکا مامور حفاظت از ایتالیا و شوروی موظف به حمایت نظامی از آلمان شرقی شد.
در حال حاضر با توجه به خطر اتمی کره شمالی، آمریکا با استقرار هزاران نیرو در یکی از جزایر ژاپن ۶۰ سال است که این کشور را حفاظت میکند. هرچند پس از وحدت دو آلمان و از بین رفتن خطر کمونیسم. نیروهای بیگانه آلمان و ایتالیا را تخلیه کرده و ارتشهای این کشورها فعال شده است.
پس از جنگ آمریکا با حمایت اقتصادی، سیاسی در مدت زمانی کوتاه نه تنها سه کشور بازنده
جنگ را از ویرانگی به کشورهایی توسعه یافته تبدیل کرد. بلکه این کشورها با ورود به گروه ۸ (کشورهای صنعتی) خیلی زود به ابرقدرتهایی اقتصادی تبدیل شدند. ژاپن دومین اقتصاد برتر و آلمان سوم است. حمایت آمریکا از کره جنوبی که در جریان جنگ شبه جزیره کره، استقلال یافته بود. باعث شد که این کشور جنگ زده در مدت کوتاهی آرامش و ثبات خود را بازیافته و قادر باشد در سال ۱۹۸۸ مسبقات المپیک را برگزار کند. و در دهه ۹۰ برای صنایع سبک و سنگین ژاپن رقیب جدی باشد. هرچند از آن زمان ژاپن بیشتر فعالیت خود را روی فعالیتهای فوق سنگین نظامی، هستهای و فضایی خود متمرکز کرده است.
سخن آخر :
تفاوت آدولف هیتلر با امثال پینوشه، میلوشویچ و صدام را هم با پایان کار آنها باید سنجید. پینوشه و میلوشویچ به همان راحتی که از نبردبان قدرت بالا رفته بودند، پایین آمدند. و با سری پایین از شرم و خجالت بقیه عمر را در منجلاب فرودستی گذراندند. صدام هم که با تمام ادعاهای خود مبنی بر
اینکه آماده مقاومتی ۱۰ ساله است. در کمتر ۲۰ روز شکست خورد. گارد فدائیان او اولین گروهی بود که تسلیم شد. و بعد از چند ماه زندگی زیر زمینی مانند کرم خاکی از لانه بیرون کشیده شده در حالی که التماس میکرد راهی زندان شد. اما هیتلر اهل فرار، قائم موشک بازی و التماس یا تسلیم نبود. او حتی مصالحه و آتش بس را هم قبول نداشت. اجازه اینکارها را به خود نمیداد. یک فاشیست در ابتدا باید بپذیرد که آزاد نبوده و متعلق به خودش نمیباشد. او تا آخرین لحظه از جنگ
با دشمنان اعتقادی خود دست بر نداشت و وقتی جنگ را تمام شده دید دلیل وجودی خود را از بین رفته یافت پس مرگ آگاهانه را بر زندگی در اسارت و یا اعدام توسط دشمن، ترجیح داد. همین کارهای او باعث شد تا بزرگترین دشمنان اعتقادی او (از جمله مولف) به شخصیت او و نه اعتقاد او احترام بگذارند. بنده قسم میخورم تا پایان عمر همانطورکه تمام تلاش خود را برای محکوم کردن فاشیسم بکار ببرم دفاع از شخصیت هیتلر را فراموش نکنم.
خوشحالم که امثال هیتلرها نایاب هستند چراکه اگر همه فاشیستها مانند هیتلر بودند بدون شک فاشیسم جهان را تصاحب میکرد.
میروش شهریور ۸۳
برگی از تاریخ :
قسمت اول
(هیتلر و آغاز جنگ دوم جهانی):
مقاله بعدی که در اختیارتان خواهم گذاشت نیاز به یک پیش زمینه دارد. این مقاله پیشزمینه مقاله بعدی خواهد بود
کارل یاسپرس: “پرسیدم مرد بیفرهنگی چون هیتلر چطور میخواهد آلمان را اداره کند. جواب داد فرهنگ و تربیت مهم نیست. به دستان جذابش نگاه کنید”
هیتلر، کسی که علیرغم انجام جنایات فراوان به نظر من یکی از قهرمانان مظلوم قرن بیستم بود. چرا قهرمان!
انصافا کدام خصوصیت یک قهرمان در وجود او یافت نمیشد؟ ایمان ثابت، اعتقاد عملی، عقیده راسخ، قربانی کردن همه چیز در راه هدف، شجاعت، جسارت، تدبیر، دانش، بلاغت گفتاری، یکرنگی همه و همه در وجود او متبلور بود.
او مثل سایر حکمرانان با دروغ و نیرنگ و فریب به قدرت نرسید. مردم واقعا به او اقبال نشان دادند. بر خلاف سایر حاکمان تاریخ او بعد از رسیدن به قدرت عوض نشد.
هرگز زرق و برق قدرت سیاسی و ظاهر حکومت در او تاثیری نداشت. بر خلاف اکثر سیاست مداران او برای باقی ماندن در راس تلاشی نکرد. چراکه قدرت سیاسی هرگز هدف نبود. او فقط وسیلهای میخواست برای رسیدن به اهداف آرمانی خود، و چه وسیلهای بهتر از نخست وزیری، ریاست جمهوری و سپس رهبری.
او ذوب در عقاید و مقدسات خود بود. هرگز خود را برتر از آرمانهایش ندید. آرمان، آرمان، آرمان، تنها دلیل زندگی کردن، حکومت کردن، صحبت کردن و جنگیدن.
آیا خصوصیات فوق دلیلی بر قهرمان بودن آدولف هیتلر نیست؟
او مردم را دوست نداشت! عاشق آنها بود! نه میتوان گفت آنها را میپرستید!
اما کدام مردم؟ ژرمن نژادهای مسیحی. او بزرگترین ناسونالیست تاریخ است. و از این جهت میتواند الگوی تمام ناسیونالیستهای جهان باشد.
فراموش نکنیم که او مذهبی بود. یا بهتر است بگوییم خود مذهب بود. بزرگترین مذهب گرایان اروپایی در علاقه به مذهب به گرد پای او نمیرسند.
او قصد داشت انتقام عیسی مسیح را از تمام یهودیان بگیرد.
او خواهان بازگشت به اروپای ۱۰۰۰ سال قبل بود. یک اروپای واحد مسیحی و متحد که البته قوم ژرمن در آن سرور باشد.
او اسطوره آلمانیها، ژرمنها، آریاییها، مسیحیان، طرفداران حکومت قرون وسطایی و شاید همه ناسونالیستها و مذهبیون است.
اقدامات او برهان و دلیل واضح گفتههای بالا است. او میتوانست سالهای بیشتری بر آلمان حکومت کند. اگر جنگ را راه نمیانداخت. اگر به یهودیان گیر نمیداد. یا حداقل به شوروی حمله نمیکرد.
چرا این اقدامات را انجام داد؟ آیا واقعا او نمیدانست شوروی بزرگترین ارتش جهان را در اختیار دارد؟ آیا نمیدانست غولی به نام استالین منتظر نشان دادن قدرت کمونیسم است؟ پس چرا در حالی که تا سال ۱۹۴۱ روز به روز قلمرو مرزهای خود را افزایش میداد با حمله به متحد استراتژیکش (شوروی) فاتحه ارتش رایش سوم را خواند؟
آیا او احمق بود؟ چطور ممکن است یک احمق از پایین ترین سطح جامعه به بالاترین و محبوبترین فرد جامعه تبدیل شود؟
آیا او جنگ آور خوبی نبود؟ پس چطور در مدت ۳ سال بیشتر نقاط اروپا را فتح کرد؟ و ۳ سال مقابل تمام دنیا مقاومت کرد؟
فرانسه و سایر کشورهای اروپا ضعیف نبودند. اما در برابر استراتژیهای شخص پیشوا و ایمان فوق العاده سربازان چارهای جز تسلیم نداشتند.
شرایط آلمان دوران جنگ، ما را یاد قدرت جنگاوری مسلمانان در قرنهای اولیه ظهور اسلام میاندازد. که با استفاده از ایمان قوی و رهبری اشخاصی چون عمر خطاب و سایر خلفا. اقصی نقاط جهان را فتح کردند.
فتح نروژ، دانمارک، لوکزامبورگ و یونان در چند روز، فتح لهستان در سه هفته و هلند، بلژیک و رومانی در چند ماه و نهایتا تصرف فرانسه با یک حمله یک میلیون نفری از سه جهت در ژوئن ۱۹۴۰ و اوکراین و بلاروس فعلی (شوروی غربی) در سال ۱۹۴۱ و سپس مقاومتی تاریخی در برابر ابرقدرتهای جهانی مثل شوروی، آمریکا و انگلیس در حالیکه تنها متحدش، ایتالیای ضعیف بود.
آیا میدانید در طول سه سال ابتدای جنگ، مردم آلمان اصلا شرایط جنگی را احساس نمیکردند؟
سربازان با بهترین حقوق و بهترین امکانات و کمترین تلفات فقط جلو میرفتند. و خانوادههای آنها در شهرها فقط اخبار پیروزی را از رادیو میشنیدند. در حالی که مردم برلین مفاهیمی مثل بمباران هوایی، قحطی و ترس را نمیشناختند. ساکنان لندن در همان زمان تفاوت شب و روز را نمی شناختند.
نیروی هوایی پر ادعای سلطنتی (انگلیس) در همان روزهای اول تار و مار شد. ۵۰ هزار کشته غیر نظامی توسط بمبارانهای هوایی که البته اگر متروها و پناهگاههای لندن نبود تلفات آن مانند توکیو به بالای ۲۰۰ هزار نفر میرسید.
اما با اینحال حمله به شوروی انجام شد. اتفاقی که روند جنگ را تغییر داد. خیر او احمق نبود. او هم میدانست که شکست شوروی بسیار سخت و پر تلفات است و هم میدانست که دشمن واحد فاشیسم و کمونیسم چیزی نیست جز لیبرال دموکراسی غرب. اما اعتقاد، مصلحت و توافق نمیشناسد.
چیزی که حق نیست حتما باطل است. باطل و باطلتر نداریم. کمونیسم به فاشیسم نزدیکتر است تا لیبرال دموکراسی. اما شکل مهم نیست. ماهیت کومونیسم یعنی چه؟ یعنی ضد مذهب بودن، ضد خدا بودن. پس هیتلر نمیتواند با آن کنار بیاید.
فاشیسم خواهان رجعت به گذشته بود درحالیکه کمونیسم خواهان گذار سریع به یک دوران جدید بود. ضمن اینکه اصل کمونیسم بر اینترناسیونالیسم (ضد ناسیونالیسم) بود. پس کمونیسم هم باید مانند سایر مکاتب باطل،نابود شود. چون اصالت بر مذهب و ناسیونالیسم است.
پس همه خوبها و بدها قربانی ترکیب مذهب سیاسی و ناسونالیسم افراطی یا به عبارتی فاشیسم میشود.
اعتقاد هیتلری یعنی فدا کردن تمام داشتهها به پای محبوب. تمام شکوه و قدرت و جلال و مقبولیت، قربانی مردم آلمان، نژاد ژرمن و مذهب.
صلیب بر پرچم جای میگیرد. شکسته بودن آن حکایت از انتقام جویی و جنگطلبی دارد. بر اساس نظر صاحبنظران اگر آلمان به شوروی حمله نمیکرد حداقل ۱۰ سال دیگر در همان موقعیت ثابت میماند. آلمان با شوروی پیمان صلح داشت. میتوانست تمام توان خود را در جبهه غرب صرف کرده و انگلیس را که روز به روز از مقاومت خستهتر میشد شکست دهد. حتی میتوانست جنگ را متوقف کرده و با انگلیس و آمریکا آتشبس کند. اما از اول هم او و فقط او میدانست که شوروی باید از صحنه روزگار حذف شود. کمونیست محکوم به فناست. و روسها باید تا ابد برده ژرمنها باشند.
مردم آلمان که بر اثر شکست در جنگ جهانی اول از دیگر اروپاییها کینه داشتند و احساس حقارت میکردند شکوه، عظمت و افتخار خود را توسط هیتلر به دست آوردند و با پیروزیهای اولیه در جنگ به آینده نوید داده شده از سوی هیتلر خوشبین شدند.
همه چیز هم بر وفق مراد و طبق برنامه پیش رفت جز سه چیز. اول تسلیم نشدن انگلیس. انگلیس بدلیل راه نداشتن به خشکی از حمله نیروی زمینی ویرانگر رایش سوم در امان بود و با توجه به اینکه نیروی دریایی آلمان خیلی قوی نبود فقط از راه هوا آسیب پذیر نشان داد. اما هیتلر هرچه بر شدت حملات هوایی به لندن میافزود کمتر نتیجه میگرفت. دومین و مهمترین مانع در راه اهداف هیتلر که به تنهایی شصت درصد دلیل ناموفق بودن او را شامل میشد استقامت عجیب شوروی بود.
البته این نه به خاطر وفاداری روسها به کمونیسم، که به دلیل پهناوری کشور، دوری مسکو از آلمان و وجود فرمانده یک دنده و قدرتمند به نام استالین در راس حکومت بود.
هیتلر اگر در آغاز جنگ به شوروی حمله میکرد نه تنها بیش از صد کیلومتر توان پیشروی نمییافت بلکه سایر فتوحات اروپایی و آفریقایی را هم بدست نمی آورد. چراکه در آن زمان شوروی آماده دفاع بود. بنابراین او نه تنها به شرق حمله نکرد بلکه با استالین پیمان برادری بست و چنان او را خام کرد که باعث شد او به خواهر خواندههای خود یعنی لهستان، فنلاند و چکسلواکی خیانت کند. مردم این کشورها حتی اگر هیتلر را ببخشند استالین را نخواهند بخشید.
قرار بود تمام اروپا فتح شده و سپس آلمان با تمام قوی به شوروی بپردازد. اما وقتی هیتلر، انگلیس را فتح نشدنی یافت با استفاده از اصل غافلگیری به شوروی حمله کرد. وقتی استالین به خود آمد
که آلمانیها هزار کیلومتر در قلب شوروی پیشروی کرده بودند. اما همانطور که عنوان شد دوری مسکو بزرگترین شانس روسها بود. آلمانیها پس از حدود دو هزار کیلومتر پیشروی تنها شهر مهمی که دیدند استالینگراد بود. قرار بود تا قبل از زمستان صلیب شکسته بر فراز کاخ کرملین نصب شود. اما مانعی به نام استالینگراد تمام برنامه های هیتلر را به هم ریخت. دلیل آن هم نه استراتژی نظامی موفق و نه رشادت روسها بلکه دیوانگی استالین بود. اینجا بود که هیتلر فهمید از او دیوانهتر هم وجود دارد.
هیتلر جنایت کرد اما دشمنان خود را نابود کرد (غیر ژرمنها) اما کمونیسم ارزشهای فاشیستی را نمیشناخت.
دستور استالین مبنی بر اینکه هر دهکده و شهری که در برابر آلمانیها تسلیم شود نابود خواهد شد در ابتدا شوخی به نظر آمد. اما وقتی دهکدههای تسلیم شده توسط عوامل کمونیست به آتش کشیده شده و شهرهای فتح شده توسط آلمان با حمله هوایی روسها نابود گشتند مردم روسیه فهمیدند که نه با هیتلر بلکه با استالین طرفند. این اقدام تاثیر خود را گذاشت. و هیتلر در جریان عظیم ترین نبرد قرن و شاید تاریخ، اولین شکست خود را تجربه کرد.
در مدت یک سال آلمانیها به دروازه شهر استالینگراد رسیدند. کافی بود این شهر فتح شود تا مسکو به محاصره در بیاید. اما این اتفاق نیفتاد. دو میلیون کشته برای یک نبرد طولانی رقمی است که تا پایان جهان موجب حیرت بشر خواهد بود. یک میلیون روس و یک میلیون آلمانی.
جالب اینجاست که از میان کشته شدگان روسی، حدود نیمی از آنها هنگام فرار توسط سربازان ارتش سرخ شوروی کشته شدند. یعنی استالین حدود نیم میلیون نفر از مردم کشور خود را در جریان جنگ با یک کشور خارجی به عمد کشت. و همین باعث شد تا مردم روسیه نه از ترس هیتلر که از ترس استالین به مقاومتی ستودنی بپردازند.
استالین با اینکار خود ثابت کرد که از کمونیسم دفاع میکند و نه از کشور خود. هرچند آشنایی با او به ما نشان میدهد که او کمونیست خوبی هم نبود. کومونیسم برای او همانقدر ارزش داشت که اسلام برای معاویه (یعنی ابزاری برای قدرت خواهی).
اما به هر حال نتیجه برای استالین رضایت بخش بود. آلمان تمام انرژی خود را تخلیه کرد ولی نتوانست وارد شهر شود و بیرون دروازه آن، زمینگیر شد. از آن تاریخ یعنی سپتامبر ۴۲ به بعد بود که آلمانیها جنگ را با سه سال تاخیر حس کردند. جنگ با تمام مصیبتهای آن تازه برای آنان شروع شده بود. تاثیر منفی شکست استالینگراد محبوبیت هیتلر را کاهش داده و با تضعیف روحیه سربازان همراه شد.
دیگر تا انتهای جنگ هیچ پیروزی و پیشروی مهمی برای آنها اتفاق نیافتد. دیگر بدشانسی هیتلر حماقت ژاپن در حمله به بندر پرل هاربر آمریکا و سایر جزایر و مستعمرات آن کشور در اقیانوس آرام بود. ژاپن با وجود اینکه ۷ سال به تجاوز و کشورگشایی در آسیا ادامه داده بود با مقابله جدی آمریکا روبرو نشده بود. حتی مدتی قبل از حمله ژاپن در آخرین روزهای سال ۴۱ به آمریکا، روزولت به پیمان صلح با ژاپن ابراز علاقه کرده بود. با اینکه آمریکا کشورگشایی ژاپن در آسیا و توسعه فاشیسم در اروپا را قابل قبول نمیدانست اما مخالفت جدی مردم این کشور با جنگ، جرئت مداخله نظامی را به روزولت نمیداد. در واقع تا آن تاریخ آمریکا سعی میکرد از منازعات جهان خارج دور باشد و این دقیقا همانی بود که مردم آن میخواستند.
آمریکا بعد از اشغال فرانسه به شدت به بریتانیا کمک تسلیحاتی و غذایی کرد. اما حادثه پرل هاربر ورق را برگرداند. ژاپن با اینکار خود نه تنها گور خود را کند بلکه مشکل بزرگی به مشکلات هیتلر افزود. آمریکا برای اولین بار خدمت سربازی را برای مردان اجباری کرده و به شکل جدی در آسیای شرقی به حمایت از چین و سایر کشورها پرداخت.
آمریکا سال ۴۲ را به مقابله با ژاپن پرداخت و با فاشیستهای اروپا روبرو نشد. اما آلمان و ایتالیا روز به روز خود را ضعیفتر میدیدند.
حکومت روحانیون در ایران :
قسمت سوم
ایران بدون آیتالله خمینی:
سال ۱۳۶۵ سال شکاف بین روحانیون حاکم بر ایران بود. بدین ترتیب مجمع روحانیون مبارز از دل روحانیت مبارز خارج شده و به طیف چپ مذهبی معروف شد. تا پایان عمر آیتالله خمینی با توجه به اعتماد بیشتر آیتالله به اعضاء روحانیون مبارز آنان در رقابت با راستگراها اقبال بیشتری داشتند.
حتی زمانی که مجلس دوم راستگرا در سال ۶۴ تصمیم داشت بر اساس حق قانونی خود مهرهای همفکر را به نخست وزیری برساند با مخالفت آیتالله خمینی مواجه شد. یا زمانیکه مجلس سوم در سال ۶۷ به دست چپگرایان افتاد، راستگرایان که بر شورای نگهبان تسلط داشتند میخواستند با آن مقابله کنند اما آیتالله به نفع مجلس چپگرا وارد میدان شد. در موارد دیگر هم همواره آیتالله نمایندگان خود را از بین طیف چپ انتخاب میکرد. پایان عمر آیتالله در سال ۶۸ باز هم صحنه سیاسی ایران را دچار تغییرات بنیادین کرد.
در انتخابات ریاست جمهوری سال ۶۸ هاشمی رفسنجانی پس از ۸ سال ریاست مجلسی به ریاست جمهوری رسید و آیتالله خامنهای از سوی مجلس خبرگان به رهبری منصوب شد. قانون اساسی بازنگری شده و اصلاحات لازم در آن انجام شد. اولین اقدام حذف پست نخست وزیری و نتیجتا میر حسین موسوی از صحنه بود. اقدام دیگر افزایش اختیارات رهبری بود.
بر اساس قانون جدید رهبر رسما شخصیتی سیاسی بود نه معنوی. او شخص اول کشور بوده و مسئول سه قوه و فرمانده کل قوای مسلح بود. رئیس جمهور هم هرچند بسیاری از عناوین خود را از دست داده بود اما در عوض مسئول تشکیل کابینه و رئیس دولت شده بود. دیگر اصلاح انجام شده تشکیل مجمع تشخیص مصلحت نظام (شورایی شامل مشاوران رهبر) بود. در قانون اساسی
سابق آمده بود که وظیفه قانونگذاری به عهده نمایندگان مردم است اما اگر قانون مصوب آنان با شرع یا قانون اساسی مغایرت داشته باشد (وظیفه تشخیص مغایرت با شورای نگهبان است) این قانون به مجلس باز میگردد و مجلس باید آن را اصلاح کند. در صورتی که مجلس با اینکه میداند قانون مصوبش با شرع یا قانون اساسی مغایرت دارد آن را لازم الاجرا بداند چه میشود؟
بر اساس قانون اساسی اول در این صورت این طرح به رفراندوم عمومی گذاشته میشود. یعنی این مردم هستند که باید تشخیص دهند طرح مصوب مجلس که با شرع یا قانون اساسی مغایرت دارد، باید اجرا شود یا خیر. یعنی مردم وظیفه تشخیص مصلحت را داشتند.
در قانون اساسی جدید این حق از مردم سلب شده و به شورایی غیر منتخ
ب (انتصابی) واگذار شد. بدین وسیله مردم حتی با استفاده از تمام حقوق خود نخواهند توانست قانونی را که میخواهند به تصویب برسانند (شورای نگهبان و مجمع تشخیص مصلحت که هر دو از یک نقطه سرچشمه میگیرند میتوانند با همکاری هم جلوی قانون گذاری مجلس را گرفته و خود قانون گذاری کنند)
بحث دیگری که در قانون جدید اضافه شد ولایت مطلقه فقیه بود. گویی قانون گذاران فراموش کرده بودند که کلمه مطلقه را برای ولایت فقیه بیاورند. با اضافه کردن این کلمه، قانون اساسی رسما اعلام کرد که وظایف و اختیارات همه نهادهای جامعه را کاملا مشخص کرده است بجز رهبر. از آن به بعد بود که رسما عنوان شد قانون اساسی کف اختیارات رهبر است و نه سقف. و اختیارات رهبر با توجه به مطلقه بودن ولایت ایشان نامحدود است.
بعد از فوت آیتالله خمینی نامهای از او کشف شد!!! که مسائل عجیبی در آن به چشم میخورد. این نامه در واقع جواب آیتالله به محتشمی پور وزیر کشور وقت در رابطه با فعالیت سیاسی نهضت آزادی بود که بعد از فوت آیتالله منتشر شده بود. در این نامه آیتالله خمینی به انتقاد شدید از ملیون پرداخته و آنها را بیاعتقاد خطاب کرده بود. او حتی محمد مصدق را مورد انتقاد شدید قرار داده بود (در حالیکه همگان سخنرانی او در تجلیل از مصدق را به یاد داشتند) در قسمتی از این نامه آمده بود:”ولله من از اول هم با نخست وزیری بازرگان موافق نبودم. ولله من به بنیصدر رای ندادم. ولله من با نیابت رهبری منتظری موافق نبودم” این مسائل در تضاد آشکار با گفتههای قبلی آیتالله که این سه شخصیت بخصوص آیتالله منتظری را به شدت ستوده بود قرار داشت.
در ابتدای انقلاب برای کسی هیچ شکی وجود نداشت که بازرگان منتخب و مورد حمایت آیتالله بود. مشکلی که وجود داشت این بود که خود آیتالله گفته بود بعد از من هرگز به نقل قولهای م
ن اعتماد نکنید مگر اینکه در زمان حیاتم از صدا و سیما پخش شده باشد یا سید احمد خمینی آن را تایید کند. این نامه بعد از فوت آیتالله در صدا و سیما پخش شد و سید احمد آن را تایید یا رد نکرد. به هر حال این نامه باعث شد تا از فعالیتهای نهضت آزادی رسما جلوگیری شده و آیتالله منتظری بیشتر کنترل شود. نکاتی که در مورد این نامه وجود دارد اینست که اگر این نامه صحیح باشد چطور میتوان تناقضات موجود بین آن و صحبتهای قبلی آیتالله را توجیه کرد. آیا شخصیتی در آن موضع میتواند آنقدر نظرات خود را عوض کند؟ و دیگر اینکه آیتالله به عنوان رهبر و مسئول
انقلاب چطور میتواند انحراف را دیده و سکوت پیشه کند. این نامه میگوید آیتالله میدانست بازرگان و نهضت آزادی قابل اعتماد نیستند اما دولت انقلاب را به آنان سپرده و خود در قم ساکن شد. این نامه میگوید آیتالله از همان ابتدا شخصیت متزلزل و غیر قابل اتکای آیتالله منتظری را درک کرده بود اما با نیابت رهبری او موافقت کرده بود. فقط یک درصد احتمال بدهید آیتالله ۱ سال
زودتر ترک دنیا میکرد، چه اتفاقی میافتاد؟ با توجه به دور باطلی که در سیستم قدرت ایران وجود دارد رهبر قادر است از طریق شورای نگهبان نمایندگان دلخواه خود را به مجلس خبرگان فرستاده و حکومت خود را تضمین کند. چطور آیتالله به خوبی بنیصدر را میشناخت اما به وظیفه خود به عنوان رهبر معنوی مردم عمل نکرده و مردم را آگاه نکرد تا به این شخصیت ضد انقلاب! رای ندهند؟ آیتالله در جایی میگوید:”;اگر در یک میلیون احتمال، یک احتمال ما بدهیم که حیثیت اسلام با
بودن فلان آدم یا فلان قشر در خطر است، ما ماموریم که جلویش را بگیریم تا آن قدری که میتوانیم. هرچه میخواهند به ما بگویند;” با شناختی که این صحبت و سایر صحبتها از شخصیت آیتالله به ما میدهد او از گفتن نظر خود هیچ ترس و واهمهای نداشت. پس چند حالت بیشتر وجود ندارد.
اولین حالت که بر اساس صحت نامه مکشوف سال ۶۸ بوجود میآید این است که آیتالله در هر سه مورد آیتالله منتظری، بنیصدر و مهندس بازرگان مطمئن بود که آنها نه تنها برای اسلام و انقلاب مفید نیستند بلکه احتمال ضرر زدن هم دارند اما سکوت پیشه کرده و در بسیاری موارد تظاهر به ستایش آنان کرده است پس با توجه به وظیفه شرعی، قانونی و انسانی رهبر، این یعنی محکومیت رهبر کبیر انقلاب آنهم از سوی سران نظام، یعنی نظام بعد از فوت آیتالله با افشای این نامه سعی در محکومیت آیتالله داشته است.
دومین حالت بر اساس این پیشفرض شکل میگیرد که نامه مکشوفه سال ۶۸ صحیح است اما آن صحبتهای قبلی دروغین است. آیتالله از دید شرعی و قانونی و از دید خود الزامی به گفتن هر آنچه میدانسته نداشته است و او با اینکه میدانست بنیصدر خیانت خواهد کرد حکم او را تنفیذ کرد یعنی به رای مردم احترام گذاشت که این لزوم موجودیت حکم تنفیذ را را زیر سوال میبرد اگر رهبر بر اساس احترام به رای مردم حتما باید حکم تنفیذ را امضاء کند این تشریفات چه معنی
میدهد؟ در مورد نیابت رهبری موضوع جدیتر است مگر میشود کسی با نائب خود مخالف باشد اما او را بپذیرد این قضیه در تاریخ بیسابقه است. مانند این است که پادشاهی ولیعهدی مخالف خود را بپذیرد یا رئیس جمهوری معاون اول خود را از بین مخالفان برگزیند، در مورد قضیه بازرگان هم همینطور است ملت انقلاب را به دست رهبر میسپارد و رهبر آن را به نااهلان میبخشد!!! پس حالت دوم هم اگرچه بسیار بعید است اما به نوعی توهین به آیتالله خمینی محسوب میش
ود و نه احترام به ملت.
و نهایتا حالت سوم اینست که آیتالله همانی است که در مدت ۱۰ سال برای همه شناخته شده بود، کسیکه وظیفه خود را میدانست و بیمهابا حرف خود را میزند و نظر خود را پنهان نمیکرد بنابراین با توجه به صحبتهای قبلی که در زمان حیات از او منتشر شده است. قطعا او حتی یک در میلیون هم احتمال ضرر کردن انقلاب از وجود بازرگان و بنیصدر و آیتالله منتظری نمیداده و بعدا به اشتباهات خود پی برده است که البته متعصبترین طرفداران او هم نمیتوانند او را معصوم جلوه دهند بنابراین طرفداران واقعی آیتالله مجبورند حالت سوم را بپذیرند (بخصوص با توجه به هشدار آیتالله در مورد انتساب دروغین نامهها و سخنان بعد از فوت او).
در صورت قبول حالت سوم باید بپذیریم که این نامه جعلی است چراکه در آن آیتالله میگوید من از اول این مسائل را میدانستم، نه اینکه اشتباه کردم و پشیمان شدم.
البته چندین مورد دیگر از تغییر موضعهای رهبر کبیر انقلاب دیده شده است. از جمله بحث اداره جامعه اسلامی. ایشان قبل از انقلاب در کتاب ولایت فقیه مینویسد: “خمس درآمد بازار بغداد برای سادات و تمام حوزههای علمیه و تمام فقرای مسلمین جهان کافی است، تا چه رسد به بازار تهران و استامبول و قاهره و دیگر بازارها. حکومت اسلامی به وسیله خمس اداره میشود”
اما چند سال پس از انقلاب وقتی تعدادی از فقها نامهای نوشته و گرفتن مالیات دولتی را غیر شرعی اعلام میکنند. آیتالله با عصبانیت میگوید: “آقا مینویسد مالیات نباید داد. آخر شما ببینید بیاطلاعی چقدر؟ آقا ما امروز روزی نمیدانم چند صد میلیون ما الآن خرج این چیزمان است(جنگمان). روزی چند صد میلیون با سهم امام درست میشود؟ حالا ما نمیتوانیم مردم را همه را بنشانیم اینجا و به زور از سهم امام بگیریم. از کجا بیاوریم سهم امام ایتقدر؟ از کجا سهم امام و سادات پیدا کنیم که دولت را اداره بکنیم؟ مملکت را اداره بکنیم؟ این همه اشخاصی که ریختهاند به جان دولت و خرج دارند و چی دارند اداره بکنیم”
یعنی ایشان به وضوح تضاد عمیق تئوریهای فقهی را با مملکت داری در عمل مشاهده میکنند اما فقهای حوزه بدون اطلاعات اولیه حکومت را مورد نقد قرار میدهد که چرا مالیات دولتی میگیرید؟ مگر قرار نبود حکومت بر اساس فقه باشد؟ امروز هم که سالها از جنگ میگذرد نه تنها تئوریهای موجود در کتب ولایت فقیه آیتالله خمینی و آیتالله منتظری به وادی عمل نیامده بلکه روز به روز
کشور (بخصوص در بخش اقتصاد) از اسلام فقاهتی فاصله گرفته است؟ زمانی شاه نقد میشد که با پول نقت چه میکند. با اینهمه درآمد نفتی چرا باید فقیر داشته باشیم؟ پول نفت حق ملت است و باید در خانه به آنها تحویل شود. چرا مردم باید گوشت یخی بخورند؟ چرا باید در صف بایستند؟ و هزاران چرای دیگر که پس از ۲۵ سال هنوز هم به عنوان سوالی در ذهن مردم باقی است.
نکته دیگر بحث ممنوعیت دخالت روحانیون در قوه مجریه که کمکم به ممنوعیت حضور روحانیون در پستهای عالی اجرایی و سپس به ممنوعیت حضور روحانیون فقط در پست ریاست جمهوری و نهایتا آزادی روحانیون در گرفتن پستهای عالی و درآخر (بعد از فوت آیتالله) وجود شرط روحانی بودن برای گرفتن پستهای عالی، تبدیل شد.
فراموش نمیکنیم که ایشان هنگامی فرموده بودند “پدران ما چه حقی داشتند برای سرنوشت ما تعیین تکلیف کنند؟”
امروز کسی که در انتخابات ۱۲ فروردین ۵۸ به نظام فعلی رای داده است حداقل ۴۰ سال دارد. همه میدانند که بیشتر جمعیت ایران امروز کمتر از ۴۰ سال عمر دارند. حق افراد زیر ۴۰ سال (که اکثریت هستند) چه میشود؟؟؟؟
ضمن اینکه آیا افراد بالای ۴۰ سال حق ندارند نظر خود را عوض کنند؟ در جایی که رهبر کشور حق دارد به سرعت نظر و موضع خود را تغییر دهد، آیا ملت حق ندارد بعد از ۲۵ سال نظر جدید خود را اعلام کند؟ گویی که آیتالله در جایی گفته بود باید هر ۱۰ سال یک بار یک رفراندوم درباره حکومت برگذار شود. همانی که امروز خواست ملی مردم و روشنفکران است.
حکومت روحانیون در ایران :
ترور یا اعدام سرنوشت شوم انقلابیون :
میدانیم که در بهمن و اسفند سال ۵۷ در پشت بام مدرسه علوی به دستور آیتالله خمینی و با حکم شرعی قاضیان بدون مجوز در کشوری که هیچ قانونی نداشت صدها نفر به جرم همکاری با رژیم شاه اعدام شدند. در میان آنها افسران و ژنرالهای ارتش و گارد که تا لحظه آخر تسلیم نشده بودند و نمایندگان و وزرا و مسئولین و سیاستمداران تسلیم نشده وجود داشتند. همچنین کارمندان ساواک یا بسیار کسانی که به عنوان ساواکی معرفی شدند.
در این زمان کسی فکر نمیکرد که به زودی نوبت خود انقلابیون هم میرسد تا به اعدام شدگان شاهنشاهی بپیوندند. اولین سری نیروهای مخالف قومی بودند (مهمترین آنها کردهای مخالف). و سپس نوبت سران و طرفداران جریانات غیر اسلامی و نهایتا در سال ۶۰ نوبت جریانات اسلامی غیر خودی گشت.
از طرفی ترور مسئولین هم در دستور کار مخالفین قرار گرفت تا کشور در فاصله سالهای ۵۸ تا ۶۲ به حمام خون بدل شود. پروسه ای که در سالهای بعد کمرنگ شد اما تعطیل نشد و در سال ۶۷ قتل صدها زندانی سیاسی داخل زندان اوین برملا گشت و سپس در اواخر دهه ۶۰ و نیمه اول دهه ۷۰ قتل دگراندیشان داخل و خارج کشور که به قتلهای سیاسی زنجیره مشهور شد.
در سال ۵۹ در جریان جنگ قدرت دو جناح سیاسی بزرگ، بازنده دیگر جریانات بودند. مواضع بنیصدر زیاد تفاوتی با مواضع دکتر بهشتی نداشت بنابراین آنان توافق کردند که با جریانات دیگر (بخصوص چپها و ملیها) به شدت برخورد شود. بنیصدر با اینکه مدتی تمامیتطلبان را از قدرت دور نگه داشته بود اما بسیاری از دغدغههای فکری آنان را عملی کرد. سال ۵۹ یکی دیگر از
اتفاقات ناگوار تعطیلی دانشگاهها تحت عنوان انقلاب فرهنگی بود. تمامیتطلبان توانستند به این ترتیب محیط دانشگاه را در مدت ۳ سال از حضور تمام کسانی که به نوع دیگری میاندیشیدند (اعم از دانشجو، استاد و کارمند) پاکسازی کنند. در سال ۶۲ که دانشگاهها بازگشایی شد دقیقا همان چیزی بود که طراحان انقلاب فرهنگی میخواستند، کارخانه انسانسازی! اما طولی نگذشت (۱۴ سال) که دانشجویان دوباره بیدار شده و ثابت کردند دانشگاه جای تبلیغ فاشیسم و توتالیسم
نیست.
اما برنامه بعدی جریانات مخالف بنیصدر، وارد کردن آیتالله خمینی به جریانات سیاسی بود و نهایتا با اصرار آنها آیتالله از قم به تهران نقل مکان کرد. شکست کارتر و انتخاب ریگان جمهوریخواه در آمریکا بزرگترین تحولات را بوجود آورد. ایران و عراق از سالها قبل بر سر مرزها اختلاف داشتند و حتی تا سرحد جنگ واقعی هم پیش رفته بودند. در اینکه صدام منتظر فرصتی بود تا رویاهای خود را عملیاتی کند شکی نیست اما چرا سال ۵۹ آیا بهتر نبود زودتر تصمیم میگرفت مثلا فروردین ۵۸ ؟
در این تاریخ هیچ چیزی تحت عنوان تشکیلات در ایران وجود نداشت. چرا صدام زودتر تصیمیم
نگرفت؟ دلیل آن فقط مواضع کارتر بود. صدام تا قبل از سال ۵۹ اجازه حمله به ایران را نداشت.
با اینکه انقلاب ایران و پایداری آن در سالهای نخست به وجود شخصی چون کارتر در کاخ سفید متکی بود اما جالب است که یک سال بعد از ماجرای گروگانگیری ۱۳ آبان ۵۸، در آستانه انتخابات ریاست جمهوری آمریکا، مقامات ایرانی به مذاکره و توافق با حزب رقیب کارتر یعنی حزب جمهوری خواه پرداختند. در اثر این توافق بین اینها ایران تصمیم گرفت که چند ماه دیگر گروگانهای آمریکای
ی را نگه دارد. این همپیمانی بین ایران و حزب جمهوری خواه به دور زدن کارتر انجامید. در تبلیغات انتخاباتی، رونالد ریگان کاندیدای حزب جمهوری خواه بیشترین بار روانی را معطوف به مسئله گروگانگیری ایران کرد و نهایتا این باعث شد تا جیمی کارتر با اینکه در مسائل داخلی آمریکا موفق بود به دلیل مسائل خارجی، شکست بخورد.
بعد از پیروزی رونالد ریگان، قسمت دوم پروژه انجام شد. ایران و آمریکا بر سر میز مذاکره نشسته و ایران گروگانها را آزاد کرد و آمریکا قول داد تا شاه ایران را به کشور راه ندهد. ریگان با این سیاست خود هم به پیروزی در انتخابات آمریکا رسید و هم به عنوان حل کننده ماجرای گروگانگیری به محبوبیت رسید. اما خواب خوش جمهوری اسلامی بعد از این به پایان رسید.
در ۳۱ شهریور ۵۹ صبر عراق به سر آمد و به ایران حمله کرد. ریگان در مدت حکومت ۸ ساله خود به حمایت قاطع از صدام پرداخته و تمام تلاش خود برای سرنگونی رژیم جمهوری اسلامی را انجام داد تا تفاوت خود با کارتر را نمایان کند.
آغاز جنگ حادثه خوش یمن دیگری بود که جریانات تمامیتطلب به اندازه کافی از آن استفاده کردند. وضع اجتماعی-سیاسی ایران در سال ۵۹ اگرچه از دید تمامیتطلبان از سال ۵۸ بهتر بود اما هنوز آنچیزی نبود که باید باشد. هنوز آثار چندرنگی بودن در آن دیده میشد. زنان اگرچه دیگر موهای خود را میپوشاندند اما هنوز لباس و روسری آنان رنگین بود. روزنامهها هم در زمان بنیصدر بیشتر کنترل میشدند اما هنوز افکار رنگارنگ را منتشر میکردند. پس باید مقابله میشد و جنگ بهانه آن را بوجود میآورد.
آنان با این شعارها که “فرزندان ملت در جبههها در حال خون دادنند آنوقت شما جوانان میخواهید خوشگذرانی کنید؟” “رزمندگان بر روی مین میروند آنوقت شما بحث تئوریک میکنید. انقلاب شده است تا دیگر نیازی به بحث تئوریک نباشد” “شما خجالت نمیکشید با این سرو وضع به خیابان میروید شهدا برای حفظ ارزشها جان خود را از دست دادهاند”
این درحالی بود که عراق کشوری مسلمان و جنگ ایران و عراق نه جنگ اسلام و کفر بلکه جنگی درون جامعه اسلامی برای اهداف مادی بخصوص مالکیت چاههای نفت بود و شهدا قطعا نمیتوانستند هدفی داشته باشند جز دفاع ملی از مرزها.
یکی دیگر از بزرگترین خدمات بنیصدر به انقلاب که البته از یاد رفت مقابله و افشای کوتای نوژه بود. خدا میداند که اگر بنیصدر در مورد این موضوع سکوت پیشه میکرد چه بر سر انقلاب میآمد.
سال ۶۰ آغاز دورخیز جریان مخالف بنیصدر بود. شکستهای پیاپی ایران در جنگ باعث شد
مخالفان بنیصدر در مجلس به انتقادات صریح از او بپردازند. البته فراموش نشود که نخست وزیر آن زمان (شخص دوم کشور و رئیس دولت) محمد علی رجایی بود که کاملا مورد تایید حزب جمهوری اسلامی بود. در بهار این سال بنیصدر و مجاهدین خلق که تنها جریانات باقی مانده در میدان بودند، مورد حملات شدید جریان تمامیتطلب که مجلس و قوه قضاییه را در اختیار داشت قرار
گرفتند. این اقدام باعث نزدیکی این دو جریان (بنیصدر و مجاهدین) به هم شد. سران نظام آماده بودند تا با حرکتی هماهنگ آنان را به طور کامل کنار بزنند. اما قانونا بنیصدر خیلی قوی بود و قدرت او به عنوان شخص اول کشور بر تمامی نیروهای مقابل می چربید (البته او این نکته را نادیده گرفته بود که اینجا جهان سوم است و مسائل مهمتری از قانون وجود دارد)
طبق قانون مجلس میتوانست رئیس جمهور را استیضاح و برکنار کند اما این کار نیاز به دلیل داشت. مردم قبول نمیکردند که رئیس جمهور محبوب آنها آنهم وسط جنگ به دلیل اختلافات داخلی احزاب برکنار شود. پس لازم بود قبل از مجلس ابتدا چهره رئیس جمهور خراب شده و محبوبیت او از بین برود و سپس مجلس بتواند به راحتی او را از قدرت پایین بکشد.
در طول سال ۵۹ حزب جمهوری اسلامی و یاران دکتر بهشتی تمام سعی خود را کردند تا بنیصدر را تخریب کنند اما برعکس او روز به روز به جامعه روشنفکران و تحصیل کرده ها و دانشگاهیان نزدیکتر میشد. پس نیاز بود از قدرتمندترین و محبوبترین چهره ایران که با حضور در تهران سیاسیتر از قبل شده بود استفاده شود.
آنان به آیتالله خمینی پناه برده و او را متقاعد ساختند تا برای اولین بار نقشی پر رنگ در صحنه سیاسی بازی کند. آیتالله خمینی سرانجام بر اساس مقام ولایت فقیهی!!!! خود از قدرت معنوی خود استفاده کرده و حکم فرماندهی کل قوا را از بنیصدر گرفت. این اولین باری بود که ثابت شد قانون اساسی در ایران شوخی است. چون طبق آن کسی نمیتوانست مسئولیت و اختیارات کسی را از او بگیرد.
مجلس که منتظر این حرکت بود با استیضاح رئیسجمهور او را برکنار کرد. با
فرار بنیصدر و رجوی (رهبر مجاهدین) به خارج، حزب جمهوری اسلامی ماند و تمام قدرت سیاسی کشور.
یک نکته در این زمان مهم است و آن اینکه خود بنیصدر در ماجرای تعطیلی دانشگاهها و انقلاب فرهنگی نقش داشت درحالیکه مهمترین ابزار او دانشجویان بودند. بنابراین در سال ۶۰ دیگر دانشگاهی نبود تا به حمایت از بنیصدر بپردازد.
اما تمام مسائل آنطور که باید پیش نرفت. در تابستان ۶۰، صحنه سیاسی ایران به حمام خونی بدل شد که هیچکس انتظارش را نداشت. مهمترین ترور سیاسی بعد از انقلاب واقعه ۷ تیر بود که در آن، جلسه سران حزب جمهوری اسلامی منفجر شده و دکتر بهشتی و بسیاری از نمایندگان مجلس و اعضای دولت و فعالان سیاسی (گفته شد ۷۲ نفر بودهاند. درست مانند شهدای کربلا!!!) از صحنه سیاسی ایران حذف شدند. تنها عضو سرشناس حزب که از این حادثه جان سالم بدر برد هاشمی رفسنجانی بود که بدلایل نامعلومی از حضور در جلسه خودداری کرده بود.
بدین شکل دو قطب سیاسی ایران در آن زمان یعنی احزاب انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی که در طول سال ۵۹ با کمک هم سایر جریانات را خانه نشین کرده بودند در مبارزهای خونین در مدتی کوتاه هردو با هم نابود شدند. البته حزب جمهوری اسلامی مدتی دیگر رسما وجود داشت اما تقریبا بعد از این حادثه مفهوم چیزی به عنوان حزب در ایران از بین رفت. حزب متعلق به جریانات
سیاسی است و در آن برهه یک جریان سیاسی تمام قدرت کشور را در دست گرفته بود و دیگر نیازی به حزب نبود و البته حزب جمهوری اسلامی بدون بهشتی هم اهمیتی نداشت.
در انتخابات ریاست جمهوری دوم که به شکل زود هنگام در تیر ۶۰ برگزار شد تنها گزینه مهم آن، محمد علی رجایی نخست وزیر پیشین به پیروزی رسید. او پس از رسیدن به این مقام دکتر باهنر را
به عنوان نخست وزیر به مجلس معرفی کرد. (آیتالله خمینی با توجه به کمبود نیروهای متخصص قبول کرد تا یک روحانی ریاست دولت را در دست بگیرد) از این هنگام تمامیتطلبان که با هر ترور، مخالفان خود را تنفرانگیزتر و خود را محبوبتر میدیدند با خیالی آسوده اقدام به پاکسازی دگراندیشان کرده و آرزوی دیرینه تحقق جامعه مذهبی یکرنگ یا بهتر بگوییم بیرنگ را به واقعیت
تبدیل کردند. اما حکومت رجایی و باهنر هم دولت مستعجل بوده و با انفجار روز ۸ شهریور ۶۰ دفتر نخست وزیری، رجایی و باهنر هم به بهشتی پیوستند.
نکتهای که در این میان باید به آن توجه کرد اینست که مجاهدین خلق قطعا مسئول بسیاری از ترورهاست اما چیزیکه در مشی این سازمان دیده شده است اینست که حتی اگر تروری توسط آنان انجام نشده باشد هم آنها با افتخار مسئولیت آن را میپذیرند زیرا عاشق مطرح شدن هستن
د. مجاهدین مسئولیت حادثههای ۷ تیر و ۸ شهریور را بر عهده گرفتند و این هم به نفع آنها بود و هم به نفع نظام که مسئول را خیلی راحت به ملت معرفی میکرد اما از دیدی متفاوت ممکن است مسائل به این شکل نباشد. یعنی نهادی دیگر این اقدامات را انجام داده باشد و مجاهدین خلق مسئولیت آن را پذیرفته باشد.
بعد از این تاریخ واقعا جمهوری اسلامی کمبود نیرو را احساس کرد بنابراین آیتالله خمینی مجبور شد قانون منع شرکت روحانیون در انتخابات ریاست جمهوری را لغو کند. آنان پس از رایزنیهای بسیار آیتالله خامنهای (امام جمعه تهران) را به عنوان رئیس جمهور بعدی انتخاب کردند و البته مردم هم که چند وقتی بود عادت کرده بودند فقط تایید کننده باشند نه انتخاب کننده، به انتخاب نظام آری گفتند.
مهندس میرحسین موسوی هم از سوی مجلس مامور تشکیل کابینه دولت شد. از آن تاریخ دیگر
شاهد ترورهای مهم نبودیم و نظام از لحاظ داخلی ثبات و آرامش خود را پیدا کرد. نکته دیگری که باید به آن اشاره کرد افزایش نقش رهبر و نخست وزیر و کاهش قدرت رئیس جمهور بود. گفتیم که
در زمان بنیصدر تنها مهره قدرتمند نظام سیاسی ایران رئیسجمهور بود. اما از پاییز ۶۰ به بعد رهبر درواقع قدرت اصلی سیاست بوده و در زمینه اجرایی هم نخست وزیر تمام قدرت را در دست داشته و رئیس جمهور دخالتی در مسائل اجرایی نمیکرد. پیروزیهای ایران در جنگ در سالهای ۶۰ و ۶۱ باعث قدرت بیشتر نظام شد. آخرین گروه چپ گرایی که رسما از صحنه سیاسی حذف شد حزب توده بود که در سال ۶۲ در دادگاه به انحلال محکوم شده و سران آن اعدام شدند. متاسفانه وضع زندانهای ایران بعد از انقلاب حتی بدتر از زمان رژیم شاه بود.
وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی دقیقا همان اقدامات ساواک را در مورد دگراندیشان انجام داد. چه کسانیکه تنها به جرم خواندن یک کتاب یا روزنامه سالهای جوانی خود را در زندان سپری کردند. بدین شکل یکی از شعارهای اصلی انقلاب یعنی آزادی کاملا فراموش شد. مهندس سحابی از اعضای جبهه ملی چند سال پیش در سخنرانی گفت: “هر تکاملی که زود به نتیجه برسد زود منحرف میشود. نمونهاش انقلاب ما که خیلی زود به نتیجه رسید و خیلی زود هم منحرف شد
” البته آرنت اعتقاد دارد که هر انقلاب کل گرایانهای که مدعب تغییر کل ساختارها باشد، لزوما به توتالیسم میانجامد و شکست میخورد. و از دید او انقلابی که شکست بخورد انقلاب نیست. دکتر سید جواد طباطبایی هم در تایید همین موضوع میگوید:”من انقلاب اسلامی ۵۷ را انقلاب نمیدانم. ولی انقلاب مشروطه را انقلاب میدانم چون هدفش آزادی بود”
بحث آیتالله منتظری (تئوریسین حکومت ولایت فقیه) هم از مهمترین مسائل بود. او که مهمترین یار آیتالله خمینی و در واقع دست راست او محسوب میشد ابتدا با حکم مجلس خبرگان و تایید آیتالله خمینی به نیابت رهبری انتخاب شد اما در جنگ قدرت یارای مقابله را نداشته و یک شبه از مقام دوم قدرت کشور به یک مرجع تقلید خانهنشین در قم تبدیل شد. او بعد از این اتفاق قطعا
کتاب ولایت فقیه خود را چندباره مطالعه خواهد کرد و شاید به نتایج جدیدی در مورد تئوریهای خود برسد (اینکه آیا یک مرجع تقلید میتواند مرجع تقلید دیگری را از حقوق سیاسی-اجتماعی محروم کند؟ و اینکه اگر تئوریهای ولایت مطلقه فقیه درست است پس آقای منتظری نباید اعتراضی داشته باشد. ولیفقیه از اختیارات شرعی خود استفاده کرده است)
در اینجا به یاد آن گفته معروف ورینو خطیب فرانسوی میافتیم:”انقلاب است که فرزندان خود را میبلعد” آرنت آن را تعمیم داده و میگوید:”انقلاب حتما باید فرزندان خود را ببلعد. چراکه انقلاب باید به راه خود ادامه بدهد پس اصحاب شبهه (که همان میانهروها هستند) نابود خواهند شد” در جریان انقلاب فرانسه در ۱۴ ژوئیه سال ۱۷۸۹ روبسپیر به قدرت رسید. روبسپیر با کمک جناحهای مختلف انقلاب به خصوص گروه ژیروندن به اعدام سران خرد و کلان رژیم گذشته پرداخته و به اصطلاح خود جامعه را پاکسازی کرد. اما در سال ۱۷۹۳ بین این جناحها اختلاف افتاد. عدهای
میدیدند که دیگر کسی از رژیم گذشته باقی نمانده پس انقلاب را ختم شده دیده و خواستار پایان سیاستهای تند و افراطی دولت بودند. اما امثال روبسپیر هم بودند که هرگز انقلاب را پایان پذیر نمیدیدند و خواهان ادامه سیاستهای انقلابی بودند. بنابراین روبسپیر شروع کرد به از صحنه خارج کردن مخالفین. او میانهروی را جرم اعلام کرده و در اولین اقدام ۲۲ نفر از اعضای گروه ژیرو
ندن که تاثیر بسزایی در انقلاب داشتند را اعدام کرد. ورینو هم در همین زمان به جرم میانهروی به زیر تیغ گیوتین رفت. او کسی بود که با سخنان آتشین خود باعث اعدام لویی شانزدهم شده بود و نقشی اساسی در انقلاب داشت. دانتن و ابر از بزرگترین رهبران انقلاب هم در سال ۱۷۹۴ اعدام شدند در حالیکه آنها را رهبران بزرگترین جناحهای چپ و راست انقلاب میدانستند. اما در همین سال خود روبسپیر که به عقیده خود بزرگترین خدمات را به انقلاب کرده بود در نتیجه کودتایی
سقوط کرده و اعدام شد. نهایتا تحولات سریع فرانسه انقلاب را به کسی چون ناپلئون بناپارت سپرد و او امپراطوری فرانسه را با دیکتاتوری خود تاسیس کرد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.