مقاله مسائل پیرامون عدل خداوند
توجه : به همراه فایل word این محصول فایل پاورپوینت (PowerPoint) و اسلاید های آن به صورت هدیه ارائه خواهد شد
مقاله مسائل پیرامون عدل خداوند دارای ۳۵ صفحه می باشد و دارای تنظیمات در microsoft word می باشد و آماده پرینت یا چاپ است
فایل ورد مقاله مسائل پیرامون عدل خداوند کاملا فرمت بندی و تنظیم شده در استاندارد دانشگاه و مراکز دولتی می باشد.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل ورد می باشد و در فایل اصلی مقاله مسائل پیرامون عدل خداوند،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن مقاله مسائل پیرامون عدل خداوند :
مسائل پیرامون عدل خداوند
مقدمه:
سر منشأ اصلی مسائل گوناگون عدل قرآن است:
چرا کلام اسلامی بیش از هر چیز به مسأله عدل پرداخته است ؟ و چرا فقه اسلامی قبل از هر چیزی مسأله عدل برایش مطرح شد ؟ و چرا در جهان سیاست اسلامی بیش از هر کلمه ای کلمه عدل به گوش
میخورد ؟ اینکه در همه حوزهها سخن از عدل بود باید یک ریشه و سر منشأ خاص داشته باشد. آیا جریان اصلی دیگری در کار بوده که همه این جریانها را او بر میانگیخته و تغذیه میکرده است ؟
از نظر ما ریشه اصلی و ریشه ریشههای طرحهای علمی و عملی مسأله عدل را در جامعه
اسلامی ، در درجه اول ، در خود قرآن کریم باید جستجو کرد . قرآن است که بذر اندیشه عدل را در دلها کاشت و آبیاری کرد و دغدغه آن را چه از نظر فکری و فلسفی و چه از نظر علمی و اجتماعی در روحها ایجاد کرد .
این قرآن است که مسأله عدل و ظلم را در چهرههای گوناگونش : عدل تکوینی ،عدل تشریعی ، عدل اخلاقی ، عدل اجتماعی طرح کرد .
قرآن تصریح میکند که نظام هستی و آفرینش ، بر عدل و توازن و بر اساس استحقاقها و قابلیتها است . گذشته از آیات زیادی که صریحا ظلم را از ساحت کبریائی بشدت نفی میکند ، و گذشته از آیاتی که ابلاغ و بیان و اتمام حجت را از آن جهت از شؤون پروردگار میشمارد که بود اینها نوعی
عدل ، و هلاک بشر با نبود آنها نوعی ظلم و ستم است ، و گذشته از آیاتی که اساس خلقت را بر حق – که ملازم با عدل است – معرفی مینماید ، گذشته از همه اینها در برخی از آیات ، از مقام فاعلیت و تدبیر الهی بعنوان مقام قیام به عدل یاد میکند :
“شهد الله انه لا اله الا هو و الملائکه و اولوا العلم قائما بالقسط ” آل عمران.
و یا عدل را ترازوی خدا در امر آفرینش میداند :
و السماء رفعها و وضع المیزان ».
در ذیل همین آیه است که رسول خدا فرمود :
” بالعدل قامت السموات و الارض »
” آسمانها و زمین به عدل برپا است ” .
عدل تشریعی یعنی اینکه در نظام جعل و وضع و تشریع قوانین ، همواره اصل عدل ، رعایت شده و میشود نیز صریحا مورد توجه قرآن قرار گرفته است . در قرآن کریم تصریح شده که حکمت بعثت و ارسال رسل این است که عدل و قسط بر نظام زندگانی بشر حاکم باشد :
” لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم
الناس بالقسط ».
” همانا فرستادگان خویش را با دلائل روشن فرستادیم و همراه آنها کتاب و مقیاس ( قانون ) فرستادیم تا مردم بدینوسیله عدل را بپا دارند ” .
بدیهی است که برقراری اصل عدل در نظامات اجتماعی ، موقوف به این است که اولا نظام تشریعی و قانونی ، نظامی عادلانه باشد ، و ثانیا عملا به مرحله اجرا در آید .
علاوه بر این اصل کلی که قرآن در مورد همه پیامبران بیان کرده است ، در مورد نظام تشریعی اسلامی میگوید : « قل امر ربی بالقسط ». یا در مورد برخی دستورها میگوید : « ذلکم اقسط عند الله »
قرآن کریم ، امامت و رهبری را ” پیمان الهی ” و مقامی ” ضد ظلم ” و ” توأ م با عدل ” میداند . قرآن آنجا که درباره شایستگی ابراهیم برای امامت و رهبری سخن میگویند ، برداشتن چنین است : ” آنگاه که ابراهیم از همه کورهها خالص در آمد به او ابلاغ شد که تو را به امامت و رهبری برگزیدیم . ابراهیم درخواست کرد و یا استفهام نمود که این موهبت الهی در نسل او ادامه یابد . به او پاسخ داده شد که : امامت
و رهبری ، پیمانی است الهی و ستمکاران را در آن نصیبی نیست : « لا ینال عهدی الظالمین » .
قرآن ، انسان اخلاقی را به عنوان ” صاحب عدل ” نام میبرد . در چند جای قرآن که سخن از داوری و یا گواهی انسانهایی است که از نظر تربیتی و اخلاقی و روحی قابل اعتماد باشند ، آنها را به همین عنوان که گفتیم نام میبرد ، مثل اینکه میفرماید : « یحکم به ذوا عدل منکم ». یا میفرماید : « و اشهدوا ذوی عدل منکم ».
پس از ترجمه آثار یونانی در جهان اسلام ، این جمله افلاطون معروف شد که ” عدالت ، مادر همه فضائل اخلاقی است ” ولی در حدود دو قرن پیش از آنکه سخن افلاطون در میان مسلمین شناخته بشود ، مسلمین از زبان قرآن این سخن را شنیده بودند .
بیشترین آیات مربوط به عدل ، در باره عدل جمعی و گروهی است اعم از خانوادگی ، سیاسی ، قضائی ، اجتماعی . در قرآن ، از توحید گرفته تا معاد ، و از نبوت گرفته تا امامت و زعامت ، و از آرمانهای فردی گرفته تا هدفهای اجتماعی ، همه بر محور عدل استوار شده است . عدل قرآن ، همدوش توحید ، رکن معاد ، هدف تشریع نبوت ، فلسفه زعامت و امامت ، معیار کمال فرد ، و مقیاس سلامت اجتماع است .
عدل قرآن ، آنجا که به توحید یا معاد مربوط میشود ، به نگرش انسان به هستی و آفرینش ، شکل خاص میدهد ، و به عبارت دیگر ، نوعی ” جهان بینی “است ، آنجا که به نبوت و تشریع و قانون مربوط میشود ، یک ” مقیاس “ و ” معیار ” قانون شناسی است ، و به عبارت دیگر جای پایی است برای عقل که در ردیف کتاب و سنت قرار گیرد و جزء منابع فقه و استنباط بشمار آید ، آنجا که به امامت و رهبری مربوط میشود یک ” شایستگی ” است ، آنجا که پای اخلاق به میان میآید ، آرمانی انسانی است ، و آنجا که به اجتماع کشیده میشود یک ” مسؤولیت ” است .
چگونه ممکن بود مسألهای که در قرآن تا این پایه بدان اهمیت داده شده که هم جهانبینی است ، و هم معیار شناخت قانون ، و هم ملاک شایستگی زعامت و رهبری، و هم آرمانی انسانی ، و هم مسؤولیتی اجتماعی ، مسلمین با آن عنایت شدید و حساسیت فراوانی که در مورد قرآن داشتند نسبت به آن بی تفاوت بمانند .
این است که ما معتقدیم دلیلی ندارد که در پی علتی دیگر برویم و فکر خود را خسته نماییم که چرا از آغاز نهضتهای فکری و عملی مسلمین ، همه جا کلمه ” عدل ” به چشم میخورد ؟
علت اصلی حساسیت مسلمین نسبت به این مسأله ، و علت راه یافتن این اصل در کلام و در فقه و در حوزههای اجتماعی اسلامی ، بلا شک قرآن بود . اما علت جبهه گیریهای مختلف در این مسأله که برخی آن را عریان و بدون لفافه پذیرفتند و برخی با یک سلسله توجیهات و تأویلات آن را از اثر انداختند چیزهای دیگر است که برخی روانی است ، و برخی اجتماعی و برخی سیاسی .
این است نظر ما درباره سر منشأ اصلی طرح این مسأله در جامعه اسلامی .
افرادی دیگر ، ممکن است که به گونهای دیگر و از زاویه دیگر این مسأله را تعلیل و تحلیل کنند .
چنانکه میدانیم پیروان برخی مکتبها بطور کلی جریانات اجتماعی را به گونهای دیگر تعلیل و تحلیل میکنند . پیروان این مکتبها یک سلسله قالبهای ساخته و از پیش پرداخته ای دارند و به هر ضرب و زور هست میخواهند همه حوادث را در آن قالبها بشناسانند .
در این گونه مکتبها مسأله تضادهای طبقاتی و موضعگیریهای اجتماعی بر اساس برخورداریها و محرومیتها ، نقش اصلی و اساسی را در همه حرکتها و جنبشها ایفا میکنند .
از نظر پیروان آن مکتبها همه تجلیات روحی و فکری و ذوقی و عاطفی بشر ، انعکاسی از نیازهای مادی و روابط اقتصادی است ، همه شؤون ، روبنا است و چیزی که زیر بنا است اقتصاد و شؤون اقتصادی است ، خصوصیات فکری و ذوقی و عاطفی و هنری هر کس را در موضعگیری خاص طبقاتی او باید جستجو کرد از نظر پیروان این مکتبها اگر میبینیم که در جامعهای بیش از همه چیز سخن عدل به میان میآید ، ریشه آن را در نابرابریهای اقتصادی و اجتماعی باید جستجو کنیم نه در جای دیگر .
باید بدانیم که این جبهه گیریهای عقلی و فکری و کلامی و فقهی ، نمایانگر یک جبهه گیری زیر پرده است که گروه وابسته به طبقات محروم و محکوم ، در مقابل طبقات مرفه و برخوردار کرده است .
اندیشه تابع شکم است . محال است که یک برخوردار مرفه ، از اصل عدل دفاع کند ، همچنانکه محال است که یک محروم زجر کشیده منکر اصالت عدل بشود .
از نظر ما ، اینگونه توجیه تاریخ ، یکسونگری است . شک ندارد که نیاز مادی ، یک عامل بسیار مهم و اساسی در گرایشهای انسان است و احیانا جای پایی از علل اقتصادی نیز در جبهه گیریهای فکری و اجتماعی و سیاسی اسلامی میتوان یافت .
اما نمیتوان همه جاذبه هایی که انسان را احاطه کرده و تحت نفوذ قرار میدهد و همه عوامل اصلی و اساسیای را که در بافت تاریخ انسان مؤثر است در نیازهای اقتصادی خلاصه کرد ، و شاید هنوز زود است که در باره مجموع عوامل اساسی حاکم بر زندگی فردی و اجتماعی انسان اظهار نظر قاطع بشود . ق
در مسلم این است که نیازهای مادی را به عنوان نیاز اصلی منحصر نتوان مورد قبول قرار داد.
غرض اصلی ما از طرح این بحث در این مقدمه ، یکی این است که نقش قرآن را در برانگیختن افکار و اندیشهها نشان دهیم ، دیگر اینکه اهمیت و اصالت آن را از نظر قرآن کریم روشن سازیم .
عدل بشری و عدل الهی
ما افراد بشر ، فردی از نوع خود را که نسبت به دیگران قصد سوئی ندارد به حقوق آنها تجاوز نمیکند ، هیچگونه تبعیضی میان افراد قائل نمیگردد ، در آنچه مربوط به حوزه حکومت و اراده اوست با نهایت بیطرفی به همه به یک چشم نگاه میکند ، در مناقشات و اختلافات افراد دیگر ، طرفدار مظلوم
و دشمن ظالم است ، چنین کسی را دارای نوعی از کمال میدانیم و روش او را قابل ” تحسین ” میشماریم و خود او را ” عادل ” میدانیم .
در مقابل ، فردی را که نسبت به حقوق دیگران تجاوز میکند ، در حوزه قدرت و اراده خود میان افراد تبعیض قائل میشود ، طرفدار ستمگران و خصم ضعیفان و ناتوانان است ، و یا لااقل در مناقشات و کشمکشهای ستمگران و ستمکشان ” بی تفاوت ” است ، چنین کسی را دارای نوعی نقص به نام ” ظلم ” و ستمگری میدانیم و خود او را ” ظالم ” میخوانیم و روش او را لایق ” تقبیح ” میشماریم .
خدای متعال چطور ؟ آیا اولا به همان معنی که در باره بشر ، عدالت ، کمال است ، و ظلم ، نقص است ، درباره ذات الهی نیز عدالت ، کمال است و ظلم ، نقص است ؟ یا عدالت و ظلم به مفهوم رایج خود ، مفاهیمی اخلاقی و مخصوص اجتماع بشری است و به اصطلاح ، از مفاهیم قراردادی است و از شؤون ” حکمت عملی ” شمرده میشود نه ” حکمت نظری ” .
خداوند متعال ، مالک الملک علی الاطلاق است ، شریکی در ملک ندارد ، به حقیقت و بدون شائبه مجاز در باره اش باید گفت : « له الملک و له الحمد »( ۱ ) « و الیه یرجع الامر کله »( ۲ ) . علیهذا هر گونه تصرف خداوند در جهان ، تصرف در چیزی است که از آن خود او است .
هیچکس در برابر او حقی و مالکیتی و اولویتی ندارد ، پس ظلم درباره خداوند منتفی است ، نه از آن جهت که چون قبیح است خداوند نمیکند ، و نه از آن جهت که حسن و قبح در مورد خداوند معنی ندارد ، بلکه از آن جهت که فرضا قبح ظلم ، ذاتی ظلم باشد و حسن و قبحهای ذاتی همچنانکه بر اعمال بشر حاکم است بر فعل خداوند هم حاکم باشد ، عملا در مورد خداوند مصداق پیدا نمیکند زیرا هیچکس نسبت به هیچ چیز خود ، در مقابل خداوند مالکیتی ندارد تا عملا ظلم محقق شود.
بدون شک اگر عدل و ظلم را به مفهوم رایج بگیریم که مفهومی اخلاقی است و مبتنی بر حسن و قبح عقلی ، و افعال خداوند را نیز بر محور همین حسن و قبح ها توجیه کنیم و بخواهیم افعال حق را از نظر ” رعایت حقوق غیر ” بسنجیم ، باید بگوئیم که خداوند به این مفهوم رایج ، نه عادل است و نه ظالم ، زیرا غیری که از او به چیزی اولویت داشته باشد فرض نمیشود تا رعایت اولویتهای او ، عدل ، و عدم رعایت آن اولویتها ظلم محسوب میگردد .
ثالثا اگر از مفهوم رایج عدل و ظلم صرف نظر کنیم و آن را مفهومی اعتباری و مخصوص حوزه عملیات اجتماعی بشری بدانیم ، آیا مفهومی برتر از مفهوم رایج وجود دارد که عدل و ظلم را در ردیف مفاهیم حکمت نظری قرار دهد و از حوزه حکمت عملی که حوزه مفاهیم اعتباری و قراردادی است خارج سازد و بالنتیجه ” عدل ” صفتی ثبوتی و کمالی نظیر علم و قدرت و لااقل نظیر خالقیت و رازقیت شمرده شود و ظلم ، صفتی منفی و سلبی نظیر ترکیب ، جسمیت ، محدودیت و غیره ؟ و روی این مبنا آیا پدیدههای جهان از نظر عدل و ظلم قابل توجیه است ، یا این اصل را ” تعبدا ” باید پذیرفت ؟
رابعا از همه اینها گذشته ، قرآن کریم روی مفهوم عدل و ظلم تکیه فراوان کرده است . برداشت قرآن از این دو مفهوم چه برداشتی است ؟
اینها یک سلسله پرسشها است که باید پاسخ دقیق و صحیح خویش را بیابند آنچه مسلم و غیر قابل تردید است این است که شناخت خداوند به عنوان “امر کننده به عدل ” و ” بپا دارنده عدل ” اساسی ترین معرفتی است که در ادیان آسمانی ، رابطه بشر با خدا بر آن استوار شده است .
فرضا خدای فلاسفه ، مثلا ” محرک اول ” ارسطو ، که تنها با نیروی عقل و اندیشه بشر سر و کار دارد و با دل و احساسات و عواطف او کاری ندارد .
از نظر عدل و ظلم موضوع بحث نباشد ، خدای پیامبران که علاوه بر جنبه منطقی و استدلالی و عقلانی ، پیوند محکم و استواری با ضمیر و دل و احساسات دارد و انسان با او در حال داد و ستد و محبت ورزی است و ارتباط انسان با او از نوع ارتباط یک نیازمند با یک بینیاز عالم قادر عطوف مهربان است ، قطعا یکی از صفاتش ، عدالت است . اکنون باید دید از آن عدالت چگونه باید تعبیر کرد ؟
عدل به مفهوم اجتماعی ، هدف ” نبوت ” و به مفهوم فلسفی مبنای ” معاد ” است . قرآن کریم در بیان هدف ” نبوت ” و ” رسالت ” پیامبران میفرماید :
”لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط “
همانا فرستادگانمان را با دلائل روشن فرستادیم و همراه ایشان کتاب و ترازو فرود آوردیم تا مردم به عدالت قیام کنند ” .
در موضوع معاد و محاسبه رستاخیز و پاداش و کیفر اعمال میفرماید :
”و نضع الموازین القسط لیوم القیامه فلا تظلم نفس شیئا و ان کان مثقال
حبه من خردل اتینا بها و کفی بنا حاسبین »
” ترازوهای عدالت را در روز رستاخیز مینهیم . به احدی هیچ ستمی نخواهد شد و اگر هموزن دانه خردل باشد آن را میآوریم . این بس که ما حسابگر هستیم ” .
در آیات بسیاری از قرآن ، خداوند از ظلم و ستم تنزیه شده است . مثلا گفته شده است
« ما کان الله لیظلمهم و لکن کانوا انفسهم یظلمون ».
” چنان نیست که خداوند به آنان ستم کند بلکه آنها چنین اند که بر خود ستم میکنند ” .
در بعضی آیات عادل بودن و قیام به عدل به عنوان یک صفت مثبت برای خداوند ذکر شده است یعنی در قرآن تنها به تنزیه از ظلم قناعت نشده است ، بطور مثبت و مستقیم نیز صفت عدالت برای خداوند اثبات شده است ،
چنانکه میفرماید :
”شهد الله انه لا اله الا هو و الملائکه و اولوا العلم قائما بالقسط “
” خداوند و فرشتگان و دارندگان دانش ، گواهی میدهند که معبودی جز خدای یکتا ، که بپادارنده عدل است ، نیست ” .
علیهذا از نظر اسلام شکی نیست که عدل الهی ، خود حقیقتی است ، و عدالت از صفاتی است که قطعا باید خداوند را به آنها موصوف بدانیم .
عدل چیست ؟
اولین مسألهای که باید روشن شود این است که عدل چیست ؟ ظلم چیست ؟
تا مفهوم اصلی و دقیق عدل روشن نشود هر کوششی بیهوده است و از اشتباهات
مصون نخواهیم ماند . مجموعا چهار معنی و یا چهار مورد استعمال برای این کلمه هست :
الف . موزون بودن :
اگر مجموعهای را در نظر بگیریم که در آن ، اجزاء و ابعاض مختلفی بکار رفته است و هدف خاصی از آن منظور است ، باید شرائط معینی در آن از حیث مقدار لازم هر جزء و از لحاظ کیفیت ارتباط اجزاء با یکدیگر رعایت شود ، و تنها در این صورت است که آن مجموعه میتواند باقی بماند و اثر مطلوب خود را بدهد و نقش منظور را ایفا نماید .
مثلا یک اجتماع اگر بخواهد باقی و برقرار بماند باید متعادل باشد ، یعنی هر چیزی در آن به قدر لازم ( نه به قدر مساوی ) وجود داشته باشد . یک اجتماع متعادل ، به کارهای فراوان اقتصادی ، سیاسی ، فرهنگی ، قضائی ، تربیتی احتیاج دارد و این کارها باید میان افراد تقسیم میشود و برای هر کدام از آن کارها به آن اندازه که لازم و ضروری است افراد گماشته شوند .
از جهت تعادل اجتماعی ، آنچه ضروری است این است که میزان احتیاجات در نظر گرفته شود و متناسب با آن احتیاجات ، بودجه و نیرو مصرف گردد . اینجاست که پای ” مصلحت ” به میان میآید ، یعنی مصلحت کل ، مصلحتی که در آن ، بقاء و دوام ” کل ” و هدفهایی که از کل منظور است در نظر گرفته میشود .
از این نظر ، ” جزء فقط وسیله است ، حسابی مستقل و برای خود ندارد.
جهان ، موزون و متعادل است ، اگر موزون و متعادل نبود برپا نبود ، نظم و حساب و جریان معین و مشخصی نبود . در قرآن کریم آمده است :
« و السماء رفعها و وضع المیزان »
همانطور که مفسران گفتهاند مقصود این است که در ساختمان جهان ، رعایت تعادل شده است ، در هر چیز ، از هر ماده ای به قدر لازم استفاده شده است فاصلهها اندازهگیری شده است . در حدیث نبوی آمده است :
« بالعدل قامت السموات و الارض »
” همانا آسمان و زمین به موجب عدل برپاست ” .
نقطه مقابل عدل به این معنی ، بی تناسبی است نه ظلم . لهذا عدل به این معنی از موضوع بحث ما خارج است .
بسیاری از کسانی که خواستهاند به اشکالات مربوط به عدل الهی از نظر تبعیضها ، تفاوتها و بدیها جواب بدهند ، به جای آنکه مسأله را از نظر عدل و ظلم طرح کنند از نظر تناسب و عدم تناسب طرح کردهاند و به این جهت قناعت کردهاند که همه این تبعیضها و تفاوتها و بدیها از نظر نظام کلی عالم لازم و ضروری است .
شک نیست که از نظر نظام عالم ، و از نظر تناسب ضروری در مجموعه ساختمان جهان ، وجود آنچه هست ضروری است ، ولی این مطلب جواب شبهه ظلم را نمیدهد .
بحث عدل به معنی تناسب ، در مقابل بی تناسبی ، از نظر کل و مجموع نظام عالم است ، ولی بحث عدل در مقابل ظلم ، از نظر هر فرد و هر جزء مجزا از اجزاء دیگر است . در عدل به مفهوم اول ، ” مصلحت ” کل مطرح است و در عدل به مفهوم دوم ، مسأله حق فرد مطرح است .
لهذا اشکال کننده بر میگردد و میگوید : من منکر اصل تناسب در کل جهان نیستم ، ولی میگویم رعایت این تناسب ، خواه نا خواه مستلزم برخی تبعیضها میگردد ، آن تبعیضها از نظر کل ، روا است و از نظر جزء ، ناروا است .
عدل به معنی تناسب و توازن ، از شؤون حکیم بودن و علیم بودن خداوند است . خداوند علیم و حکیم به مقتضای علم شامل و حکمت عام خود میداند که برای ساختمان هر چیزی ، از هر چیزی چه اندازه لازم و ضروری است و همان اندازه در آن قرار میدهد .
ب . معنی دوم عدل ، تساوی و نفی هرگونه تبعیض است
گاهی که میگویند : فلانی عادل است ، منظور این است که هیچگونه تفاوتی میان افراد قائل نمیشود . بنابراین ، عدل یعنی مساوات
.
این تعریف نیازمند به توضیح است . اگر مقصود این باشد که عدالت ایجاب میکند که هیچگونه استحقاقی رعایت نگردد و با همه چیز و همه کس به یک چشم نظر شود ، این عدالت عین ظلم است . اگر اعطاء بالسویه ، عدل باشد ، منع بالسویه هم عدل خواهد بود . جمله عامیانه معروف : ” ظلم
بالسویه عدل است ” از چنین نظری پیدا شده است .
و اما اگر مقصود این باشد که عدالت یعنی رعایت تساوی در زمینه استحقاقهای متساوی ، البته معنی درستی است ، عدل ، ایجاب میکند اینچنین مساواتی را ، و اینچنین مساوات از لوازم عدل است ، ولی در این صورت بازگشت این معنی به معنی سومی است که ذکر خواهد شد .
ج . رعایت حقوق افراد و عطا کردن به هر ذی حق ، حق او را
و ظلم عبارت است از پامال کردن حقوق و تجاوز و تصرف در حقوق دیگران معنی حقیقتی عدالت اجتماعی بشری ، یعنی عدالتی که در قانون بشری باید رعایت شود و افراد بشر باید آن را محترم بشمارند همین معنی است .
این عدالت متکی بر دو چیز است :
یکی حقوق و اولویتها ، یعنی افراد بشر نسبت به یکدیگر و در مقایسه با یکدیگر ،نوعی حقوق و اولویت پیدا میکنند .
یکی دیگر خصوصیت ذاتی بشر است که طوری آفریده شده است که در کارهای خود الزاما نوعی اندیشهها که آنها را اندیشه اعتباری مینامیم استخدام میکند و با استفاده از آن اندیشههای اعتباری به عنوان ” آلت فعل ” به مقاصد طبیعی خود نائل میآید .
آن اندیشهها یک سلسله اندیشههای ” انشائی است که با ” باید ” ها مشخص میشود . از آن جمله این است که برای اینکه افراد جامعه بهتر به سعادت خود برسند ” با ید ” حقوق و اولویتها رعایت شود . و این است مفهوم عدالت بشری که وجدان هر فرد آن را تأیید میکند و نقطه مقابلش را که ظلم نامیده میشود محکوم میسازد .
این معنی از عدل و ظلم ، به حکم اینکه از یک طرف ، بر اساس اصل اولویتها است و از طرف دیگر از یک خصوصیت ذاتی بشر ناشی میشود که ناچار است یک سلسله اندیشههای اعتباری استخدام نماید و ” باید ” ها و ” نباید ” ها بسازد و ” حسن و قبح ” انتزاع کند ، از مختصات بشری است و در ساحت کبریائی راه ندارد ، زیرا همچنانکه قبلا اشاره شد او مالک علی الاطلاق است و هیچ موجودی نسبت به هیچ چیزی در مقایسه با او اولویت ندارد .
او همچنانکه مالک علی اطلاق است ” اولی ” ی علی الاطلاق است . او در هر چه هرگونه تصرف کند ، در چیزی تصرف کرده که به تمام هستی به او تعلق دارد و ملک طلق او است . از اینرو ظلم به این معنی ، یعنی به معنی تجاوز به اولویت دیگری و تصرف در حق دیگری و پا گذاشتن در حریم دیگری ، درباره او محال است ، و از آن جهت محال است که مورد و مصداق نمیتواند پیدا کند .
د . رعایت استحقاقها در افاضه وجود و امتناع نکردن از افاضه و رحمت
به آنچه امکان وجود یا کمال وجود دارد
موجودات در نظام هستی از نظر قابلیتها و امکان فیض گیری از مبدأ هستی با یکدیگر متفاوتند ، هر موجودی در هر مرتبهای هست از نظر قابلیت استفاضه ، استحقاقی خاص به خود دارد .
ذات مقدس حق که کمال مطلق و خیر مطلق و فیاض علی الاطلاق است ، به هر موجودی آنچه را که برای او ممکن است از وجود و کمال وجود ، اعطا میکند و امساک نمینماید .
عدل الهی در نظام تکوین ، طبق این نظریه ، یعنی هر موجودی ، هر درجه از وجود و کمال وجود که استحقاق و امکان آن را دارد دریافت میکند . ظلم یعنی منع فیض و امساک وجود از وجودی که استحقاق دارد .
از نظر حکمای الهی ، صفت عدل آنچنانکه لایق ذات پروردگار است و بعنوان یک صفت کمال برای ذات احدیت اثبات میشود به این معنی است ، وصفت ظلم که نقص است و از او سلب میگردد نیز به همین معنی است که اشاره شد .
حکما معتقدند که هیچ موجودی ” بر خدا ” حقی پیدا نمیکند که دادن آن حق ” انجام وظیفه ” و ” اداء دین ” شمرده شود و خداوند از آن جهت عادل شمرده شود که بدقت تمام ، وظائف خود را در برابر دیگران انجام میدهد .
عدل خداوند عین فضل و عین وجود او است ، یعنی عدل خداوند عبارت است از اینکه خداوند فضلش را از هیچ موجودی در هر حدی که امکان تفضل برای آن موجود باشد ، دریغ نمیدارد . و این است معنی سخن علی علیهالسلام در خطبه ۲۱۴ نهج البلاغه که میفرماید :
” حق یکطرفی نیست . هر کسی که بر عهده دیگری حقی پیدا میکند ، دیگری هم بر عهده او حقی پیدا میکند . تنها ذات احدیت است که بر موجودات حق پیدا میکند . و موجودات در برابر او وظیفه و مسؤولیت پیدا میکنند اما هیچ موجودی ” بر او ” حق پیدا نمیکند ” .
اگر با این مقیاس که تنها مقیاس صحیح است بخواهیم بررسی کنیم ، باید ببینیم در می
ان همه آن چیزهایی که ” شر ” ، ” تبعیض ” ، ” ظلم ” و غیره پنداشته شده است ، آیا واقعا موجودی از موجودات ، امکان وجود در نظام کل هستی داشته و وجود نیافته است ؟ و یا امکان یک کمال وجودی در نظام کلی داشته و از او دریغ شده است ؟ آیا به یک موجودی ، چیزی داده شده که ” نبایست ” داده شود ؟ یعنی آیا از ناحیه ذات حق بجای آنکه خیر و رحمت افاضه شود چیزی داده شده که نه خیر و رحمت بلکه شر و
نقمت است ، و نه کمال بلکه عین نقص است ؟
مفهوم حق و استحقاق در باره اشیاء نسبت به خداوند عبارت است از نیاز و امکان وجود یا کمال وجود . هر موجودی که امکان وجود یا امکان نوعی از کمال وجود داشته باشد ، خداوند متعال به حکم آنکه تام الفاعلیه و واجب الفیاضیه است ، افاضه وجود یا کمال وجود مینماید .
عدل خداوند عبارت است از فیض عام و بخشش گسترده در مورد همه موجوداتی که امکان هستی یا کمال در هستی دارند بدون هیچ گونه امساک یا تبعیض.
راهها و مسلکها
راهها و مسلکها در حل مشکلات مربوط به عدل الهی متفاوت است . معمولا اهل ایمان که در پرتوی دین و مذهب به خداوند ایمان دارند با یک پاسخ اجمالی وجدان خود را قانع میسازند ، با خود چنین میاندیشند که ادله قاطع وجود خدای قادر علیم حکیم ، را اثبات کرده است ، دلیلی ندارد که خدای قادر علیم حکیم ، ظلم کندمگر خداوند با کسی دشمنی دارد که به انگیزه دشمنی ، حق او را از بین ببرد ،و یا نیازمند است که حق کسی را برباید و به خود اختصاص دهد ؟ !
انگیزه ظلم یا عقدهها ی روحی است و یا نیازها و احتیاجها ، و چون انگیزه ظلم در خداوند وجود ندارد پس ظلم درباره خداوند معنی ندارد . او قادر مطلق و علیم مطلق و حکیم مطلق است ، هم عالم به نظام احسن و اصلح است و هم قادر به ایجاد آن . علیهذا دلیلی ندارد که خداوند ، جهان را طوری بیافریند که بر خلاف وضع احسن و اصلح باشد . مسلما آنچه به نام شرور نامیده میشود اگر بر ضد نظام احسن و اصلح بود ، آفریده نمیشد .
این گروه احیانا اگر جریاناتی را مشاهده کنند که از نظر خودشان قابلتوجیه نباشد آن را به نوعی حکمت و مصلحت که بر ما مجهول است و فقط خداوند از راز آن آگاه است توجیه میکنند و به عبارت دیگر آن را به ” سر قدر ” تعبیر میکنند .
شک نیست که این طرز تفکر و نتیجهگیری ، خود ، نوعی استدلال است و استدلال صحیحی هم هست . این دسته میتوانند بگویند فرضا مشکل بعضی از شرور قابل توجیه نباشد ، به واسطه قصور فهم بشر از رازها و اسرار جهان است . بشر وقتی که خود را در جهانی میبیند پر از راز و پر از حکمت ، طبعا اگر در چند مورد خاص به راز حکمت و سر مصلحت پی نبرد نباید در اصل مطلب تردید کند .
عوام اهل ایمان ، هرگاه با این مسائل روبرو شوند ، به طریق فوق ، مشکل را برای خود حل میکنند طبقه اهل حدیث ، در معارف الهی طرفدار تعبد و سکوتند و طبعا در این مسائل از اظهار نظر خودداری میکنند ، و در حقیقت راهشان همان راه عوام است نه راه دیگری .
اما سایر متکلمین ، و همچنین طرفداران روش حسی و تجربی در الهیات ، راه حل مشکلات عدل الهی را جستجو و تحقیق در اسرار کائنات و فوائد و مصالح آنها میدانند .
ولی حکمای الهی ، هم از طریق ” لم ” وارد میشوند و به بیانی که در بالا نقل کردیم صورت برهانی میدهند ، از این راه وارد میشوند که جهان که اثر خداوند است ، به منزله ظل و سایه باری تعالی است ، خداوند جمیل علی الاطلاق است ، و ظل جمیل ، جمیل است ، و هم به تجزیه و تحلیل ماهیت شرور و اینکه شرور عدمی اند و مجعول بالعرض اند نه بالذات ، میپردازند ، و هم ضرورت شرور و لاینفک بودن آنها را از خیرات ، و به عبارت دیگر تجزیه ناپذیر بودن آفرینش را اثبات میکنند ، و هم به بحث در آثار و
فوائد شرور میپردازند.
ایرادها و اشکالات این مسأله ، تحت دو عنوان
خلاصه میشود : تبعیضها ، شرور . اول وارد بحث تبعیضها میشویم و سپس شرور را در بخشی جداگانه مورد تجزیه و تحلیل قرار میدهیم .
تبعیضها
ایراد تبعیض این بود که با اینکه موجودات با ذات حق نسبت متساوی
دارند ، چرا مختلف و متفاوت آفریده شدهاند ؟ چرا یکی سیاه است و دیگری سفید ؟ یکی زشت است و دیگری زیبا ؟ یکی کامل است و دیگری ناقص ؟
چرا به عکس نشد ؟ چرا حیوان ، فرشته ، و فرشته حیوان نشد ؟ چرا در
میان مخلوقات فقط انسان ، انسان آفریده شد که مستعد تکلیف و ثواب و
عقاب باشد اما سایر موجودات چنین نیستند ؟ اگر خوب است چرا همه
اینچنین نیستند ؟ و اگر بد است چرا انسان اینچنین آفریده شده است ؟
پاسخ این پرسشها دو نحو است : اجمالی و تفصیلی . پاسخ اجمالی آن است که قبلا آنجا که راهها و مسلکها را شرح میدادیم به آن اشاره کردیم ، گفتیم معمولا اهل ایمان با یک بیان اجمالی ، ذهن خود را قانع میسازند ، آنها میگویند : این سؤالها طرح یک سلسله مجهولات است نه ایراد یک سلسله نقضها . حداکثر این است که بگوییم نمیدانیم .
ما خدا را به صفات علیم ، حکیم ، غنی ، کامل ، عادل ، جواد شناخته ایم
و چون او را با این صفات شناختهایم میدانیم آنچه واقع میشود مبنی بر ” حکمت ” و ” مصلحت ” است هر چند ما نمیتوانیم همه آن حکمتها و
مصلحتها را درک کنیم . ما به اصطلاح از ” سر قدر ” آگاه نیستیم . بسیار خود خواهی و پرمدعایی است برای بشر که با مساعی جمعی چند هزار ساله خود هنوز از اسرار بدن محسوس خود نتوانسته آگاهی کاملی بدست آورد اما میخواهد از ” راز هستی ” و ” سر قدر ” سردرآورد . بشر پس از آنکه در نظام هستی اینهمه حکمت و تدبیر که عقل او را حیران میگرداند میبیند ، باید اعتراف کند که آنجا که حکمت یک امر بر او مجهول است از قصور و نقصان درک او است نه از خلقت .
این گروه هرگز خود را با این چون و چراها سرگرم نمیکنند ، بجای آنکه
وقت خود را صرف در این مسائل کنند صرف تحقیق در مسائلی میکنند که از طرفی آنها را میفهمند و از طرف دیگر مبنای عمل قرار میگیرد .
شک نیست که این جواب ، جواب صحیحی است ، افراد با ایمان موظف
نیستند که در جزئیات این مسائل ، غور کنند ، و حتی عامه مردم استعداد
ورود در این مسائل را ندارند بلکه از ورود در این مسائل منع شده اند ، و
در حقیقت این خود نوعی استدلال است که از طریق علت و کمال علت به کمال معلول اذعان نماییم .
ولی در اینجا مطلبی دیگر هست و آن اینکه غالب مردم ، خداوند را از
راه آثار ، یعنی از راه نظام جهان میشناسند ، تکیهگاه معرفت آنها جهان
است . اینچنین معرفت ، معرفت ناقصی خواهد بود . طبعا وقتی به مجهولاتی در همان تکیه گاه معرفت خویش بر میخورند کم و بیش مضطرب میگردند و حل اشکالشان جز از طریق بررسی موارد اشکال میسر نیست . آنها خدا را مستقل از جهان نشناختهاند تا معرفت خدا به عنوان کمال
مطلق و غنای مطلق و زیبایی مطلق ، آنها را با جهان به عنوان زیباترین اثر از زیباترین مؤثر ، و کامل ترین اثر از کامل ترین مؤثر آشنا کند . آنها با جهان ، تنها از یک راه ارتباط دارند و بس که همان راه عادی ومعمولی حواس است . آنها خدا را در آیینه جهان میبینند ، ناچار لکهای که در سطح آیینه به چشمشان میخورد ، در دید آنها نسبت به مرئی اثر میگذارد ، اگر میتوانستند جهان را در آیینه خدا ببینند ، و به عبارت دیگر اگر میتوانستند جهان را از بالا ببینند تمام نقصها و نازیباییهایی که از پایین به نظر میرسید همه محو و نابود میشد و معلوم میگشت از نوع خطای دید ناقص است.
مردمی که تکیهگاه معرفتشان منحصرا جهان است ، خدا را و حکیم و علیم وعادل و غنی و کامل بودن خدا را در آیینه جهان دیدهاند و بس ، خواه ناخواه مجهولاتی که در این زمینه در جهان پیدا میکنند لکهای بر چهره آیینه
شان میشود و مانع نشان دادن صحیح میگردد .
از طرف دیگر در عصر و زمان ما – بالخصوص از طرف گرایش دارندگان به
مادیگری – این ایراد و اشکال ها زیاد در گفتهها و نوشتهها طرح میشود .
آیا اساسا در مورد خداوند ، ” مصلحت ” و ” حکمت ” میتواند معنی و
مفهوم داشته باشد ؟ آیا میتوان گفت خداوند فلان کار را به خاطر فلان
مصلحت کرده است و یا حکمت فلان کار خداوند این است و آن است ؟ و آیا این نوع اندیشهها درباره خداوند ناشی از قیاس گرفتن خداوند به مخلوقات
نیست ؟
ممکن است کسی ادعا کند که اساسا درباره خداوند ، ” حکمت ” و ”
مصلحت ” مفهوم و معنی ندارد و همه اینها از قیاس گرفتن خالق به مخلوق پیدا شده است ، زیرا معنی اینکه مصلحت چنین اقتضا میکند ، این است که برای رسیدن به فلان مقصد باید از فلان وسیله استفاده شود ، انتخاب آن وسیله مصلحت است زیرا به فلان مقصد میرساند ، و انتخاب فلان وسیله دیگر مصلحت نیست زیرا از آن مقصد دور میکند ، مثلا میگوییم مصلحت اقتضا کرده
است که درد و رنج باشد تا لذت ، معنی و مفهوم داشته باشد ، حکمت ایجاب کرده که ما در پستان داشته باشد تا فرزند غذای آمادهای داشته باشد حکمت و مصلحت ایجاب کرده که فلان حیوان شاخ داشته باشد تا در برابر هجوم دشمن از خود دفاع کند .
آیا نمیتوان گفت که : همه اینها قیاس گرفتن خداوند است با بشر و
سایر موجودات ناقص دیگر ؟
برای بشر و هر موجود ناقص دیگر ، مصلحت و حکمت ، معنی و مفهوم دارد ، زیرا بشر و یا یک موجود ناقص دیگر ، در داخل نظامی قرار گرفته که آن
نظام به هر حال از یک سلسله اسباب و مسببات تشکیل شده است .
آن موجود برای اینکه به مسبب برسد چارهای ندارد جز اینکه به سبب متوسل شود .
چنین موجودی آنگاه که میخواهد به یک مقصدی برسد ، اگر آن چیزی که به عنوان وسیله انتخاب میکند همان چیزی باشد که در نظام عالم ، سبب آن مقصد قرار داده شده است کاری بر وفق مصلحت و حکمت انجام داده است ، و الا بر خلاف مصلحت و حکمت عمل کرده است .
مصلحت و حکمت درباره موجودی صادق است که جزئی از نظام موجود و دارای قدرتی محدود است و چارهای ندارد جز اینکه نظام موجود را به رسمیت بشناسد . محدود بودن قدرت ، جزئی از مفهوم مصلحت و حکمت است .
اما موجودی که فوق این نظام است و خود پدید آورنده این نظام است ،
برای او حکمت و مصلحت چه معنی و مفهومی میتواند داشته باشد ؟ او چه نیازی دارد که برای رسیدن به یک مقصد ، متوسل به اسباب شود تا گفته شود فلان کارش حکیمانه بود و فلان کارش غیر حکیمانه .
علیهذا صحیح نیست که بگوییم خداوند مثلا درد و رنج را آفرید تا لذت ، معنی و مفهوم داشته باشد پستان مادر را آفرید تا بچه بی غذا نماند . خداوند میتواند بدون اینکه بچه به شیر و پستان مادر نیاز داشته باشد او را سیر گرداند و بدون آنکه به انسان رنج برساند مفهوم و معنی لذت را به او بفهماند .
نظام اسباب و مسببات ، از نظر ما یک امر جدی است ، ولی از نظر خداوند یک امر تشریفاتی بیش نیست . علیهذا ما میتوانیم حکیم باشیم نه
خدا ، فعل ما میتواند حکیمانه باشد – یعنی منطبق بر نظام موجود باشد – نه فعل خدا که عین نظام است . خود نظام بر وفق نظام دیگری آفریده نشده است خداوند ، خالق نظامی است که در مرتبه بعد از خلقت آن نظام و بر قراری آن ، اگر کسی آن نظام را بشناسد و عمل خود را بر آن تطبیق دهد کار حکیمانهای انجام داده است .
اگر گفته شود خداوند ، عالم را منظم و بر اساس علل و اسباب ، و
مقدمات و نتایج قرار داده تا علم و حکمت خود را بر بندگانش روشن
گرداند و وسیلهای برای معرفت آنها قرار دهد ، زیرا اگر نظم و اتقانی
نبود ، یعنی اگر گزاف و صدفه در کار بود و به دنبال هر مقدمهای هر گونه
نتیجهای انتظار میرفت ، راهی برای معرفت خدا نبود ، جواب این است که خود این مطلب ، که حصول معرفت برای بندگان ، مبتنی است بر مطالعه نظام حکیمانه خلقت ، به معنی این است که نظامی قطعی و ضروری بر عالم حکمفرماست ، و حال آنکه بنابر اصل فوق ، توسل به اسباب برای حصول نتایج شأن بندگان است نه شأن خداوند ، برای خداوند ممکن است که همان معرفتها را برای بندگان ایجاد کند بدون اینکه از این راه استفاده شود .
بنابراین بیان ، ممکن است بر منطق کسانی که شرور و تبعیضها را بر
اساس ” حکمت ” و ” مصلحت ” توجیه میکنند ایراد گرفته شود که :
تبعیضها و بدیها را بر اساس ” حکمت ” و ” مصلحت ” نمیشود توجیه
کرد ، زیرا خداوند میتوانست همه آن آثار و فوائدی را که برای تبعیضها و
بدیها هست بیافریند بدون آنکه چنین وسائل ناراحت کنندهای در کار باشد .
این است اشکال بزرگی که باید قبلا حل شود تا نوبت به طرح مسأله ”
مصلحت ” در جواب اشکال برسد .
آیا نظام جهان ، ذاتی جهان است ؟
اکنون وارد اصل جواب میشویم . مطلب عمده این است که نظام عالم را
بشناسیم . آیا نظام عالم یک نظام قراردادی است یا یک نظام ذاتی ؟ معنی خلقت و آفرینش از این نظر چیست ؟ آیا معنی آن این است که خداوند
مجموعی از اشیاء و حوادث میآفریند در حالی که هیچ رابطه واقعی و ذاتی میان آنها نیست ، بعد آنها را به صف میکشد و یکی را پشت سر دیگری قرار میدهد و از این قرارداد ، نظام و سنت ، و مقدمه و نتیجه ، و مغیا و غایت پیدا میشود ؟ یا آنکه روابط علل و اسباب با معلولات و مسببات ،
و روابط مقدمات با نتایج ، و روابط مغیاها با غایتها طوری است که قرار گرفتن هر معلولی و مسببی در دنبال علت و سبب خود ، و قرار گرفتن هر نتیجه به دنبال مقدمه خود ، و قرار گرفتن هر غایت به دنبال مغیای خود ، عین وجود آن است ، و به اصطلاح : ” مرتبه هر وجود در نظام طولی و عرضی جهان مقوم ذات آن وجود است انسانهایی که در اجتماع ، مراتبی را اشغال میکنند و آن مراتب اجتماعی تأثیری در هویت و ماهیت آنها ندارد ، هویت و ماهیتشان هم هیچ بستگی به آن مراتب ندارد ، یا کار بر خلاف این است ؟
عدد پنج ، ماهیتش پنج است ، و پنج بودن پنج ، با مرتبه و درجهاش ،
یعنی با اینکه میان عدد چهار و عدد شش باشد یکی است نه دو تا ، فرض
وقوع عدد پنج در میان عدد شش و عدد هشت مساوی است با اینکه پنج ، پنج نباشد ، و خود هفت باشد ، یعنی پنج مفروض و خیالی ما پنج نیست ، بلکه همان هفت است که در جای خود قرار دارد و ما به غلط و توهم ، نام آن را پنج گذاشته ایم . به عبارت دیگر : فرض اینکه عدد پنج در جای عدد هفت قرار گیرد صرفا یک تخیل پوچ و بی معنی و غیر معقولی است که خیال و واهمه ما انجام میدهد .
اکنون ببینیم نظام علل و معلولات ، و اسباب و مسببات ، و مقدمات و
نتائج ، چگونه است ؟ آیا اینها یک بار آفریده میشوند و بار دیگر جا و
مرتبه برای آنها قرار داده میشود ؟ و یا اینکه وجودشان مساوی است با
مرتبهای که در آن مرتبه قرار گرفتهاند ؟ مثلا سعدی در مرتبه و درجه خاصی از شرایط مکانی و زمانی قرار گرفته است که در نتیجه از لحاظ زمانی بر ما تقدم دارد . آیا سعدی آفریده شده و سپس در آن شرایط خاص قرار گرفته است ؟ و یا وجود سعدی مساوی است با آن درجه خاصی از وجود با همه آن شرایط ، زمان و مکان و مرتبه و مقام و نسبتهایی که سعدی با اشیاء دیگر پیدا کرده است جزء فرمول وجود سعدی است ، وجود سعدی یعنی مجموع آنها ،
بحث نظام وجود ، بحث دلکشی است . برخی پنداشتهاند که اگر نظام هستی و قرار گرفتن هر معلولی را در جای خود یک امر ضروری و قطعی بدانند نوعی محدودیت برای قدرت و اراده مطلقه باری تعالی قائل شدهاند ، غافل از اینکه سخن در این نیست که چیزی غیر از خود موجودات جهان در جهان هست که باید باشد و تخلف پذیر نیست و آن چیز همان نظام و ترتیب موجودات است
، سخن در این است که ترتیب و نظام موجودات عین وجود آنهاست که از ناحیه ذات حق افاضه میشود ، اراده حق است که به آنها نظام داده است .
ولی نه به این معنی که با یک اراده آنها را آفریده و با ارادهای دیگر به آنها نظام داده است تا فرض شود اگر اراده به نظام برداشته شود ، اراده به اصل آفرینش آنها باقی بماند . چون وجود موجودات و مرتبه وجود آنها یکی است ، اراده وجود آنها عین اراده نظام ، و اراده نظام عین اراده وجود آنها است .
از اینرو اراده باری تعالی به وجود هر شیء ، تنها از راه اراده وجود
سبب آن چیز صورت میگیرد ، و اراده وجود آن سبب ، از راه اراده وجود
سبب صورت میگیرد ، و جز این ، محال است . موجودات در نظام طولی منتهی میشوند به سببی که مستقیما اراده حق به او تعلق گرفته است ، اراده حق وجود او را ، عین اراده وجود همه اشیاء و همه نظامات است . « و ما امرنا الا واحدش »( ۱ ) .
علیهذا درباره باری تعالی نیز در عین لا یتناهی بودن قدرت و اراده ، و
در عین اینکه او مقهور نظامی که خود آفریده نیست ، هم حکمت صدق میکند و هم مصلحت .
معنی حکمت باری تعالی این است که اشیاء را به غایات و کمالات وجودی شأن میرساند . ولی معنی حکمت در فعل بشر این است که کاری
را برای رسیدن خودش به غایت و کمالی انجام میدهد .
چون وجود مسبب و انتساب و ارتباطش با سبب خودش یکی است و دو چیز نیست تا فرض تفکیک در آن بشود ، پس اراده باری تعالی او را ، عبارت
است از اراده ارتباط او با سبب خاص خودش ، و اراده آن سبب نیز مساوی
است با اراده ارتباط آن با سبب خاص خودش ، تا میرسد به سببی که اراده آن سبب ، مساوی است با ارتباط با ذات حق ، و اراده حق او را ، مساوی است با اراده همه اشیاء و همه روابط و همه نظامات .
شرور
آنچه تا کنون بحث کردیم درباره تبعیضها و تفاوتها بود . همچنانکه قبلا
گفتیم ایرادات و اشکالهای مربوط به ” عدل الهی ” در چند قسمت است :
تبعیضها ، فناها و نیستیها ، نقصها و کمبودها ، آفتها .
پاسخی که حکما به مسأله شرور دادهاند شامل سه قسمت است :
الف . ماهیت شرور چیست ؟ آیا بدیها و شرور ، اموری وجودی و واقعی
هستند یا اموری عدمی و نسبی ؟
ب . خواه و شرور ، وجودی باشند و خواه عدمی ، آیا خیرات و شرور ،
تفکیک پذیرند و یا تفکیک ناپذیر ؟ و بر فرض دوم که تفکیک ناپذیرند
آیا مجموع جهان با همه نیکیها و بدیها خیر است یا شر ؟ یعنی آیا خیرات
بر شرور فزونی دارند و یا شرور جهان بر خیرات آن فزونی دارند ؟ و یا
هیچکدام بر دیگری فزونی ندارد بلکه متساویند ؟
ج . خواه شرور ، وجودی باشند و خواه عدمی ، و نیز خواه از خیرات ،
تفکیک پذیر باشند و خواه تفکیک ناپذیر ، آیا آنچه شر است واقعا شر
است و جنبه خیریت در آن نیست ، یعنی لااقل پایه و مقدمه یک یا چند خیر نیست ؟ یا اینکه در درون هر شری خیر و بلکه خیراتی مستتر است ، هر شری مولد یک یا چند خیر است ؟
در قسمت اول ، پاسخ ” ثنویه ” که برای هستی ، دو نوع مبدأ قائل
شدهاند داده میشود ، و با افزودن قسمت دوم ، ایراد ماتریالیستها که شرور را اشکالی بر حکمت الهی دانستهاند ، و هم ایراد کسانی که با اشکال شرور ، عدل الهی را مورد خرده گیری قرار دادهاند جواب داده میشود .
قسمت سوم بحث ، نظام زیبا و بدیع جهان هستی را جلوه گر میسازد و میتوان آن را پاسخی مستقل ، ولی اقناعی ، یا مکملی مفید برای پاسخ اول دانست .
سبک و روش ما
ما با استفاده از همان مطالبی که حکمای اسلام در این بحث آوردهاند ، با
سبک و طرحی نو به پاسخگویی شبهه شرور پرداخته ایم . مسأله
” شرور ” را از نظر ” عدل الهی ” مورد مطالعه قرار می دهیم .
مسأله دوگانگی هستی
اساس شبهه ” ثنویه ” و طرفداران آنهااین است که چون هستیها در ذات خود دو گونهاند : هستیهای خوب و هستیهای بد ، ناچار باید از دو گونه مبدأ صدور یافته باشند تا هر یک از بدیها و خوبیها به آفرینندهای جداگانه تعلق داشته باشد . در واقع ثنویه خواستهاند خدا را از بدی تبرئه کنند ، او را به شریک داشتن متهم کردهاند . در نظر ثنویه ، که جهان را به دو قسمت نیک و بد تقسیم کردهاند و وجود بدیها را زائد بلکه زیانبار میدانند و قهرا
آنها را نه از خدا بلکه از قدرتی در مقابل خدا میدانند ، خداوند همچون
آدم با حسن نیت ولی زبون و ناتوانی است که از وضع موجود رنج میبرد و به آن رضایت نمیدهد ولی در برابر رقیب شریر و بدخواهی قرار دارد که بر
خلاف میل او فسادها و تباهیها ایجاد میکند .
” ثنویه ” نتواسته اند اعتقاد به قدرت نامتناهی و اراده مسلط خدا و
قضا و قدر بی رقیب او را توأم با اعتقاد به حکیم بودن و عادل بودن و خیر
بودن خدا حفظ کنند .
ولی اسلام در عین اینکه خدا را مبدأ هر وجود و دارای رحمت پایان ناپذیر و حکمت بالغه میداند ، به اراده توانا و قدرت مقاومت ناپذیر او نیز خدشه وارد نمیکند ، همه چیز را مستند به او میکند حتی شیطان و اغوای او را از نظر اسلام ، مسأله شرور به شکل دیگری حل میگردد و آن این است که میگوید با اینکه در یک حساب ، امور جهان به دو دسته نیکیها و بدیها
تقسیم میگردد ولی در یک حساب دیگر ، هیچگونه بدی در نظام آفرینش وجود ندارد ، آنچه هست خیر است و نظام موجود نظام احسن است ، و زیباتر از آنچه هست امکان ندارد .
اینگونه پاسخگوئی به مسأله ” شرور ” از لحاظ عقلی ، متکی به فلسفه
خاصی است که در آن ، مسائل وجود و عدم بطور عمیقی مورد دقت قرار میگیرد.
پاسخی که این فلسفه به ” ثنویه ” میدهد این است که ” شرور “
موجودهای واقعی و اصیلی نیستند تا به آفریننده و مبدأی نیازمند باشند .
این مطلب را به دو بیان میتوان تقریر کرد : عدمی بودن شر ، نسبی بودن شر . با توضیح این دو مطلب ، شبهه دوگانگی هستی بکلی رفع میشود
شر ، عدمی است
یک تحلیل ساده نشان میدهد که ماهیت ” شرور ” ، عدم است ، یعنی
بدیها همه از نوع نیستی و عدمند . این مطلب ، سابقه زیادی دارد . ریشه
این فکر از یونان قدیم است . در کتب فلسفه ، این فکر را به یونانیان
قدیم و خصوصا افلاطون نسبت میدهند ، ولی متأخران آن را بیشتر و بهتر
تجزیه و تحلیل کردهاند .
مقصود کسانی که میگویند ” شر عدمی است ” این نیست که آنچه به نام ” شر ” شناخته میشود وجود ندارد ، تا گفته شود این خلاف ضرورت است ، بالحس و العیان میبینیم که کوری و کری و بیماری و ظلم و ستم و جهل و ناتوانی و مرگ و زلزله و غیره وجود دارد ، نه میتوان منکر وجود اینها شد و نه منکر شر بودنشان ، و هم این نیست که چون شر ، عدمی است پس شر وجود ندارد ، و چون شری وجود ندارد پس انسان وظیفهای ندارد زیرا وظیفه انسان مبارزه با بدیها و بدها و تحصیل خوبیها و تأیید خوبها است ، و چون هر وضعی خوب است و بد نیست ، پس باید به وضع موجود همیشه رضا داد و بلکه آن را بهترین وضع ممکن دانست .
در قضاوت عجله نکنید ، نه میخواهیم منکر وجود کوری و کری و ستم و فقر و بیماری و غیره بشویم و نه میخواهیم منکر شریت آنها بشویم و نه
میخواهیم سلب مسؤولیت از انسانها بکنیم و نقش انسان را در تغییر جهان و تکمیل اجتماع نادیده بگیریم . تکاملی بودن جهان – و بالخصوص انسان – و رسالت انسان در سامان دادن آنچه بر عهدهاش گذاشته شدهاست جزئی از نظام زیبای جهان است . پس سخن در اینها نیست ، سخن در این است که همه اینها از نوع ” عدمیات ” و ” فقدانات ” میباشند و وجود اینها از نوع وجود ” کمبودها ” و ” خلاها ” است و از این جهت شر هستند که خود نابودی و نیستی و یا کمبودی و خلا هستند ، و یا منشأ نابودی و نیستی و کمبودی و خلاند ، نقش انسان در نظام تکاملی ضروری جهان ، جبران کمبودها و پر کردن خلاها و ریشه کن کردنریشههای این خلاها و کمبودهاست .
این تحلیل اگر مورد قبول واقع شود ، قدم اول و مرحله اول است ، اثرش
این است که این فکر را از مغز ما خارج میکند که شرور را کی آفریده است؟ چرا بعضی وجودات خیرند و بعضی شر ؟ روشن میکند که آنچه شر است از نوع هستی نیست بلکه از نوع خلا و نیستی است ، و زمینه فکر ثنویت را که مدعی است هستی ، دو شاخهای و بلکه دو ریشهای است از میان میبرد .
اما از نظر عدل الهی و حکمت بالغه ، هنوز مراحل دیگری داریم که بعد از
طی این مرحله باید آنها را طی کنیم .
خوبیها و بدیها در جهان ، دو دسته متمایز و جدا از یکدیگر نیستند آنطوری که مثلا جمادات از نباتات ، و نباتات از حیوانات جدا هستند و صفهای خاصی را بوجود میآورند . این خطا است که گمان کنیم بدیها یک رده
معینی از اشیاء هستند که ماهیت آنها را بدی تشکیل داده و هیچگونه خوبی در آنها نیست ، و خوبیها نیز به نوبه خود ، دستهای دیگرند جدا و متمایز از بدیها . خوبی و بدی آمیخته بهمند ، تفکیک ناپذیر و جدا ناشدنی هستند . در طبیعت ، آنجا که بدی هست خوبی هم هست ، و آنجا که خوبی هست همانجا بدی نیز وجود دارد .
در طبیعت ، خوب و بد چنان با هم سرشته و آمیختهاند که گویی با یکدیگر
ترکیب شدهاند اما نه ترکیبی شیمیایی ، بلکه ترکیبی عمیق تر و لطیف تر
ترکیبی از نوع ترکیب وجود و عدم .
وجود و عدم در خارج دو گروه جداگانه را تشکیل نمیدهند . عدم ، هیچ و
پوچ است و نمیتواند در مقابل هستی ، جای خاصی برای خود داشته باشد ، ولی در جهان طبیعت که جهان قوه و فعل ، و حرکت و تکامل ، و تضاد و تزاحم است همانجا که وجودها هستند عدمها نیز صدق میکنند . وقتی از ” نابینایی سخن میگوییم نباید چنین انگاریم که ” نابینایی ” شیء خاص و واقعیت ملموسی است که در چشم نابینا وجود دارد . نه ، ” نابینایی ” همان فقدان و نداشتن ” بینایی ” است و خود ، واقعیت مخصوصی ندارد .
خوبی و بدی نیز همچون هستی و نیستی است ، بلکه اساسا خوبی عین هستی ، و بدی عین نیستی است . هر جا که سخن از بدی میرود حتما پای یک نیستی و فقدان در کار است . ” بدی ” یا خودش از نونیستی است و یا هستیی است که مستلزم نوعی نیستی است ، یعنی موجودی است که خودش از آن جهت که خودش است خوب است و از آن جهت بد است که مستلزم یک نیستی است و تنها از آن جهت که مستلزم نیستی است بد است نه از جهت دیگر .
ما نادانی ، فقر و مرگ را بد میدانیم . اینها ذاتا نیستی و عدمند .
گزندگان ، درندگان ، میکروبها و آفتها را بد میدانیم . اینها ذاتا نیستی
نیستند ، بلکه هستیهایی هستند که مستلزم نیستی و عدمند .
” نادانی ” فقدان و نبودن علم است . علم ، یک واقعیت و کمال حقیقی
است ، ولی جهل و نادانی ، واقعیت نیست . وقتی میگوییم : ” نادان ،
فاقد علم است ” چنین معنی نمیدهد که وی صفت خاصی به نام ” فقدان علم دارد و دانشمندان آن صفت را ندارند . دانشمندان قبل از اینکه دانش
بیاموزند ، جاهلند ، زمانی که تحصیل علم میکنند چیزی از دست نمیدهند ، بلکه منحصرا چیزی بدست میآورند . اگر نادانی ، یک واقعیت حقیقی بود ، حصیل علم چون همراه با از دست دادن نادانی است صرفا تبدیل یک صفت به صفت دیگر میبود ، درست مانند آنکه جسمی ، شکل و کیفیتی را از دست میدهد و شکل و کیفیت دیگری پیدا میکند .
” فقر ” نیز بی چیزی و ناداری است نه دارایی و موجودی . آنکه فقیر
است چیزی را به نام ثروت فاقد است نه آنکه او هم به نوبه خود چیزی دارد و آن فقر است و فقیر هم مانند غنی از یک نوع دارایی بهرهمند است ، چیزی که هست غنی دارای ثروت است و فقیر دارای فقر .
” مرگ ” هم از دست دادن است نه بدست آوردن . لذا جسمی که صفت
حیات را از دست میدهد و به جمادی تبدیل میشود تنزل یافته است نه ترقی اما گزندگان ، درندگان ، میکروبها ، سیلها ، زلزلهها و آفتها از آن
جهت بد هستند که موجب مرگ یا از دست دادن عضوی یا نیرویی میشوند یا مانع و سد رسیدن استعدادها به کمال میگردند . اگر گزندگان ، موجب مرگ و بیماری نمیشدند بد نبودند ، اگر آفتهای نباتی موجب نابودی درختان یا میوه آنها نمیشدند بد نبودند ، اگر سیلها و زلزلهها تلفات جانی و مالی ببار نمیآوردند بد نبودند . بدی در همان تلفات و از دست رفتنها است . اگر درنده را بد مینامیم نه به آن جهت است که ماهیت خاص آن ، ماهیت بدی است بلکه از آن جهت است که موجب مرگ و سلب حیات از دیگری است.
در حقیقت ، آنچه ذاتا بد است همان فقدان حیات است . اگر درنده وجود
داشته باشد و درندگی نکند ، یعنی موجب فقدان حیات کسی نشود ، بد نیست و اگر وجود داشته باشد و فقدان حیات تحقق یابد بد است .
از نظر رابطه علت و معلولی ، غالبا همان فقدانات واقعی ، یعنی فقر و
جهل ، سبب اموری مانند میکروب و سیل و زلزله و جنگ و غیره میشوند که از نوع بدیهای قسم دوم میباشند ، یعنی موجوداتی هستند که از آن جهت بدند که منشأ فقدانات و نیستیها میشوند .
ما در مبارزه با این نوع از بدیها باید اول با بدیهای نوع اول مبارزه کنیم و خلاهایی از قبیل جهل و عجز و فقر را پر کنیم تا بدیهای نوع دوم راه
پیدا نکند
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.