مقاله در مورد فتح مکه
توجه : به همراه فایل word این محصول فایل پاورپوینت (PowerPoint) و اسلاید های آن به صورت هدیه ارائه خواهد شد
مقاله در مورد فتح مکه دارای ۷۱ صفحه می باشد و دارای تنظیمات در microsoft word می باشد و آماده پرینت یا چاپ است
فایل ورد مقاله در مورد فتح مکه کاملا فرمت بندی و تنظیم شده در استاندارد دانشگاه و مراکز دولتی می باشد.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل ورد می باشد و در فایل اصلی مقاله در مورد فتح مکه،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن مقاله در مورد فتح مکه :
فتح مکه
در میان قبائلی که اطراف مکه سکونت داشتند دو قبیله بودند بنامهای بنی بکر و خزاعه که مابین آنها از زمانهای قدیم عداوت و دشمنی برقرار بود. و سبب آن این بود که مردی از بنی حضرمی بنام مالک بن عباد – که هم پیمان با اسودبن رزن و قبیله بنی بکر بود برای نجات به مسافرت رفت و در راه گذارش به زمینهای قبیله خزاعه افتاد، و قبیله مذکور این مرد را کشتند و اموالش را بردند بنی بکر نیز تلافی کرده مردی از خزاعه را کشتند خزاعه نیز سه نفر از بزرگان بنی کنانه را بنامهای: سلمی و کلثوم و ذؤیب در نزدیکی انصال حرم( علامت هائی که برای حرم ( علامت هائی که برای حرم در مکه نصب کرده اند) به قتل رساندند.
اسلام که آمد موقتاً انتقامجویی را از میان این دو قبیله برداشت و افراد سرگرم تازه مسلمانان شدند، در جریان صلح حدیبیه( چنانچه پیش از این گفتیم) جزء مواد صلحنامه یکی این بود که هر قبیله ای بخواهند با قریش و یا با محمد(ص) پیمان بندند در عقد پیمان آزاد باشند، و روی این قرارداد خزاعه در پیمان رسول خدا(ص) وارد شدند و بنی بکر نیز با قریش هم عهد شدند.
پس از اینکه قراداد صلح فیمابین برقرار شد تیره ای از بنی بکر بنام بنی اسود بن رزن در صدد برآمدند انتقام آن سه نفری که بدست خزاعه کشته شده بودند از ایشان بگیرند ، و صلح را نقض کنند. از این رو مردی از ایشان بنام نوفل بن معاویه با جمعی از بنی بکر و گروهی از قریش به خانه خزاعه حمله بردند و در سرآبی بنام« وتیر» بر آنها شبیخون زده و مردی از آنها را بنام منبه کشتند.
خزاعه که چنان دیدند به سوی مکه عقب نشینی کرده خود را بحرم رساندند ولی در آنجا هم بنی بکر دست بردار نبود، و هنگامی که به نوفل گفتند: از خدا بترس اینجا حرم است و ما د اخل حرم شده ایم؟نوفل گفت: امروزه خدائی در کار نیست، شما در حرمی دست به دزدی و سرقت می زنید چگونه از انتقامجویی و خونخواهی کشتگانتان صرفنظر می کنید.
و سبب قتل منبه هم این بود که او مردی کم دل بود ودر آنشب با یکی از خزاعه به ن تمیم بیرون رفت و چون متوجه حمله بنی بکر شد رو به تمیم کرد و گفت: رفیق، خود او را نجات بده ولی من خواهم مرد چه مرا بکشند و چه رهایم کنند، زیزا این منظره که من دیدم قلبم را از هم شکافت ودیگر زنده نخواهم ماند از اینرو تعمیم فرار کرد. و منبه ایستاد تا بنی بکر به او رسید و او را کشتن
د و تمیم برای فرار خود اشعاری سروده و عذر خود را در آن اشعار خواستند.
خزاعه خود را به شهر مکه رسانده بخانه بدیل بن ورقاء و مرد دیگری بنام رافع که با آنها دوست بود وارد شدند.
و درباره حمله مزبور که از طرف بنی بکرو کنانه نسبت به خزاعه صورت گرفت اخرز بن لعط تشعاری گفت که بدیل بن عبدمناه نیز پاسخ آنها را داده و حسان بن ثابت نیر در اینباره اشعاری سرود .
عمروبن سالم خزاعی در محضر رسولخدا(ص):
پس از این واقعه و نقض صحلنامه از طرف قریش و بنی بکر عمرو بن سالم یکی از افراد خزاعه بمدینه آمدو جریان حمله قریش و بنوبکر را به قبیله خزاعه در ضمن اشعاری باطلاع آنحضرت رسانید و از او استمداد کرد.
رسول خدا(ص) فرمود: آی عمرو تو یاری خواهی شد، سپس ابری در آسمان ظاهر شد رسول خدا(ص) فرمو: این بار برای یاری بن کعب( که تیره از خزاعه بودند) اشک می ریزد.
بدنبال عمروبن سالم بدیل بن ورقاء نیز با عده ای از قبیله خزاعه به مدینه آمدند و نقض صلح را از یک طرف قریش و بنی بکر باطلاع رسولخدا(ص) ر ساندند و سپس به مکه مراجعت کردند.
بدیل و همراهان که بسو ی مکه برگشتند رسولخدا(ص) فرمود: ابوسفیان را می نگرم که به نزد شما آمده تا پیمان صلح را محکم کند و مدت آنرا زیادتر کند.
و( همچنان که رسولخدا(ص) فرمود) ابوسفیان ار طرف قریش مأموریت یدا کرد تا به مدینه برود و( از ترس آنکه مبادا خبر حمله بنی بکر بخزاعه بسمع رسولخدا(ص) برسد و آنحضرت درصدد حمله انتقامی برآید بسوی مدینه حرکت کرد تا) صلحنامه حدیبیه را محکمتر کند و مدت آنرا زیادتر سازد.
در بین رااه به بدیل بن ورقاء و همراهاهنش که از مدینه مراجعت می کردند برخورد، و چون آنها را دید پیش خود حدس زد که اینها به مدینه و نزد پیغمبر اسلام رفته اند، برای اطمینان بیشتری از بدیل پرسید: از کجا می آیی؟
بدیل گفت: بدیدن گروهی از خزاعه که در ساحل سکونت دارند رفته بودم.
گفت: پیش محمد نرفته بودی؟
پاسخداد: نه
بدیل از نزد ابوسفیان گذشت ولی ابوسفیان که باین حرف قانع نشده بود پشگلی را که از شتران ایشان به زمین افتاده بود برداشت و درمیان دست خود فشار داد و چون هسته خرما در آن مشاهده کرد دانست که بدیل واقع را باو نگفت و از مدینه بازگشته است.
ا بوسفیان در مدینه:
ابوسفیان به مدینه آمد و گفت( چون دانسته بود که خبر حمله بنی بکر به رسول خدا(ص) رسیده است از اینرو بیمناک بود ک به نزد آنحضرت برود و یکسر بخانه دخترش ام حبیبه که همسر رسولخدا(ص) بود رفت و چون خواست تشکی که در اطاق بود(و هرگاه رسولخدا(ص) بدانجا می آمد روی آن می نشست بنشیند ام حبیبه آن را جمع کرد ابوسفیان با ناراحتی گفت: دخترم آیا مرا لایق این تشک ندانستی یا آنرا درخور من ندیدی؟
ام حبییه پاسخداد: نه اینها نبود ابلکه این تشک مخصوص رسولخدا است و چون تو مردی مشرک و نجس هستی نخواستتم روی آن بنشینی.
ابوسفیان(که هیچ انتظار چنین پاسخی از دخترش نداشت با تعجب) باو گفت: به خدا ای دخترک پس از من شری بتو رسیده است!
سپس از خانه او خارج شده بنزد رسولخدا(ص) آمد و با او درباره تجدید قراداد صلح و ازدیاد مدت آن صحبت کرد ولی رسولخدا(ص) باو پاسخی نداد.
از انیرو به نزد ابوبکر رفت و از او درخواست تا وساطت کند و در این باره با رسول خدا(ص) صحبت کند ولی ابوبکر حاضر به این کار نشد.
از آنجا بنزد عمربن خطاب رفت و از او خواست تا وساطت کند عمر با خشونت او را از پیش خود رانده و در جوابش گفت: آیا ازمن میخواهی که درباره شما پیش رسولخوا(ص) شفاعت کنم. بخدا سوگند اگر من یاوری جز مورچگان پیدا نکنم با همانها به جنگ شما خواهم آمد.
از آنجا نیز بیرون رفته بخانه علی ابن ابیطالب آمد، و در آن وقت که ابوسفیان بخانه علی(ع) آمد فاطمه دختر رسولخدا(ص) نیز در خانه حضور داشت و حسن بن علی که کودکی بود و در آنجا مشغول بازی بود.
ابوسفیان روبعلی(ع) کرده و گفت: یا علی قرابت و خویشی تو از همه این مرم به من نزدیک تر است و من برای انجام حاجتی به این شهر آمده ام و از تو درخواست می کنم که نگذاری من ناامید از این شهر برگردم و پیش رسولخدا برای من وساطت کنی؟
علی(ع) فرمود: ای ابا سفیان وای برتو ف بخدا پیغمبر خدا بکاری تصمیم گرفته که ما نمی توانیم در آن باره سخنی به او بگوئیم.
ابوسفیان که از علی ابن ابیطالب نتیجه نگرفت بسوی فاطمه( سلام الله علیها) متوجه شد ه و گفت: ای دختر محمد ممکن است باین کودک خود دستور دهی تا کسی را در پناه خود بگیرد و درنتیجه برای همیشه آقا و سرور عرب باشد.
فاطمه پساخ داد: بخدا فرزدمن هنوز به آن مرتبه نرسیده که بتواند کسی را پناه دهد گذشته از این کسی نمی تواند برضد رسولخدا کسی را در پناه خویش گیرد.
ابوسفیان( که از این راه هم نتیجه نگرفت مجدداشً رو بعلی بن ابیطالبکرده گفت: یا اباالحسن راه چاره بر من مسدود شده تو راهی پیش من بگذار؟
علی بن ابیطالب فرمود: بخدا من راهی که بدرد تو بخور سراغ ندارم ولی تو بزرگ نبی کنانه هستی برخیز و مردم را در پناه خویش درآور و سپس خود را به مکه برسان.
ابوسفیان گفت: آیا این کار سودی برای من دارد؟
فرمود: نه بخدا گمان ندارم ان کار فایده ای برای تو داشته باشد ولی راهی جز این به نظرم نمی رسد.
ابوسفیان به مسجد آمدو( همانطورکه علی بن ابیطالب او را راهنمایی کرده بود در میان مردم ایستاد و گفت: ای مردم من همه را در پناه خویش در آوردم سپس سوار شتر خویش شده بمکه آمد.
قریش بدیدن او آمده ازاوپرسیدند: چه کردی: من به نزد محمد رفتم و با او گفتگو کرم و لی او پاسخم نداد. سپس به نزد پسر ابی قحافه( ابوبکر)ر فتم و او هم خیری ندیدم آنگاه پیش پسر خطاب رفتم او او را سخت ترین دشمنها دیدم آنگاه به نزد علی رفتم و اورا نرمتر از دیگران دیدم، و او راهی پیش پای من گذارد و من انجام دادم ، و بخدا تا به حال هم نمی دانم آیا اینکاری که به دستور او کردم برای من فایده ای دارد یا نه.
از او پرسیدند: چه راهی پیش پایت گذارد؟
گفت: به من دستور داد مردم را پناه دهم،و من این کار را کردم!
پرسیدند آیا محمد هم اینکاررا امضا کرد؟
گفت: نه
گفتند: وای بر تو با این دستور تو را به مسخره و ریشخند گرفته اینکار چه سودی داشت؟
ابوسفیان گفت: بخدا راهی جزاین نداشتم.
تجهیز لشگر:
پس( از رفتن ابوسفیان) رسولخدا(ص) به مردم دستور داد آماده سفر شوند و بخانواده خود دستور داد و سائل سفر آن حضرت را مهیا کنند ولی مقصد را بهآنها نفرمود، از اینرو ابوبکر بخانه عایشه آمد و از او پرسید: پیغمیر قصد کجا دارد؟ عایشه گفت: ما اطلاعی نداریم.
ولی هنگام حرکت مردم را آگاه ساخت که قصد مکه دارد و سفارش کرد که هرچه زودتر مهیا شوند و در تهیه وسایل سفر کوشش بیشتری به خرج دهند و از خدا خواست که اخبار حرکت آنحضرت را از قریش مخفی نگهدارد و راه رسیدن اخبار را به قرش مسدودکند.
حسان بن ثابت نیر بوسیله اشعاری که سرود مردم را به جنگ تحریک کرد
نامه حاطب بن ابی بلتعه به قریش:
( رسول خدا(ص) سعی داشت که بی خبر وارد مکه شود و از حرکت و علمیات او قریش مطلع نشود ولی) حاطب ابن ابی بلتعه( یکی از مهاجرین) نامه به قریش نوشت و جریان حرکت آن حضرت را در آن نامه درج کرد و آنرا به زنی از قبیله مزینه – یا به فته برخی کنیزی از بنی عبدالمطلب که نامش سازه بود – سپرد و مزد زیادی برای آن زن معین کرد که نامه را به قریش برساند.
آن زن نامه را گرفت و در زیر موهای سرخود پنهان کرد و روی آن گسیوان بافته خود را بست و به سوی مکه حرکت کرد. ولی خدای تتعالی پیغمبرش را بوسیله وحی آسمانی از این جریان مطلع ساخت و رسولخدا(ص) علی بن ابیطالب و زیبربن عوام را مأمور ساخت که خود را به آن زن برسانند و نامه حاطب را از او بگیرند.
آن دو به دنبال آن زن از مدین خارج شدند و در جائی بنام« خلیفه بنی أبی احمد» به آن زن رسیند و بار اثاث آن زن را جستجو کردند وچیزی نیافتند در این موقع علی بن ابیطالب پیش آمد و به آن زن گفت: من بخدا سوگند می خورم که نه به رسولخدا(ص) دروغ گفته شده و نه به ما اکنون یا ناوه را خودت بیرون آور و یا به ناچار ما تو را تفتیش بدنی خواهیم کرد. آن زن که علی را مصممدر اینکار دید گفت: بکناری برو. علی بن ابیطالب به یکسو رفت. پس آن زن گیسوانش را باز کرد و نامه را از میان آ«ها بیرون آورد و به علی داد.
علی بن ابیطالب نامه را گرفته به نزد رسولخا(ص) آورد، حضرت حاطب بن ابی بلتعه را خواست و به او فرمود: حاطب! چه سبب شد که تو این نام را به قریش بنویسی؟ عرض کرد: یا رسول الله بخدا سوگند من بخدا و رسولش ایمان دارم و هیچگونه تزلزل و تردیدی در دین برای من پیدا نشده ولی من د رمیان مردم این شهر عشیر و فامیلی ندارم ولی درمکه و میان مردم آن شهر زن و فرزند دارم، از این رو خواستم کاری به نفع مردم مکه انجام داده باشم( که از این راه منتی بر آنها داشته باشم ودرموقع لزوم زن و بچه ام از آنها کمکی بگیرم)
!
عمربن خطاب پیش آمده و گفت: این مرد منافق شده و اجازه بده تامن گردنش را بزنم.
رسولخدا(ص) فرمود: ای عمر تو چه میدانی شاید خداوند در جنگ بدر مسلمانانی که در آنجا حاضر بودند( و حاطب نیز از آنجمله بود) نگریست و به آنها فرمود: هرچه می خواهید انجام دهید که من شما را آمرزیدم سپس خدای تعالی آیه زیر را درباره حاطب بن ابی بتلعه نازل فرمود: « ای کسان یکه ایمان آورده اید دشمن من و دشمن خودتان را یاران خود نگیرید که طرح دوستی با آنها افکنید;..» تا به آخر داستان ابراهیم(ع).
حرکت به سوی مکهک:
روز دهم ماه مبارک رمضان بود که رسولخدا(ص) کلثوم بن حصین را در مدینه بجای خد منصوب فرمود و در حالیکه خود او و سایرین مسملمانان روزه داشتند بسوی مکه حرکت کردند ودر« کدید» که میان« عسفان» و «أمج» قرار دارد روزه خود را افطار کردند.
عده سپاهیان آنحضرت( که از قبائل مختلف اطراف مدینه نیز گروه زیادی در میان آنها بودند) بده هزار نفر می رسید که هتفصدنفر در میان آنها بود و خلاصه هر یک از قبائل اطراف در آن سپاه شرکت کرده بودند و مهاجر و انصار مدینه نیز بطور عومم در آن سفر حاضر شده بودند و کسی از
آنها نبود که در آن سفر در مدینه توقف کرده باشد. رسولخدا(ص) همچنان تا« مرالظهران» پیش رفت بدون آنکه قریش کوچکترین اطلاعی از حرکت آن حضرت با آن سپاه بی شمار داشته باشند و اوسفیان شبها ه می شد به همراهی حکیم بن حزام و بدیل بن روقا از مکه بیرون می آمدد و اطراف شهر می گشتند تا اطلاعی از تصمیم رسولخدا(ص) پیدا کنند ولی چیزی دستگیرشان نمی شد.
هجرت عباس بن عبدالمطلب:
همچنان که رسولخدا(ص) به سوی مکه می رفت عباس بن عبدالمطلب( عموی آنحضرت) اب خانواده اش به قصد هجرت بسوی مدینه میرفتند، و در جحفه بانحضرت برخورد کردند)(و همچنانکه می گویند حضرت دستور داد زن و بچه اش را به مدینه بفرستد و خود بهمراه سپاهیان بسوی مکه بازگردد)
در جائی بنام« نیق العقاب» ابوسفین بن حارث بن عبدالطملب که پسر کوچکی هم همراهش بود با عبدالله بن ابی امیه( برادر ام سلمه و عمه زاده رسولخدا) به سپا ه اسلام برخوردند. و خواستند به نزد رسولخدا(ص) بروند و لی حضرت ایشان را نپذیرفت ام سلمه(که خواهر عبدالله بن ابی امی) بود بعنوان وساطت نزد رسولخد آمده و خواهش کرد که حضرت آنها را بپذیر و ادامه داد که یکی از آن دو( یعنی ابوسفیان) پسر عموی تو است، و آن دیگر( یعنی عبدالله) عموزاده و برادر زنت می باشد.
حضرت فرمود: مرا به آن دو نیازی نیست، اما عموزاده ام که آبروی مرا برد و اما عمه زاده و برادر زنم همان کسی است که در مکه به من گفت آنچه گفت.
این سخن که به گوش ابوسفیان رسید گفت: بخدا گر مرا نپذیرد و اجاره ملاقات بمن ندهد دست این پسر کوچکم را می گیرم و از همین جا سر به بیابان می گذارم تا از گرسنگی و تشنگی هلاک شویم.
انی سخنکه بهگوش رسولخدا(ص) رسید دلش بحال ابوسفیان سوخت و اجازه ملاقات به آن دو داد وآنها را پذیرفت و چون به حضور آن حضرت رسیدند مسلمان شدند و ابوسفیان درباره پذیرفتن دین اسلام و عذرخواهی از اعمال گذشته اش اشعاری نیز سرود و برای رسولخدا(ص) قرائت کرد.
عباس بن عبدالمطلب و ابوسفیان:
هنگامی که رسول خدا(ص) با آن سپاه مجهز و بی نظیر بمرالظهران رسید شب را در آنجا توقف کرد عباس بن عبدالمطلب گوید: من با خودم گفتم: وای بحال روز سپاه قریش. بخدا اگر رسولخدا(ص) پیش از آنکه قریش از او امان خواسته باشند بخواهد با این لشگر مجهز به مکه حمله کند فریش چه سرنوشتی خواهند داشت. مسملماً همه نابود خواهند شد( و نام و نشانی از آنها جای نخواهد ماند.)
از این رو بر استرسفیدی که مخصوص رسولخدا(ص) بود سوار شد و مقداری به جلو رفت تا خود را به« اراک» رساند و درصدد بود که بلکه به شخص هیزم کن و با شبان و یا شخص دیگری برخورد کند و مردم مکه را از آمدن رسول خدا(ص) آگاه سازد تا هر چه زودتر پیش از حمله به مکه نزد آنحضرت بیایند و از او امان بخواهند.
در این بین صدای ابوسفیان و بدیل بن ورقاء بگوشش خورد که بسوی مکه می رفتند و با هم گفتگو میکردند و ابوسفیان( آتشهای زیادی که لشکر رسول خدا(ص) روشن کرده بودند دیده بودند ولی نفهمیده بودند که آنها کیستند و برای چه به آن سرزمین آمده اند از اینرو) به می گفت:
بخدا من تاکنون اینهمه آتش و اینقدر لشکر ندیده بودمو
بدیل به او می گفت: اینها لشکر خزاعه هستدند که به غیرت آمده و برای حمله به بنی بکر آمده اند.
ابوسفیان در پاسخش می گفت: خزاعه کمتر از آن است که چنین جمعیت و این همه آتش داشته باشد.
عباس که این گفتگو را شنید صدای ابوسفیان را شناخت و صدا زد: ای اباحنظله! ابوسفیان نیز صدای( درشت) عباس را شناخت و گفت:
ای اباالفضل: عباس پاسخش را داد و ایستادند.
ابوسفیان از عباس پرسید: پدر و مادرم به قربانت چه خبر است؟
عباس پاسخ داد: وای بر ای ابوسفیان! این رسولخداست که با این لشکر برای حمله به مکه آمده است و بخدا روز قریش با این وضع سیاه خواهد شد.
ابوسفیان گفت: اکنون چاره چیست؟ پدر و مادرم بقربانت؟!
پاسخداد: به خدا اگر بتو دست بیابند گردنت را خواهند زد. چاره این است که بر ترک من سوار شوی تا تو را به نزد آنحضرت ببرم و برای تو امان بگیرم.
ابوسفیان سوار شد و عباس به سوی اردوی اسلام حرکت کرده و بدیل بن ورقاء حکیم بن حزامه که همراه او بودند به مکه رفتند.
عباس بن عبدالمطلب همچنان از کنار آتشهائی که لشکریان روشن کرده بودند به طرف سراپرده رسولخدا(ص) می رفت و به هر دسته که می گذشت مردم نگاهی می کردند و چون استررسولخدا(ص) را می شناختند بهم می گفتند: عموی پیغمبر است که بر استر آنحضرت شوار شده و از اینرو معترض او نمی شدند تا چون به عمربن خطاب عبورشان افتاد پیش آمده گفت: کیست؟
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.