زندگینامه پروفسور حسابی


در حال بارگذاری
23 اکتبر 2022
فایل ورد و پاورپوینت
2120
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : به همراه فایل word این محصول فایل پاورپوینت (PowerPoint) و اسلاید های آن به صورت هدیه ارائه خواهد شد

 زندگینامه پروفسور حسابی دارای ۲۴ صفحه می باشد و دارای تنظیمات در microsoft word می باشد و آماده پرینت یا چاپ است

فایل ورد زندگینامه پروفسور حسابی  کاملا فرمت بندی و تنظیم شده در استاندارد دانشگاه  و مراکز دولتی می باشد.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل ورد می باشد و در فایل اصلی زندگینامه پروفسور حسابی،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن زندگینامه پروفسور حسابی :

۱۳۰۱ : اخذ مدرک مهندسی راه و ساختمان از دانشگاه مهندسی بیروت
۱۳۰۳ : اخذ مدرک مهندسی معدن و در کنار آن تحصیل در رشته ریاضیات و ستاره شناسی در دانشگاه امریکایی بیروت
۱۳۰۵ : گذراندن دو سال اول رشته حقوق در دانشگاه سوربن، گذراندن رشته پزشکی و ادامه تحصیل در رشته ریاضیات و ستاره شناسی و اخذ مدرک مهندسی برق از دانشگاه برق پاریس
۱۳۰۶ : اخذ دکترای فیزیک از دانشگاه سوربن فرانسه
۱۳۰۷ : تاسیس دارالمعلمین تهران، ساخت اولین رادیو در کشور
۱۳۰۸ : تاسیس دانش سرای عالی و تدریس فیزیک و مکانیک

۱۳۱۰ : ایجاد اولین ایستگاه هواشناسی، نصب اولین دستگاه رادیولوژی (برای برادرشان دکتر محمد حسابی)، تشکیل انجمن زبان فارسی و بنیان گذاری فرهنگستان زبان
۱۳۱۱ : تعیین ساعت ایران، تاسیس اولین بیمارستان خصوصی در ایران
۱۳۱۲ : محاسبه، نقشه برداری و احداث راه تهران، شمشک
۱۳۱۳ : تاسیس دانشگاه تهران، تصدی پست ریاست و تدریس و عضویت در شورای دانشکده فنی
۱۳۱۵ : عضویت در کنگره ریاضی دانان اسلو در نروژ
۱۳۲۱ : تاسیس دانشکده علوم، پایه گذاری و عضویت افتخاری در شورای عالی معارف، عضویت پیوسته در شورای عالی فرهنگ
۱۳۲۳ : تاسیس مرکز عدسی سازی اپتیک کاربردی در دانشگاه تهران
۱۳۲۴ : تاسیس اولین رصدخانه نوین در ایران

۱۳۲۵ : عضویت در کنفرانس علمی پرینستون
۱۳۲۷ : عضویت در هیئت تحقیقاتی انستیتو تحقیقات هسته ای شیکاگو
۱۳۳۰ : ماموریت خلع ید از شرکت نفت انگلیس در دولت دکتر مصدق، رئیس هیئت مدیره و مدیر عامل شرکت ملی نفت ایران در دولت دکتر مصدق، وزیر فرهنگ در دولت دکتر مصدق، پایه گذاری مدارس عشایری و تاسیس اولین مدرسه عشایری در ایران
۱۳۳۳ : مخالفت با طرح قرارداد ننگین کنسرسیوم در مجلس، تدوین اساس نامه و تاسیس موسسه ملی استاندارد ایران
۱۳۳۴ : عضویت در آکادمی علوم نیویورک

۱۳۳۵ : تاسیس مرکز مدرن تعقیب ماهواره ها در شیراز
۱۳۳۶ : نشان کوماندور دولا لژیون دو نور از دولت فرانسه
۱۳۳۷ : عضویت در اولین کنفرانس اتمی فرانسه و ژنو، عضویت در کنفرانس اتمی ژنو تا سال ۱۳۴۷، عضویت در کنفرانس بین المللی فضا – ژنو، عضویت در انجمن فیزیک فرانسه
۱۳۴۰ : مفالفت با طرح ننگین کاپیتولاسیون و کنسرسیوم در مجلس و مخالف های سیاسی و کناره گیری از مجلس
۱۳۴۱ : عضویت در انجمن فیزیک اروپا، امریکا
۱۳۴۴ : پایه گذاری، تاسیس و ریاست موسسه ژئوفیزیک دانشگاه تهران

۱۳۴۵ : تاسیس انجمن ژئوفیزیک ایران
۱۳۴۶ : نماینده ایران در کنفرانس علمی و فنی فضا، نیویورک
۱۳۴۷ : دریافت حکم بازنشستگی تحمیلی توسط رئیس وقت دانشگاه تهران، دعوت رئیس دانشگاه برای ادامه تدریس
۱۳۴۹ : عضو پیوسته فرهنگستان زبان ایران، پایه گذاری مرکز تحقیقات اتمی و تاسیس رآکتور اتمی دانشگاه تهران
۱۳۵۰ : استاد ممتاز دانشگاه تهران، تشکیل انجمن فیزیک ایران و ریاست آن از بدو تاسیس
۱۳۶۲ : بزرگداشت پروفسور حسابی، پدر علم فیزیک ایران در کنگره شصت ساله فیزیک ایران

۱۳۶۷ : افتتاح تالار سازمان انرژی اتمی ایران با شرکت پروفسور عبد السلام به پاس بنیان گذاری علم هسته ای در ایران توسط استاد
۱۳۶۸ : مرد علمی سال جهان
۱۳۷۰ : عضو هیئت امنای انجمن آثار و مفاخر فرهنگی با تصویب شورای عالی انقلاب فرهنگی
۱۳۷۱ : صاحب کرسی و استاد فیزیک تا سال ۱۳۷۱
در گذشت : ساعت ۳۰/۷ صبح دوازده شهریور، بیمارستان دانشگاه ژنو

روحش شاد و یادش گرامی

ملاقات استاد با انیشتین در اثبات تئوری بی نهایت بودن ذرات
از زبان استاد
موفق شدم در دانشگاه سوربن فرانسه با استاد برجسته ای مثل پروفسور فابری فیزیک بخوانم. با تلاش زیاد، پس از سه سال دکترای فیزیک گرفتم. در آن زمان، دانشگاه های امریکا تازه معرفی خودشان را شروع کرده بودند. به همین منظور، برگه هایی را پخش می کردند تا دانشجویان داوطلب تنظیم کنند و به دانشگاه برگردانند. من هم مشخصات و اطلاعاتی را که می خواستند، در یکی از آن برگه ها نوشتم و با پست فرستادم. از میان پانزده هزار داوطلبی که تقاضا فرستاده بودند، به عنوان یکی از پنج نفری که پای درس اینشتین می نشستند، انتخاب شدم. این موفقیت یک از شیرین ترین خاصرات عمر من است. از خوشحالی در پوست نمی گنجیدم. بلافاصله به پرینستون رفتم و برای اولین بار با بزرگ ترین مرد فیزیک جهان، آلبرت اینشتین رو به رو شدم. از این لحظه، او دیگر استاد من بود. خیلی لذت بخش و غرور انگیز بود. حالی را که داشتم، نمی توانم وصف کنم. به هر حال، پس از یک سال نظریه ام را به استاد پیشنهاد کردم که ((نظریه بی نهایت بودن ذرات)) بود. استاد پس از مطالعه این نظریه گفت:((نظریه تو در آینده نه چندان دور، علم فیزیک را در جهان تحت تاثیر قرار می دهد، ولی در حال حاضر نظریه زیبایی نیست. باید روی آن کار شود.)) سپس مرا به آزمایشگاهی در دانشگاه شیکاگو معرفی کرد. در قطاری که به شیکاگو می رفت، مدام در فکر این جمله اینشتین بودم که می گفت::((در حال حاضر، نظریه زیبایی نیست.)) با خود می اندیشیدم که ای زیبایی که خداوند در آیات قرآن بیان می فرماید، حتماً در فیزیک هم وجود دارد و با فکر یافتن این زیبایی ها سفر کردم.

در آزمایشگاه، اتاقی به من دادند . با اشتیاق و امید به آینده ای روشن کارم را شروع کردم. در شیکاگو، شبانه روز مطالعه و آزمایش کردم و نتایج کارم را نوشتم. حالا دیگر نظریه ام شکل گرفته بود و مبتنی بر تحقیقات علمی بود. مجدداً به پرینستون برگشتم و وقتی که درجواست کردم که از این نظریه در حضور هیئت داوران دفاع کنم، با همه اطمینانی که به کارم داشتم، دچار دلهره شدم که چه کسی دفاع مرا داوری خواهد کرد؟ با کمال تعجب متوجه شدم که اینشتین خودش پذیرفته است جلسه دفاعیه من را اداره کند. هر چند خیلی برایم هیجان انگیز بود، ولی اضطرابم زیادتر شد. سرانجام روز دفاع از نظریه ام فرا رسید و من با تشویق فراوان، اما امیدوارانه وارد اتاقی شدم که اعضای داوران در آن نشسته بودند. وقتی وارد اتاق شدم، اینشتین هفتاد ساله در مقابل من که یک جوان سی و چند ساله بودم، تمام قد ایستاد. خشکم زده بود.

از خجالت قرمز شده بودم. به دنبال اینشتین، بقیه اعضا که همگی انسان های بزرگی در علم فیزیک بودند مثل بورن، فرمی و شورودینگر پیش پایم بلند شدند. دست و پایم را گم کرده بودم. نمی دانستم چه کنم. اینشتین مرا پهلوی خودش نشاند. آنقدر هول کرده بودم که حرف زدن هم یادم رفته بود. وقتی استاد، مرا مضطرب دید، سعی کرد با حرف های دوستانه فضا را برای من قابل تحمل کند. از اوضاع آزمایشگاه و شیکاگو پرسید و … کم کم حالم بهتر شد و به خودم مسلط شدم. حالا وقت آن رسیده بود که به دستور استاد پای تابلو بایستم و از نظریه ام دفاع کنم. استاد مودبانه پرسید: ((آیا تصور می کنید اگر پای تابلو بروید، برایتان راحت تر باشد؟)) از استاد اجازه خواستم و پای تابلو رفتم. مدام فکر می کردم که درست نیست وقت دانشمندی مثل اینشتین را بیهوده تلف کنم. برای همین با عجله کارهای انجام شده و نتایج تحقیقاتم را بیان کردم. اینشتین پرسید: ((چرا عجله می کنید؟)) گفتم: ((شما انسان ارزشمندی هستید و من نباید وقت شما را بگیرم.)) با خونسردی جواب داد: ((خیر! اشتباه می کنید. اینجا شما پروفسور حسابی هستید و من شاگرد. فکر کنید که مشغول صحبت با شاگردان خود هستید.))

این اولین باری بود که لقب پروفسور به من داده می شد، آن هم از انسان بزرگی مثل اینشتین. از خوشخالی در پوست نمی گنجیدم. می خواستم پرواز کنم. آن روز به بلند ترین قله ی آرزو هایم رسیده بودم. تنها این احساس را نداشتم که به پیشرفت علم کمک کرده ام، بلکه فکر می کردم درس بزرگی آموخته ام. این جمله استاد در تمام عمر رفتارم را عوض کرد. من یاد گرفتم که وقتی انسانی خیلی ارزشمند است، به همان اندازه مودب، متواضع و فروتن است. بیش از یک ساعت پای تابلو، معادلات و نتایج تخقیقات را می نوشتم و توضیح می دادم و استاد با دقت نظاره می کرد. وقتی کارم تمام شد، استاد گفت: ((به شما تبریک می گویم. حالا، این نظریه زیبا و قابل دفاع است.))

سپس به آکادمی علوم اروپا معرفی شدم. به خاطر این نظریه، نشان کوماندور دولا لژیون دو نور که بزرگترین نشان علمی کشور فرانسه است، به من داده شد. افتخارات بزرگ یکی یکی از راه می رسیدند و من فکر می کردم که اگر روزهای سخت و دردناکی در زندگی انسان ها باشد و در این روزها امیدوارانه تلاش کنند و خستگی، آنان را از ادامه راه بازندارد، خداوند درهای سعادت و خوشبختی را به رویشان می گشاید.
با دست پر و شادمان به پرینستون برگشتم. اینشتین نوشت: ((پروفسور حسابی می تواند در کرسی من تدریس کند.)) این دیگر برایم باور کردنی نبود، حتی تصورش را هم نکرده بودم. بهترین جای ممکن بود، تکیه زدن بر کرسی استاد مسلم فیزیک جهان، آرزویی محال بود و افتخاری بس بزرگ. این کرسی ویژگی های علمی و اخلاقی زیادی را طلب می کرد و حالا نصیب من شده بود.
یک سال و نیم در دانشگاه پریستون تحقیق و تدریس کردم. یک روز عصر که به خانه بر می گشتم، ناخود آگاه صدای سنگ ریزه های خیابان های دانشگاه که زیر پایم جا به جا می شدند، مرا به دوران کودکی برد. صدایی آشنا که از روز های خوش کودکی و از خانه ی زیر بازارچه قوام الدوله در گوشم می پیچید. ناگهان به خود آمدم. گفتم: ((آیا من وظیفه دارم در این دانشگاه امریکایی بمانم و یا باید جوانان کشورم را دریابم؟ جوانانی که از علم و دانش امروز کم تر بهره ای دارند.))

یک لحظه از خودم خجالت کشیدم. احساس بدی به من دست داد. فکر کردم چرا باید سرسفره بیگانگان بنشینم. خاطرات کوتاه، اما شیرین کودکی در آن خانه با حیاط شنی، یاد وطن را در من زنده کرد. همان جا تصمیم گرفتم به میهنم باز گردم. وقتی این تصمیم به گوش مادرم رسید، خیلی خوشحال شد.

زندگی استاد در ایران
سرانجام پس از سی و چند سال به خاک ایران قدم گذاشتم. به هر اداره ای مراجعه کردم، کاری به من ندادند. سرانجام با یک رابطه بالای دارالفنون، دو تا اتاق به من دادند. با ابتدایی ترین وسایل شروع کردم تا دارالمعلمین عالی را راه بیندازم. مثلاً برای تهیه برق، هشتاد تا استکان خریدم، آن ها را روی زمین چیدم و یک پیل ولتا درست کردم که حدود نود ولت برق داشت و شاگردانم برای اولین بار، با این برق صدای رادیویی را شنیدند که خودمان برای اولین بار در کشور ساخته بودیم. رفته رفته با کمک همین دانشجویان، اولین ایستگاه هواشناسی را ساختیم.
تا آن زمان، مجبور بودیم که اطلاعات هواشناسی را از همسایه شمالی، آن هم با ساعت ها اختلاف دریافت کنیم. آن روز ها، ساعت به معنای امروزی وجود نداشت. با دانشجویان یک گروه تشکیل دادیم، عرض جغرافیایی را محاسبه کردیم و پس از مکاتبه با گرینویچ، با ساعت بین المللی هماهنگ شدیم. پس از چندی، حکمت وزیر فرهنگ شد. شنیده بودم که آدم تحصیل کرده ای است. یک روز او را ملاقات کردم و گفتم: ((اجاز بدهید جایی را بسازیم که خودمان دکتر و مهندس و کارشناس تربیت کنیم. تا کی نیازمند خارجی ها باشیم؟))

حکمت گفت: ((پیشنهادت را بنویس.)) طرح تاسیس دانشگاه تهران را نوشتم. حکمت طرح را برای صدیق اعلم، رئیس تعلیمات عالیه فرستاد. صدیق اعلم در جواب نوشت: ((تربیت دکتر و مهندس کار فرنگی ها است، نه کار ما. تاسیس دانشگاه، هفتاد سال برای ایران زود است.)) به حکمت گفتم: ((ببینید چه نوشته است، این آقا؟)) حکمت گفت: ((من از عهده ی او بر نمی آیم، سعی می کنم، وقت ملاقاتی جور کنم تا برویم پیش شاه.))

ملاقات استاد با رضا خان
توصیف رضا خان را با آن چکمه و شنل و عصا شنیده بودم. از این که او را ملاقات کنم، وحشت داشتم، ولی چاره ای نبود. وقت ملاقاتی تنظیم کرد و پیش شاه رفتم. یک ساعتی صحبت کردم و از ضرورت دانشگاه برایش گفتم. حرف هایم که تمام شد، گفت: ((بگو ببینم این حرف هایی که زدی به چه درد می خورد؟)) فکر کردم باید چند مثال بزنم تا بفهمد. گفتم: (( این کارخانه ی قند کهریزک و راه آهن سراسری را آلمان ها دارند می سازند. راه های شوسه را هم همین اروپائی ها درست می کنند. پس خودمان چه کار کنیم؟ بیایید این پول ها را صرف جایی کنیم که بچه های خودمان را تربیت کنیم تا دکتر و مهندس بشوند.))
حرفم را پسندید و گفت: ((به حکمت بگو قانونش را بنویسد و به مجلس ببرد.)) سه روز بعد از ملاقات، مقدار زیادی پول هم فرستاد تا کار را شروع کنیم. حکمت، قانون تاسیس دانشگاه را به مجلس برد، ولی رای نیاورد. با پولی که شاه داده بود ساختمان های دانشکده فنی،‌ معقول و منقول، پزشکی و حقوقی را شروع کردیم. هر روز هم به مجلس می رفتم و با یک یک نمایندگان صحبت می کردم تا بلکه متقاعد شوند. یک روز که به مجلس رفته بودم رئیس کمیسیون فرهنگ به من گفت: ((ما فهمیدیم که تو درس خوانده هستی، ولی نفهمیدیم چیزی که تو می گوئی، به چه دردمان می خورد. بگو لایحه را بیاورند، ما رای می دهیم.))
لایحه را که به مجلس فرستادند، همراه حکمت در مجلس حاضر شدیم. رئیس کمیسیون پشت تریبون مجلس نیم ساعت از من تعریف کرد و نماینده ها به لایحه رای دادند. کم کم ساختمان ها هم آماده شد و دانشگاه تهران رسماً شروع به کار کرد.

استاد در وزارت فرهنگ
وقتی دکتر مصدق نخست وزیر شد، مرا به عنوان اولین رئیس هیئت مدیره و مدیر عامل شرکت نفت انتخاب کرد. ماجرای ملی شدن نفت،‌ در همان سال پیش آمد. پس از مدتی به پیشنهاد دکتر مصدق، وزیر فرهنگ شدم و هم زمان، حکم رسیدگی به ((اموال از کجا آورده ای؟)) را به من داد.
آقای معزالسلطنه فکر کرده بود که: ((بعد از این همه نا مهربانی، حالا نوبت تسویه حساب من با ایشان است.)) خیلی زود سراغ من آمد و گفت: ((خانه شمیران را می خواهم به تو بدهم.)) قبول نکردم. شاید هم فکر کرده بود با این کار گذشته را جبران کند. پدربزرگت را واسطه کرد که مرا راضی کنند که خانه را قبول کنم. او که پیرمردی روحانی بود، به شوخی گفت: ((آقای دکتر ! روز پانزده برج که می رسد، دیگر پولی نداری!‌ وزیر فرهنگ هستی، ولی دوتا اتاق از کارمند وزارت فرهنگ اجاره کرده ای. هر سال هم دختر ما را از این خانه به آن خانه می بری. ایشان پدر شماست و می خواهد جبران گذشته را کرده باشد.)) بالاخره قبول کردم و خانه را به من بخشید.

اکنون چند سال است که پروفسور حسابی، پدر علم فیزیک و مهندسی نوین ایران چهره در نقاب خاک کشیده است. در خانه او، امروز بیش از ۱۲۰ استاد دانشگاه، مهندس، تکنسین و محقق رفت آمد دارند و کار می کنند. بیش از ۵۰ نوع نو آوری در صنایع پیشرفته و علوم نوین که حامل کار شبانه روزی او است از این خانه بیرون می رود. خانه اش کتابخانه ای با بیش از ۲۷۴۰۰ جلد کتاب در زمینه های گوناگون ادبی، پزشکی، علمی، ریاضی، زیست شناسی، ستاره شناسی، فلسفی، فیزیک، مذهبی و مهندسی دارد.

  راهنمای خرید:
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.