مقاله امپریالیسم ونقش آن در جهان
توجه : به همراه فایل word این محصول فایل پاورپوینت (PowerPoint) و اسلاید های آن به صورت هدیه ارائه خواهد شد
مقاله امپریالیسم ونقش آن در جهان دارای ۵۰ صفحه می باشد و دارای تنظیمات در microsoft word می باشد و آماده پرینت یا چاپ است
فایل ورد مقاله امپریالیسم ونقش آن در جهان کاملا فرمت بندی و تنظیم شده در استاندارد دانشگاه و مراکز دولتی می باشد.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل ورد می باشد و در فایل اصلی مقاله امپریالیسم ونقش آن در جهان،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن مقاله امپریالیسم ونقش آن در جهان :
امپریالیسم ونقش آن در جهان
مقاله حاضر از یادداشتهایی که برای سخنرانی در اجلاس عمومی مسائل اجتماعی جهان در پورتره الگره برزیل به تاریخ ژانویه ۲۰۰۱ ، استخراج شدهاست.
امپریالیسم تنها یک مرحله از حیات سرمایهداری ـ حتی آخرین مرحله آن ـ نیست بلکه از ابتدا تاکنون جزء لاینفکی از توسعه سرمایهداری بوده است. سیطره جهانی امپریالیسم توسط اروپاییها و فرزندان آنها در آمریکای شمالی دو مرحله را از سرگذرانده و احتمالاً در حال پاگذاردن به مرحله سوم است.
اولین مرحله از این سلسله اقدامات غارتگرانه حول مسئله فتح آمریکا و در چارچوب سرمایهداری تجاری (سیستم مرکانتیلیستی) اروپای آتلانتیک به وجود آمد. نتیجه اقدامات مزبور تخریب تمدنهای سرخپوستان و تحمیل فرهنگ و عقاید اسپانیایی ـ مسیحی برآنان بود. به عبارت سادهتر آغاز این مرحله مصادف است با تصفیه نژادی که موجب پیدایش کشور ایالات متحده شد. نیاز مبرم استعمارگران انگلوساکسون به نژادپرستی دلیل اتخاذ این رویه را در جاهای دیگر از استرالیا و نیوزیلند گرفته تا تاسمانی ( که شاهد کاملترین تصفیه نژادی در طول تاریخ بودهاست) توجیه میکند. در جایی که اسپانیایی تبارهای کاتولیک به نام مذهب خواستههای خود را بر مغلوبشدگان تحمیل میکردند، پروتستانها تعبیر خودشان از کتاب مقدس را بهانهای برای قتل عام «کافران» قرار میدادند. سیاهان که در نتیجه قلع و قمع سرخپوستان و در هم شکستهشدن مقاومت آنها مورد نیاز بودند، شریرانه به بردگی کشانده شدند تا اطمینان حاصل شود که هیچ منبع قابل استفادهای در قاره جدید «از قلم نیفتد.» در حال حاضر هیچ کس در مورد انگیزههای واقعی ارتکاب به آن اعمال وحشتانگیز شکی ندارد و آن حوادث را با بسط و توسعه سرمایه تجاری (مرکانتیلیسم) بیارتباط نمیداند، علاوه براین اروپاییهای آن زمان گفتمان ایدئولوژیک که اعمال مزبور را توجیه میکرد، پذیرفته بودند لذا اعتراضات پراکنده ( از قبیل اعتراض لاوس کازاس) هیچ شنونده همرایی نیافتند.
چندی بعد نتایج فجیع اولین مرحله بسط سرمایهداری جهانی ظاهر شدند و به نوبه خود نیروهایی آزادیخواهی را پدید آوردند که منطق به وجودآورندگان نظام مزبور را به چالش میطلبیدند. اولین انقلاب نیمکره غربی توسط بردگان سنت دومینگ (هائیتی فعلی) و در سالهای واپسین قرن هجدهم به وقوع پیوست. انقلابهای بعدی در دهه ۱۹۱۰ (بیش از یک قرن بعد از قیام سنت دومینگ) در مکزیک و پنجاه سال بعد از این تاریخ در کوبا به وقوع پیوستند. من دراینجا از «انقلاب آمریکا» و انقلابهای مستعمرههای اسپانیایی ذکری به میان نیاوردم زیرا این تحولات تنها باعث انتقال قدرت از کشور مرکز (متروپل) به مستعمرهها شدند تا همان برنامههای قبلی با خشونت بیشتری تعقیب شدند بدون اینکه سود بدست آمده با «کشور مادر» تقسیم شود.
دومین مرحله از غارت امپریالیستی بر پایه انقلاب صنعتی و در شکل استیلای استعماری بر آسیا و آفریقا صورت پذیرفت. همانطور که همه میدانند انگیزههای استعمارگران «گشودن بازارها» ( از آن جمله گشایش اجباری بازار تریاک در چین توسط پورتینهای انگلستان) و ضبط و تصرف منابع طبیعی بود. ولی این بار هم به مانند دفعه قبل افکار عمومی اروپاییان از جمله نهضت کارگری انترناسیونال دوم، متوجه حقیقت امر نشد و گفتمان جاری مورد قوانین سرمایه را پذیرفت. این بار حرف از «گروههای مذهبی حامل تمدن» به میان آمد. روشنترین نظرات در آن دوره متعلق به بورژواهای بدگمانی مثل سیسیل رودس بود که تسلط استعماری را برای جلوگیری از حدوث انقلاب اجتماعی در انگلستان لازم میدانست. این بار هم ندای مخالفت گروههای پراکنده ـ از کمون پاریس گرفته تا بلشویکها ـ مورد توجه واقع نشد.
این مرحله از امپریالیسم بشر را با بزرگترین مشکلی که تاکنون با آن روبرو شده است مواجه کرد: قطبی شدن شدید جهان که عدم تساوی بین انسانها را از نسبت حداکثر دو به یک در سالهای نزدیک به ۱۸۰۰ به نسبت شصت به یک در دوران ما تبدیل کردهاست، در حالی که تنها ۲۰ درصد از جمعیت کره زمین در مراکزی قرار دارند که از سیستم منتفع میشوند. در همین زمان عواید کلانی که نصیب تمدن سرمایهداری شد موجب بروز رویاروییهای وحشیانه قدرتهای امپریالیستی شد به طوری که جهان تا این زمان نظیر آنها را به خود ندیده است.
خشونتهای امپریالیستی باز هم نیروهایی را به وجود آورد که در برابر برنامههای امپریالیستی مقاومت میکردند: انقلابهای سوسیالیستی به وقوع پیوسته در روسیه و چین (که هر دو از قربانیان اصلی بسط قطبی شدن سرمایهداری موجود بودند.) و انقلابهای آزادیبخش ملی. پیروزی این جنبشها فرجهای حدوداً پنجاه ساله را در سالهای پس از جنگ دوم جهانی نصیب این نیروها کرد ولی همین امر موجبات اغفال اینان را فراهم آورد به طوری که همگی براین عقیده قرار گرفتند که سرمایهداری برای تطبیق دادن خود با شرایط جدید تصمیم گرفته است که روشهای مدنی را اتخاذ کند و از اعمال خشونت دست بردارد.
مسئله امپریالیسم ( و در مقابل آن مسئله آزادیخواهی و توسعه) از ابتدای تاریخ سرمایهداری تاکنون مطرح بوده است. بنابراین پیروزی جنبشهای آزادیبخش در سالهای پس از جنگ دوم جهانی که باعث استقلال کشورهای آسیایی و آفریقایی شد، نه تنها به سیستم استعماری پایان داد بلکه بر توسعه اروپا که از سال ۱۴۹۲ آغاز شده بود، نقطه پایانی گذاشت. از سال ۱۵۰۰ تا ۱۹۵۰ به مدت پانصد سال، توسعه تاریخی سرمایهداری در قالب توسعه اروپا ظاهر شده بود تا جایی که این دو جنبه مختلف از یک واقعیت واحد از هم جدایی ناپذیر مینمودند. در پایان قرن هجدهم و آغاز قرن نوزدهم همزمان با استقلال کشورهای قاره آمریکا «سیستم جهانی ۱۴۹۲» کنار گذاشته شد. ولی عقبنشینی مزبور تنها جنبه صوری داشت زیرا استقلال کشورهای قاره آمریکا (به استثنای هائیتی) در نتیجهی تن دادن به خواست بومیان و بردگان وارداتی به این کشورها به دست نیامد بلکه خواست خود استعمارگان براین امر قرار گرفت که آمریکا را به یک اروپای دوم تبدیل کنند. البته کسب استقلال در کشورهای آسیایی و آفریقایی دلایل متفاوتی داشت.
طبقات حاکمه در کشورهای استعمارگر متوجه شدند که برگ جدیدی از تاریخ ورق خورده است. آنان به این نکته واقف گشتند که مجبورند دیدگاه سنتی خود را تغییر دهند و بیش از این نباید رشد اقتصاد سرمایهداری کشورشان را موفقیتشان در توسعه مستعمراتی وابسته سازند. تا آن زمان دیدگاه مستعمراتی نه تها توسط قدرتهای استعماری متقدم ( از جمله مهمترینشان انگلستان، فرانسه و هلند) پذیرفته شده بود بلکه قدرتهای سرمایهداری جدید که در قرن نوزدهم به وجود آمدند ( از قبیل آلمان، ایالات متحده و ژاپن) نیز به آن معتقد بودند.
بنابراین منازعات فی ما بین کشورهای اروپایی و جنگهای بینالمللی اساساً درگیریهایی بودند که در قالب سیستم ۱۴۹۲ و بر سر مستعمرات در میگرفتند. قابل توجه است که ایالات متحده تمام قاره جدید را حق انحصاری خود میدانست.
به نظر میرسید که ایجاد یک فضای بالنده اروپایی که توسعه یافته و ثروتمند، و دارای توانایی بالقوه در علوم و تکنولوژیهای روز و سنن قدرتمند نظامی باشد، بدیل مطمئنی را بتواند به دست دهد که توسط آن انباشت سرمایه نه براساس «مستعمرات» بلکه برپایه گونه جدید از جهانی شدن ـ متفاوت از سیستم ۱۴۹۲ـ محقق شود. مسئله این بود که سیستم جهانی جدید چگونه باید باشد تا در ضمن توفیر اساسی با سیستم سابق همچنان خصلت قطبی کنندگی خود را حفظ نماید. شکی در این نیست که ایجاد چنین ساختاری ـ که نه تنها تکمیل بنای آن تا امروز هم محقق نشده بلکه در بحرانی قرار گرفته است که حیات بلند مدت آن را در معرض تردید قرار میدهد
ـ تا مدتها یک وظیفه دشوار باقی خواهد ماند. تاکنون هیچ فرمولی پیدا نشدهاست که بتواند واقعیت تاریخی تکتک ملتها را ـ که بسیار مهم و قابل تامل هستند ـ با شکلبندی اروپای واحد وفق دهد. علاوه بر این، مسئله چگونگی تطبیق فضای سیاسی و اقتصادی اروپا با سیستم جهانی جدید که هنوز ایجاد نشده است اگر نگوییم که به کلی لااقل تا حد زیادی مبهم باقی مانده است. آیا فضای اقتصادی مزبور رقیبی برای فضایی ایجاد شده در اروپای دوم (ایالات متحده) خواهد بود؟ و اگر چنین باشد رقابت کشورهای جهان از طرف دیگر خواهد داشت؟ آیا رقابت مزبور به مانند دوران قدیم به رویارویی قدرتهای امپریالیستی میانجامد یا اینکه بین رقیبان نوعی هماهنگی برقرار خواهد شد؟ و اگر اینطور باشد آیا اروپاییها خواهند پذیرفت که به جای عملکرد سابق مبتنی بر سیستم ۱۴۹۲، به سیستمی تن در دهند که مطابق آن باید تصمیمات سیاسیشان را با سیستمهای واشنگتن هماهنگ سازند؟ تحت چه شرایطی ساختار اروپای جدید میتواند به گونهای در فرآیند جهانی شدن ادغام شود که سیستم ۱۴۹۲ به کلی خاتمه یابد؟
امروزه ما با خیزش موج سوم غارت جهان توسط گسترش امپریالیسم روبروییم که این روند با فروپاشی شوروی و رژیمهای تودهگرای ملی در جهان سوم شدت بیشتری یافتهاست. اهداف سرمایه مسلط، با اهداف مرحله دوم امپریالیسم یکسانند هرچند که شرایط محیطی به گونهای تغییر کرده است که این اهداف (کنترل بسط و توسعه بازارها، غارت منابع طبیعی کره زمین و بهرهکشی کلان از نیروی کار) به طریقی کاملاً متفاوت از مرحله قبل دنبال میشوند. گفتمان ایدئولوژیکی که برای ترضیه خاطر مردم کشورهای همپیمان ایالات متحده، اروپای غربی و ژاپن «وظیفه مداخله مستقیم» قرار دارد و توجیه این امر دفاع از «دموکراسی»، «حقوق افراد» و «اصول بشر دوستانه» است. دوگانگی معیارهای چنان آشکار است آسیاییها و آفریقاییها متوجه اغراض پنهان شده در پس این مباحث گشتهاند، ولی افکار عمومی غریبان مرحله جدید را به مانند قبلی امپریالیسم به گرمی پذیرا گشته است.
به منظور وصول اهداف مطروحه، ایالات متحده به اجرای استراتژی نظاممندی همت گذارده که به موجب آن سلطه کامل او و متحدین دیگرش توسط تفوق نظامی تضمین شود. از این نقطهنظر جنگ کوزوو و پیروزی در یوگسلاوی به تاریخ ۲۳ الی ۲۵ آوریل ۱۹۹۹، و اعطای حق قضاوت کنسولی به آمریکا توسط کشورهای اروپایی در تثبیت نقش محوری آمریکا «در مفهوم استراتژیک نوین» ـ که توسط ناتو مطرح شدهاست ـ سهم عمدهای داشتهاند. در این «مفهوم نوین» (که در آن سوی دریای آتلانتیک به «دکترین کلینتون» مشهور است) مأموریت اجرایی ناتو در آسیا و آفریقا به اتخاذ تدابیر دفاعی محدود نمیشود بلکه ناتو به یک ابزار تهاجمی در دست ایالات متحده تبدیل می شود
(قابل ذکر این که به موجب دکترین مؤثر و حق دخالت نظامی در کشورهای قاره آمریکا تنها به ایالات متحده داده شده است.) در عین حال مأموریت جدید ناتو به قدری مهم تعریف شده است و چنان شمول گستردهای دارد که به راحتی تعدی به دیگر کشورها در راستای منافع ایالات متحده را توجیه میکند (تهدیدات احتمالی شامل جرمهای بینالمللی، «تروریسم»، مسلح شدن تهدیدآمیز کشورهای خارج پیمان ناتو و ; میباشد.) علاوه براین کلینتون از «دولتهای یاغی» سخن گفته و احتمال حمله «پیشگیرانه» به آنها را منتفی ندانسه است، ولی در مورد این که یاغیگری مورد نظر او چیست، توضیح بیشتری ندادهاست. در مجموع میتوان گفت که ناتو از الزام تطبیق عملکردهایش با قوانین سازمان ملل متحد یافتهاست. بیاعتنایی ناتو به قوانین سازمان ملل متحد شباهت چشمگیری به خوارشماری قوانین حاکم بر اتحاد ملل توسط قدرتهای فاشیستی دارد (حتی واژههای مورد استفاده توسط آنها بسیار به هم شبیهند.)
ایدئولوژی آمریکایی مصراً میخواهد اهداف امپریالیستی خود را تحت عنوان زیرکانه «وظیفه تاریخی ایالات متحده» دنبال کند. این رسمی است که از زمان «پدران موسس» کشور آمریکا ـ که در نبوغ الهی آنان نباید شک کرد (!) ـ باب شدهاست. لیبرالهای آمریکایی در وفاداری به این ایدئولوژی با دیگران شریکند (البته از اطلاق صفت لیبرال تنها مفهوم سیاسی آن مدنظر است چرا که ایشان خود را جزء «چپگرایان» جامعه به حساب میآورند.) از نظر اینان سلطه مطلق آمریکا کاملاً بیخطر بوده و موجب پیشرفت ذهنی و عینی شرایط دمکراتیک میشود و این امر لزوماً به نفع دیگر کشورها تمام میشود (در حالی که عملاً بسیاری از کشورها نه تنها از این پروژه منتفع نمیشوند بلکه شدیداً زیان میبینند.) امروزه سلطه آمریکا، صلح جهانی، دمکراسی و رشد مادی مفاهیمی به هم پیوسته و غیرقابل تفکیک به شمار میآیند. ولی واقعیت چیز دیگری است.
افکار عمومی در اروپا ـ مخصوصاً در کشورهایی که چپگرایان اکثریت را تشکیل میدهند ـ تا حد تاسفانگیزی از این روند حمایت کردهاست. نتیجه این امر میتواند فاجعهآمیز باشد (افکار عمومی در ایالات متحده بدان حد سادهلوحانه و عوامانه است که مشکلی ایجاد نمیکند.) بدون شک قسمتی از این توفیق گسترده در جلب نظر همگانی را می توان به عملیات گسترده رسانهها در مناطقی مربوط دانست که واشنگتن دخالت مستقیم در آنها را به صلاح می داند. ولی غیر از این مسئله رضایت مردم کشورهای غربی را هم میتوان به سود این جریان تلقی کرد. غربیان میپندارند که چون ایالات متحده و کشورهای اتحادیه اروپا «دمکراتیک» هستند از هرگونه «سوء نیت» مبرایند و در مقابل به «دیکتاتورهای» جنایتکار شرقی بدگمانند. آنان به قدری براین برداشت غلط خود مصرند که از نقش تعیینکننده منافع سرمایه مسلط غافل میمانند. لذا مردم کشورهای امپریالیستی وجدان خود را آلوده نگه میدارند و از کنار این قضیه به راحتی میگذرند.
امپریالیسم جدید
در رخدادهای دهه پایانی قرن بیستم مانند بحران بالکان و سالهای آغازین قرن بیست و یک مانند اشغال افغانستان و عراق توسط ایالات متحده در قالب مداخله بشر دوستانه، اقدامهای شبه استعماری جدیدی یافت می شود که قبح موجود در مفهوم امپریالیسم را از بین برده و آن را در شکل جدید در کانون مبحث برخی صاحبنظران قرار داده است. امپریالیسم جدید از دو سرچشمه نشات می گیرد؛ اصل مداخله بشر دوستانه که با بحران بالکان به مورد اجرا گذاشته شد و واقعه یازده سپتامبر و پیامدهای آن که ایالات متحده را بیش از پیش در گیر این امر نمود.
امپریالیسم و جهانی شدن
امپریالسم را نمیتوان یکی از مراحل سرمایهداری یا به بیانی بالاترین مرحله آن دانست، بلکه امپریالیسم از ابتدا جزء جداییناپذیر سرمایهداری بوده است. امپریالسم تاکنون دو مرحله ویرانگر را پشت سر گذارده و بعید نیست که مرحله سوم آن نیز به وقوع بپیوندد. اولین مرحله تسخیر قاره آمریکا به دست سفیدپوستان اروپایی و مرحله دوم آن همانا انقلاب صنعتی و سلطه استعماری بر آسیا و آفریقا بود. امروزه در پی فروپاشی نظام شوروی، جهان در حال مشاهده موج سوم امپریالیسم در قالب سیاستهای ایالاتمتحده است. ایدئولوژی نوین ایالات متحده پروژه امپریالیسم را تحت نام رسالت تاریخی ایالات متحده به پیش میبرد. این نوع نگرش تاثیری ژرف بر مسائل جهانی اعم از دموکراسی و مسائل فرهنگی خواهد داشت.
استراتژی امپریالیسم و توهم روشنفکران
• حمله تروریستی ۱۱ سپتامبر به جای این که “علت” تغییر سیاست باشد به واقع “بهانه” اجرای سیاست هائی است که مدتی پیشتر تدوین شده بود.
اگر نخواهیم خیلی به عقب بر گردیم، تاریخ صد سال گذشته جهان تاریخ تناقضات و درگیری های قدرت های امپریالیستی بوده است. این واقعیت تاریخی عیان تر از آن است که با باز نویسی تاریخ که از جانب شماری از دست به قلمان ایرانی صورت می گیرد خدشه دار شود. نیمه اول قرن بیستم شاهد تناقض و درگیری بین آلمان و انگلیس بر سر کنترل اروپا بودیم که نتیجه اش دو جنگ جهانی و کشتار میلیونها تن از هر دو طرف بود. نیمه دوم قرن بیستم عمدتا به جنگ سرد بین امپریالیسم امریکا و بوروکراسی اشتراکی شوروی سابق و اقمارش گذشت.
در هزاره سوم، علاوه بر یورش نظامی به افغانستان و عراق شاهد خط و نشان کشیدن های امپریالیسم امریکا برای بقیه جهان ایم. بر خلاف ساده اندیشی بعضی ها، علت این خط و نشان کشیدن ها “مخالفت” با حکومت های دیکتاتوری در کشورهای پیرامونی نیست که ” آرمان گرایان” امریکائی را به تقلا انداخته است بلکه حکومت های اروپائی که سابقه دموکراتیک طولانی دارند نیز اگر بره دست آموز امپریالیسم امریکا نباشند به همین سرنوشت گرفتار خواهند شد. مجسم کنید در حالیکه نماینده اروپای قدیم فرانسه و آلمان می شوند، بلغارستان و لیتوانی و شماری دیگر از کشورهای بوروکراتیک اشتراکی سابق که در تقابل مستقیم با خواسته های شهروندان خویش طبال تجاورطلبی های امپریالیسم امریکا شده بودند به مقام نماد اروپای جدید ارتقاء می یابند!
خوش خیالان حرفه ای براین توهم پافشاری می کنند که هدف امریکا، به تعبیری “جهانی کردن” دموکراسی است. البته برای این “تغییر جدی” در سیاست خارجی امریکا- اگر چنین حرفی راست باشد که نیست- شاهدی ارایه نمی کنند. و دلیلش به گمان من ساده و سرراست است. گذشته از سابقه عیان و روشن امریکا در حمایت از استبداد و دیکتاتوری در کشورهای جهان سوم- به ویژه وقتی که این مستبدین مدافع بازار آزاد و نظام سرمایه سالاری باشند (۱) این ادعای روشنفکران متوهم ما با آنچه که حکومت امریکا حتی در درون امریکا می کند نیز تناقض دارد (۲).
ولی چاره چیست؟ هر وقت که کاسه داغ تر از آش شود، نتیجه همین است.
در این مرحله تازه که قانون شکنی امریکا ابعاد جدیدی گرفته است هدف روشن و آشکار و بدون ابهام است. اگر ابهامی وجود داشته باشد این که چرا شماری از دست به قلمان ما جهان و تاریخ را این همه وارونه می بینند.
البته شماری براین گمان پافشاری می کنند که آن چه امریکا می کند به واقع بیانگر سیاست دفاع از خود در جهان مابعد ۱۱ سپتامبر است. ولی واقعیت های تاریخی جز این را نشان می دهد.
سالها قبل از حمله تروریستی ۱۱ سپتامبر گروه کوچکی از سیاست پردازان امریکائی که اکنون همه کاره دولت امریکا شده اند مبلغ همین سیاست هائی بوده اند که اکنون به اجرا در می آید. این گروه حتی با “پایان” جنگ اول علیه عراق مخالف بودند. فعلا به این کار ندارم که این جنگ هرگز به پایان نرسید. علاوه بر بایکوت از نظر انسانی پرهزینه اقتصادی، از ۱۹۹۱ تا همین چند هفته پیش– یعنی قبل از آغاز یورش دوم به عراق – هفته و ماهی نبود که هواپیماهای امریکائی و انگلیسی عراق را بمباران نکرده باشند. در فاصله ۱۹۹۱ تا ۲۰۰۰ هواپیماهای امریکائی و انگلیسی ۲۸۰ هزار ماموریت بمب افکنی بر روی عراق انجام داده اند (۳).
باری این سیاست تازه که به ادعای شماری قرار است عکس العمل به حملات تروریستی ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ باشد به واقع در ۱۹۹۲ در گزارش “راهنمای سیاست دفاعی” (۴) که از سوی پاول ولفوویتز و دیگران تهیه شد، آمده است. در این گزارش ولفوویتز ضمن تجدید مخالفت اش با “پایان” جنگ با عراق، خواستار اشغال نظامی عراق شد. البته اشغال نظامی ربطی به این واقعیت نداشت که صدام حسین دیکتاتور بود و پایه های حکومت اش را بر دریائی از خون مردم شوربخت عراق بنا نهاده بود بلکه اشغال نظامی عراق عملی ضروری است تا دسترسی ما به “ماده خام اساسی، عمدتا نفت خلیج فارس” تضمین شود. اهداف دیگر، جلوگیری از گسترش سلاح کشتار جمعی و مقابله با خطر تروریسم بود (۵). راهنمای سیاست دفاعی در ضمن خواستار “حمله تهاجمی” یا ” حمله بازدارنده” هم شد که البته اگر با همراهی دیگران صورت بگیرد ارجحیت دارد ولی “امریکا باید آماده باشد که در نبود این ائتلاف، راسا دست به تهاجم بزند”. هدف اساسی دیگر، هم این بود که هیچ ملتی نتواند سلطه امریکا را به چالش بطلبد. وقتی جزئیات “راهنما” علنی شد با چنان عکس العملی در امریکا روبرو شد که به ناچار بخش هائی از آن بازنویسی شد.
انتخابات ۱۹۹۲ و شکست بوش (پدر) در انتخابات ریاست جمهوری به راست گرایان افراطی امکان اجرای این برنامه ها را نداد. چهار سال بعد با انتخاب مجدد کلینتون یک حلقه ارتباطی تازه شکل گرفت. راست گرایان امریکائی، راست گرایان افراطی حزب لیکود اسرائیل را کشف کردند. ریچارد پرل، دوگلاس فیث، و دیوید وورمسر به عنوان مشاوران حکومت تازه انتخاب شده اسرائیل به نخست وزیری نتین یاهو، خواستار بازنگری سیاست های اسرائیل شدند. از دید این مشاوران به “سیاست مذاکره و زمین برای صلح” باید پایان داده شود چون اعتقادشان بر این بود که “اسرائیل می تواند با تضعیف، کنترل و حتی پس راندن سوریه فضای استراتژیک تازه ای ایجاد نماید. این کوشش تازه باید بر سر برکناری صدام حسین از قدرت تمرکز نماید” (۶). این جماعت نیز خواستار سیاست تهاجم به جای دفاع شدند.
در ۱۹۹۸ در نامه سرگشاده ای که از سوی ۱۸ تن از این راست گرایان افراطی به کلینتون نوشته شد از دولت خواستند “برای برکناری صدام حسین از قدرت” دست به اقدام بزند. شماره قابل توجهی از این ۱۸ نفر اکنون مسئولان ارشد حکومت بوش (پسر) هستند.
در ۲۰۰۰ چند ماه قبل از “انتصاب” بوش به ریاست جمهوری امریکا گروهی به زعامت ریچارد پرل گزارشی منتشر کردند تحت عنوان “پروژه برای قرن جدید امریکائی” (۷) که برای درک اهداف امریکا بسیار روشنگرانه است. چند تن از اعضای دیگر این گروه عبارتند از: دیک چینی (معاون بوش)، دونالد رمسفلد (وزیر دفاع)، پاول ولفوویتز (معاون وزیر دفاع)، لوئیس لی بی (رئیس کارگزینی دیک چینی)، ویلیام بنت (وزیر آموزش و پرورش در دوره ریگان)، ذلمی خلیلزاد (نماینده ویژه امریکا در افغانستان)؛ و جب بوش (برادر رئیس جمهور و فرماندار ایالتی فلوریدا). در این گزارش می خوانیم که “امریکا برای چندین دهه خواستار این بود تا در امنیت خلیج فارس نقش دائمی تری ایفاء نماید. اگرچه درگیری های حل نشده با عراق توجیه مناسبی است ولی نیاز به حضور گسترده نیروهای نظامی امریکا در منطقه خلیج از سرنگونی رژیم صدام حسین بسیار مهم تر است”
(۸). اگرچه در گزارش از ایجاد پایگاه دائمی در عراق سخن گفته نمی شود ولی به مشکلات حضور نیروهای امریکائی در عربستان سعودی اشاره می کند. البته حضور دائمی امریکا در منطقه دلایل دیگری نیز دارد. حتی اگر صدام از صحنه کنار برود، حضور دائمی در عربستان و کویت باید ادامه یابد چون “ایران ممکن است همانند عراق یک خطر بالقوه بزرگی برای منافع امریکا در منطقه باشد” (۹).
– امریکا باید بتواند در چند جبهه همزمان- اگر لازم باشد- بجنگد. برای این منظور باید ۴۸ میلیارد دلار بر هزینه های نظامی افزوده شود.
– امریکا باید بمب های اتمی کوچک (Bunker Buster) یا به عبارت دیگر سلاح های تاکتیکی اتمی تولید نماید که بتوان در جنگ های معمولی مورد استفاده قرار گیرد. بعلاوه توسعه و تکامل سلاح بیولوژیکی هم باید در دستور کار دولت قرار گیر
– کنترل فضا باید در ارجحیت قرار گیرد و “جنگ ستارگان” با جدیت دنبال شود.
– حضور امریکا در کشورهای جنوب شرقی آسیا باید افزایش یابد. این حضور فرایند “دموکراتیزه” کردن دولت چین را تسریع خواهد کرد. به سخن دیگر، حکومت چین هم باید با حکومت دست نشانده امریکا جایگزین شود.
– برای کنترل رژیم های کره شمالی، لیبی، سوریه و ایران ارتش امریکا باید یک نظام کنترل و فرماندهی جهانی ایجاد نماید.
– قرن امریکائی باید انحصارا قرن امریکائی باشد و از ظهور قدرت رقیت باید به هر قیمت جلوگیری شود.
– ولی این تهاجم جهانی زمینه اجرا لازم دارد. یعین “فاجعه ای یا کاتالیزری مثل یک پرل هاربر جدید” (۱۰).
و این فاجعه البته در ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ اتفاق افتاد. به عبارت دیگر، حمله تروریستی ۱۱ سپتامبر به جای این که “علت” تغییر سیاست باشد به واقع “بهانه” اجرای سیاست هائی است که مدتی پیشتر تدوین شده بود.
بخش عمده ای از این برنامه تا به همین جا به اجرا درآمده است.
– هزینه نظامی بسی بیشتر از آن چه در گزارش درخواست شد، افزایش یافت.
– توسعه بمب اتمی تاکتیکی و جنگ ستارگان آغاز شده است.
– عراق با دنیائی دروغ و ریاکاری به اشغال نظامی در آمد.
– کره شمالی و ایران به همراه عراق “محور شرارت” خوانده شدند (۱۱).
اگرچه امریکا فعلا در عراق جا خوش کرده است ولی حکومت راست گرای افراطی اسرائیل هم به قتل عام فلسطینی ها ادامه می دهد و به قدری هار شده است که از کشتن فیلم بردار و فعال ضد جنگ غربی هم پروا ندارد. و این همه آدم کشی علنی و عریان نه فقط مورد توجه “آرمان گرایان” جدید امریکا قرار نمی گیرد بلکه ظاهرا حتی توجه کافی دست به قلمان ایرانی مدافع سلطه جوئی امریکا را هم جلب نمی کند. شماری از این جماعت حتی در پوشش ضدیت با جمهوری اسلامی به صورت طبالان و جیره خواران دروغ پردازان رادیو اسرائیل هم در آمده اند و هم چنان براین گمان باطل اند که با چشم پوشی از جنایات اسرائیل، در باره جمهوری اسلامی “افشا گری” می کنند. برخلاف باور کسانی که ظاهرا نه به انسان باور دارند ونه به آزادی انسان، هدف توجیه کننده هر وسیله ای نیست که بکار گرفته می شود.
پس، خلاصه کنم. برخلاف ادعای شماری از دست به قلمان ایرانی، سیاست تهاجمی امریکا علل و انگیزه های دیگری دارد که ربطی به آزادی و اسقلال و دموکراسی در ایران یا دیگر کشورهای منطقه خاورمیانه ندارد. اگر تا قبل از اشغال عراق در این باره شک و تردیدی وجود داشت اکنون با اشغال آن کشور و آن چه که امریکا می کند، توزیع غنایم بین شرکت های امریکائی و عمدتا شرکت هائی که با مسئولان حکومتی پیوند نزدیک دارند، این شک و تردید دیگر اساس منطقی ندارد.
به این ترتیب، با اجازه، نه خود را فریب دهیم و نه در فریب دیگران شرکت کنیم. پس، دوستان، اگر باری از دوش مردم ایران بر نمی دارید، بالاغیرتا خاک در چشم شان نپاشید.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.