مقاله نظریات هانتینگتون در مورد انقلاب ها


در حال بارگذاری
23 اکتبر 2022
فایل ورد و پاورپوینت
2120
1 بازدید
۶۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : به همراه فایل word این محصول فایل پاورپوینت (PowerPoint) و اسلاید های آن به صورت هدیه ارائه خواهد شد

  مقاله نظریات هانتینگتون در مورد انقلاب ها دارای ۶۳ صفحه می باشد و دارای تنظیمات در microsoft word می باشد و آماده پرینت یا چاپ است

فایل ورد مقاله نظریات هانتینگتون در مورد انقلاب ها  کاملا فرمت بندی و تنظیم شده در استاندارد دانشگاه  و مراکز دولتی می باشد.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل ورد می باشد و در فایل اصلی مقاله نظریات هانتینگتون در مورد انقلاب ها،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن مقاله نظریات هانتینگتون در مورد انقلاب ها :

دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران مرکزی
مقطع پیش نیاز کارشناسی ارشد

نظریات هانتینگتون در مورد انقلاب ها

نظریه های نتینگتون در رابطه با خشونت سیاسی
در دهه های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ ظهور ملت های جدید توجه پژوهشگران را به خود معطوف ساخت. تغییرات سیاسی مسلماً بخشی از فرایندی بود که در طی آن، جوامع سنتی به موازات رشد اقتصادشان و ارتقای سطح آموزشی مردمشان به دولتهای مدرن تبدیل شدند. با این وجود، خشونت گسترده که همراه این تغییرات به وجود آمد بسیار چشمگیر بود: انقلاب ها، کودتاها، شورش ها،‌ و جنگ های داخلی ناگهان همه جا ظاهر شدند. بعضی از پژوهشگران نظریات عمومی را برای تبیین همه انواع این خشونت های سیاسی طرح نمودند.

نظریه های عمومی خشونت سیاسی چندین شکل به خود گرفتند: رویکرد روان شناختی، که به وسیله دیویس، مطرح و توسط تد رابرت گر پالایش شد، تلاش نمود با تعیین دقیق انواع بدبختی هایی که احتمالاً به نا آرامی های سیاسی منجر می گردند، به بهبود این رویکرد که «بدبختی پدید آورنده شورش است»،‌ کمک کند. این نویسندگان استدلال نمودند که مردم معمولاً سطوح بالای سرکوب و بدبختی را می‌پذیرند،‌ البته در صورتی که فکر کنند این سختی ها سرنوشت محتوم زندگی شان است. تنها هنگامی که مردم انتظار زندگی بهتری داشته باشند، و انتظار خود را نقش بر آب ببینند، احتمال پرورش احساسات پرخاشگری و خشم در آنها وجود دارد.

بنابراین هر گونه تغییری در جامعه که انتظارات مردم را برای یک زندگی بهتر افزایش دهد، بدون اینکه امکانات برآورده شدن این انتظارات را فراهم کند، می تواند سبب بی ثباتی سیاسی شود. چنین انتظاراتی می تواند شامل تماس های فرهنگی با جوامع اقتصادی پیشرفته تر یا رشد اقتصادی سریع ولی نامتوازن باشد. دیویس استدلال نمود که ترکیبی از وقایع، به ویژه دوره ای از رفاه فزاینده که انتظارات مردم را برای زندگی بهتر افزایش می‌دهد، و سپس،‌ یک رکورد اقتصادی شدید که این انتظارات را بر باد می‌دهد («منحی جی» رشد اقتصادی)،‌ باعث بروز احساس فوق العاده شدید محرومیت و پرخاشگری خواهد شد.

دومین رویکرد نظریه عمومی، که اساساً به وسیله اسملسر و جانسون مطرح گردید،‌ استدلال نمود که پژوهشگران باید به جای تأکید بر نارضایتی مردمی، به بررسی نهادهای اجتماعی بپردازند. این نویسندگان تأکید داشتند که وقتی نظام های فرعی گوناگون دریک جامعه (اقتصاد، نظام سیاسی، و آموزشی جوانان برای موقعیت های شغلی جدید) دقیقاً به صورت متوازن رشد می کنند، حکومت با ثبات خواهد ماند. اما، اگر یک نظام فرعی مستقل از دیگر نظام های فرعی شروع به تغییر کند، عدم توازن

ناشی از این تغییر، مردم را سرگردان و مستعد پذیرش ارزش های جدید می سازد. وقتی این عدم توازن شدید می شود ایدئولوژی های رادیکال که مشروعیت وضع موجود را به چالش می کشند شیوع و گسترش می یابند. در طی چندین دوره هایی یک جنگ، ورشکستگی حکومت، یایک قحطی می تواند حکومت را ساقط کند. هانتیگتون در اثر پر نفوذ خود، این دو رویکرد را تلفیق کرد. استدلال وی این بود که مدرنیزاسیون به عدم توازن نهادی منجر می گردد، چرا که رشد آموزشی و اقتصادی ناشی از

مدرنیزاسیون تمایل مردم را به مشارکت در سیاست به سرعت افزایش می دهد، به طوری که نهادهای سیاسی نمی توانند به همان سرعت خود را برای انطباق با این تمایل تغییر دهند. این شکاف میان تمایل مردم به تغییر و تغییرات ناکافی در نهادهای سیاسی، انتظارات برآورده نشده ای را در مورد حیات سیاسی پدید خواهد آورد، که به نوبه خود می تواند به شورش، تمرد و انقلاب منجر شود.

انقلاب و نظم سیاسی
ساموئل هانتینگتون

هانتینگتون استدلال می‌کند که یکی از جنبه های کلیدی مدرنیزاسیون تقاضا برای مشارکت بیشتر در عرصه سیاست است. در جایی که گروه هایی خاصی به قدرت سیاسی دسترسی ندارند، تقاضاهایشان برای تغییر و گسترده شدن گروههای شرکت کننده در حکومت می تواند به انقلاب منجر شود. در بررسی طیف گسترده ای از انقلاب ها، شامل انقلاب های فرانسه، روسیه، مکزیک، ترکیه، ویتنام، و ایران زمان قاجار، هانتینگتون الگوهای متفاوتی از انقلاب را شناسایی می‌کند و به تحلیل نقش میانه روها، ضد انقلاب ها، و تندروها می پردازد.

انقلاب یک تغییر داخلی سریع، بنیادی و خشونت آمیز در ارزش ها و اسطوره های مسلط یک جامعه، و در نهادهای سیاسی، ساختار اجتماعی، رهبری و فعالیت ها و سیاست های حکومت آن جامعه است. بنابراین انقلاب ها از قیام ها، شورش ها، طغیان ها، کودتاها و جنگ های استقلال متمایز هستند. یک کودتا، به خودی خود، تنها رهبری و شاید سیاست ها را تغییر دهد؛ یک قیام یا شورش شاید سیاست ها، رهبری، و نهادهای سیاسی را تغییر دهد، اما ساختار و ارزش های اجتماعی را دگرگون نسازد؛ جنگ استقلال مبارزه یک جامعه علیه سلطه یک جامعه بیگانه است و لزوماً تغییر ساختار اجتماعی هیچ یک از این دو جامعه را در پی ندارد. آنچه در اینجا صرفاً «انقلاب» نامیده می شود، همان پدیده ای است که توسط دیگران انقلاب های کبیر، انقلاب های بزرگ، یا انقلاب های اجتماعی نامیده شده است. نمونه های برجسته انقلاب عبارتند از انقلابهای فرانسه، چین مکزیک، روسیه و کوبا.

بحث پیرامون مدرنیزاسیون
انقلاب ها پدیده های نادری هستند. اکثر جوامع هیچ گاه انقلاب را تجربه ننموده اند و در اکثر اعصار تا دوران مدرن، انقلاب ها اساساً ناشناخته بودند. به طور دقیق تر، انقلاب خصیصه دوران مدرنیزاسیون است. انقلاب تجلی نهایی دیدگاهی است که در حال مدرن شدن است، دیدگاهی که می گوید انسان از قدرت کنترل و تغییرات محیط اش برخوردار است، و نه تنها توانایی، بلکه حق انجام آن را نیز دارد. به این دلیل همانطور که هانا آرنت استدلال می کند، «برای توصیف پدیده انقلاب توجه به عنصر تغییر به اندازه عنصر خشونت اهمیت دارد؛ تنها در جایی که تغییر به مفهوم یک شروع تازه رخ می‌دهد، و از خشونت برای تشکیل شکل کاملاً متفاوتی از حکومت، و پدید آوردن صورتبندی یک ملت جدید استفاده می شود; می توان سخن از انقلاب به میان آورد.»

بنابراین، انقلاب جنبه ای از مدرنیزاسیون است. انقلاب پدیده ای نیست که در هر نوع جامعه ای و در هر برهه ای از تاریخ آن جامعه رخ دهد. انقلاب یک مقوله فراگیر نیست، بلکه به لحاظ تاریخی محدود است. انقلاب نه در جوامع بسیار سنتی برخوردار از سطوح بسیار پایین پیچیدگی اجتماعی و اقتصادی رخ خواهد داد، و نه در جوامع بسیار مدرن. بیشترین احتمال وقوع انقلاب، مانند دیگر اشکال خشونت و بی ثباتی، در جوامعی وجود دارد که به سطح خاصی از توسعه اجتماعی و اقتصادی رسیده اند و فرآیندهای مدرنیزاسیون سیاسی و توسعه سیاسی از فرآیندهای تحول اجتماعی و اقتصادی عقب مانده اند.

مدرنیزاسیون سیاسی در بردارنده بسط آگاهی سیاسی به گروه های اجتماعی جدید و بسیج این گروه ها در عرصه سیاست است. توسعه سیاسی در بر دارنده ایجاد آن دسته از نهادهای سیاسی است که برای جذب گروه های جدید و سامان بخشی به مشارکت شان و برای پیشبرد تحول اجتماعی و اقتصادی در جامعه از قابلیت انطباق، پیچیدگی، استقلال و انسجام کافی بر خوردادند. جوهره سیاسی انقلاب گسترش سریع آگاهی سیاسی و بسیج سریع گروه های جدید در عرصه سیاست

است، آن هم با سرعتی که جذب این گروه ها را برای نهادهای سیاسی موجود غیر ممکن سازد. انقلاب حالت افراطی انفجار مشارکت سیاسی است، و بدون این انفجار انقلابی رخ نخواهد داد. اما یک انقلاب کامل دارای مرحله دومی نیز می باشد، یعنی ایجاد و نهادینه شدن یک نظم سیاسی جدید. معیار میزان انقلابی بودن

یک انقلاب، سرعت و دامنه گسترش مشارکت سیاسی است؛ و معیار میزان موفقیت یک انقلاب اقتدار و ثبات نهادهایی است که توسط انقلاب به وجود آمده اند.
بنابراین، یک انقلاب تمام عیار در بر دارنده نابودی سریع و خشونت آمیز نهادهای سیاسی موجود، بسیج گروه های جدید در عرصه سیاست، و ایجاد نهادهای سیاسی جدید است. ترتیب و روابط این سه عنصر انقلاب ممکن است از انقلابی به انقلاب دیگر متفاوت باشد. اما در این میان دو الگوی کلی را می توان تشخیص داد. در الگوی «غربی» نهادهای سیاسی رژیم پیشین فرو می پاشد؛ متعاقباً بسیج گروه های جدید در عرصه سیاست و سپس خلق نهادهای سیاسی جدید صورت می گیرد.

برعکس، انقلاب «شرقی» با بسیج گروه های جدید در عرصه سیاست و ایجاد نهادهای سیاسی جدید آغاز می شود و با سرنگونی خشونت آمیز نهادهای سیاسی نظم پیشین پایان می یابد. انقلاب های فرانسه، روسیه، مکزیک، و در مراحل ابتدایی، انقلاب چین به مدل غربی نزدیک اند؛ مراحل بعدی انقلاب چین، انقلاب ویتنام، و دیگر مبارزات مستعمراتی علیه قدرت های امپریالیستی به مدل شرقی نزدیک اند.

گام اول یک انقلاب غربی، فروپاشی رژیم پیشین است. نتیجتاً، در تحلیل علمی دلایل انقلاب معمولاً بر شرایط سیاسی،‌ اجتماعی و اقتصادی که در زمان رژیم پیشین وجود دارد، تأکید می شود. فرض ضمنی چنین تحلیل هایی این است که پس از اینکه اقتدار رژیم پیشین فرو می پاشد، فرایند انقلابی به گونه برگشت ناپذیری به جریان می افتد. اما در حقیقت به دنبال فروپاشی بسیاری از رژیم های پیشین انقلاب تمام عیار صورت نمی گیرد. وقایع ۱۷۸۹ در فرانسه به شورش اجتماعی بزرگی انجامید؛ اما در وقایع۱۸۳۰ و ۱۸۴۸ اینگونه نشد. سقوط سلسله های منچو [چین] و رومانوف [روسیه] انقلاب های بزرگی را در پی آورد؛ اما سقوط خاندان هابسبورگ‌ [اتریش]،‌

هوهانزولرن [آلمان]، عثمانی [ترکیه] و قاجار [ایران] با انقلاب توأم نشد. سقوط دیکتاتورهای سنتی در بولیوی در ۱۹۵۲ و در کوبا در ۱۹۵۸ و در عراق در ۱۹۸۵ نخبگان جدیدی را به قدرت رساند اما به طور کامل ساختار جامعه را نابود نساخت. عملاً در همه این موارد، شرایط اجتماعی، اقتصادی،‌ و سیاسی یکسانی در رژیم های پیشینی که به دنبال فروپاشی شان انقلاب صورت نگرفت، وجود داشت. همچنان که همین شرایط در رژیم های پیشینی که دنبال فروپاشی شان انقلاب صورت گرفت، نیز وجود داشت. رژیم های پیشین (پادشاهی های سنتی و دیکتاتوری های سنتی با قدرت متمرکز اما اندک) به طور مداوم در حال فروپاشی هستند، اما تنها در موارد نادری به دنبال این فروپاشی یک انقلاب مهم صورت می گیرد. نتیجتاً، عواملی که موجب انقلاب می شوند، هم می توانند در شرایط بعد از فروپاشی رژیم وجود داشته باشند و هم در شرایط قبل از فروپاشی آن.

در انقلاب «غربی» تنها اقدامات علنی اندکی از طرف گروه های شورشی برای سرنگونی رژیم پیشین لازم است. «انقلاب» همانطور که پتی می گوید، «با حمله یک نیروی قدرتمند جدید به دولت آغاز نمی گردد. بلکه صرفاً با آگاهی ناگهانی تقریباً همه گروههای منفعل و فعال از این موضوع که دیگر دولتی وجود ندارد آغاز می‌گردد.» فروپاشی به دنبال فقدان اقتدار اتفاق می افتد. «انقلابیون چراغ به دست وارد می شوند، اما نه مانند مردانی سوار بر اسب، و در نقش توطئه گران پیروزی که در عرصه ظاهر می گردند، بلکه مانند کودکان ترسانی که یک خانه خالی را جستجو می کنند، اما مطمئن نیستند که خانه خالی است» اینکه انقلاب به وجود بیاید یا نباید به تعداد و ویژگی گروه های اجتماعی که وارد خانه می شوند بستگی دارد. اگر تفاوت آشکاری در میزان قدرت نیرو های اجتماعی باقی مانده پس از نابودی رژیم پیشین وجود

داشته باشد شاید قوی ترین نیروی اجتماعی یا ترکیبی از نیروها بتوانند این خلاء را پر کنند و با گسترش نسبتاً محدود مشارکت سیاسی دوباره اقتدار را ایجاد نمایند. فروپاشی هر رژیمی باعث بروز بعضی از شورش ها تظاهرات ها، و ورود گروه های خاموش و سرکوب شده به عرصه سیاست می گردد. اگر یک نیروی اجتماعی جدید (مانند مورد مصر در ۱۹۵۲) یا ترکیبی از نیروهای اجتماعی (مانند مورد آلمان در ۱۹-۱۹۱۸) بتواند به سرعت کنترل ما شین دولت و به ویژه ابزارهای اجبار بر جای مانده از رژیم پیشین را به دست گیرد، این نیرو شاید بتواند عناصر انقلابی تری را که مصمم به بسیج نیروهای جدید در عرصه سیاست هستند، سرکوب نماید (مانند سرکوب اخوان المسلمین در مصر،‌ اسپارتاسیست ها در آلمان) و بنابراین از ظهور یک وضعیت کاملاً انقلابی جلوگیری کند. عامل حیاتی در این زمینه تمرکز یا پراکندگی قدرت است، که به دنبال فروپاشی رژیم پیشین ایجاد می‌شود. هر چه جامعه ای که در آن رژیم پیشین فروپاشیده است، سنتی تر باشد، و هر چه تعداد گروه هایی که قادر و مایل به شرکت در سیاست هستند، بیشتر باشد، احتمال وقوع انقلاب بیشتر خواهد بود.

اگر هیچ گروهی به دنبال فروپاشی رژیم پیشین از آمادگی و توانایی برقراری حکومت مؤثر برخودار نباشد، دسته ها و نیروهای اجتماعی بسیاری به مبارزه بر سر قدرت می پردازند. این مبارزه به بسیج رقابتی گروه های جدید در عرصه سیاست منجر می شود،‌ و انقلاب، خود حالت انقلابی پیدا می‌کند. هر گروه از رهبران سیاسی در صدد تحمیل اقتدار خود بر می آید،‌ و در این فرایند یا در ایجاد پایگاه حمایت مردمی گسترده از رقیبانش موفق تر عمل می‌کند و یا قربانی آنها می شود.

به دنبال فروپاشی رژیم پیشین، سه نوع گروه اجتماعی نقش های مهمی را در فرایند بسیج سیاسی ایفا می‌کنند. در ابتدا، همانگونه که برینتون و دیگران استدلال نموده اند، میانه روها (کرنسی در روسیه، مادرو در مکزیک،‌ سون یات سن در چین) معمولاً قدرت را به دست می گیرند. آنها عموماً تلاش می‌کنند یک نوع دولت لیبرال، دموکتراتیک و قانونی تشکیل دهند. همچنین،‌ آنها عموماً این دولت را احیای نظم قانونی گذشته توصیف می‌کنند: مادرو در مکزیک به دنبال احیای قانون اساسی ۱۸۵۶ بود، و ترکهای جوان لیبرال در ترکیه می خواستند قانون اساسی ۱۸۷۶ را احیاء کنند؛ حتی کاسترو در مرحله میانه روی اولیه اش اظهار نمود که هدفش احیای قانون اساسی ۱۹۴۰ است. در موارد نادری، این رهبران ممکن است با شدت گیری فرآیند انقلابی در مراحل بعد، خود را با آن همراه کنند: کاسترو در انقلاب کوبا ابتدا نقش کرنسکی

میانه رو و سپس نقش لنین تندرو را ایفا نمود. اما در اکثر موارد، میانه روها میانه رو باقی می مانند و از قدرت بیرون رانده می شوند. ناکامی آنها دقیقاً از ناتوانی شان در حل مشکل بسیج سیاسی ناشی می شود. از یک طرف، آنها انگیزه و بی رحمی لازم را برای توقف بسیج گروه های جدید در عرصه سیاست ندارند؛ و از طرف دیگر فاقد خط مشی تندروانه ی رادیکال هستند که آنها را به انجام این کار رهنمون سازد. توقف بسیج مستلزم تمرکز قدرت، و خط مشی تندروانه مستلزم گسترش قدرت است. لیبرال ها که قادر و مایل به انجام هیچ یک از این دو کار ویژه نیستند، یا به وسیله ضد انقلابیونی که کار ویژه اول را انجام می دهند، کنار زده می شوند،‌ و یا به وسیله

انقلابیون افراطی تری که کارویژه دوم را انجام می‌دهند. عملاً در همه وضعیت های انقلابی، ضد انقلابیون، غالباً با حمایت خارجی، تلاش می‌کنند گسترش مشارکت سیاسی را متوقف سازند، و یک نظم سیاسی مبتنی بر قدرت محدود و در عین حال متمرکز را دوباره برقرار می‌کنند. هوئرتا در مکزیک، کورنیلیوف در روسیه،‌ یوان شی کای در چین،‌ تا حدی رضاشاه در ایران، و مصطفی کمال در ترکیه، همگی این نقش ها را به ترتیب پس از سقوط رژیم پورفیریو دیاس، و سلسله های رومانوف، چینگ قاجار و عثمانی ایفا نمودند. همانطور که این نمونه‌ها نشان می دهند، ضد انقلاب ها تقریباً همگی از نظامیان هستند. زور یک منبع قدرت است، اما تنها در صورتی مؤثر است که

به یک اصل مشروعیت بخش متکی باشد. هوئرتا و کورنیلیوف چیزی به جز زور عریان نداشتند، و در مواجهه با رادیکال شدن انقلاب و بسیج گروه های اجتماعی بیشتری در عرصه سیاست، شکست خورند. یوان شی کای، و رضاشاه، هر دو تلاش نموند نظام های حکومتی سنتی جدید و قدرتمندتری بر ویرانه های سلسله پیشین تأسیس کنند.

اینکه یوان شی کای در ایجاد یک سلسله جدید شکست خورد، در حالی که رضاشاه پهلوی موفق به این کار شد، اساساً به این دلیل بود که بسیج سیاسی در چین بسیار بیش از ایران گسترش یافته بود. طبقه متوسط در شهرهای چین به اندازه ای توسعه یافته بود که بتواند از دهه ۱۸۹۰ به این سو از یک جنبش ملی گرایی حمایت کند. دانشجویان و روشنفکران نقش مهمی در عرصه سیاست چین ایفا کردند، در حالی که این دو گروه تقریباً از عرصه سیاست ایران غایب بودند. سطح پایین تر بسیج

اجتماعی در ایران این امکان را فراهم ساخت که اشکال سنتی حکومت نیروی تازه ای کسب کنند. انقلابیون تندرو یا رادیکال سومین گروه سیاسی عمده در یک وضعیت انقلابی هستند. به دلایل ایدئولوژیک و تاکتیکی، هدف این گروه گسترش مشارکت سیاسی، کشاندن توده های جدید به عرصه سیاست، و بدین ترتیب، افزایش قدرت خودشان است. با بی اثر شدن نهادها و رویه های مستقر برای جذب گروه ها در قدرت و اجتماعی کردن آنها درون نظم سیاسی، افراط گراها یک امتیاز طبیعی بر رقبای خود به دست می ‌آورند. آنها تمایل بیشتری به بسیج تعداد زیادتری از گروه ها در عرصه سیاست از خود نشان می دهند. بنابراین، همانطور که توده های بیشتر و بیشتری

از مردم به عرصه سیاست وارد می شوند، انقلاب رادیکال تر می شود. از آنجا که در اکثر کشورهایی که در حال مدرن شدن هستند، دهقانان بزرگترین نیروی اجتماعی به شمار می روند،‌ انقلابی ترین رهبران آنهایی هستند که دهقانان را برای عمل سیاسی بسیج و سازماندهی می‌کنند. در بعضی از موارد، رجوع به دهقانان و دیگر گروه های طبقه پایین از طریق طرح مطالبات اجتماعی و اقتصادی شان صورت می گیرد؛ اما در اکثر موارد، این رجوع ها با مطالبات ملی گرایانه تکمیل خواهد شد. این فرایند به باز تعریف جامعه سیاسی منجر می شود و بنیان های یک نظم سیاسی جدید را پی می ریزد.

در انقلاب های غربی سقوط سمبلیک یا واقعی رژیم پیشین را می توان با یک تاریخ دقیق تعیین نمود: ۱۴ ژولای ۱۷۸۹، ۱۰ اکتبر ۱۹۱۱، ۲۵ مه ۱۹۱۱، ۱۵ مارس ۱۹۱۷، این تاریخ ها نشانگر آغاز فرایند انقلابی وبسیج گروه های جدید در عرصه سیاست هستند، چرا که رقابت میان نخبگان جدیدی که به مبارزه بر سر قدرت مشغولند باعث توسل آنها به توده های گسترده ای از مردم می شود. از میان این رقابت، بالاخره یک گروه سلطه خود را تحمیل می‌کند و نظم را یا از طریق زور و یا از طریق ایجاد نهادهای

سیاسی جدید اعاده می‌کند. بر عکس، در انقلاب های شرقی رژیم پیشین مدرن است، از قدرت و مشروعیت بیشتری برخوردار است، و بنابراین به سادگی فرو نمی پاشد و خلاء اقتدار برجای نمی گذارد. در عوض، این رژیم را باید سرنگون ساخت. وجه ممیزه انقلاب غربی دوره هرج و مرج و بی دولتی بعد از سقوط رژیم پیشین است، و این در حالی است که میانه روها، ضد انقلابیون، و تندروها بر سر قدرت در حال مبارزه هستند. وجه ممیزه انقلاب شرقی یک دوره طولانی «قدرت دوگانه» است، به طوری که انقلابیون در حال گسترش مشارکت سیاسی و دامنه اقتدار نهادهای حکمرانی خود هستند، و در همان حال،‌ حکومت،‌ در حوزه های جغرافیایی دیگر و در برهه های

دیگری، همچنان به اعمال قدرت خود مشغول است. در انقلاب غربی، مبارزات اصلی میان گروه های انقلابی است، اما در انقلاب شرقی، این مبارزات میان یک گروه انقلابی و نظام مستقر رخ می‌دهد.

در انقلاب غربی انقلابیون ابتدا در پایتخت به قدرت می رسند و سپس به تدریج کنترل خود را بر دیگران نواحی گسترش می دهند. در انقلاب شرقی آ‌نها از نواحی مرکزی و شهری کشور عقب نشینی می کنند، یک ناحیه را در یک بخش دور افتاده به عنوان پایگاه کنترل خود انتخاب می نمایند، برای کسب حمایت دهقانان از طریق ارعاب و تبلیغات فعالیت می کنند، به آ‌هستگی دامنه اقتدار خود را گسترش می دهند و به تدریج سطح عملیات های نظامی خود را از حملات تروریستی منفرد به جنگ چریکی، جنگ متحرک و جنگ منظم ارتقاء می دهند. در نهایت آنها می توانند سربازان حکومت را شکست دهند. مرحله آخر مبارزه انقلابی نیز تسخیر پایتخت است.

در یک انقلاب غربی تسخیر نهادهای مرکزی و سمبل های قدرت معمولاً بسیار سریع اتفاق می افتد. در ژانویه ۱۹۱۷ بلشویک ها یک گروه کوچک، غیر قانونی، و توطئه گر بودند، که اکثر رهبرانشان یا در سیبری و یا در تبعید به سر می برند. کمتر از یک سال بعد، آنها به حاکمان سیاسی اصلی روسیه تبدیل شده بودند، هرچند حاکمیت شان به هیچ وجه بالا منازع نبود. لنین به تروتسکی می گوید «همانطور که می دانی ; از تحت تعقیب بودن و یک زندگی زیر زمینی، اینچنین ناگهانی به قدرت رسیدیم; حیرت آور است!» بر عکس، رهبران کمونیست چین، یک چنین تغییر وضعیت لذت بخش و تماشایی را تجربه نکرند. در عوض آنها مجبور شدند برای کسب قدرت به تدریج و

آهستگی در طی یک دوره ۲۲ ساله مبارزه کنند، از عقب نشینی شان به نواحی روستایی در ۱۹۲۷، تا نبردهای وحشتناک کیانگ سی، از پا افتادگی شان در راهپیمایی طولانی، مبارزات شان با ژاپنی ها،‌ جنگ داخلی با کومین تانگ، و بالاخره ورود پیروزمندانه شان به پکن. هیچ چیز در مورد این فرایند «تعجب آور» نبود. در طی اکثر این سال ها حزب کمونیست اقتدار سیاسی مؤثری را بر بخشهای قابل ملاحظه ای از سرزمین و مردم چین اعمال می کرد. حزب کمونیست باند توطئه گری نبود که برای سرنگونی یک حکومت تلاش می کند، بلکه خود حکومتی بود که برای گسترش اقتداراش به ضرر حکومت دیگری تلاش می کرد. کسب قدرت ملی برای بلشویک ها یک تغییر ناگهانی و تماشایی بود، اما برای کمونیست های چینی صرفاً اوج یک فرایند طولانی مدت به شمار می آمد.

یک عامل عمده در پدید آمدن الگوهای متفاوت انقلاب های غربی و شرقی، ماهیت رژیم پیش از انقلاب است. انقلاب غربی معمولاً علیه یک رژیم بسیار سنتی تحت رهبری یک پادشاه مستبد یا تحت سلطه یک آریستوکراسی زمین دار جهت گیری شده است. انقلاب نوعاً هنگامی رخ می‌دهد که این رژیم تحت فشارهای شدید مالی قرار می گیرد، در جذب روشنفکران و دیگر عناصر نخبه شهری ناتوان می ماند، و طبقه حاکمی که رهبران رژیم از میان آن بر می خیزند اعتماد به نفس اخلاقی و تمایل به

حکمرا نی را از دست می‌دهد. انقلاب غربی، به یک معنا «موفقیت شهری» اولیه طبقه متوسط و «شورش سبز» دهقانان را در قالب فرایند انقلابی تکان دهنده واحدی در هم ادغام می‌کند. بر عکس، انقلاب های شرقی علیه رژیم هایی که حداقل تا حدی مدرن شده اند، رخ می دهند. این رژیم ها ممکن است حکومتهای بومی باشند که بعضی از عناصر طبقه متوسط مدرن و قدرتمند را جذب نموده اند، و به وسیله مردان جدیدی که اگر نه از مهارت سیاسی، لااقل از بی رحمی لازم برای استوار نگاه داشتن قدرت خود برخوردارند، رهبری می شوند. همچنین این رژیم ها ممکن است رژیم های مستعمراتی باشند که در آنها ثروت و قدرت یک کشور استعمارگر، به حکومت محلی برتری ظاهراً مطلقی را در همه مظاهر متعارف اقتدار سیاسی و نیروی نظامی اعطا می‌کند. در چنین شرایطی پیروزی سریع امکان پذیر نیست و انقلابیون شهری مجبورند راه قدرت خود را از طریق یک فرایند طولانی شورش روستایی هموار کنند. بنابراین انقلاب های غربی به وسیله رژیم های سنتی ضعیف تسریع می شوند و انقلاب های شرقی به وسیله رژیم های در حال مدرن شدن.

در انقلاب غربی مبارزه اصلی معمولاً میان میانه روها و تندروهاست، اما در انقلاب شرقی میان انقلابیون و حکومت است. در انقلاب غربی میانه روها قدرت را به صورت کوتاه و نامطمئن در فاصله میان سقوط رژیم پیشین و گسترش مشارکت و فتح قدرت به وسیله تندروها، به دست می گیرند. در الگوی شرقی، میانه روها بسیار ضعیف تر هستند؛ آنها هیچ یک از مواضع اقتدار را اشغال نمی کنند، و همانطور که انقلاب به پیش می رود، یا به وسیله حکومت و یا به وسیله انقلابیون سرکوب می شوند، و یا فرایند قطبی شدن عرصه سیاست آنها را وادار می‌کند و به یکی از این دو بپیوندند.

در انقلاب غربی، ترور در مراحل بعدی انقلاب رخ می دهد، و این ترور توسط تندرها پس از رسیدن به قدرت عمدتاً علیه میانه روها و دیگرگروه های انقلابی مخالف شان صورت می گیرد. بر عکس در انقلاب شرقی ترور نشانه مرحله اول مبارزه انقلابی است. ترور در انقلاب شرقی به وسیله انقلابیون در مقطعی صورت می گیرد که آنها ضعیف و از قدرت بسیار دور هستند و بدین وسیله می خواهند حمایت دهقانان را با ترغیب یا اجبار به دست آورند و مقامات رده پایین را ارعاب نمایند. در الگوی شرقی، هر چه جنبش انقلابی قوی تر باشد تمایل آ‌ن برای اتکا به تروریسم کمتر است. در الگوی غربی، از دست رفتن اراده و توانایی حکمرانی در نخبگان پیشین به شمار می‌آید اما درالگوی شرقی این آخرین مرحله انقلاب و در واقع محصول جنگ انقلابی علیه رژیم و نخبگان حاکم است. نتیجتاً در مدل غربی، مهاجرت نخبگان در آغاز مبارزه انقلابی به اوج خود می رسد اما در مدل شرقی، اوج این مهاجرت در پایان مبارزه انقلابی است.

همانطور که گفتیم، انقلاب عبارتست از گسترش وسیع، سریع، و خشونت آمیز مشارکت سیاسی خارج از ساختار کنونی نهادهای سیاسی. بنابراین دلایل انقلاب در تعامل میان نهادهای سیاسی ونیروهای اجتماعی نهفته است. بنابه فرض، انقلاب ها زمانی رخ می دهند که شرایط مشخصی در نهادهای سیاسی با شرایط مشخصی در نیروهای اجتماعی تلاقی پیدا کنند. بر این اساس،‌ دو پیش فرض برای وقوع انقلاب عبارتند از: اول اینکه نهادهای سیاسی قادر به ارائه کانالهایی برای مشارکت

نیروهای اجتماعی جدید در عرصه سیاست و مشارکت نخبگان جدید در حکومت نباشند؛ و دوم اینکه نیروهای اجتماعی که در حال حاضر از عرصه سیاست کنار گذارده شده اند، مایل به مشارکت در این عرصه باشند. این تمایل معمولاً ناشی از آن است که گروه اجتماعی احساس می‌کند به دستاوردهای سمبلیک و مادی خاصی نیاز دارد که تنها به وسیله بیان تقاضاهایش در عرصه سیاسی قابل حصول هستند. گروه های بلند پرواز و خواهان پیشرفت و نهادهای متصلب و انعطاف ناپذیر عناصری هستند که انقلاب ها را به وجود می آورند. بسیاری از تلاش های اخیر برای شناسایی دلایل انقلاب تأکید اصلی را بر ریشه های اجتماعی و روان شناختی گذاشته اند. بنابراین، در

این آثار معمولاً از عوامل سیاسی و نهادی که بر احتمال انقلاب تأثیر می گذارند، غفلت شده است. احتمال وقوع انقلاب ها در نظام های سیاسی که از ظرفیت گسترش قدرت شان و وسیع نمودن دامنه مشارکت درون نظام سیاسی برخوردارند، وجود ندارد. دقیقاً به همین دلیل است که انقلابها در نظام های سیاسی مدرن بسیار نهادینه شده (مشروطه یا کمونیست) غیر محتمل می شوند، چرا که آنها رویه هایی برای جذب گروه های اجتماعی جدید و نخبگانی که مایل به مشارکت در عرصه سیاست هستند، ایجاد کرده اند. انقلاب های بزرگ تاریخ یا در پادشاهی های سنتی شدیداً متمرکز رخ داده اند (فرانسه، چین، روسیه) یا در دیکتاتوری های نظامی برخوردار از

پایگاه محدود (مکزیک، بولیوی، گواتمالا، کوبا) و یا در رژیم های مستعمراتی (ویتنام، الجزایر) همه این نظام های سیا سی از ظرفیت اندکی برای گسترش قدرت شان و ایجاد کانال هایی برای مشارکت گروه های جدید در عرصه سیاست برخودارند.

شاید مهمترین و آشکار ترین و در عین حال مغفول مانده ترین حقیقت در مورد انقلاب های بزرگ این است که آنها در نظام های سیاسی دموکراتیک رخ نمی دهند. این بدان معنا نیست که حکومتهای ظاهراً دموکراتیک از انقلاب مصون هستند. مطمئناً اینگونه نیست، ویک دموکراسی الیگارشیک و دارای پایگاه محدود، ممکن است به اندازه یک دیکتاتوری الیگارشیک و دارای پایگاه محدود از گسترش مشارکت سیاسی ناتوان باشد. با این وجود، فقدان انقلاب های موفقیت آمیز در کشورهای دموکراتیک همچنان یک حقیقت برجسته است، و بر آن دلالت دارد که به طور متوسط، دموکراسی ها در مقایسه با نظام های سیاسی که در آنها قدرت به همان اندازه اندک اما متمرکزتر است، از ظرفیت بیشتری برای جذب گروه های جدید در نظام سیاسی‌شان برخودارند. عدم وجود انقلاب های موفقیت آمیز علیه دیکتاتوری های کمونیست بر آن دلالت

دارد که علت تمایز شدید میان این دیکتاتوری ها و دموکراسی های سنتی تر می توانند دقیقاً در همین ظرفیت برای جذب گروه های اجتماعی جدید نهفته باشد. برای وقوع انقلاب نه تنها به نهادهای سیاسی که در برابر گسترش مشارکت مقاومت می کنند، نیاز است بلکه به گروه های اجتماعی خواستار گسترش مشارکت نیز نیاز است. در مقام نظر، هر طبقه اجتماعی که جذب نظام سیاسی نشده است. به طور بالقوه یک طبقه انقلابی است. هر گروهی که گرایش انقلابی اش شدید است از یک مرحله کوتاه یا طولانی عبور می‌کند. گاهی اوقات،‌ گروه کار خود را با پرورش آرزوهایی آغاز می‌کند که آن را به طرح تقاضاهای سمبلیک یا مادی از نظام سیاسی رهنمون می سازد. رهبران گروه برای تحقق اهداف خود به زودی می فهمند که باید راه هایی برای دسترسی به رهبران سیاسی و ابراز مشارکت در نظام سیاسی بیابند. اگر

چنین راه ها و کانال هایی وجود نداشته باشد، گروه و رهبران اش نا امید و از نظام بیگانه می شوند. قابل تصور است که این وضعیت می تواند به مدت نامحدودی حاکم باشد؛ همچنین این امکان وجود دارد که نیاز های اصلی که رهبران گروه را به فکر دسترسی به نظام انداخت رفع شوند؛ این امکان نیز وجود دارد که گروه تلاش کند تقاضاهایش را از طریق خشونت و زور، و دیگر ابزارهای نامشروع بر نظام تحمیل نماید. درمرحله بعد، یا نظام خود را تعدیل می‌کند تا به این ابزار مشارکت قدری مشروعیت دهد، و بنابراین ضرورت اجابت درخواستهای مطروحه را می پذیرد، یا سعی می‌کند گروه را سرکوب نماید و به استفاده از این ابزار مشارکت پایان بخشد. هیچ دلیل قانع کننده ای وجود ندارد که چنین اقدامی موفق نشود، به شرطی که گروه های درون نظام سیاسی در مخالفت با پذیرش مشارکت سیاسی گروه های بلند پرواز به اندازه کافی قوی و متحد باشند.

نا امیدی از اجابت درخواست ها و سلب فرصت مشارکت در نظام سیاسی، می تواند یک گروه را انقلابی سازد. اما برای ایجاد انقلاب به بیش از یک گروه انقلابی احتیاج است. انقلاب لزوماً مستلزم بیگانه شدن گروه های بسیاری از نظم موجود است. انقلاب محصول «بدکارکردی چندگانه» در جامعه است. یک گروه اجتماعی می تواند به کودتا، شورش یا قیام دست بزند، اما تنها ترکیبی از گروه ها می توانند انقلاب را به وجود آودرند. طبیعتاً، این ترکیب می تواند به شکل هر تعداد از ائتلاف های گروهی ظاهر شود. اما در عمل اتحاد انقلابی باید شامل بعضی از گروه های شهری و بعضی از گروه های روستایی باشد. مخالفت گروه های شهری با حکومت می تواند بی

ثباتی مداوم را که خصیصه یک دولت پره تورین یا پادگانی است، به همراه آورد. اما تنها ترکیبی از مخالفت شهری با مخالفت روستایی می تواند پدید آورند انقلاب باشد. پالمر می گوید، «در سال ۱۷۸۹ دهقانان و بورژوازی مشغول جنگ با یک دشمن مشترک بودند، و این همان چیزی است که انقلاب فرانسه را ممکن ساخت.» در مفهومی وسیع تر، این ترکیب همان چیزی است که هر انقلابی را ممکن می سازد. به طور دقیق تر، امکان انقلاب در یک کشور در حال مدرن شدن به این عوامل بستگی دارد: ۱- میزان بیگانه شدن طبقه متوسط شهری (روشنفکران، متخصصان، بورژوازی) از نظم موجود؛ ۲- میزان بیگانه شدن دهقانان از نظم موجود؛ و ۳- میزان اتحاد طبقه متوسط شهری و دهقانان نه تنها در مبارزه با «دشمن مشترک» بلکه در مبارزه برای هدف یک هدف مشترک. این هدف معمولاً ملی گرایی است.

بنابراین اگر دوره ناامیدی طبقه متوسط شهری با دوره ناامیدی دهقانان همزمان نباشد وقوع انقلاب ها غیر متحمل ا ست. طبیعتاً ممکن است یک گروه در زمان خاصی شدیداً از نظام سیاسی بیگانه شود و گروه دیگری در زمان دیگر؛ در چنین شرایطی انقلاب غیر محتمل است. بنابراین اگر آهنگ فرایند عمومی تغییر اجتماعی در یک جامعه آهسته تر باشد، امکان اینکه این دو گروه اجتماعی به طور همزمان از نظام کنونی بیگانه شوند، کاهش می یابد. نتیجتاً هر چه فرایند مدرنیزاسیون اجتماعی – اقتصادی در طی زمان سریع تر شود، امکان انقلاب افزایش می یابد. اما برای اینکه یک انقلاب مهم رخ دهد، نه تنها باید طبقه متوسط شهری و دهقانان از نظام کنونی بیگانه شوند، بلکه همچنین باید از ظرفیت و انگیزه لازم بر اقدام، اگر نه همکاری جویانه، لااقل در راستای یک هدف مشترک برخوردارد باشند. اگر انگیزه کافی برای اقدام مشترک وجود نداشته باشد، باز هم امکان جلوگیری از انقلاب وجود دارد.

چارلزتیلی مقاله ای دارد به نام مدرنزاسیون باعث انقلاب می شود
در این مقاله تیلی به ارزیابی انتقادی نگرش های هانتینگون می پردازد. تیلی استدلال می‌کند که نظریه هانتینگتون در مورد انقلاب به خاطر ابهامات و تناقض هایش «بی جهت ضعیف» است. تیلی متذکر می شود که اصطلاحات مدرنیزاسیون و بی ثباتی به تعریفی دقیق تر از آنچه هانتیگتون ارائه می‌کند، نیاز دارند وقتی با مدرنیزاسیون مواجه می شویم چگونه آن را می شناسیم؟ اگر ما در سال ۱۷۸۸ در فرانسه بودیم (یا در واقع در سال ۱۹۷۸ در ایران بودیم)چگونه احتمالات وقوع انقلاب در سال بعد برآورد می کردیم؟ تیلی ادعا می کند که تأکید بر مدرنیزاسیون بیشتر یک گرایش است تا یک نظریه پیشگویانه.

به اعقتاد تیلی،‌ وقتی ما یک جامعه را مطالعه می‌کنیم با این پرسش ها مواجه می‌شویم: چه گروه هایی برای قدرت مبارزه می کنند؟ چه مطالباتی از حکومت مرکزی مطرح می نمایند؟ گروه های رقیب و حکومت از چه توانایی برای بسیج منابع (پول، منابع انسانی، تسلیحات، اطلاعات و رهبری) به منظور تحقق دعاویشان برخورداند؟ انقلاب تنها هنگامی احتمال وقوع دارد که گروه های قدرتمند دعاوی متعارضی را بر حکومت تحمیل کنند و حکومت فاقد منابع لازم برای برآوردن دعاوی گروه های رقیب یا شکست دادن این گروه های باشد.

  راهنمای خرید:
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.