مقاله خاطرات دکتر مهدی فضلی نژاد


در حال بارگذاری
23 اکتبر 2022
فایل ورد و پاورپوینت
2120
2 بازدید
۶۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : به همراه فایل word این محصول فایل پاورپوینت (PowerPoint) و اسلاید های آن به صورت هدیه ارائه خواهد شد

  مقاله خاطرات دکتر مهدی فضلی نژاد دارای ۸۶ صفحه می باشد و دارای تنظیمات در microsoft word می باشد و آماده پرینت یا چاپ است

فایل ورد مقاله خاطرات دکتر مهدی فضلی نژاد  کاملا فرمت بندی و تنظیم شده در استاندارد دانشگاه  و مراکز دولتی می باشد.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل ورد می باشد و در فایل اصلی مقاله خاطرات دکتر مهدی فضلی نژاد،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن مقاله خاطرات دکتر مهدی فضلی نژاد :

پیش مصاحبه
ثبت خاطرات شفاهی بعنوان منابع کتابخانه ای کمک ارزنده ای به تاریخ معاصر می کنند. در واقع نقطه قوت این خاطرات زمانی نمایان میشود که اسناد کتبی در بایگانی ها ی محرمانه اجازه انتشار نداشته باشند .اسناد شفاهی این امکان به محققین می دهند تا بررسی ارزنده ای پیرامون وقایع تاریخی داشته باشند.

هر چند خاطرات به تنهایی نمی توانند تکمیل کننده تاریخ باشند ولی بعنوان یکی از منابع در کنار سایرمنابع مورد توجه باشند
خاطرات دکتر مهدی فضلی نژاد در حکم برگ کوچکی از تاریخ محلی محسوب می شود که راوی درصدد است تا با انتقال خاطراتش به تاریخ مشهد کمک کند هر چند در برخی از سئوالها جوابی برای گفتن نیست اما نکاتی قابل توجه در این مصاحبه وجود دارد که مدخلی برای سایر پژوشگران حوزه تاریخ شفاهی خواهد بودتا با طرح مسائل جدید به یافته های نو برسند.

در یکی از روزهای گرم اواخر تیرماه ۱۳۸۴ شماره تلفن یکی از پزشکان قدیمی گرفتم. تماس برقرار شد، آن سوی خط صدای رسا و قاطع مردی آمد. خودم را معرفی کردم و قرار دیداری حضوری با ایشان گذاشتم;. .
روز یکشنبه دوم مردادماه۱۳۸۴، نگارنده به همراه دوستانم اکبر سفری مقدم و محمد نظرزاده برای اولین جلسه جهت مصاحبه شفاهی خدمت دکتر مهدی فضلی نژاد رفتیم.محل مصاحبه مطب ایشان واقع درمشهد خیابان خسروی نو روبروی کوچه خامنه ای قرار داشت.از پله هایی باریک ساختمان قدیمی بالارفتیم .اتاق کار دکتر خیلی ساده با یک میز کار و یکی دو صندلی جهت بیماران و روی دیوار قاب عکسی که طرح جلد کتابی پیرامون حافظ تداعی می کرد..همچنین روی میز دکتر ماهنامه حافظ و روزنامه خراسان نشان از محیطی فرهنگی بود .صدای آزار دهنده کولر قدیمی باعث می شد که تا حدی از کیفیت ضبط نوارها بکاهد. بنابراین آقای فضلی نژاد کولر خاموش کرد و مصاحبه شروع کردم.

پس از یک احوال پرسی مختصر و نصب دوربین وآماده کردن ضبط ،دکتر فضلی نژاد می پرسد:من دلم می خواد ببینم انگیزه شما از اینکه سراغ من آمدین برای بیان شرح حال من و یا بیوگرافی یا از این حرفها چی بوده که بتونم بر اون روال حرکت کنم؟. چون ممکن بعضی مسائل به ذهنم برسه ،مورد پسند شما نباشه و ما نباید این کار را بکنیم که کسی خواستار یک مطلبی هست آلوده به دید طرف شود. نباید این کار را بکنیم و آن اینقدر باید صادقانه باشه و آنقدر راست باشه که طرف از انگیزه ای که پیدا کرده برای سؤال خوشحال برگرده. من از شما می پرسم، چه انگیزه ای باعث شده که شما مرا برای مصاحبه انتخاب کنید؟
ج: آرشیو تاریخ شفاهی مدیریت اسناد آستان قدس رضوی در راستای تدوین خاطرات پزشکی مشهد با تعدادی از پزشکان قدیمی مصاحبه انجام داده است ویک قضیه هم برمی گرده به خاطراتی که پزشکان از پرفسور بولون در مشهد داشتند.با تحولی که ایشان در جراحی مشهد بوجود آوردند با توجه به این انگیزه ما به سراغ اکثر پزشکان قدیمی مشهد رفته ایم که خاطرات را ثبت و ضبط و پیاده سازی نمائیم .تا محققان در آینده بتوانند از این خاطرات به عنوان یک منبع تحقیقی استفاده کنند.

خاطرات دکتر فضلی نژاد در واقع در برگیرنده سه مقطع اساسی از زندگی وی می باشند.۱- دوران طفولیت و تحصیل۲-شروع مبارزات سیاسی۳- اقدامات پزشکی . ضبط خاطرات دکتر فضلی نژاد در ۱۶ جلسه هفتاد دقیقیقه ای بیش از سه ماه طول کشید. اولین مصاحبه در تاریخ۲/۵/ ۱۳۸۴ و آ خرین جلسه در تاریخ۲۲/۸/۸۴ انجام شد.البته در تدوین خاطرات دو جلسه از مصاحبه بخاطر همخوانی نداشتن با مطالب کتاب حذف شد .بیشتر سعی شده جاهایی که مصاحبه حساسیت دارد عین گفته های آقای فضلی نژاد بدون هیچ تغییری آورده شود.اصل نوار و اسناد درآرشیو تاریخ شفاهی، سازمان کتابخانه ها وموزه ها و مرکز اسناد آستان قدس رضوی نگهداری می شود.

قابل ذکر است که کارتدوین این خاطرات به تنهایی میسر نبود و دوستان زیادی زحمت کشیدند تا این خاطرات آماده چاپ شود .بخصوص مساعدتها وراهنمایی های ارزنده جناب آقای ابوالفضل حسن آبادی سرپرست اسنادسازمان کتابخانه ها و موزه ها آستان قدس رضوی باعث شد تا این کار شروع شود ،جای سپاسگزاری دارد .همچنین از آقای محمد نظرزاده کارشناس مسئول آرشیو تاریخ شفاهی که اسناد و مدارک در اختیارم گذاشتند،آقای سنابادی عزیز کارشناس مصاحبه،آقای اکبر سفری مقدم که به نوعی همکاری نمودند سپاسگزاری می شود.

زحت پیاده سازی نوارهای این مصاحبه بر عهده سرکار خانم مهشید عسکریان وخانم طاهره گمراتیان بود که کمال تشکر دارم،همچنین از خانم زهرا آخرتی که کار تایپ اولیه انجام دادند و خانم طاهره زیدانلو به خاطر نمایه سازی سپاسگزاری می شود.
غلامرضا آذری خاکستر
بهار ۱۳۸۶

[آغاز طرف A از نوار شماره ۱۶۴۶]

س• . به عنوان اولین سؤال خواهش می کنم خودتون معرفی کنید و از سوابق خانوادگی تان بفرمایید؟
ج :مهدی فضلی نژاد هستم ، متولد مشهد .

س: متولد چه سالی ؟
ج: ۱۳۰۵ ،گویا متولد ۱۳۰۷ بودم یک برادری داشتم که شناسنامه برای اون گرفته بودن، فوت کرده بود. بعد شناسنامه بنام من کردند .

س: در ارتباط با وجهه تسمیه فامیلتون توضیح دهید ؟
ج: در اینجا یک مسئله پیش می یاد که بعضی وقتها برخورد پیدا می شه بین من وعموهام. هر دو تا فامیلشون همین الان هم وجود دارند، زرافشانها تو بازار هستند .پدربزرگ۲ من که فامیلش فضلی نژاد بوده و انتخاب کرده حالا به هر علتی ما نمی دونیم! چرا فضلی نژاد انتخاب کرده؟ دو تا از سه تا یا چهار تا از دامادش را به اسم خودش فامیل می گیره. یعنی پسر خاله های من و دائی من همه فضلی نژاد هستند. بعدها به دایی می گفتم: بابا، بابات چکار کرد اسم زرافشان نگذاشت روی ما، فضلی نژاد گذاشت. ما نه به زر بابا رسیدیم و نه به فضل شما تونستیم نائل بشیم.علی الحاله ما را فضلی نژاد که بدون اینکه خواسته پدرم باشه،پدربزرگم به اسم خودش فامیل فضلی نژاد انتخاب کرده .تقریباً می شه گفت: هفتاد و پنج درصد فامیل خانوادگی من در تهران زندگی می کردند و توشون از سرمایه دارهای خیلی گردن کلفت که قبل از انقلاب از ایران رفتند.

س: متولدکدام محله مشهد هستید؟
ج: همین محله سرشور روبروی کوچه میلانی
س:در رابطه با کوچه سرشور بیشتر بفرمائید؟ وجه تسمیه اش چه بود؟
ج: از من این سؤال نکنید چون من جستجوگر تاریخ و محله ام نبودم. نمی تونستم باشم .بلکه سر پرشوری داشتم.
ما تا هفت سالگی در منزل پدربزرگم که بعد منزل مرحوم شیخ احمد شاهرودی گردید سکنی داشتیم. پدر من زرگر بود عموهای من هم زرگر بودند . در زندگی من فقط یک دفعه یادمه که از اون همیشه لذت بردم و فقط یکدفعه پدر من را بغل کرد و در دکان بقالی یک خوشه انگور به من داد و این خوشه انگور آنقدر شیرین و لذیذ بود که هنوز زیر زبان من مزه داره .

پدر من بنا به علتی که من نتونستم تشخیص بدم. از خانواده ما جدا شدند ، نه به عنوان طلاقی و نه توانایی کار داشت .یک چیز بود که ما نفهمیدیم بعد داستانش تو زندگی من اثر قاطعی داشت.
س: در ارتباط با خانواده تون بیشتر توضیح دهید؟ شغل پدرتون؟
ج: همین را عرض می کنم وقتی که پدر من زرگری داشت در دالان جنوبی صحن عتیق که حالا صحن جمهوری است و آنجا مغازش به هم خورد ه و هیچی نه از امکانات مالیش و نه از چیز دیگه به دست ما نرسیده. یعنی من موندم دو تا خواهر و یک مادر تا کلاس دوم ابتدایی که پدربزرگ بود جور ما را می کشید. پدربزرگ فوت می کنه، مادر بزرگ هم فوت می کند. امکانات مالیشون هم واقعاً عالی بود یک مرتبه اینها بخار می شه ،ما بچه بودیم نمی دونستیم چی شد، اینها رفت ،طلاها رفت، مغازش بالا خیابان بود رفت همه چیز رفت .

آن چیزی که برای من لذت بخش بود اینکه این پدربزرگ اینقدر دید وسیع داشت که تمام لباسهای خودش، بچه هاش با کارگراش و نوکراش یک شکل بود.چنین نبود، پدربزرگ با توجه به قدرت مالیش برای خودش اسبی یراق بکنه وتشکیلاتی داشته باشد .

من یک خاطره خوبی که دارم همیشه لذت می برم با دائیم که آن هم فضلی نژاد بود . یک روزعصر رفته بودیم سینما برای تماشای فیلم دختر لر تو سینما ایران. در آنجا وقتی برگشتیم پدربزرگ فهمید که ما رفتیم سینما با شلاق همچی پشت هر دو تای ما رو می زد شماها می رین سینما که واقعاً هنوز لذت می بریم از محل شلاقهای که به هر چیزی آدم نباید آنی دل ببنده. پدر پزرگ فوت کرد ۱۳۱۴ جریان مسجد۲پیش آمد شیخ معروف حالا اسمش;.
س: بهلول؟

ج: بهلول، بله. آنجا ما سر و صداش و شنیدیم مغازه ها بسته شد. پدربزرگ که فوت کرد.ما موندیم بی سر و پناه .پدر از یک طرف رفت پدربزرگ از یک طرف و همین مدرسه اینجا روبروی کوچه خامنه ای دست چپ مدرسه منوچهری بود و من واقعاً عجیب عشق داشتم به این مدرسه. هیچ فکر نمی کردم به خاطر تنگنای اقتصادی ما داریم و ما نباید درس بخونیم این به ذهن من در آن بچگی فرو نمی رفت و همون خواستن عاملی شد که بعد بتونم تغییراتی تو زندگیم بدم بدون اینکه برنامه رفتن موفق باشه. خوب مادر کار می کرد، زحمت می کشید. واقعاً از شیره جانش به ما سه تا بچه ها می داد .ولیکن نمی رسید و من متوجه نبودم که مادرم به علت تنگنای اقتصادی در فقر نبودیم ولیکن همچی زمینه برجسته رفاه ساده را هم نداشتیم مادرم گفت: بچم می خواد کاسب بشه نمی خوام بچم درس بخونه. این همه که درس خوندن به کجا رسیدن که تو می خوای برسی. بنابر این ما راآوردن تو همین ناحیه سرشور به یک مغازه اتوکشی کارگری گذاشتن . اتو کش به من گفت برو از حوض چهل پایه که این قسمت شمالی بازار سرشور که همین الان بازار قالی فروشها برو از حوض چهل پایه آب بیار.

من آنقدر وقتم را تنظیم می کردم که در زندگی من همچی وقت را تنظیم نمی‌کردم .بدو از مغازه می رفتم حوض چهل پایه واقعاً چهل تا پایه پله هم داشت و من بجای چهل بعد اینجا حمام سالار بهادر بود همین اول ورودی مسجد ملاحیدر اینجا حمام سالار بهادر بود از اونجا می دویدم و می اومدم و آب بر می داشتم و بعد به سرعت باد می دویدم می آمدم یک نگاه، نگاهی به مدرسه می کردم یکی دو قطره اشک می چکوندم دو بر می گشتم به اتوکشی تا استاد نفهمد که من از وقتم صرف دیدن مدرسه کردم و این خوب مدتی طول کشید تا ما در اینجا بودیم بعد از اونجا اقوام من بیشتر گلدوز بودند شوهر دومین خواهرم اینها با امکانات گلدوزی که داشتن گفتن گلدوزی یک هنر است. رفتم گلدوزری.

س: چه مدتی در اتو کشی کار کردید؟
ج: تقریبا دو سال، دو سال و نیم.
س: پیرامون حوض چهل پایه بفرمائید؟
ج: آب انبار پله می خورد می رفت پایین.حوض انبارهای بسیار بزرگ آب درست کرده بودن که بعد از اونجا با شیرآب برمی داشتن .خاطره ای که از اونجا دارم که بعد در پزشکیم اتفاق افتاد . اینجا شاید مورد طرحش باشه. مردم می اومدن از آب انبارها آب بردارن چون می دیدن این تخم حشرات قرمز رنگه. می آوردن دستمال می گرفتن زیر شیر که تو اونجا می گفتن توتو( به تخم حشرات) که آب سالم باشه در حالی که فارغ از اینکه میلیاردها میلیارد تخم ویروس و قارچ از اون رد می شه. این خاطره در پزشکیم در جایی نقش آفرینی بالایی بود.

نه اینکه از نظر پزشکیم ندونیم ولیکن از نظر علمی بدونیم اصل برای خاطره انگیز است خوب وقتی که سال ۳۶ بود که من ۷ روز بود که از اتوکشی این وضع برداشتن من را به گلدوزی گذاشتن، در گلدوزی امکاناتی که بتونه آدم هنرمند بشه بود از جمله یکی از هنرمندان معروف گلدوز مشهد بنام آقای ولایتی که پرچمهای بسیاری از آستان قدس پرچهای اداری زیرش ولایتی نوشته و این مرد خیلی دقیق، فعال و ماهر بود. و من هم چرخم کنار همون بود ولیکن حوصله ای که بتونم به این هنر ازش سؤال کنم که گاهی هم سؤال می کردم که جوابهای آنچنانی هم نمی داد، فکر می کرد که رقیبم. ولیکن به ذهن من نمی رسید که بگم بابا من رفیق شما هستم ولی این طور برداشت بود. تا سال ۱۳۲۰ سه چهارسالی گلدوزی کردم. ۱۳۲۰ جنگ شروع شد .

س:چرخ گلدوزی؟
ج: این چرخهایی بود که ما با کله چرخ را پاشنه می چرخوندیم دستگیره ای داشت که با این دستگیره می کشیدیم حرکت می کرد قلاب یا قیتون رو جانماز رو پرده رو لباس بچه می دوختیم مثل الان نبود که اتوماتیک باشه.
س: ببخشید، گلدوزی بیشتردر چه موضوعاتی بود یعنی با چه مضامینی بود؟
ج: همش مال ولایتی بود کلی شعار بود. یا ابوالفضل العباس (ع);..
س: با توجه به وضعیت جامعه آن زمان( به هر حال دوره رضا شاه بود) برخوردی هم داشتن با افرادی که مثلاً پرچمهای مذهبی را گلدوزی می کردند؟

ج: نه اون به طور کلی در نمادهای اجتماعی اون طوری که من به نظرم می‌رسید مطرح بود . رضا شاه می خواست مدرنیسم را بوجود بیاره هنر بومیست اینها را تجلی بده، بالا بیاره یا مکتوب بکنه. همچی نبود که اون بتونه در این رابطه کاری بکنه.
این تابلو قشنگ که آقای ولایتی می‌دوزه عقلش برسه که این می تونه ذهن انسان را جلب بکنه. به شعارهای مذهبی عقلش نمی رسید چیزی که من خاطرم از اون نظر مذهبی که اینها بود سال ۱۳۱۷ روز کشف حجاب آذر بود مادر من در همچنین موقعی از خونه میاد بیرون پاسبانی میاد روسریش را ازسرش برمی داره .این میاد خونه بعد می گه تا وقتی این نظام هست من از خونه در نمی یام یعنی توان این که آن حکومت بتواند در روابط اعتقادی و سنتی و بومی منطقه نقشی داشته باشه نبود.

س: در صحبت های جنابعالی اشاره به واقعه گوهرشاد در سال ۱۳۱۴ ه ش.داشتید. در ارتباط با این موضوع بیشتر توضیح دهید؟ با توجه به اینکه شما در آن زمان سنی هم نداشتید اخبار به چه صورتی به شما می رسید؟
ج: آن قدری که من یادم می یاد تو خونه ها همین جا که ما نزدیک مسجد گوهرشاد هستیم دیگه زیاد فاصله ای نیست اونجا سر و صدای آمد شلوغ شد مسجد به توپ بستن عده زیادی را کشتن یک شیخ بهلولی بود. معلوم نیست نوکر انگلیس هاست معلوم نیست چی ؟فرار کرده. من که از خونه بیرون آمدم دیدم تمام آن منطقه سرشور اینها همه بسته، تعطیل هیچ جنبنده ای تکان نمی خوره در نتیجه این جریان چند روزی طول کشید که بعد دیگه ما نه در سنی بودیم که پیشگیر قضیه باشیم و نه چیزی ولیکن گاهی صدای تیری صدای توپی می رسید.

س: از تعداد کشته شدگان این حادثه آن زمان چه اخباری بود؟
ج: هیچ خبری هیچی آن چیزی که فکر می کنم چون خانواده ها کلاً خیلی محافظه کار، ترسو و توخوا بودند .این عین واقعیت حالا هر کی هر چی می خواد بگه [خنده مصاحبه شونده]
س: برگردیم به ادامه خاطرات جنابعالی ، واقعه شهریور ۱۳۲۰ و حضور روسها در مشهد؟ از خاطرات آن زمان بفرمائید؟
ج : شوهر خواهر بزرگ من که اون هم ابوالقاسم فضلی نژاد بود پسرخالم بود این مباشر املاک مؤید ثابتی در فریمان و کته شمیشیر و سفید سنگ آن ده ریگه بود. حالا آن که برای من سوزاننده بود به من گفتن تو برو حالا دفتر جواهری توی سرای سودمند فلکه جمهوری که حالا خراب شده در آنجا کار بکن. حاجی تقریباً نماینده تام الاختیار مؤید ثابتی در مشهد بود برای فروش اجناسی که از دهات می آمد و چه من تو اون دفتر کار می کردم به کارهای ساده دفترداری قدیم چیزی که برای من جالب بود اول و بعد آن خاطرات تلخ براتون عرض می کنم حاجی مجله نوبهار معروف ملک شعرای بهار را می خواند و من از این مختصر سوادی که داشتم که بعد از مدرسه درآمدم هر کتابی هر چیزی پیدا می کردم می‌خوندم و روزنامه نوبهار برای من فرصتی بود که یک چیزی حالا گنگ یا روشنش نمی دونم در اینجا یک دو دفعه هم ملک شعرای بهار از تهران آمده بود و تو اون خیابون تهران اونجا خانه ای بود مال یکی از اقوامشان که من عصری رفتم اونجا دیدم ملک شعرای بهار سال ۲۲-۱۳۲۳ بود اونجا نشسته چه بهاری بود !چه هیبتی چه انسانی! که من اصلاً نمی دونستم آن زمان فقط از طریق روزنامه نوبهار آن هم با اندک سوادی که داشتم تحلیل می‌کردم این ملک شعرای بهار خیلی آدم بزرگی بود.در اون زمان جنگ شد در مشهد قحطی شد نون گیر نمی یاد به هیچ وجه. من در دفتر حاجی جواهری نماینده آقای مؤید ثابتی بودم یک روز حاجی رو کرد به من و گفت: آقا تو باید یک کار بکنی.

چه کار؟ از مشهد باید کامیون بگیری ببرید سفید سنگ قلندرآباد گندم هایی را که می یارن بار کنید بیارین ببرین ساخلوی روسها خوب ما رفتیم کامیونها را بار می زدیم آنجا نه جاده ای بود نه امکانات تفریحی بود نه خونه ای بود هر شب ما وقتی می رسیدیم تو دهات درست جای اصطبل حیوانات با کنه موریانه دمخور بودیم و با شکل عجیبی بر می‌گشتیم توی مشهد تقریباً یکی دو ماه فصل تابستان کار من در سال ۱۳۲۲ همین بود که بعدها که حالا می بینم این آقا شده سناتور آن بابا از مملکت غریبه آمدن اینجا مردم ما دارن از گرسنگی می میرن ایشون گندمهاش رو می بره می ده به روسها.

س: ساختمان روسها کجا قرار داشت؟
ج: کنار بانک صادرات، تو خیابون امام خمینی یک هتلی بود مرکز اداریشون آنجا بود مرکز ساختمونشون خود پادگان بود.
س: از روزی که روسها وارد مشهد شدند بفرمایید؟
ج: وا; آن چیزی که من یادم آن خصلتی که در طول تاریخ ما را نگه داشته هیچ ایده ای تفکری که انسان بتواند با یک خارجی تماس داشته باشه تو مردم نبود یادم یک شعر ساخته بودن که اون شعر “مرقع اسب تازی ما وقت دگر است” هر چنداز سال ۱۳۲۰ تا حالا شصت چهار سال می گذرد آنجا تو توده مردم تو مشهدی ها این غزل و یا قصیده هر چی باشه سرایده بشه نشان اینکه مردم اگر نمی تونن در مقابل دفاع بربیایند ولیکن از نظر ذهنی و روابط انسانی حاضر نیستن دم خور غریبه باشن غریبه هرکی می خواد باشه .بنابراین روسها زیاد تو خیابانها ما می دیدم سربازاشون می رفتن بالا خیابان که حالا اصلاً مردم رو بر می تافتن حالا چرا اون پدیده طولانی جامعه که مغولها را مسلمان می کنند اعراب را چیز می کنند.

ایران تنها کشوری که اعراب حمله کرده بود و اسلام آورد ما معنویتش را پذیرفتیم ولیکن عربیست را نپذیرفته فارسی زبان ما دنباله همون فارسی زبان قبل از اعراب که فردوسی حماسه ای آفریده و تنها حماسه ای در دنیاست که به شکل نظم در آمده خیلی مشکل در حالی که ایلیادو ادیسه هومر نظم نداره شرح حمله تروای هست ولیکن کلاً و کلاً آن مقداری که من یادم مردم دم خور نبودن. علاوه بر این برای ایجاد دلهره و نگرانی و یا واقعیت داشتن که من از نزدیک شاهد نبودم شایعاتی مطرح می شد که اینها اینجوری اندو مردم بیشتر به اون شایعات گرایش پیدا می کردن و خودشون کنار می کشیدن.

س: همین شایعات چی بود آن زمان؟
ج: دخترها را بردن برداشتن مشکل ایجاد کردن رفتن مجلس رقص دائر کردن رفتن شراب خواری راه انداختن رفتن الدنگی و مستی کردند. آن چیزی که در رابطه بعد زندگی روسها را من دیدم که بعد هم در شرایطی دیگر عملاًً متوجه شدم دنیای تفکر محدود بود انسان بیشتر ساختاری بود تا انسان اندیشمند و این را در ایران می تونیم لمس کنیم در حالی که روسها لمس کنیم که ساختار ذهنی انسان یک چیز خوراک و جنسیت اینها نیست آن چیزی که من شاهد بودم آدمکها بودند.

س: افراد روسی که مشهد آمدن بیشتر از چه قشری بودن یعنی سربازهاشون زن هم داشتن نداشتن آن جوری که توی اخبار اومده ظاهراً افسران زن هم داشتن آیا شما اطلاعاتی در این زمینه دارین؟
ج: من نه اینکه زن روسی ندیده باشم تو خیابان چرا بود نه فراوان خودشم مسئله ای بود با جامعه ای که ما نمی تونستیم بپذیریم برای هر کسی بالاخره در رابطه با برخوردش یک جانب گرایی می کنه که زنهای روسها بودن ولیکن نه به تعداد سربازهای روسی.

ولیکن از نظر اینکه اینها خانواده بودن با زن و بچشون بودن یا نبودن در اینجا ما به یک پدیده دیگری برمی خوریم در انسانی که آن پدیده علاه بر اینکه مسئله مؤید در اونجا خطاً متوقف می شه پدیده رفوژیها یا آوازه های لهستانی به ایران پیدا می شد که در اونجا من بعد می تونم ذکر خیری در ابتدا از دکتر شیخ بکنم.
س: از لحاظ اقتصادی جامعه شهریور ۱۳۲۰ مشهد به چه صورتی بود؟
ج: فقط یک شهر مشهد بود با بیست هزار جمعیت واسطه بین ده و مشهد هیچ کارخانه‌ای هیچ امکانات برق، جاده، سیستم پزشکی که خود من در مسیر زندگی حداقل نیمی از دهات کشور بودم برای کار بهداشتی. یعنی کار رساندن وسائل رفاهی فوق العاده در ایران مشکل داشت . یک عددی من برای شما بگم که برین گران ترین جاده ای که از مشهد به سیستان و بلوچستان می سرانه در دنیا بوجود آمد این جاده ایست بخاطر اینکه تراکم جمعیت کم ما جاده را برای خدمت رساندن درست کردیم .بنابراین در جامعه آنجا اقتصاد کشاورزی بود و آن هم کشاورزی سنتی نه به عنوان کشاورزی فنی و منحنی که واقعاً در آنجا فقر مطلق در دهات حاکم بود هیچ نبود .

یعنی نقش اینها در داشت و برداشت منحصر بود در کشت و برداشت آن طرف تر همش آفتاب نشین بود. به عنوان یک سرمایه انسانی که از زمان آزادیش استفاده بکنه مطرح بود و این رگ و ریشه فئودالیسم بود که نگذارد دهاتی و فئودالیسم از قبیل حاج حسین آقای ملک، قریشی ، کدیور ، ثابتی مؤید ثابتی چه و چه و اینها که خود من با حسین آقای ملک در تماس بودم دیدم این فئودال چیزی نمی فهمید، که اصلاً برم باهاش صحبت بکنم. آن وقت بعد صدها پارچه آبادی که از جمله در شرایطی که بعدها برای من پیش آمد تو بهداشت کار می کردم چون اسم حاج حسین آقای ملک پیش آمد این مطرح کنم که اونجا ما زجری که از فئودالیسم برای اقتصادمون در طول تاریخ کشیدیم این بود که اینجا بعدها آن هم ادامه داد من در سال ۱۳۳۳ مأموریت بهداشت داشتم در روستاها کاری بکنیم که یک کارهای انجام می شد یا نمی شد کاری نداریم ولیکن به این برخوردیم که خودمون دیدیم که باغ ملک آباد در آنجا مردم خیلیروز جمعه می رن برای استخرش .

یک جریان فوق العاده کثیفی، نداشتن توالت در آنجا هرکس هم می آمد اونجا برای هشت ساعت ده ساعت یک روز دو روز می آمد دیگه همچی نبود که آنجا ساکن بشه ما به عقلمان رسید، بریم این را با حاج آقا حسین ملک مطرح کنیم که آقا یک توالتی چیزی وقتی که من رفتم با یکی دو تا از مأموران .خونشم روبروی دارایی بود همین الان هم آنجاست. رفتیم، نشستیم. عصری بود، که حاج آقا وضع وکیل آباد این جوری. با یک لحن بی تربیتی: هر کس فلان کار را بکنه خودشم غلط کرده خودشم بره جهنم جمع بکنه من جمع کننده فضولات مردم نیستم; خوب یک فئودالی که اینها اون کثافت با جون مردم بازی می کنه آلودگی ها و عفونت ها مرتب بیماری زا هستند و اینها عقلشون نرسیده که چه ارزشی داره در مقابل توالت زدن خوب با اون سرمایه ; این پدیده اقتصاد ما در آن شرایط بود.

س: گویا با حضور روسها در شهر کمبود کالا و گرانی حکم فرما می شود؟
ج: وا.. شکر مطلقا نبود. قند بود. نان که عرض کردم به چه شکلی بود وسائل گرمایی مطلقاً به عنوان نفت برای روشن کردن لامپها و یا چند چیز مطلقاً در دسترس نبود.

س: آن زمان مشهد برق داشت ؟
ج: برق در زمان یک برق بازاری داشت که بعد تبدیل شد به برق برزنتی.
من درست تدوین تاریخچه چیزی نمی دونم چون یک پسرخاله ای داشتم فامیلیش زرافشان بود. همین کارخانه برق سرشور ایشون به راه انداخت. حالا من درست نمی تونم که تطبیق بکنم که ولیکن آن چیزی که من یادم روشنایی با لامیها بود و پیدا کردن نفت خیلی مشکل بود .و یا چراغ موشی من نمی دونم چراغ موشی اطلاعی در این رابطه شما دارین یا نه؟ در توالتها چراغهای موشی دو فتیله که تو نفت یا روغن گنجه می گذاشتن که فوق العاده بدبو بود که برای روشنایی توالت در دستشویی که آن زمان آب نبود یا آفتابه بود بنابراین یک همچی امکاناتی. دیگه، حالا کی برق آمد؟ شرایط آن را از نظر تاریخی دقیقاً نمی دانم.

س: دولت برای اینکه مردم در رفاه باشند آیا اقداماتی انجام داد؟
ج: اولاً اینکه در موقع جنگ جهانی دوم اصلا دولت در فکر نبود؟
س:بخاطر اینکه رضاشاه رفته بود؟
ج:بله.رضا شاه رفته بود و محمدرضا هم جا نیفتاده بود. روسها از این طرف و در شمال هم و از طرف جنوب هم انگلیسیها آمده بود بنابراین دولت به مفهوم اینکه کوپن بدهد اینها اصلاً وجود نداشت نقشی از دولت نبود آن چیزی که ترس و واهمه مردم از پلیس بود و واقعاً هم همینطور از مأمور ژاندارم از مأمور دارایی از مأمور شهرداری و;. .

س: از لحاظ فرهنگی روزنامه هایی که بعد از شهریور ۱۳۲۰در مشهد منتشر می شد و کارهای فرهنگی که انجام شد به چه صورتی بود؟
ج: وا.. در اینجا بنده عرض کنم که آن چیزی که من خاطرم هست ارتباط جامعه با نشریات که حالا به شکلی عملاً شاهد هستیم خیلی محدود بود .مردم روزنامه نمی خوندن. مجله نمی خوندن .کتاب نمی خوندن. من مقدمتاً در شرح حال اوایل ۱۳۲۰ روزنامه نوبهار ملک الشعرای بهار مطرح کردم چون آن آقای حاجی جواهری دوست ملک شعرا و اینها بود روزنامه را می‌خوند و الا تمام سرای سودمند را مطلقاً خبری از نظری که روزنامه ای مجله ای خوانده می شه وجود نداشت. تدریجاً با عدم سلطه کافی از نظر حکومت شاهی توی مردم طوری شده بود که همه چیز را فکر می کردن به حال دولت نه به عنوان اینکه بشناسند محمدرضا شاه، رضا شاه کیه؟ ولیکن قدرتی که قاجاریه در جامعه بوجود آورده بود سرپوش گذاشته که خاطرات بس عجیبی از نظر تاریخی من دارم.

و این ته دل مردم به شکلی ترس از دولت جا افتاده بود. کاری نداشتن دولت کیه؟ همون ترس حاکم بود. بنابراین در یک چنین شرایطی که ترس حاکم باشد این محکوم نمی تونه انبساط پیدا کنه نسبت به جریان شهرش. نسبت به جریان محلش، نسبت به جریان حرفه ایش.

اونجا از این نظر خیلی محدود بود تا تدریجاً به شرایطی رسیدیم که خوب سال ۲۵-۱۳۲۴ که سر و صدای مجلس علیه حکومت پیدا شد افراد وارد شدند اینها خاطرات مبارزات مدرس را داشتند از زمان رضاشاه و خاطرات و مبارزات ملک المتکلمین و دهخدا و دیگران داشتن و اینها از چیزهایی بودن که دهخدا هنوز در حیات بود و آن صور اسرافیل را چاپ کرده بود که فوق العاده با قاسم خان تبریزی و آقای شیرازی که اینها صور اسرافیل را چیز کرده بودن به استناد تاریخ معاصر ایران هر شماره که صور اسرافیل که منتشر می شد بلافاصله دم در روزنامه قلقله بود که یا برای خرید خودشان یا برای فروش. اینها فقط توانسته بود روزنامه صور اسرافیل قبل ازشماره هجده دوره اول مجلس شورای ملی سابق منتشر شد. تا بعد می‌رسه به جنگ دوم جهانی این جریان روشنفکری صوراسرافیل و نسیم شمال که اینها دو تا روزنامه منورالفکر به هر شکلی به هر چیزی روشنفکر که اتیکت خاصی ندارم آن چیز که ذهن من هست چون اینها واقعاً وقتی آدم زندگی دهخدا رو می بینه خود به خود آن تفکر دهخدا را می بینه .بعد که اینها چه قدرتهایی بودند بنابراین در اونجا روزنامه های سانسور شده حکومت بود که هر چی حکومت مطرح نه به عنوان اینکه روزنامه بتونه نام روز باشه و مردم را آگاه کنه.

س: روسها از لحاظ تبلیغی، در جامعه مشهد چه کارهایی انجام می دادند؟
ج: یکی از اون پدیده هایی که بعدها ما تحلیل کردیم آزاد گذاشتن حزب توده بود. حزب توده در مشهد خیلی پر و بال داشت و مسائلی که طرح می‌کردن باز از نظر جامعه قدرت درک این مفاهیم وجود نداشت ماتریالیستی یعنی چه؟ آنها مرتب روی ماتریالیستی مانیفست بحث می کردند مانیفست اول صلح جهانی نمی‌فهمیدن چی؟ جوانها بخصوص در حرکت به سوی کمونیسم در حرکت بودن و در مباحث در برخوردها در چیز که حالا بعد می یاد در جریان فمنیست که نمی تونست جامعه سنتی ما در درونش حضم بکنه این یک تخته ای تلخ و شور و بدمزه ارائه می شد.

تو کجا می خوای بری، اینها رو بیشتر علاقه داشتد. تا بیان برن ماتریالیست امپریالیسم چی یا فرض کنم نظریات هگل چیه؟ یا نظریات مارکس، انگلس چیه؟
صادق چوبک می نویسد آمریکایی ها در تهران روزنامه دیلی نیوز انتشار داده یک جوانی را خواستن که بیاد روزنامه را ببره بفروشه.
بعد جوانی دیلی نیوز می گیره تو خیابان داد می زنه دیلی نیوز، دیلی نیوز، یکی میاد بجای دو قرانی یک تومان به هش می ده. پول نداره خورد بکنه، رو میکنه من خورده ندارم می ره این طرف آن طرف پول خورد می کنه بقیش به طرف می ده. بعد پیش خودش می گه اسم این روزنامه چی بود هی فکر می کنه یادش نمی یاد .یکدفعه پیدا کردم، پیدا کردم .داد می زنه پیری نیوز پیری نیوز [خنده مصاحبه شونده] جامعه ای نتونه اسم یک روزنامه رو بدونه بعد می تونه از محتوای فلسفی و دیالکتیک و ماتریالیست و نمی دونم جنبه های فوق العاده فنی هگل سیر بعد هگل که تز آنتی تز سنتز می فهمه یعنی چه؟

این جریان در بطن جامعه ما وجود داره که نمی تونه فرهنگ پذیری اون هم مولتی فرهنگ پذیری نه یک فرهنگ انگلیسی یا فرانسوی بلکه یک ملقمه ای از فرهنگها را در طول تاریخ داره ،نتونسته. خوشبختانه حالا که می بینی اصلاً انگلیس بندهای شلوار کوتاه کفش پررنگهای جوانهای هلندی، خودم که در هلند درس می خوندم از اینها زیاد بود .بنابراین ما می رسیم به ۱۳۲۰ و اپیدمی تیفوس به وسیله مهاجرین لهستانی که مهاجر نبودن بلکه رانده شده بودند به اینجا فرستاده بودن چون در لهستان جنگ شده در یک کتاب هم پیرامون کوره های آدم سوزی مطالبی نوشته شده .

س:کتاب روژه گارودی؟
ج: نه! نه! حالا من اسم کتاب را نمی‌دانم.
علی الحاله جامعه لهستانی که به ایران آمدن، رانده شدند، هیچ حد و مرزی نداشت. دوستی نبود که روادید، ویزایی چیزی باشه. اینها آمدن در اطراف مشهد سکنی گزیدن حالا به هر شکل . در مرحله اول به شکل این بود که اینها بیشتر برای غذا برای سرپناه بود، ولیکن آن چیزی که ما کنار و گوشه بودیم همراه با اینها فحشا و مسئله الکولیسم رواج زیادی داره در نتیجه تماس برمی‌گرده به زمستان سال ۱۳۲۲ در این حشر و نشر با آنها، مقدار زیادی با خودشون شپش‌های آلوده به انگل تیفوس ما می گیم انگل اسپروکت تیفوس عاملش میکروب نیست اسپروکتد سیفیلس و اسپاسپروکتد تیفوس اینهاست .اسپروکتد اولین تیفوس اولین تظاهراتش تظاهرات عصبی روحی روانی است و هزیان نیست و فوق العاده کشنده و اینجا ما فقط یادم که مادر ما شب به شب موهای ما رو همه می گشت که زیر بغلهامون که باز تخم یا رشک نباشه!

س: یعنی از قبل این بیماری نبود؟
ج: نخیر! تخمهای شپش ها لابه‌لای درزهای لباسهای ما با اتو کشیدن می کشت .بعد سیماب یک ترکیبی از جیوه که به طور کلی همه جا معرفی می شد مقداری پیشگیری می کرد. تو جامعه ما با همین پزشکان حاضر دو سه تا یکی شیخ حسن خان عاملی جای دکتر هوشمند توی خیابان خسروی، آنها بودن و آنها هم توصیه می کردن که از سیماب استفاده کنید . مرگ و میر بالا بود، هر روز تعدادی از خانواده ها بود که بعضی ها هم تیفوس گرفته بودند. و در آنجا من یادم در زمستان سخت بود خانواده های ما هم تیفوس گرفته بودن و ما مجبور بودیم بریم سراغ تنها پزشکی که در آن زمان تحصیل کرده خارج بود دکتر مرتضی شیخ که همین الان بیمارستان شیخ را درچهاراه میدان بار بالا خیابان که الان یک بیمارستان تخصصی اطفال، وقتی که من مدیرعامل بهداری شدم نام گذاری شد.

زیرا منزل دکتر شیخ خیابان سنایی بود. گفتن این بیمارستان به اسم شیخ بکنند. علی الحاله دکتر شیخ تنها پزشک که تو زمستان در خدمت مردم بود بایک دوچرخه شب روز نمی شناخت مرتب از این محله به آن محله مرتب از این طرف به آن طرف می رفت بر بالین تیفوسیها .
آنجا نه پنسیلین داشتیم الا که سال ۹۴۵ آنجا در یکی از کشورهای اروپایی فلیمینگ کشف کرده بود و ما هنوز نداشتیم داروی به آن عظمت که مورد مصرف باشه و خاطراتی که من دارم هیچ وقت فراموش نمی‌شه دکتر شیخ مطلقاً به کسی نه نمی گفت هر کس مراجعه می کرد در باز بود و با آغوش باز که خوا من که همه مریض شدم رفتم پیشش و بعدها با هم دیگه دوست شدیم.

آغاز طرف A – از نوار شماره ۱۲۰۷
س: لهستانی ها چه سالی وارد مشهد شدند،کجا ساکن شدند بفرمایید ؟
ج: جریان لهستانی ها از تبعات جنگ دوم جهانی و حمله روس ها به ایران و بعد رانده شدن مقدار زیادی از لهستانی که به وسیله هیتلر به تصرف درآمده بود چه در آشئیست یعنی کوره های آتش سوزی که بعضی ها فرار کرده بودن ویا رانده شده بودند به ایران آمدند. همراه خودشون اسپروکت عامل تیفوس را با شپش به ایران آوردند و از عشق آباد ترکمنستان از طریق مرز باجگیران وارد مشهد شدند. در اون جا محل خاصی برای این ها در نظر گرفته نشده بود که این ها در اون جا سکنی بگزینند. در نتیجه در تمام شهر پراکنده شدند و همه گیری و اپیدمی تیفوس به وسیله اون ها در سطح شهر به شکل که ما بتونیم رد پا پیدا بکنیم منتشر شده بود. این وضع تیفوس ادامه داشت تا زمستان سال ۱۳۲۱که در اون جا سرمای سختی حکم فرما بود و مردم مجبور بودند در جاهایی به عنوان نگهداری افراد سالمند یا به عنوان متکدیان که این ها همیشه در شرایط نامطلوبی می بودند. اون جا سامانی به کار نبود که این ها منظم و برنامه ای تحت حفاظت نگهداری شدند به وسیله افراد خیّر چند جا این ها اون موارد خیلی از پا افتاده شون نگهداری می کردند آن چیزی که در خاطرات من است ولیکن اپیدمی و همه گیر در سطح شهر پراکنده بود.

دکتر شیخ که پزشک تازه فارغ التحصیل شده از فرانسه و این جا مشهد آمده بود و فوق العاده فعال بود.شب و روز در آن زمان یادم کوچک بودم من حدود۱۴،۱۵ سال بیشتر سن نداشتم که این جریان پیش آمد ولی فداکاری این مرد با یک دوچرخه تو کوچه های پر گل ولای یخ زده و خیلی پیچ در پیچ که هنوز بقایاش تو سرشور و نوقان وجود داره حساب کنید نه برقی نه آب لوله کشی هیچی نبود که ما خواسته باشیم بگیم در شرایط جای مسجد ملاحیدر محله ای بود به نام گوشله یعنی جایی که عفونت‌ها زباله دان ها همه بود وقتی در این خسروی نو این طوری بود دیگه اون طرف های شهر دیگه نمی شد حساب کرد چه مقدار روابط پست و ابتدایی حکم فرما بود.

من قبل از این که به مدرسه منوچهری، اول کوچه آقای خامنه ای درس بخونم .مرا گذاشتند مکتب خانه.آن چیزی که خاطرم است مردی مسن نه اینکه روحانی باشد،ولی به طور کلی عم جزء و چهل طوطی درس میداد. مرا گذاشتند که برم عم جزء بخونم در اون جا تعداد زیادی بچه بود و من وروجک بودم و هیچ آرام و قرار نداشتم.

یک روز یکی از بچه ها خلیفه اون جا گفت:فردا صبح تو یک کاری بکن که ثواب داشته باشه،خوب باشه،من ساده لوح گفتم: چی؟ گفت:دو سه تا میخ می گیری و چپه زیر این پوست تخت ملا می ذاری که این محکم بمونه تا خیز نخوره .ما اومدیم نفهمیدیم شروع کردیم۴ تا میخ معکوس رأسش به بالا قرار دادیم این آقا که آمد بشینه یک مرتبه میخ ها فرو رفت داد و فریاد بلند شد،گفت:کی کرده؟ معلوم بود وروجک کلاس منم. در هر حال بلافاصله به خلیفه همون کلاس که من سرکار گذاشته بودند دستور داد فلک بیارند فلک آوردند شروع به زدن پای من کرد .آش و لاش شده بود دیگه توان رفتن نبود راه چندانی به خونه نبود وقتی مادرم دید این جوری گفت:نمی خواد بری مکتب.

دو تا خاطره در دبستان دارم کلاس دوم که به جای تنبیه به من اعتماد نفس داد. خیلی عالی بود همیشه در اون جریان یادم می یاد معلم ریاضی ما آقای صبوری بود خیلی مرد شریفی بود که دو تا پسرش این جا بعدها معلم انگلیسی شدند. ایشان صورت مسأله حساب که می گفت من بلافاصله جواب می‌گفتم:تاجری ۴متر پارچه خریده ۲ مترشو فروخته ازاین مبلغ۲مترش مونده این مبلغ این قدر سود کرده. این از بر می دونستم تا اون می گفت ما عددها را می نوشتیم و در نتیجه تا اون مجدداً صورت مسأله حل بکنه به پهلویی که مهندس موسی بهار که بعدها صاحب کارخانه زاگرس شد به او می دادیم بعد معلم تا می آمد شروع کنه به حل صورت مسأله می دید میز ما بیکار نشسته .سه دفعه،چهار دفعه،آمد دید همین شروع کرد گفت من با تو وروجک چه کنم تنبیه ات می کنم؟ تو نباید این کار را بکنی. آرام بگیر،بعد این تریبون من که پشتش می ایستم تو همون جا جلوی تریبون بشینی یعنی من در کلاس مشخص شدم .
مسأله دوم خطای انسانی بود میز ما نیمکت سه نفره بود میز جلو ما یک پسر جوانی بود دارای قلم فرانسه که یک چوب تراشیده که سرش نوک فلزی داشت اون در می آوردن تو دوات می زدند مرکب در می آمد و می نوشتن .

من عاشق این قلم شده بودم گفتم: خدایا من چه کار کنم قلم مال من بشه. این قلم خیلی برای من شوق انگیز بود. در زمانی که زنگ کلاس زدند جلویی رفت و قلم بود برداشتمش یعنی قاپیدمش یعنی دزدیدم و بعد بردم تو مدرسه قایم کردم آخر زنگ برداشتمش آوردم،ظهر با چه ناز و نوازشی تو خونه پدر بزرگ من آشپزخانه پستویی داشتند اشکافی بود تو اشکاف قایمش کردم که کسی متوجه نشه روز بعد آمدم دیدم جوان داره زار،زار، گریه می کنه قلب من ناراحت بود ولی نتیجه که گرفتم برای او تلطیفی نشد ولی برای من سرنوشت ساز بود هیچی نگفتم کسی نتونست بفهمه پس از ۲،۳ روز او عادت کرد به بی قلمی .از این ماجرا گذشت. اوایل بهار شد،تابستان مدرسه تعطیل شد و من رفتم سر قلمم دیدم این قلم را موریانه ها خوردند پودر شد تو دست من گفتم:ای بشر این چه سرنوشتی آدم با این جریان او را گریه بندازه خودشت نتیجه نگیره این نتیجه اعمال خودمون پس مواظب باش در آینده چه خواهد آمد این می تونه تو رو راهنما باشه مبادا این کارها پودر بشه و تو حداقل اون همه زاری و ندبه اون بابا این جریان این جوری بود که برای من جریمه خیلی جانکاهی داشت.

از پدرم دو تا کتاب برای من مونده بود که پدر من سواد چندانی نداشت یکی فوق العاده خوب بود به نام سیاحت نامه ابراهیم بیگ یکی زیاد جالب نبود به نام اسکندر نامه. این سیاحت نامه ابراهیم بیگ این بود که رفته بود اروپا در سال ۱۳۱۲ یا ۱۳ این حدوداً به ایران آمده بود و این سیاحت نامه چاپ شده بود ولیکن در او زمان سیاحت نامه ابراهیم بیگ مطلقاً مورد طرد بود، ممنوعه بود. این کتاب که می خوندم خیلی برای من شگفت انگیز بود و جرقه هایی به ذهنم می زد. چرا مردم جاهای دیگه این جوری اند و ما این وضع داریم و عقلم نمی رسید که باید حکومت بتواند زمینه حرکت زیربنایی جامعه را پیدا کنه و این خودش عامل این شد که ما یک گرایش های اجتماعی که بعدا خواهد آمد پیدا کنیم. .

س:حدوداً چه تعداد مهاجر لهستانی به مشهد آمدند؟
ج: از نظر آماری نمی دونم بین ۳هزار تا ۵ هزار بودند شهر مشهد اون زمان ۲۰ هزار،۲۵ هزار نفر جمعیت داشت.
س:ترکیب جمعیتی این گروه چگونه بود؟
ج: این ها کلاً خانوادگی بودند زن و مرد. این ها از مزارع و مسائل زندگی در لهستان هم رانده شدند هم فراری شدند به ایران آمده بودند. ولی آن چه من خاطرم تو این ها مسلمان نبود و یهودی زیاد بود به خاطر این جریان من در این عیدگاه که از بچگی یادم می یاد به نام محله جدیدها و یهودی ها معروف بود که هنوز بعضی ساختمان هاشون هست و از قدیم بودند بدون ارتباط به جنگ اون ها یک مقداری به هواداری اون ها تلاش می کردند. یهودی های اون زمان هیتلر که لهستان گرفته بود اما اون طور که می تونم نسبت به جمعیت بگم ۲ تا ۵ هزرا جمعیت رقم بالایی ۱۰% جمعیت بنابراین در این سالیان که تیفوس آمد و قحطی آمد سال ۱۳۲۱ و ۱۳۲۲ شد و کاملاً تحت شرایط زندگی اون زمان قرار گرفتیم پدر من در قید حیات بود ولی متکلف هزینه های زندگی ما نمی تونست بشه،از سال ۱۳۲۲ تا ۱۳۲۹ سال های پر اضطراب بود روس ها بعدازظهرها که توی خیابان کاری داشتند بچه های مدرسه‌ای که می دیدند اشکم سرازیر می شه چرا من نتونم درس بخونم.

نمی شه اون مقدار که امرار معاش می‌داشتیم که من هم بتونم تحصیل کنم. در هر حال هرازگاهی شغلم عوض می کردم از این گلدوزی به اون گلدوزی از این بساط به اون بساط به اون بساط تا سال ۱۳۲۷ شد دیدم من خیلی دارم عقب می افتم رفتم مهدیه حاجی عابدزاده پشت باغ نادری اون جا ثبت نام کردم اون جا هم هزینه ای نداشت رفتم اون جا جامع المقدمات و صرف میر و تصریف می خوندم به صرف میر نرسیدیم آنجا هم نتونست من جذب کنه، باز آمدم بیرون با دوستانی بودیم تنها راه چاره این که من روزهای آخر هفته حتی روز تعطیلی از صبح پنج شنبه تا ظهر جمعه یک سر کار کنم که بتونم ۲ برابر یا ۳ برابر مزد روزانه دریافت کنم .تا عصر جمعه بتونم سینما برم این حداکثر تلاش من بود. ولی متأسفانه در شرایط بازار که فعلاً هم حاکم است مقصر همیشه کارگر است و این برای خود من عاملی شد که نسبت به نیروی کار و کارگر ،

بنابراین این سال ۱۳۲۱ تا ۱۳۲۹ برای من که هر سالش هر روزش خواسته باشن که چه جریانی پیش آمد که جریان عمومی این می‌تونه خودش شرح حالی بده که انسان تحت شرایط قهرآمیزی کارگری می توان این که بتونه جل و پلی بکنه نداره و من هم بالاخره با شرایط خیلی سخت پس اندازی پیدا کردم یک چرخ گلدوزی خریدم کهنه بعد این تو یک دکه تو بازار ساعت کار می کردم اون که جنس می فروختن دو برابر به علت پول نقد نداشتم حساب می کردند اون جنسی که من آماده می کردم برای فروش مغازه ها به علت که چشم و هم چشمی بکنند حتی با من که بضاعت وسیع اقتصادی نداشتم ولی حتی یک جانماز که می فروختیم مورد چشم حسادت اون مغازه های بزرگ بود واقعاً کلافه بودم نمی دونستم چه کار کنم.

یک روز تو دکه نشسته بودم دیدم،۲،۳ نفر آمدند بدو فرار کن پسر خاله ات حسین فضلی نژاد اول بازارچه ساعت گرفتند آمده اند برای سربازگیری. منم بلند شدم از بام یک مسافرخانه خودم پرت کردم تو فلکه و فرار کردم شب رفتم خونه فکر کردم از چی فرار می کنی تو این جا نشستی برو سربازی من فردا صبحش به مادرم گفتم :اون هم زار و زار گریه کرد که چه جوری می شه،چی می شه؟ گفتم: من باید برم سربازی نمی تونم این شرایط تحمل کنم هر چه بادا باد. این جا ورق زندگی من برگشت رفتم صبح خودم به پادگان معرفی کردم گروهبان گفت:همه رو با زور می یارن این جا تو خودت آمدی ،خودت را معرفی کنی. گفتم:آمدم معرفی کنم، دیگه اسم من بنویس .نوشتند. گفتند:روز جمعه بیاین جای باغ ملی ( هنوز هم مال نیروهای مسلح هست) تا اون جا شما تقسیم بشین. من رفتم اون جا توزیع بشم دیدم گروهبان های مختلف هست یک دفعه شنیدم گروهبان مخابرات هم هست .شوق داشتم یک علمی یاد بگیرم. رفتم اون جا دیدم افسری بود به نام سروان غریب،

تلاش می کرد سربازهای نخبه برای مخابرات اسم نویسی کنه. من تو چشماش نگاه می‌کردم بدون حرفی.(باخنده)گفت: تو هم بیا. اسم من را نوشت تو گروهان مخابرات،چه کیفی داشت چقدر ما خسته شدیم هر روز قدم آهسته تفنگ به دوش هر شب کشیک جاهایی که سگ و گربه بود و ما نمی ترسیدیم شش ماه اول سربازی که اون زمان می گفتن پاگون می دن به سربازها طی شد با توجه به نیمه سوادی که از دوم ابتدایی داشتم با توجه به این جریان مهدیه رفتم نامه نوشتم برای فرمانده گروهان که من توان این همه کار ندارم آقا یک کار دفتری بدین .نامه دادم به دفترش روز بعد سر گروهبان اون جا که خیلی آدم عرق خور و تریاکی،و به تمام معنی اخمو،منو صدا زد . گفت:

شما با دوستتان سبزواری آخر صف بیایید دفتر،من رفتم دفترش دیدم منقل بافورش دایر بطری عرقش پهلویه،قیافه اش چروکیده اخمو با یک بشکه عسل نمی شه خوردش این قدر این عجیب بود در طول۶ ماه صابونش به جامعه ما خورده بود با این قیافه و این وضع ما رفتیم تو دفتر او، جناب سروان گروهان گفت: این ها سربازان خوبی هستند یک کاری براشون بکنید. اما یک اسبی تو گروهان مرده نمی خواهیم به فرمانده گروهان خبر بدیم می خواهیم یک اسب دیگه بخریم اون دوستمون با چنین شرایطی دوستمون گفت این اسبی که مرده چند قیمتش؟گفت حدود ۱۰۰۰ تومان حالا شما ۱۰۰۰ تومان ۲ تایی نمی تونید بدین ۶۰۰ تومان بدین دوست ما که آمدیم بیرون گفت من ۳۰۰تومان که سهل،۳۰ تومان ندارم بدم منم دیدم همان ۳۰۰ تومان برای من مسئله ساز،رقم کم نبود. نشد. حتماً باید خودت مستقیماً بری پیش فرمانده گروهان تا اون راه حل نشون بده. آدرس خونش گرفتم رفتم عصری در زدم گماشته اش آمد.

گفتم:من با جناب سروان کار دارم گفت:ایشون اجازه نداده که سربازها بیان در خونه اش. گفتم:حالا کار فوری دارم معطل کردم خود فرمانده گروهان از خونه آمد بیرون گفت:تو هستی،گفتم بله می خواست بره خارج از خونه منم در معیت او حرکت کردم گفت:چیه گفتم: والا این فرمانده گروهان گفت:بله فرمانده گروهان که گناه نکرده همه کاغذ دوات،از ابزار آلات، حتی اسب بمیره مشکل داره خودتون باید بدونید(باخند) گفتم: جناب سروان من کارگرم باید برم،گفت :خب یک هفته برو مرخصی بعد بیا فلان جا هفتم در گذشت پدر من است ما رفتیم ۱۰۰ تومان جور کردیم تو پاکت گذاشتیم. رفتیم. دیدیم مجلس تعزیه است و فرمانده گروهان آمد و پاکت ۱۰۰ تومان از ما گرفت و رفت سر گروهان یک هفته،۱۰روز گذشت(با خنده) از جناب سروان خبری نشد. یک روز دیدم جناب سروان آمده تو دفترش .گفتم :این دفعه باید خودم معرفی کنم . خوابگاه ما طرف جنوب بود دفتر اون ها طرف شمال بود. یک تعظیم غرایی،یک سلام غرایی، با صدای پای محکم دادیم جناب سروان ما رو دید،دیدم ۲،۳ تا افسر نشسته ۵ دقیقه نگذشت گماشته دفترش آمد گفت فلانی بیاد دفتر جناب سروان دیدم خوشحال هست به ۲،۳ تا افسر گفت: من از دست ادارات به تنگ آمدم مرتب از من سرباز می خوان ببین جناب سرهنگ او سروان بود من چه کار کنم جوان برو خودت به دادگاه عالی معرفی کن ما آمدیم امریه را گرفتیم طرف دادگاه این جا مرکز اسناد بود.

بهترین اسناد دنیا مال دزدها،کمونیست ها،جاسوس ها تو دادگاه لشکر بود. ما که وارد شدیم صبح زود می آمدند قشنگ تمیز کارها را می کردم می نشستن پرونده ها را می خوندن دفتر حقوق جلوم گذاشته بودیم که کدام ماده به کدام جرم می خورده، این ها یادداشت می کردم. سرهنگ نعیمیان رئیس دادگاه بود چهارراه لشکر دست راست یک حمام وقف کرده وقتی می دید من وروجک پرونده ها می خونم یادداشت برمی دارم کارهای دادگاه به من سپردند رأی بنویسم، رأی بخونم وکیل مدافع از زندان تعیین بکنم پرونده ها را مرتب کنم. یک جوان خیلی رعنا و آزادمنش افسری بود وظیفه که حقوق خونده بود این جا آمده بود تو دادگاه سه، چهار روز که گذشت دیدم به در و دیوار پوسترش از حافظ نصب کرده بود:

ساقی به جام عدل بده باده تا گدا
غیرت نیاورد که جهان پر بلا کند
این بیت حافظ ارجال و حال ما بود. با حافظ قبلاً نیمه اختی بودیم در این شرایط پیش آمد وقتی رأی ها که می خوندم اون ها که تبرئه می شدند یک پولی به من می دادند چند دفعه ما این پول گرفتیم و تو شب خواب تو فکرم به کسی نمی گفتیم این پول ها صحیح یا نه .دیدم عقلم به جایی قد نمی ده یک روحانی بود تو بازارچه ساعت که از صحافی اموراتش می گذشت عصر روزی رفتیم پیشش، نشستیم. جریان مطرح کردیم که همچنین جریانی این پول ها مباح یا حلال که من می گیرم یا نه. موضوع عوض کرد این سید روحانی ما مثل این که اون قدرها وسواس نداشت.

این جریان پی گیری کردم دوهفته گذشت روبرو دکه گلدوزی که داشتم ،یک سماورسازی بود و یک کفش دوزی،کفش دوزی یک خاطره برام داره. دکتر کاظم سامی وزیر بهداری دولت موقت،عصرها می آمد تو کفش دوزی و من از پدرش عصر که می رفت می پرسیدم:این کیه؟ گفت: این دبیرستان می خونه و در آینده مرد بزرگی می شه و من از دور که بعدها که خیلی نزدیک شدیم واقعاً واله و شیدا این شدیم اون طرفش دکان سماورسازی بود آقای شاکری دعاگو بود که شاکری که پسر خواهرش رئیس کتابخانه آستان قدس شد را تو بست بالا خیابان دید خیلی انسان معتقد و پاکی بود اون آقای شاکری که بعد در قوچان معلم قرآن شد گفت: بیا کارت دارم. گفتم:چیه؟ گفت:آقای روحانی گفته: پیغام بدم به مهدی که آمده رشوه را این جا مباحش کنه. من از اون آقا هنوز ته دلم داره می سوزه .گفتم: خدایا این که نشد. یک هفته رفتم کارگری کار کردم پول ها که گرفته بودم گذاشتم تو جیبم صبح شنبه از دادگاه زودتر از همه می آمدم سرهنگ نعیمیان خونه اش اینطرف پادگان بود با دوچرخه می آمد در زدم وارد شدم یک حالت دژم مغبونی به خودم گرفته بودم. گفت: چیه مهدی؟ گفتم: جناب سرهنگ من در دستگاه شما خطا کردم .زندانیم می کنی بکن،شلاقم می زنی بزن،

بیرونم می کنی بکن،هر کار می خواهی بکن. گفت: آخه چی شده؟گفتم:ما این پول ها از این مردم می گرفتم. رفتم پرسیدم. گفتند: این ها حلال نیست و من نمی تونم مصرف کنم. آمدم به شما تحویل بدم حالا هر چی می خواهی تصمیم بگیری، بگیر.هیچ مدارا نکن با من. گفت :باشه. ظهر صدات می کنم. ظهر دادگاهها تمام شده بود ما رو صدا کردن تو سالن دادگاه تمام اعضا دادگاه دادستان،دادیار،وکلا مدافع منشی ها نشسته بودن سبیل در سبیل از راه که آمدمرا صدا زد. من در باز کردم دیدم یک صندلی کوچک دم در گذاشتن سرهنگ نعیمیان به من اشاره کرد بشین روی اون صندلی .گفتم: چشم. سرباز وظیفه صفر جلوی این همه ارشد ها قابل قبول نبود. گفت:من حرفات شنیدم برای ما جالب بود که تو خودت آمدی مسئله مطرح می کنی .این فیش اون مبلغی که تو گفتی ما جمع کردیم ریختیم به حساب دولت از فردا تمام وکلا مدافع ۱۰% حق وکاله شون مال تو. حالا این پائیز سال ۱۳۲۹ عجیب چه رقمی ماهی ۲۰۰تومان پول طیب طاهر من همون روز گفتم :حالا که پشتوانه دارم آتیه اش خدا کریم. رفتیم کلاس شبانه رازی آقای مستوفی تو خیابان خاکی ثبت نام کردیم .

قرار بود ماه فلان مبلغ بدیم من برای ۶ ابتدایی ثبت نام کردم دیگه هم چین می خوندم که شب مادرم می آمد چراغ خاموش می کرد. صبح باز می رفتیم سرکار و سربازی باید انجام می دادیم چون سربازی نصف روز بود بعدازظهرها کار گلدوزی و باید در این فاصله کلاس شبانه طی می کردم.
چاره ای نیست ششم ابتدایی را من خرداد گرفتم بلافاصله سرباز بودم برای سه سال اول ثبت نام کردم قبول شدم. بهار سال ۱۳۳۱ رسید. سربازی تمام شد ماها بی پول شدیم .وبرای سیکل دوم دبیرستان ثبت نام کردم

س:کدام دبیرستان؟
ج: کلاس شبانه رازی. خاطره دارم از کلاس شبانه رازی. از ۶ ابتدایی مرد بسیار خوبی بود آقای ادیب پور انشاء می گفت همیشه در انشاها باید مضمونی کوک کنم یک روز توی یک مجله یک مضمونی کوک کرده بود به نام له له آقا من تو انشاهام بعد لله آقام مطرح می کردم له له آقا حرف های خوبی می زد این مردم چه کار باید کرد این درس چطور خونده می شه درس بدون مشق و کتاب و تخته سیاه یاد گرفت . اون جا من به نام له له آقا معروف بودم و خیلی کار خوبی شد،آنجا برای من اندیشه کرد که من بنویسم علاوه بر خوندن سیکل دوم دبیرستان شهریور ثبت نام کردیم سیکل اول قبول شدم،۲،۳ ماه گذشته بود ما نداشتیم شهریه بدیم عصر آمدم دفتر دیدم مش تقی را گذاشته دم دفتر اون هائیکه شهریه ندادند راهشون نده.

ماوقتی دیدیم مش تقی اون جاست،ما رو راه ندادن گفتم بی پولی نمی شه مانع درس خوندن بشه باید راه حلی پیدا کنیم .آمدیم خونه و نشستیم. گفتم: هیمن جریان کتبی برای آقای مستوفی پست کن ازت که نمی گیرند پست کردم از بچه ها پرسیدم گفتند: مش تقی نیست .گفتیم: ما میریم سر کلاس حالا هر چی می خواد بشه. رفتیم سر کلاس دیدیم وسط کلاس در باز شد و آقای مستوفی نگاه کرد گفت: تو بعد زنگ می آیی دفتر من. زنگ تمام شد ما رفتیم دفترش .در زدیم آمدیم و دیدم یک صندلی اون جا گذاشته گفت بشین روی صندلی .من کیف کردم حالا صندلی داغ نیست ولی برای ما خنک کننده بود. گفت :نامه‌ات رسید خیلی متأثر شدم که برای پول درب مدرسه را بستند تا حالا هر چی طلبکارم از تو همش هیچی از حالا به اون طرف یک سوم شهریه. می خواستم بگم اگر رسید. گفت: زود برو کلاست دیر نشه،خلاصه پنجم دبستان تا کلاس‌۱۱ دبیرستان من سه دوره را به ۵/۲ سال طی کردم و دیپلم دبیرستان گرفتیم. من چه کار کنم در اون جا آموزش و پرورش معلم استخدام می کرد ما رو استخدام کردند تو دبستان طاهری تو خیابان سنابادحالا اسمش را عوض کردند.

  راهنمای خرید:
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.