مقاله بریده ای از تاریخ بیهقی


در حال بارگذاری
23 اکتبر 2022
فایل ورد و پاورپوینت
2120
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : به همراه فایل word این محصول فایل پاورپوینت (PowerPoint) و اسلاید های آن به صورت هدیه ارائه خواهد شد

  مقاله بریده ای از تاریخ بیهقی دارای ۲۱۰ صفحه می باشد و دارای تنظیمات در microsoft word می باشد و آماده پرینت یا چاپ است

فایل ورد مقاله بریده ای از تاریخ بیهقی  کاملا فرمت بندی و تنظیم شده در استاندارد دانشگاه  و مراکز دولتی می باشد.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل ورد می باشد و در فایل اصلی مقاله بریده ای از تاریخ بیهقی،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن مقاله بریده ای از تاریخ بیهقی :

بریده ای از تاریخ بیهقی

معرفی کتاب
تاریخ نگارش در حدود ۴۵۰ ـ ۴۶۰ هـ .
«ابوالفضل محمد بن حسین کاتب بیهقیِ نوزده سال منشی دیوان رسائل غزنویان بود و تاریخ عمومی جامعی در بازه دنیای معلوم عصر خود نوشته بود که بگفته بعضی سی مجلد بوده است و اکنون فقط آنچه راجع بعهد سلطان مسعود غزنوی می‌باشد در دست است ـ که بتاریخ مسعودی و یا «تاریخ بیهقی» معروف است. بدون گزافگوئی میتوان گفت که تاریخ بیهقی از رهگذر سادگی بیان

وصداقت و نثر روان و بیغرضی نسبی مؤلف در ذکر وقایع و روشنی زبان یکی از بهترین نمونه‌های نثر فارسی است ـ زیرا اگر بگویم بهترین نمونه و شاهکار نثر فارسیست میترسم به تهور فوق‌العاده متهم کنند. ابوالفضل بیهقی نوشتن این تاریخ را در سال ۴۵۱ هـ . ق. آغاز کرد. وی در سال ۴۷۰ وفات یافت.
در این کتاب مؤلف اسناد و مدارکی آورده که ترجمه از عربی است و غالباً تأثیر نحو عربی در آنها محسوس میباشد.
————————————————–

ذکر بر دار کردن حسنک وزیر رحمه الله علیه

;فصلی خواهم نبشت، در ابتدای این حال بر دار کردن این مرد و پس بشرح قصه تمام پردازم. امروز که من این قصه آغاز می‌کنم، در ذی‌الحجه سنه خمسین وار بعمائه در فرخ روزگار سلطان معظم ابو شجاع فرخزاد بن ناصردین الله، اطال‌الله بقاؤه و ازین قوم که من سخن خواهم راند، یک دو تن زنده‌اند، در گوشه‌ای افتاده و خواجه بوسهل زوزنی چند سالست تا گذشته شده است و بپاسخ آنانکه از وی رفت گرفتار و ما را بآن کار نیست، هر چند مرا از وی برآید، بهیچ حال. چه عمر من

بشست و پنج آمده و بر اثر وی می‌بباید رفت و در تاریخی که می‌کنم سخن نرانم که آن بتعصبی و تر بدی کشد و خوانندگان این تصنیف گویند: شرم باد این پیر را. بلکه آن گویم، که تا خوانندگان با من اندرین موافقت کنند و طعنی نزنند. این بوسهل مردی امامزاده و محتشم و فاضل و ادیب بود، اما شرارت و زعارتی درطبع وی مؤکد شد و بآن شرارت دلسوزی نداشت و همیشه چشم نهاده

بودی، تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی و آن چاکر را لت زدی و فرو گرفتی، این مرد از کرانه بجستی و فرصتی جستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی و آنگاه لاف زدی که: فلان را من فرو گرفتم. و اگر چنین کارها کرد کیفر دید و چشید و خردمندان دانستندی که نه چنانست و سری می‌جنبانیدندی و پوشیده خنده می‌زدندی که نه چنانست، جز استادم که او را فرو نتوانست برد، با این همه حیلت، که در باب وی ساخت و از آن در باب وی بکام نتوانست رسید، که قضای ایزد، عزوجل، با تضریب‌های وی موافقت و مساعدت نکرد و دیگر که بونصر مردی بود عاقبت نگر، در روزگار امیر محمود، رضی‌الله عنه، بی‌آنکه مخدوم خود را خیانتی کرد، دل این سلطان مسعود را رحمه الله علیه، نگاه داشت، به همه چیزها که دانست، که تخت ملک پس از پدر او را

خواهد بود و حال حسنک دیگر بود، که بر هوای امیر محمد و نگاه داشت دل و فرمان محمود این خداوندزاده را بیازرد و چیزها بکرد و گفت، که اکفا آنرا احتمال نکنند، تا بپادشاه چه رسد، هم چنانکه جعفر برمکی و این طبقه وزیری کردند، بروزگار هارون الرشید و عاقبت کار ایشان همان بود، که از آن این وزیر آمد و چاکران و بندگان را با زبان نگاه باید داشت، با خداوندان، که محالست روباهان را با شیران چخیدن و بوسهل با جاه و نعمت و مردمش در جنب امیر حسنک یک قطره آب بود از رودی، از روی فضل جای دیگر داشت اما چون تعدیها رفت از وی کسی نماند، که پیش ازین

درین تاریخ بیآوردم. یکی آن بود که عبدوس را گفت که: «امیرت را بگوی که من آنچه کنم بفرمان خداوند خود میکنم، اگر وقتی تخت ملک بتو رسد، حسنک را بردار باید کرد». لاجرم چون سلطان پادشاه شد این مرد بر مرکب چوبین نشست و بوسهل و غیر بوسهل درین کیستند، که حسنک عاقبت تهور و تعدی خود کشید و بهیچ حال بر سه چیز اغضا نکنند: الخلل فی الملک و افشاء السر و التعرض و نعوذ بالله من الخذلان.

چون حسنک را از بست بهرات آوردند، بوسهل زوزنی او را بعلی رایض، چاکر خویش، سپرد و رسید بدو، از انواع استخفاف، آنچه رسید، که چون باز جستی نبودی و کار و حال او را انتقامها و تشفی‌ها رفت و بدان سبب مردمان زبان بر بوسهل دراز کردند، که زده و افتاده را نتوان زد و انداخت. مرد آن مردست که گفته‌اند: العفو عند القدره بکار تواند آورد و قال الله عز ذکره قوله الحق: «الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس و الله یحب المحسنین».
و چون امیر مسعود، رضی الله عنه، از هرات قصد بلخ کرد و علی رایض حسنک را ببند می‌برد و استخفاف می‌کرد و تشفی و تعصب و انتقام می‌برد، هر چند می‌شنودم، از علی، پوشیده، وقتی مرا گفت که: «از هر چه بوسهل مثال داد از کردار زشت، در باب این مرد، از ده یکی کرده آمدی و بسیار محابا رفتی.» و ببلخ در ایستاد و در امیر می‌دمید که: ناچار حسنک را بردار باید کرد و امیر

بس حلیم و کریم بود، جواب نگفتی و معتمد عبدوس را گفت، روزی پس از مرگ حسنک، از استادم شنودم که: «امیر بوسهل را گفت: حجتی و عذری باید،‌ بکشتن این مرد را». بوسهل گفت: «حجت بزرگتر از این که مرد قرمطی است و خلعت از مصریان استد، تا امیرالمؤمنین القادر بالله بیآزرد و نامه از امیر محمود باز گرفت؟ و اکنون پیوسته ازین می‌گوید و خداوند یاد دارد که بنشابور رسول خلیفه آمد و لوا و خلعت آورد و منشور و پیغام درین باب بر چه جمله بود. فرمان خلیفه درین باب نگاه باید داشت». امیر گفت: «تا درین باب بیندیشم».

پس ازین،‌ هم استادم حکایت کرد که: «عبدوس با بوسهل سخت بد بود، که چون بوسهل درین باب بسیار بگفت، یک روز خواجه احمد حسن را، چون از بار باز می‌گشت امیر گفت که : «خواجه تنها بطارم بنشیند، که سوی او پیغامیست، بر زبان عبدوس.» خواجه بطارم رفت و امیر، رضی‌الله عنه، مرا بخواند و گفت: «خواجه احمد را بگوی که حال حسنک بر تو پوشیده نیست، که بروزگار پدرم چند دردی در دل ما آورده است و چون پدرم گذشته شد چه قصدها کرد، بزرگ، در روزگار

برادرم ولیکن بنرفتش و چون خدای عزوجل بدان آسانی تخت و ملک بما داد اختیار آنست که عذر گناهکاران بپذیرم و بگذشته مشغول نشوم، اما دراعتقا این مرد سخن میگویند، بدان که خلعت مصریان بستد، برغم خلیفه، و امیرالمؤمنین بیآزرد و مکاتبت از پدرم بگسست و می‌گویند که: رسول را که بنشابور آمده بود و عهد و لوا و خلعت آورده، پیغام داده بود که: حسنک قرمطیست، وی را بر دار باید کرد و ما این بنشابور شنیده بودیم و نیکو یاد نیست. خواجه اندرین چه بیند و چه گوید؟» چون پیغام بگزاردم خواجه دیری اندیشید، پس مرا گفت: «بوسهل زوزنی را با حسنک چه افتاده

است، که چنین مبالغتها در خون ریختن او کرده است؟». گفتم: «نیکو نتوانم دانست، این مقدار شنوده‌ام که: یک روز بر سرای حسنک شده بود، بروزگار وزارتش، پیاده و بدراعه، پرده‌داری بروی استخفاف کرده بود و وی را بینداخته». گفت، «ای سبحان‌الله، این مقدار شغر را از چه دردل باید داشت؟» پس گفت: «خداوند را بگوی که: در آن وقت، که من بقلعه کالنجر بودم، بازداشته و قصد جان من میکردند وخدای عزوجل نگاه داشت، نذرها کردم و سوگندان خوردم که در خون کس، ح

ق و ناحق، سخن نگویم و بدان وقت که حسنک از حج ببلخ آمد و ما قصد ماوراءالنهر کردیم و با قدرخان دیدار کردیم، پس از بازگشتن بغزنین، ما را بنشاندند و معلوم نه که در باب حسنک چه رفت و امیر ماضی بر خلیفه سخن بر چه روی گفت و بونصر مشکان خبرهای حقیقت دارد از وی باز باید رسید و امیرخداوند پادشاهیست، آنچه فرمود نیست بفرماید، [که اگر بروی قرمطی درست گردد، در خون وی سخن نگویم. بدان که وی را درین مالش که امروز منم مرادی بوده است] و پوست باز کرده. بدان گفتم که وی را در باب من سخن گفته نیاید، که من از خون همه جهانیان بیزارم و هر چند چنینست نصیحت از سلطان بازنگیرم که خیانت کرده باشم، تا خون وی و هیچ کس بنریزد، البته که خون ریختن کاری بازی نیست». چون این جواب باز بردم، سخت دیر اندیشید. پس گفت: «خواجه را بگوی: آنچه واجب باشد فرموده آید». خواجه برخاست و سوی دیوان رفت و در راه مرا گفت که: «عبدوس، تا بتوانی خداوند را بر آن دار که خون حسنک ریخته نیاید، که زشت نامی تولد

گردد». گفتم: «فرمانبردارم» و بازگشتم و با سلطان بگفتم. قضا در کمین بود، کار خویش میکرد و پس ازین مجلسی کرد. با استادم، او حکایت کرد که در آن خلوت چه رفت. گفت که: «امیر پرسید مرا، از حدیث حسنک و پس از آن حدیث خلیفه و آنچه گوئی در دین و اعتقاد این مرد و خلعت ستدن از مصریان؟ من در ایستادم و حال حسنک و رفتن بحج، تا آنگاه که از مدینه بوادی القری باز

گشت، بر سر راه شام و خلعت مصری بگرفت و ضرورت را ستدن و از موصل راه گردانیدن و ببغداد باز نشدن و خلیفه را بدل آمدن که مگر امیرمحمود فرموده است. همه بتمامی شرح کردم. امیر گفت: «پس از حسنک درین باب چه گناه بوده است؟ که اگر راه بادیه آمدی در خون آنهمه خلق شدی»، گفتم: «چنین بود ولیکن خلیفه را قرمطی خواند و درین معنی مکاتبات و آمد و شد بوده است و امیرماضی، چنانکه لجوجی و ضجرت وی بود، یک روز گفت: «بدین خلیفه خرف شده بباید نبشت که: من از بهر قدر عباسیان انگشت در کرده‌ام، در همه جهان و قرمطی میجویم و آنچه یافته آمد و درست گردد بر دار میکشند و اگر مرا درست شدی که حسنک قرمطیست، خبر بامیرالمؤمنی

ن رسیدی که در باب وی چه رفتی. وی را من پرورده‌ام و با فرزندان و برادران من برابر است و اگر وی قرمطیست من هم قرمطی باشم». هر چند آن سخن پادشاهانه نبود، بدیوان آمدم و چنان نبشتم، نبشته‌ای که بندگان بخداوندان نویسند و آخر پس از آمد و شد بر آن قرار گرفت که آن خلعت، که حسنک استده بود و آن طرایف، که نزدیک امیر محمود فرستاده بودند، آن مصریان، با رسول ببغداد فرستد، تا بسوزند و چون رسول باز آمد، امیر پرسید که: آن خلعت و طرایف بکدام

موضع سوختند؟ که امیر را نیک درد آمده بود که حسنک را قرمطی خوانده بود، خلیفه، و با آن وحشت وتعصب خلیفه زیادت میگشت، اندر نهان نه آشکارا، تا امیر محمود فرمان یافت. بنده آنچه رفته است بتمامی باز نمود». گفت: «بدانستم».
پس ازین مجلس نیز بوسهل البته فرو نایستاد از کار، روز سه شنبه بیست و هفتم صفر، چون بار بگسست، امیر خواجه را گفت: «بطارم باید نشست، که حسنک را آنجا خواهند آورد، با قضاه و مزکیان، تا آنچه خریده آمده است، جمله بنام ما قباله نوشته شود و گواه گیرد، بر خویشتن». خواجه گفت: «چنین کنم» و بطارم رفت و جمله خواجه شماران و اعیان و صاحب دیوان رسالت و خواجه ابوالقاسم کثیر، هر چند معزول بود، اما جاهی و جلالی عظیم داشت و بوسهل زوزنی و

بوسهل حمدوی، همه آنجای آمدند و امیردانشمند بنیه و حاکم لشکر راو نصر چلف را آنجای فرستاد و قضاه بلخ و اشراف و علما و فقها و معدلان و مزکیان و کسانی که نامدار و فراروی بودند، همه آنجای حاضر بودند و نوشتند و چون این کوکبه راست شد من، که بوالفضلم و قومی بیرون طارم، بدکانها بودیم، نشسته در انتظار حسنک. یک ساعت بود که حسنک پیدا آمد بی‌بند جبه‌ای داش

ت، حبری، رنگ با سیاه میزد، خلق‌گونه و دراعه و ردائی سخت پاکیزه و دستاری نشابوری مالیده و موزه میکائیلی نو در پای و موی سر مالیده، زیر دستار پوشیده کرده، اندک مایه پیدا میبود و والی حرس با وی و علی رایض و بسیار پیاده، از هر دستی و وی را بطارم بردند و تا نزدیک نماز پیشین بماندند. پس بیرون آوردند و بحرس باز بردند و بر اثر وی قضاه و فقها بیرون آمدند. این مقدار شنودم که دو تن با یک دیگر میگفتند که: «خواجه بوسهل را، برین که آورد که آب خویش ببرد» و بر اثر خواجه احمد، بیرون آمد، با اعیان و بخانه خویش باز شد و نصر خلف دوست من بود، از وی پرسیدم که : «چه رفت؟». گفت که: «چون حسنک بیامد، خواجه بر پای خاستند و بوسهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت، برخاست، نه تمام و بر خویشتن میژ کید. خواجه احمد او را گفت که: «در همه کارها ناتمامی». وی نیک از جای بشد و خواجه امیر حسنک را هر چند خواست که پیش وی بنشیند نگذاشت و بر دست راست من و دست راست خواجه ابوالقاسم کثیر و بونصر مشکان

بنشاند، هر چند ابوالقاسم کثیر معزول بود، اما حرمتش سخت بزرگ بود و بوسهل بر دست چپ خواجه، از این نیز سخت‌تر بتابید خواجه بزرگ روی بحسنک کرد و گفت: «خواجه چون میباشد و روزگار چگونه میگذراند؟» گفت: «جای شکرست». خواجه گفت: «دل شکسته نباید داشت، که چنین حالها مردان را پیش آید، فرمان‌برداری باید نمود، بهر چه خداوند فرماید، که تا جان در تنست امید صد هزار راحتست و فرحست». بوسهل را طاقت برسید، گفت که: «خداوند را کرا کند که با چنین سگ قرمطی، که بر دار خواهند کرد بفرمان امیرالمؤمنین، چنین گفتن؟» خواجه بخشم در

بوسهل نگریست. حسنک گفت: «سگ ندانم که بوده است، خاندان من و آنچه مرا بوده است، از آلت و حشمت و نعمت، جهانیان دانند. جهان خوردم و کارها را ندم و عاقبت کار آدمی مرگست. اگر امروز اجل رسیده است، کس باز نتواند داشت، که بر دار کشند یا جز دار که بزرگ‌تر از حسین علی نیم. این خواجه، که مرا این میگوید، مرا شعر گفته است و بر در سرای من ایستاده است، اما حدیث قرمطی، به ازین باید، که او را باز داشتند بدین تهمت، نه مرا و این معروفست. من چنین

چیزها ندانم». بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد، خواجه بانگ برو زد و گفت: «این مجلس سلطان را، که اینجا نشسته‌ایم، هیچ حرمت نیست؟ ما کاری را اینجا گرد شده‌ایم. چون ازین فارغ شویم، این مرد پنج شش ماهست تا در دست شماست، هر چه خواهی بکن». بوسهل خاموش شد و تا آخر مجلس سخن نگفت و دو قباله نبشته بودند، همه اسباب و ضیاع حسنک را، بجمله ازجهت سلطان و یک یک ضیاع را نام بروی خواندند و وی اقرار کرد، بفروختن آن بطوع و رغبت و آن سیم که معین کرده بودند بستد و آن کسان گواهی نبشتند و حاکم سجل

کرد، در مجلس ودیگر قضاه نیز،‌ علی‌الرسم فی امثالها. چون ازین فارغ شدند حسنک را گفتند: «باز باید گشت» و وی روی بخواجه کرد و گفت: «زندگانی خواجه بزرگ دراز باد! بروزگار سلطان محمود، بفرمان وی،‌ در باب خواجه ژاژ میخوائیدم، که همه خطا بود، از فرمانبرداری چه چاره داشتم؟ وزارت مرا دادند و نه جای من بود و بباب خواجه هیچ قصدی نکردم و کسان خواجه را نواخته داشتم». پس گفت: «من خطا کرده‌ام و مستوجب هر عقوبت هستم، که خداوند فرماید ولیکن خداوند کریم است،‌ مرا فرو نگذارد و دل از جان برداشته‌ام، از عیال و فرزندان اندیشه باید داشت و خواجه مرا بحل کند». و بگریست و حاضران را بر وی رحمت آمد و خواجه آب در چشم آورد و گفت: «از من

بحلی و چنین نومید نباید بود، که بهبود ممکن باشد و من اندیشیدم و پذیرفتم و از خدای عز و جل، اگر قضائیست بر سر وی، قوام او را تیمار دارم». پس حسنک برخاست و خواجه و قوم برخاستند و چون همه بازگشتند و برفتند خواجه بوسهل را بسیار ملامت کرد و وی خواجه را بسیار عذر خواست و گفت: «بر صفرای خویش برنیامدم» و این مجلس را حاکم لشکر و فقیه بنیه بامیر رسانیدند و امیر بوسهل را بخواند و نیک بمالید که: «گرفتم که بر خون این مرد تشنه‌ای. مجلس وزیر ما را حرمت و حشمت بایستی داشت». بوسهل گفت: «از آن ناخویشتن‌شناسی، که وی با خداوند در هرات

کرد، در روزگار امیر محمود، یاد کردم، خویشتن را نگاه نتوانستم داشت و بیش چنین سهوی نیفتد».
و از خواجه عمید عبدالرزاق شنودم که: «این شب، که دیگر روز حسنک را بردار کردند بوسهل نزدیک پدرم آمد، نماز خفتن. پدرم گفت: «چرا آمده‌ای؟». گفت: «نخواهم رفت، تا آنگاه که خداوند نخسپد، که نباید رقعه‌ای نویسد، در باب حسنک، بشفاعت» پدرم گفت: «بنوشتمی، اما شما تباه کرده‌اید و سخت ناخوبست ـ و بجایگاه رفت»

و آن روز و آن شب تدبیر بر دار کردن حسنک پیش گرفتند و دو مرد پیک راست کردند، با جامه پیکان، که از بغداد آمده‌اند و نامه خلیفه آورده، که حسنک قرمطی را بر دار باید کرد و بسنگ بباید کشت، تا بار دیگر بر رغم خلفا هیچ کس خلعت مصری نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرد و چون کارها بساخته آمد دیگر روز چهارشنبه دو روز مانده از صفر، امیر مسعود بر نشست و قصد شکار کرد و نشاط سه روزه، با ندیمان و خاصگان و مطربان و در شهر خلیفه شهر را فرمود، داری زدن بر کنار مصلای بلخ، فرود شارستان و خلق روی آنجا نهاده بود و بوسهل زوزنی بر نشست و آمد تا نزدیک

دار و بر بالائی ایستاد و سواران رفته بودند، با پیادگان، تا حسنک را بیارند. چون از کران بازار عاشقان درآوردند و بمیان شارستان رسید و میکائیل بدانجای اسب بداشته بود، پذیره وی آمده و وی را مواجر خواند و دشنامهای زشت داد، حسنک در وی ننگریست و هیچ جواب نداد. عامه مردم او را لعنت کردند، بدین حرکت ناشیرین که کرد و از آن زشتها که بر زبان راند و خواص مردم خود نتوان گفت که این میکائیل را چه گویند و پس از حسنک این میکائیل، که خواهر ایاز را بزنی کرده بود، بسیار بلاها دید و محنت‌ها کشید و امروز بر جایست و بعبادت و قرآن خواندن مشغول شده است. چون دوستی زشت کند چه چاره از باز گفتن. و حسنک را بپای دار آوردند. نعوذ بالله من

قضاء السوء و دو پیک را ایستادانیده بودند، که از بغداد آمده‌اند و قرآن خوانان قرآن میخواندند. حسنک را فرمودند که: «جامه بیرون کش». وی دست اندر زیر کرد و از اربند استوار کرد و پایچهای از ار ببست و جبه و پیراهن بکشید و دوربیرون انداخت، با دستار و برهنه با ازار بایستاد و دستها در هم زده؛ تنی چون سیم سپید و روئی چون صد هزار نگار و همه خلق بدرد میگریستند. خودی روی پوش آهنی بیآوردند، عمداً تنگ، چنانکه روی و سرش را نپوشیدی و آواز دادند که: «سر و رویش را بپوشند، تا از سنگ تباه نشود، که سرش را ببغداد خواهیم فرستاد، نزدیک خلیفه» و حسنک را هم چنان میداشتند و او لب میجنبانید و چیزی میخواند، تا خودی فراخ‌تر آورند و درین میان احمد جامه‌دار بیامد، سوار و روی بحسنک کرد و پیغامی گفت که: «خداوند سلطان میگوید: این آرزوی تست، که خواسته بودی، که چون پادشاه شوی ما را بر دار کنی،‌ ما بر تو رحمت میخواستیم کرد، اما

امیرالمؤمنین نبشته است که تو قرمطی شدهای و بفرمان او بردار میکنند.» حسنک البته هیچ پاسخ نداد. پس از آن خود فراخ‌تر که آورده بودند سر و روی او را بدان بپوشانیدند. پس آواز دادند او را که: «بدو». دم نزد و از ایشان نیندیشید و هرکس گفتند که: «شرم ندارید، مردی را که می‌کشید و بدار چنین میبرید؟» و خواست که شوری بزرگ بپای شود. سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند و حسنک را سوی دار بردند و بجایگاه رسانیدند. بر مرکبی که هرگزننشسته بود نشانیدند و جلادش استوار ببست و رسنها فرود آورد و آواز دادند که: «سنگ زنید». هیچ کس دست بسنگ نمی‌کرد و همه زار میگریستند، خاصه نشاپوریان. پس مشتی رند را زر دادند که

سنگ زنند و مرد خود مرده بود، که جلادش رسن بگلو افکنده بود و خبه کرده.
اینست حسنک و روزگارش و گفتارش، رحمه الله علیه، این بود که خود بزندگی گاه گفتی که: «مرا دعای نشاپوریان بسازد» و نساخت و اگر زمین و آب مسلمانان بغصب بستدند،‌ نه زمین ماند بدو و نه آب و چندان غلام و ضیاع و اسباب و زر و سیم و نعمت، هیچ سودش نداشت. او رفت و آن قوم که این مکر ساخته بودند، نیز برفتند. رحمه الله علیهم و این افسانه‌ایست با بسیار عبرت و این همه اسباب منازعت و مکاوحت از بهر حطام دنیا بیک سوی نهادند. احمق مردی که دل درین جهان بندد، که نعمتی بدهد و زشت باز ستاند;

چون ازین فارغ شدند بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند و حسنک تنها ماند، چنانکه تنها آمده بود، از شکم مادر و پس از آن شنیدم، از ابوالحسن خربلی که دوست من بود و از مختصان بوسهل که: «یک روز شراب می‌خورد و با وی بودم؛ مجلسی نیکو آراسته و غلامان و ماهرویان بسیار ایستاده و مطربان همه خوش آواز، در آن میان فرموده بود تا سر حسنک، پنهان از ما، آورده بودند و بداشته، در طبقی، بامکبه، پس گفت: «نوباوه‌ای آورده‌اند، از آن بخوریم». همگان گفتند: «بخوریم». گفت:

«بیارید». آن طبق بیآوردند و از دور مکبه برداشتند؛ چون سر حسنک را بدیدیم همگان متحیر شدیم و من از حال بشدم و بوسهل زوزنی بخندید و باتفاق شراب در دست داشت، ببوستان ریخت و سر باز بردند و من در خلوت دیگر روز او را بسیار ملامت کردم. گفت: «ای ابوالحسن، تو مردی مرغ دلی، سر دشمنان چنین باید» و این حدیث فاش شد و همگان او را بسیار ملامت کردند، بدین حیث و لعنت کردند و آن روز که حسنک را بر دار کردند، استادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناک و

اندیشمند بود، چنانکه بهیچ وقت او را چنان ندیده بودم و می‌گفت: «چه امید ماند؟» و خواجه احمد حسن هم برین حال بود و بدیوان ننشست و حسنک قریب هفت سال بر دار بماند، چنانکه پایهایش همه فرو تراشیده و خشک شد، چنانکه اثری نماند تا بدستوری فرود گرفتند و دفن کردند، چنانکه کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست و مادرحسنک زنی بود سخت جگرآور. چنان شنیدم که دو سه ماه ازو این حدیث پنهان داشتند و چون بشنید جزعی نکرد، چنانکه زنان کنند، بلکه

بگریست بدرد، چنانکه حاضران از درد وی خون گریستند. پس گفت: «بزرگا، مردا، که این پسرم بود، که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان» و ماتم پسر سخت نیکو بداشت و هر خردمند، که این بشنید، بپسندید و جای آن بود و یکی از شعرای خراسان نشاپوری این مرثیه بگفت اندر ماتم وی، و بدین جای یاد کرده شد:
رباعی
ببرید سرش را که سران را سر بود آرایــش ملک و دهر را افسر بود

گر قــــــرمطی و جهود یا کافر بود از تخت بـــدار بر شدن منکر بود

مقدمه شاهنامه ابومنصوری

ابومنصور العمری

مقدمه شاهنامه ابو منصوری
معرفی کتاب

“مقدمه شاهنامه ابومنصوری” یکی از قدیمترین نمونه‌های نثر پارسی است. در سال ۳۴۶ هجری قمری بفرمان ابومنصور عبدالرزاق ـ که از طرف سامانیان سپهسالار کل خراسان بوده است ـ بقلم ابومنصور العمری نوشته شده است. شاهنامه منثور مزبور که علی‌الظاهر مایه شاهنامه منظوم فردوسی قرار گرفته از میان رفته است. فقط مقدمه آ ن را که اینجا آورده‌ایم در آغاز نسخه‌های قدیم شاهنامه قرار داده‌اند.
(برای بدست آوردن اطلاعات بیشتر رجوع شود به بیست مقاله شادروان علامه محمد قزوینی)
بگفته مرحوم قزوینی ابهامی در بعضی جملات موجوداست که شاید بعدها، بر اثر پیدا شدن نسخه‌های صحیح ـ ترمقدمه ـ رفع شود.

متن مقدمه شاهنامه ابومنصوری

تاریخ تألیف سال ۳۴۶ هـ . ق.

سپاس و آفرین خدای را که این جهان و آن جهان را آفرید و ما بندگان را اندر جهان پدیدار کرد و نیک‌اندیشان را و بدکرداران را پاداش و بادافراه برابر داشت و درود بر برگزیدگان و پاکان و دین‌داران باد خاصه بر بهترین خلق خدا محمد مصطفی صلی‌الله علیه و سلم و بر اهل بیت و فرزندان او باد، آغاز کارنامه شاهنامه از گردآوریده ابومنصور المعمری دستور ابومنصور عبدالرزاق عبدالله فرخ، اول

ایدون گوید درین نامه که تا جهان بود مردم گرد دانش گشته‌اند و سخن را بزرگ داشته و نیکوترین یادگاری سخن دانسته‌اند چه اندرین جهان مردم بدانش بزرگوارتر و مایه‌دارتر. و چون مردم بدانست کروی چیزی نماند پایدار، بدان کوشد تا نام او بماند و نشان او گسسته نشود، چو آبادانی کردن و جایها استوار کردن ودلیری و شوخی و جان سپردن و دانائی بیرون آوردن مردمانرا بساختن کارهای نوآئین چون شاه هندوان که کلیله و دمنه و شاناق ورام ورامین بیرون آورد، و مأمون پسر

هارون‌الرشید منش پادشاهان وهمت مهتران داشت. یکروز با مهتران نشسته بود گفت مردم باید که تا اندرین جهان باشند و توانائی دارند بکوشند تا ازو یادگار بود تا پس از مرگ او نامش زنده بود. عبدالله پسر مقفع که دبیر او بود گفتش که ازکسری انوشیروان چیزی مانده است که از هیچ پادشاه نمانده است. مأمون گفت چه ماند گفت نامه از هندوستان بیاورد، آنکه برزویه طبیب از هندوی بپهلوی گردانیده بود، تا نام او زنده شد میان جهانیان. و پانصد خروار درم هزینه کرد. مأمون آن نامه بخواست و آن نامه بدید، فرمود دبیر خویش را تا از زبان پهلوی بزبان تازی گردانید. نصر

بناحمد این سخن بشنید خوش آمدش دستور خویش را خواجه بلعمی بر آن داشت تا از زبان تازی بزبان پارسی گردانید تا این نامه بدست مردمان اندر افتاد و هر کسی دست بدو اندر زدند و رودکی را فرمود تا بنظم آورد و کلیله و دمنه اندر زبان خرد و بزرگ افتاد و نام او بدین زنده گشت و این نامه ازو یادگاری بماند پس چینیان بتصاویر اندر افزودند تا هر کسی را خوش آید دیدن و خواندن آن. پس امیر ابومنصور عبدالرزاق مردی بود با فر و خویش کام بود و با هنر وبزرگ منش بود اندر کامروایی و با دستگاهی تمام از پادشاهی. وساز مهتران و اندیشه بلند داشت و نژادی بزرگ داشت بگوهر و

ازتخم اسپهبدان ایران بود و کار کلیله و دمنه و نشان شاه خراسان بشنید. خوش آمدش. از روزگار آرزو کرد تا او را نیز یادگاری بود اندرین جهان. پس دستور خویش ابومنصور المعمری را بفرمود تا خداوندان کتب را از دهقانان و فرزانگان و جهاندیدگان از شهرها بیاوردند و چاکر او ابومنصور المعمری بفرمان او نامه کرد و کس فرستاد بشهرهای خراسان و هشیاران ازآنجا بیاورد و از هرجای،‌ چون

شاج پسر خراسانی ازهری و چون یزدانداد پسر شاپور از سیستان و چون ماهوی خورشید پسر بهرام از نشابور و چون شاذان پسر برزین از طوس. و از هر شارستان گرد کرد و بنشاند بفر از آوردن این نامه‌های شاهان و کارنامه‌هاشان و زندگانی هر یکی از داد و بیداد و آشوب و جنگ و آیین، از کی نخستین که اندر جهان او بود که آیین مردمی آورد و مردمان از جانوران پدید آورد تا یزدگرد شهریار که آخر ملوک عجم بود. اندر ماه محرم و سال بر سیصد و چهل و شش از هجرت بهترین عالم محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم. و این را نام شاهنامه نهادند تا خداوندان دانش اندرین نگاه کنند و فرهنگ شاهان و مهتران و فرزانگان و کارو ساز پادشاهی و نهاد و رفتارایشان و

آیین‌های نیکو و داد و داوری ورای وراندن کار و سپاه آراستن و رزم کردن و شهر گشادن و کین خواستن و شبیخون کردن و آزرم داشتن و خواستاری کردن این همه را بدین نامه اندر بیابند. پس این نامه شاهان گرد آوردند و گزارش کردند و اندرین چیزهاست که بگفتار مر خواننده را بزرگ آید و بهر کسی دادند تا ازو فایده گیرد و چیزها اندرین نامه بیابند که سهمگین نماید و این نیکوست چون مغز او بدانی و ترا درست گردد و دلپذیر آید چون کیومرث و طهمورث و دیوان و جمشید و چون قصه

فریدون و ولادت او و برادرش و چون همان سنک کجا آفریدون بپای بازداشت و چون ماران که از دوش ضحاک برآمدند این همه درست آید بنزدیک دانایان و بخردان بمعنی. و آنکه دشمن دانش بود این را زشت گرداند. و اندر جهان شگفتی فراوانست. چنانچون پیغامبر ما صلی‌الله علیه و آله و سلم فرمود حدثوا عن بنی اسرائیل ولا حرج گفت هر چه از بنی‌اسرائیل گویند همه بشنوید که بوده است. و دروغ نیست پس دانایان که نامه خواهند ساختن ایدون سزد که هفت چیز بجای آورند

مرنامه را: یکی بنیاد نامه یکی فر نامه سدیگر هنر نامه چهارم نام خداوند نامه پنجم مایه و اندازه سخن پیوستن ششم نشاندادن از دانش آنکس که نامه از بهر اوست هفتم درهای هر سخنی نگاهداشتن. و خواندن این نامه دانستن کارهای شاهانست و بخش کردن گروهی از ورزیدن کار این جهان. و سود این نامه هر کسی را هست و رامش جهانست و انده گسار انده گنانست و چاره درماندگانست و این نامه و کار شاهان از بهر دو چیز خوانند یکی از بهر کار کرد و رفتار و آیین شاهان تا بدانند و در کدخدایی با هر کس بتوانند ساختن و دیگر که اندرو داستانهاست که هم

بگوش و هم بدیدن خوش آید که اندرو چیزهای نیکو و با دانش هست همچون پاداش نیکی و بادافراه بذی و تندی و نرمی و درشتی و آهستگی و شوخی و پرهیز و اندر شدن و بیرون شدن و پند و اندرز و خشم و خشنودی و شگفتی کار جهان. و مردم اندرین نامه این همه که یاد کردیم بدانند و بیابند. اکنون یاد کنیم از کار شاهان و داستان ایشان از آغاز کار، آغاز داستان، هر کجا آرامگاه مردمان بود بچهار سوی جهان از کران تا کران این زمین را ببخشیدند و بهفت بهر کردند و هر بهری را یکی کشور خواندند نخستین را ارزه خواندنددوم را شبه خواندند سوم را فرددفش خواندند چهارم را ویدرفش خواندند پنجم را ووربرست خواندند ششم را وورجرست خواندند هفتم را که میان جهانست خنرس‌با می‌خواندند و خنرس بامی اینست که ما بدو اندریم و شاهان او را ایرانشهر

خواندندی و گوشه را امست خوانند و آن چین و ماچین است و هندوستان و بربر روم و خزر وروس و سقلاب و سمندر و برطاس و آنکه بیرون ازوست سکه خواندند و آفتاب برآمدن را باختر خواندند و فرو شدن را خاورخواندند و شام و یمن را مازندران خواندند و عراق و کوهستان را شورستان خواندند و ایران شهر از رود آمویست تا رود مصر و این کشورهای دیگر پیرامون اویند و ازین هفت کشور ایران

شهر بزرگوارتر است بهر هنری و آنکه از سوی باخترست چینیان دارند و آنکه از سوی راست اوست هندوان دارند و آنکه از سوی چپ اوست ترکان دارند و دیگر خزریان دارند و آنکه از راستر بربریان دارند و از چپ روم خاوریان و مازندرانیان دارند و مصر گویند از مازندرانست و این دیگر همه ایران زمین است از بهرآنکه ایران بیشتر اینست که یاد کردیم و بدانکه اندر آغاز این کتاب مردم فراوان سخن گروهی تا دانسته شود آنرا که خواهد برسد و آن راهی که خوشتر آیدش بر آن برود و اندر نامه

پسر مقفع و حمزه اصفهانی و مانندگان ایدون شنیدیم که از گاه آدم صفی صلوات الله و سلامه علیه فراز تا بدین گاه که آغاز این نامه کردند پنج هزار و هفتصد سالست و نخستین مردی که اندر زمین بدید آمد آدم بود و همچنین از محمد جهم برمکی مرا خبر آمد و از زادوی ابن شاهوی و از نامه بهرام اصفهانی همچنین آمد و از راه ساسانیان موسی عیسی خسروی و از هشام قاسم اصفهانی و از نامه پادشاهان پارس و از گنج خانه مأمون و از بهرامشاه مردانشان کرمانی و از فرخان موبدان موبد یزدگرد شهریار و از رامین که بنده یزدگرد شهریار بود آگاهی همچنین آمد و از فرود ایشان بدین گفتار گرد آمدند که ما یاد خواهیم کردن. و این نامه را هر چه گزارش کنیم از گفتار دهقانان باید آورد که این پادشاهی بدست ایشان بود و از کار و رفتار و از نیک و بد و از کم و بیش

ایشان دانند پس ما را بگفتار ایشان باید رفت پس آنچه از ایشان یافتیم از نامهای ایشان گرد کردیم و این دشوار از آن شد که هر پادشاهی که دراز گردد یا دین پیغامبری شدی و روزگار برآمدی بزرگان آن کارفرامش کنند و از نهاد بگردانند و بر فرودی افتد چنانک جهودان را افتاد میان آدم و نوح و از نوح تا موسی همچنین و از موسی تا عیسی همچنین و از عیسی تا محمد ما صلی‌الله علیه و سلم. و این از بهر آن گفتند که این زمین بسیار تهی بوده است از مردمان و چون مردم نبود پادشاهی بکار

نیاید چه مهتر بکهتران بود و هر جا که مردم بود از مهتر چاره نبود و مهتر بر کهتر از گوهر مردم باید. چنانک پیامبر مردم هم از مردم بایست و هم گویند که از پس مرگ کیومرث صد و هفتاد و اند سال پادشاهی نبود و جهانیان یله بودند چون گوسپندان بی‌شبان در شبانگاهی. تا هوشنگ پیش‌داد

بیامد و چهار بار پادشاهی از ایران بشد و ندانند که چند گذشت از روزگار. و جهودان همی گویند از توریه موسی علیه السلام که از گاه آدم تا آن روز که محمد عربی صلی‌الله علیه و سلم از مکه برفت چهار هزار سال بود. و ترسایان از انجیل عیسی همیگویند هزار و پانصد و نود و سه سال بود،‌ و بعضی آدم را کیومرث خوانند. اینست شمار روزگار گذشته که یاد کردیم از روزگار ایشان. و ایزد تعالی به داند که چون بود، و ‎آغاز پدید آمدن مردم از کیومرث بود، و ایشان که او را آدم گویند ایدون گویند که نخست پادشاهی که بنشست هوشنگ بود و او را پیش‌داد خواندند که پیشتر کسی که آیین داد در میان مردمان پدید آورد او بود، و دیگر گروه کیان بودند و سدیگر اشکانیان بودند و چهار

م گروه ساسانیان بودند و اندر میان گاه پیکارها و داوریها رفت از آشوب کردن با یکدیگر و تاختنها و پیشی کردن و برتری جستن، کز پادشاهی ایشان این کشور بسیار تهی ماندی و بیگانگان اندر آمدندی و بگرفتندی این پادشاهی چنانک بگاه جمشید بود و بگاه نوذر بود و بگاه اسکندر بود و مانند این، پس پیش از آنکه سخن شاهان و کارنامه ایشان یاد کنیم نژاد ابومنصور عبدالرزاق که این نامه را بنثر فرمود تا جمع کنند چاکر خویش را ابومنصور المعمری و نژاد او نیز بگوییم که چون بود و ایشان چه بودند تا آنجا رسیدند [و پس از آنکه بنثر آورده بودند سلطان محمود سبکتکین حکیم ابوالقاسم منصور الفردوسی را بفرمود تا بزبان دری بشعر گردانید و چگونگی آن بجای خود گفته شود]۱

اولانسب ابومنصور عبدالرزاق محمد بن عبدالرزاق بن عبدالله بن فرخ بن ماسا بن مازیار بن کشمهان بن کنارنگ بن خسرو بن بهرام بن آذر گشسب بن گودرز بن داد آفرید بن فرخ زاد بن بهرام که بگاه خسرو پرویز اسپهبد بود، پسر فرخ بوزرجمهر که دستور نوشیروان بود پسر آذر کلباد که بگاه پرویز اسپهسالار بود پسر برزین که بگاه اردشیر بابکان سالار بود پسر بیژن پسر گیو پسر گودرز پسر کشواد و او را کشوادازآن خواندندی که از سالاران ایران هیچکس آن آیین نیاورد که او آورد و پهلوان

ی کشورها و مرزبانی و بخشش هفت کشور او کرده بود و کژ مردم بود و این از سه گونه گویند و گودرز بگاه کیخسرو سالار بود پیران را او کشت که اسپهبد افراسیاب بود، پسر حشوان پسر آرس پسر بنه‌وی تبره منوچهر از نبیره ایرج و ایرج پسر افریدون و افریدون پسر آبتین از فرزندان جمشید، و پیران پسر ویسه بود و ویسه پسر زادشم بود پسر کهین بود و زادشم پسر تور و تور پسر افریدون ن جعفر بن فرخ زاد کسل کرانحوار و کنارنگ پسر سرهنگ پرویز بود و بکارهای بزرگ او رفتی و آنگه که خسرو پرویز بدر روم شد کنارنگ پیش رو بود لشکر پرویز را و چون حصار روم بستد و نخستین کسی که بدیوار بر رفت و با قیصر درآویخت و او را بگرفت و پیش شاه آورد او بود، و در هنگام ساوه شاه ترک که بر درهری آمد کنارنگ پیش او شد بجنگ و ساوه شاه را بنیزه بیفگند و لشکر شکسته شد و چون رزم هری بکرد نشابور او را داد و طوس را با خود بدو داده بود، و خسرو او را گفت: گفته که ادر (ایدر) با هزار مرد بزنم. گفت آری گفته‌ام. خسرو از زندانیان و گنه‌کاران هزار مرد نیک بگزید و

سلیح پوشانید دیگر روز آن هزارمرد با کنارنگ بهامونی فرستاد و خسرو از دور همی نگریست، با

مهتران سپاه. کنارنگ با ایشان بر آویخت گاه بشمشیر و گاه بتیر. بهری را بکشت و بهری را بخست و هر باری که اسب افگندی بسیار کس تبه کردی تا سرانجام ستوهی پذیرفتند و بگریختند و کنارنگ پیش شاه شد و نماز برد و آفرین کرد، خسرو طوس بدو داد و از گردان مردی همتای او بود نام او رقیه او را نیز از خسرو بخواست و با خویشتن بطوس برد. رقیه آن بود که کنارنگ هزار مرد از

خسروپرویز بخواست رزم ترکانرا، خسرو گفت خواهی هزار مرد ببر خواهی رقیه را که کم رنج‌تر بود، مر ترا پس هر دوان بطوس شدند با هزار مرد ایرانی و رقیه را نیکو همی داشت و با ترکان جنگ کردند و پیروز آمدند و بطوس بنشستند و کنارنگ پادشاهی بگرفت و رقیه را نیکو همی داشت. تیراندازی بود که همتاش نبودی. پس روزی کنارنگ و رقیه هر دو بشکار رفتند با پسران و سرهنگان. کنارنگ گفت امروز هرشکاری که کنیم تیر بر سر زنیم تا باریک اندازی بدید آید هر چه کنارنگ زده بود بر سر تیر زده بود، رقیه بر کنارنگ آفرین کرد. روز دیگر کنارنگ بفرمود تا غراره پر کاه بیاوردند. کنارنگ اسب برانگیخت و نیزه بزد و آن غراره را بر سر نیزه برآورد و بینداخت، و بگاه یزدگرد شهریار او را

بکشتند. و چون عمر بن الخطاب عبدالله عامر را بفرستاد تا مردم را بدین محمد خواند صلی‌الله علیه و سلم، کنارنگ پسر را پذیره او فرستاد بنشابور. و مردم در کهن‌دز بودند، فرمان نبردند. از وی یاری خواست. یاری کرک تا کار نیکو شد. بعد از آن هزار درم وام خواست، گروگان طلبید، گفت گروگان ندارم. گفت نشابور مرا ده. نشابور بدو داد. چون درم بستد باز داد. عبدالله عامر آن حرب او را داد و کنارنگ برزم کردن او شد و این داستان ماند که گویند “طوس از آن فلان است و نشابور بگروگان

دارد”، و حسن بن علی مروزی از فرزندان او بود، و کنارنگ از سوی مادر از نسل طوس بود و صد و بیست سال بزیست و همیشه طوس کنارنگیان را بود تا بهنگام عمید طائی که از دست ایشان بستد و آن مهتری بدیگری دوده افتاد. پس بهنگام ابومنصور عبدالرزاق طوس را بستدند و سزا بسزا رسید، و نسبت این هر دو کس که این کتاب کردند چنین بود که یاد کردیم.

——————————————-
لغتنامه مقدمه شاهنامه ابومنصوری
——————————————-
پدیدار کردن : ظاهر کردن
بادافراه : مجازات، مکافات روز جزا
ایدون : اینجا، اینچنین
مردم بدانش : آدم دانا
شوخی : گستاخی، دلیری، بی‌باکی
جان سپردن : فداکاری
بیرون آوردن : درآوردن
رام : مخترع جنگ
رامین
گردانیدن : ترجمه کردن
دست اندر زدن : دست رساندن

خویش کام : خودرأی ، مستبد
ساز مهتران : دم و دستگاه بزرگان
تخم : نژاد
نشان : علامت، حصه، نصیب، اثر، یادگار، فرمان
دستور : وزیر (اکنون رئیس روحانی زرتشتیان)

هشیاران : روشن فکران، متنورین
هری : هرات
شارستان : بمعنی شهرستان
فراز آوردن : فراهم آوردن، گرد آوردن

کارنامه : شرح وقایع جنگ نامه، تاریخ
کی نخستین : کی، شاه شاهان گویا کیومرث باشد
کار و ساز : کار و لوازم
نهاد و رفتار : طرز برداشت و روش و رسم
آزرم داشتن : حیا داشتن، شرم داشتن
درست گردیدن : موافق آمدن
بنیاد نامه : موضوع نامه
درهای سخن : بابهای سخن
نگاهداشتن : مراعات کردن

انده گسار : غمگسار، غمخوار
انده‌ گنان : اندوه گینان
کارکرد : عمل، طرز عمل
ساختن : سازش کردن
بخشیدن : تقسیم

خاور : (مغرب، بمعنی مخالف کنونی)
باختر : (مشرق، بمعنی مخالف کنونی)
مغز : معنی، اصل
مازندران : (شام و یمن)
مانندگان : امثالهم
از گاه فلان ۰۰۰ فراز تا بدین گاه : از زمان۰۰۰ تا امروز
فرود : بازمانده (؟) خلف، فرزندان
بدین گفتار گرد آمدند : در این گفتار موافقت کردند، هم رأی شدند
دراز گردیدن : طول کشیدن، دوام یافتن
نهاد : اصل
فرودی : سقوط ، شیب سقوط ، پستی
افتادن : پیش آمدن
یله : ول، بی‌بند و بار

اندر میان گاه : در آن میان، در آن حیث و بیث
داوری : فرمانروائی، قضا، منازعت و جدال
پیشی کردن : جلو افتادن
بخشش : تقسیم
کژ مردم : مردم نادرست
تبره : تبار
با خود : بهمراه ، بضمیمه
خستن : زخمی کردن
تبه کردن : تباه کردن، ناقص کردن
ستوهی : عجز، شکست
گردان : پهلوانان
هردوان : هر دو آنان
باریک اندازی : تیراندازی دقیق
عراره : جوال کاه و غیره
پذیره : استقبال ، پذیرائی

کهن دژ : قلعه‌ای در نیشابور، دژ مرکزی شهر بطور اعم (سیتادل)
دوده : خاندان
مهتری : بزرگی
بپای باز داشتن : با پا متوقف ساختن
کجا : که
مردم : در تألیفات قرن چهارم و پنجم و ششم بمعنی امروزی “آدم” و “شخص” بکار رفته است. معهذا گاهی فعل را مفرد و گاهی جمع آورده‌اند.

پانوشت :

۱ـ جمله بین دو قلاب را کسی که این مقدمه را در آغاز شاهنامه فردوسی نهاده است اضافه کرده.

سفرنامه

ناصرالدین شاه قاجار

از سفرنامه
ناصرالدین شاه قاجار
چاپ سال ۱۲۹۱ هـ . ق.

شرح ورود ناصرالدین شاه به مسکو:
«; دو ساعت از روز گذشته باستاسیون فوستووو (Faustovo) رسیدیم. کالسکه ما را نگاه داشتند تا کالسکه شاهزادگان رسید. از آنجا که ما و همراهان بجهت ورود به مسکو لباس رسمی پوشیدیم. در استاسیون فوستووو پرنس دالقوروکی حاکم شهر مسکو که مرد پیر محترم و دارای

شئوناتست به استقبال آمده در کالسکه بحضور آمد. مسیو کامازوف مترجم اعلیحضرت امپراطور که از جانب امپراطور آمده بود بحضور رسید. مرد بسیار پیریست. ایران هم آمده است. خلاصه راندیم تا شهر مسکو پیدا شد. گنبدهای کلیساها که همه مطلا بود، خانهای بسیار عالی، باغچها، باغات عمارات ییلاقی، کارخانجات خوب دیده شد، تا رسیدیم به گار که توقف گاه کالسکه بخار است.

جمعیت زیادی از مرد و زن بود. از کالسکه آمدم بیرون، حاکم شهر و جنرالها و ارباب قلم بودند. بطوری ازدحام بود که حساب نداشت. کالسکه چهار اسبه با تشریفات و شاطرهای امپراطور که لباسهای خوب داشتند حاضر بودند. صدراعظم و سایرین از شاهزادگان و پیشخدمتها بردیف در کالسکها نشسته از عقب می‌آمدند، بهمین طور از کوچها گذشته همه جا از زن و مرد جمعیت

غریبی بود تا رسیدیم بدروازه ارک عمارت کرملین که از عمارات معروف بزرگ روس بلکه همه فرنگ است. دیوار بلند قدیمی‌سازی از آجر دارد و بر روی تپه مانندی واقع شده که مشرف بشهر مسکو است جبه خانه و قورخانه هم در این عمارتست. از نزدیک آنجاها گذشتیم، یک توپ بسیار بزرگی درب عمارت گذاشته‌اند که بآن بزرگی کمتر دیده می شود، زنگ کلیسای مسکو که از قدیم افتاده و شکسته است، نزدیک جبه خانه بود، زنگ بآن بزرگی هم در هیچ جا پیدا نمی‌شود، توپهائی که از

ناپلئون اول در جنگ مسکو گرفته در جبه خانه چیده‌اند، خلاصه بپله عمارت رسیدیم. گراف لنس دور فکه مرشال این عمارت و مدیر خالصه جات و باغات مسکو است جلو آمد، جوان خوش منظری است. زبان فرانسه را بسیار خوب می داند، ما را راهنمایی و عمارات را معرفی می نمود. وصف عمارت کرملین را حقیقتاً نمی توان نوشت از پله زیادی بالا رفتیم. بطوری ساخته‌اند که خیلی براحت

بالا می‌رود. ستونهای بزرگ از سنگ سماق و غیره در آن راهروها بود. وسط پله و راهروها را مفروش کرده بودند. از پله که بالا می‌رود در طرف راست یک پرده تصویر جنگ روسها با مغولها نصب است. بعد باطاقی بزرگ و از آنجا بتالاری بزرگتر داخل می شود که معروف به شوالیه دوسنت ژورژ (Chevalier de st. Georges) یعنی تالار صاحبان نشان پهلووانی که هر کس در قدیم و جدید نشان را گرفته و می‌گیرد اسمش را در این تالار می‌نویسند. تالار بسیار بزرگ مرتفعی است. جار و چهل چراغهای بسیار بزرگ دارد. از آنجا به سال دوترون (Salledu trone) یعنی تختگاه می رود. این تالار هم بسیار بزرگ و طولانی و مرتفع است و تخت امپراطور را با پرده دیهیمی که ساخته درصدر تالار گذاشته‌اند، امپراطورهای روس در آنجا باید تاج سلطنت بسر بگذارند. از آنجا به دو سه اطاق

دیگر داخل شده بعد بخوابگاه می رود، از این تالار دری دارد بیک مهتابی مانند، جائی که از روی مهتابی همه شهر مسکو و اطراف پیداست. قدری آنجا گشتیم. در این عمارت در سنگ کردن گچ صنعت غریبی کرده اند که گچ مانند آئینه شفاف و مثل سنگ سخت شده است. ستونهای خوب در این اطاقهاست. مثلا دو ستون سنگ سماق یکپارچه بلند در اطاق خوابگاه و در تالار ستونهای

ملخیت بسیار است، همه پله ها سنگ مرمر است. یورت این عمارت از بالا و پائین بقدریست که آدم نابلد گم می‌شود، نمی توان همه را در یکروز گردش کرد. گلدانهای بلور و چینی در این عمارت زیاد است، یک باغ زمستانی کوچکی شبیه به نارنجستنهای طهران متصل بعمارت بود که از گلهای عجیب و غریب آورده ترتیب داده بودند. بسیار قشنگ بود. یک گالریل دطبل (گالری دتابلو) یعنی جائی که پرده تصویر می آویزند در این عمارتست که مانند دالان طولانی جائیست و جمیع پرده‌های اشکال روغنی کار قدیم را در آنجا نصب کرده‌اند، اشکالی بسیار خوب، گلدانهای چینی بزرگ هم بردیف چیده بودند. خلاصه بعد از شام خوردن که هنوز آفتاب بود به تماشاخانه رفتیم، مردم زیادی در کوچه‌ها بودند تا رسیدیم در تماشاخانه، از پله‌ها بالا رفته از اطاق راحتگاه گذشته در لوژ (Loge

) جلو سن، یعنی جلو جائی که بازی در می‌آوردند نشستیم. تماشاخانه بزرگیست، از بناهای امپراطور نیکلاست. شش مرتبه دارد. در همه مراتب زن و مرد زیاد بودند. چهل چراغ بزرگی از وسط تماشاخانه آویخته است. پرنس دالقوروکی حکمران مسکو در اطاق ما نشست. پرده بالا رفت عالم غریبی پیدا شد. زنهای رقاص زیاد برقص افتادند. این رقص و بازی را باله می‌گویند. یعنی بازی و رقص بی‌تکلم. در این بین هم می‌رقصند هم بازی در می‌آورند بانواع اقسام که نمی‌توان شرح داد.

روبروی مردم پائین محل رقص و بازی هم موزیکانچی زیادی متصل می‌زنند و هر دقیقه از روشنائی الکتریسیته روشنیهای رنگارنگ از گوشه‌ها به محل رقص می‌اندازند که خیلی خوش‌نما است و رقاصان هم هر دقیقه بلباس دیگر در می‌آیند و رقاصان که خوب می‌رقصیدند اهل تماشاخانه دست می‌زدند و می‌گفتند بیس (Bis) یعنی ایضاً. خلاصه بعد از اتمام یک مجلس پرده تماشاخانه می‌افتد و بعد از یک ربع که مردم قدری راحت می‌شوند دوباره پرده بالا رفته مجلس دیگر منعقد می‌شود.

ما بعد از یک بازی که هر بازی را یک آکت (Acte) می‌گویند ـ رفتیم به لژ دیگر که نزدیک و مشرف به محل رقص بود. شاهزادگان و سایرین در لژ اولی ما نشستند، پنج مرتبه پرده بالا رفت و پنج قسم بازی در آوردند تا نصف شب طول کشید، تماشاخانه هم خیلی گرم بود. رفتیم منزل. اسم رئیس تماشاخانه گاولین است.

روز بیست و دوم ربیع اول (سال ۱۲۹۰ هـ .ق.)
در مسکو توقف شد. امروز رفتیم پائین عمارت کرملین که جواهرآلات و تاجهای قدیم پادشاهان و غیره را چیده‌اند، تماشا کردیم. عمارت تودرتوئیست که هم اسلحه‌خانه محسوب می‌شود و هم جواهرخانه. همه اسباب و آلات را بسلیقه پشت آئینها گذاشته‌اند. از چینیهای قدیم و طلا و

نقره‌آلات و اسباب تحفه و غنایمی که از جنگها گرفته‌اند همه را یکی یکی تحویلدار و ناظم آنجا که اسمش سولوویسا است نشان می‌داد که از جمله آنها اسبابی بود که در جنگ پول طاوا پطر کبیر از شارل دوازدهم پادشاه سوئد گرفته بود و تختی که شارل بعد از زخم خوردن روی آن نشسته و آنرا باطراف میدان می‌برده‌اند و جنگ می‌کرده با چند بیرق از آن پادشاه دیدیم. بقدر ده تاج بود از تاج پادشاهان قدیم روسیه تا پطر کبیر. و اغلب تاجها جواهر خوب داشت بوضع زرگری قدیم. عصاهای سلطنتی و یک عصای ساده هم از پطر کبیر بود. لباسهای پادشاهان قدیم و جدید، مخلفات اطاق آلکساندر اول و پطرکبیر همه آنجا بود و تخت مرصع از فیروزه و طلا و سایر جواهرات دیده شد که شاه عباس صفوی برای پادشاهان روس برسم هدیه فرستاده است. دو دست زین و یراق مرصع بسیار خوب که سلطان حمید خان پادشاه روم برای امپراطریس کاترین فرستاده آنجا

دیده شد. حتی چکمه پطر کبیر و چکمهای اسکندر اول همه آنجا بود. صورت ناپلئون اول که از مرمر بسیار بزرگ حجاری خوب کرده‌اند دیده می‌شد. کالسکهای بطرز قدیم آنجا بود. بعد از تماشای آنجا به مدرسه لازاروف رفتیم. مدرسه خوبیست. اطفال ارامنه و مسلمان و روس آنجا السنه مشرق و فرنگی می‌خوانند، اسم رئیس مدرسه دلیانوف است. بعد از مراجعت از مدرسه صاحب‌منصبان و جنرالهای نظامی متوقف مسکو بحضور آمدند. اسم سردار کل قشون مسکو که مرد مسن بلند

قامتی است ژیل دنس تول است. شب را به تماشاخانه رفتیم. بازیهای خوب درآوردند. بعد بخانه پرنس دالقوروکی به مجلس بال رفتیم. چون زنش مرده بوده خواهرزاده اش تشریفات مجلس را بعمل می آورد;”
درباره سفر بانگلستان می نویسد:
“; صبح برخاستم (در لندن)، امروز بعد از ناهار کل وزرای توری (حزب هواخواه حکومت. حزب محافظه کار در انگلستان) بحضور آمدند. ناظم بنگاله و پسرش هم بودند. لرد روسل (راسل) هم که دیروز خانه‌اش رفته آمده بود. سیمور که در عهد نیکلا امپراطور سابق روس، و قبل از آنکه جنگ سواستاپول قطع مراوده با دولت روس کند، وزیر مختار پطر (پطر بورگ) بود دیده شد. و همچنین لرد دربی و لرد مامپزبری که هر یک سابقاً وزیر امور خارجه بوده‌اند، از معارف وزرای تودری همه بحضور آمدند.
خلاصه بعد بعضی تجار هند و غیره آمدند، ترکیب و لباس عجیب داشتند. رؤسای ارامنه و یهود و نصاری و بعد بعضی مردم دیگر از اهل پنجاب هند و غیره آمدند. در میان آنها اسکندر احمد پسر مرحوم سلطان احمد خان افغان راد یدم که مدتی با پدرش در طهران بود. جوان زرنگ و سوار خوبی است. می‌گفت چند سال در روسیه بوده است، مدتی هم در انگلیس است، لباس و عمامه افغانی را مبدل به لباس انگلیسی کرده و بی‌کلاه آمده بود. رنگ و رویش زرد و پریده بود. خلاصه

بعد لرد رادکلیف معروف بحضور آمده نشست، زیاد صحبت کردیم. این شخص از دیپلوماتهای بزرگ فرنگستان است. بیست سال بیشتر در اسلامبول وزیر مختار انگلیس بوده و بسیار با اقتدار در آنجا حرکت می‌کرده است. در جنگ سواستپول ممد خیالات انگلیسیها و بر ضد روسها بوده است و از ایام ناپلیون اول که قاردان (گاردان) خان ایلچی فرانسه از ایران بیرون رفته و انگلیسها را خاقان مغفور فتحعلی شاه قبول کرده بود داخل خدمت بوده است، اما نه در ایران، و بخاطر داشت آن ایام را. قریب هشتاد و پنج سال دارد. حالا هم با کمال عقل و دانائی صحبت می‌کرد. ناخوشی نقرس دارد. اگر این ناخوشی را نداشت، باعتقاد من حالا هم آن عقل و هوش و بنیه را دارد که دولت انگلیس مأموریتهای بزرگ به او بدهد. بعد او هم رفت، برخاسته نماز کردم. امشب را باید به عمارت بلور که خارج شهر لندن است برویم، آنجا آتشبازی و مهمانی است. امروز قبل از دیدن وزرا و غیره تلمبه‌چیان انگلیس آمده در باغ جلو عمارت مشق کردند، نردبانها گذاشته بخیال اینکه عمارت مرتبه بالا آتش گرفته استب چابکی و جلدی تمام از نردبان بالا رفته مردم سوخته و نیمسوخته و سالم را بعضی را بدوش کشیده پائین آوردند بعضی دیگر را طناب بکمرشان بسته بزمین فرود آوردند. برای

استخلاص مردم اختراع خوبی کرده‌اند، اما تعجب در این است که از یکطرف این نوع اختراعات و اهتمامات برای استخلاص انسان از مرگ می‌کنند، از طرف دیگر در قورخانها و جبه خانها و کارخانهای وولویچ (Woolwich) انگلیس و کروپ آلمان اختراعات تازه از توپ و تفنگ و گلوله و غیره

برای زودتر و بیشتر کشتن جنس انسان می‌کنند و هر کس اختراعش بهتر و زودتر انسان را تلف می‌کند افتخارها می‌نماید و نشانها می‌گیرد. خلاصه در این بین چند نفر پهلوان انگلیسی آمده بوکس کردند. بوکس مشت زدن بهمدیگر است که خیلی اوستادی و چابکی می‌خواهد، اما دستکش بزرگی را که میانش از پشم و پنبه بود در دست داشتند، اگر این دستکش نبود همدیگر را می‌کشتند. بسیار مضحک و با تماشا بود;»

لغتنامه سفرنامه ناصرالدین شاه
کالسکه بخار : قطار راه آهن
شاطر : جلودار، پیک، پیش سوار پادشاه
جبه خانه : اسلحه خانه، مخزن سپاه
یورت : منزل، مسکن، آرامگاه (ترکی)

عالم آرای عباسی

اسکندر بیک ترکمان

عالم آرای عباسی

معرفی کتاب

تاریخ عالم آرای عباسی تألیف اسکندر بیک ترکمان، منشی و دبیرشاه عباس کبیر صفوی، که در سال ۱۰۲۵هجری قمری تالیف آن آغاز شده، از مهمترین و مشهورترین متون تاریخی است, که اتفاقات و مشهورترین دوران پادشاهی سلاطین صفوی تا پایان سلطنت شاه عباس را شامل است. وفات اسکندر بیک در سال ۱۰۴۳ اتفاق افتاد.
تاریخ عالم آرای عباسی تاریخ وقایع و حوادث نیست. کتابی است که در آن به مباحث و مسائل اجتماعی نیز کم و بیش توجه شده است.

اسکندر بیک از لفاظی و به کار بردن صنایع ادبی اجتناب کرده و با اینکه به طور قطع با علوم ادبی و سبک نثرنویسی مرسوم آن زمان آشنا بوده، کتاب را به نثری ساده و روان و کم غلط نوشته است. همین خصوصیات موجب روان و شهرت کتاب اوست.

یک
ذکر دفع ضاله ملاحده که در این سال به تقویت شریعت غرا روی داد
از وقایع این سال قتل درویش خسرو قزوینی و چند نفر از مریدان اوست، که به الحاد اشتهار یافته بودند. بیان این حال بر سبیل اجمال آنکه درویش خسرو از مردم فرومایه محله درب کوشک قزوین بود که آبا و اجدادش به چاهخویی و قمشی مشغول بوده‌اند. مشارالیه ترک صنعت پدران کرده، به کسوت قلندری و درویشی درآمد و مدتها سیاحت نموده، با جماعت نقطویان آمیزش کرده، در آن شیوه به قدر استحضاری به هم رسانیده، به توسعه مشرب اشتهار یافت؛ و به قزوین آمده، در

گوشه مسجدی رحل اقامت انداخت. جمعی درویشان گرد او می‌گرفتند، و او دکان معرفت گشوده، در آن معامله گرم بازار گشت. علما و محتسبان بر اطوار او انکار نموده، از مسجد نشستن منع نمودند. رفته رفته اطوار او به عرض شاه جنت مکان رسید. نواب جنت مکانی او را طلب نموده، از احوال او استفسار فرمودند. شرایع اسلام و قواعد مذهب حق امامیه را در خدمت آن حضرت القا نموده، آنچه بر او اسناد می کردند منکر شد. چون خلاف شرعی ا ز او مشاهده نشده بود، شاه

جنت مکان رعایت ظاهر شرع کرده، متعرض او نشده، امر فرمودند که در مسجد مسکن نسازد و کوته خردان عوام را به خود راه ندهد. بعد از این واقعه، مشارالیه، جهت رفع مظنه، به خدمت علما تردد آغاز نموده، فقه می‌آموخت و روزهای جمعه به مسجد جامع می‌رفت و دیگر کسی را با او

کاری نبود. بعد از رحلت شاه جنت مکان، به دستور مسجدی را که در جنب خانه‌اش بود نشیمن ساخته، سفره توکل گسترده بود، و جمعی بیدولتان و هرزه کاران ترک و تاجیک نزد او تردد آغاز نهادند و تا زمان جلوس همایون اعلا چند سال در آن مسجد روزگار گذرانیده، اسباب معیشت او و درویشان، که در خدمت او بودند بی تعب و تشویق مهیا و آماده می‌شد و آن مسجد مجمع او را بر نمی‌تافت. در آن حوالی تکیه بنیاد کرده، شروع در عمارت کرده، و مردم آن محله، از ترک و تاجیک، ا

و را مدد کرده، تکیه و باغچه در غایت نزاهت و خرمی ترتیب داده، به آنجا نقل نمود، و همه روزه الوان اطعمه در مطبخ او طبخ می‌شد. حضرت اعلا که اکثر اوقات در کوچه و محلات سیر فرموده، با طبقات خلایق آشنایی می‌کردند، به سروقت درویش رسیده، با او صحبت داشتند و گاه گاه به تکیه‌اش تشریف حضور ارزانی می‌داشتند و به جهت آنکه عقیده او را فهمیده، بر اطوار او آشنا گردند، با او به سخنان ارباب سلوک تنطق فرموده، شیوه خداشناسی خود را به روش درویشان در نظر او جلوه می‌دادند و او از غایت ملاحظه و احتیاط سررشته دکانداری و زهدفروشی را از دست نداده، به حرفی که خلاف شرع باشد متنطق نمی‌شد. اما جمعی از درویشان، که در تکیه او را راه داشتند، خصوصاً استاد یوسفی ترکش دوز و درویش کوچک قلندر، دعویهای بزرگ کرده، سخنان بلند می‌گفتند و بی‌ملاحظه و محابا اظهار عقیده فاسده درویش خسرو به آن حضرت می‌کردند و الحاد آن طبقه بی‌اشتباه در آیینه خاطر شاه عالیجاه پرتو ظهور انداخته، دفع آن جماعت جهت

اجرای رسوم شرع انور بر ذمت همت پادشاه شریعت‌پرور لازم شد. در وقتی که متوجه سفر لرستان بودند، به گرفتن درویش خسرو و اتباع او امر کردند و جماعت تاجی بیوک بدان خدمت مأمور گشته، همه را در قید سلاسل کشیدند و العیاذبالله چون در این سال منجمان القا کردند که آثار کواکب و قرانات علوی و سفلی دلالت بر افنا و اعدام شخصی عظیم القدر از منسوبان آفتاب، که مخصوص سلاطین است، می‌کند و محتمل است که در بلاد ایران باشد و از زایجه طالع همایون استخراج نموده بودند که تربیع تحسین در خانه طالع واقع شده، اختر طالع در حضیض زوال و وبال

است و مولانا جلال‌الدین محمد منجم یزدی، که در این فن شریف سرآمد زمان و در استدلالات احکام نجومی مقدم اقران است آن نحوست را بدین تدبیر دفع نمو دکه حضرت اعلا در آن سه رو زکه معظم تأثیر قران و تربیع تحسین است خود را از سلطنت و پادشاهی خلع نموده، شخصی از مجرمان را که قتل بر او واجب شده باشد به پادشاهی منسوب سازند و در آن سه روز سپاهی از مجرمان را که قتل بر او واجب شده باشد به پادشاهی منسوب سازند و در آن سه روز سپاهی و رعیت مطیع فرمان او باشند که ما صدق امر پادشاهی از او به فعل آید و بعد از سه روز آن مجرم را به شحنه نحس اکبر قران و جلاد حادثه دوران سپارند که به قتلش پردازد. همگنان این رای را صایب شمرده، قرعه اختیار به نام استاد یوسفی ترکش دور افتاد که در شیوه الحاد از رفقا پای پیشترک می نهاد. بنابر آن از زمره ملاحده مذکور یوسفی مذبور را به اردو آورده، حضرت اعلا خود را از سلطت و پادشاهی خلع فرموده، اسم پادشاهی بر آن خون گرفته اطلاق فرمودند و تاج شاهی بر سرش نهاده، اثواب فاخره در او پوشیدند و در روز کوچ بر استر بردعی بازین و لگام مرصع سوار کرده، اعلام پادشاهی را بر سرش افروختند و جمیع امرا و مقربان و اهل خدمت با لشکر و قشون به آیین مقرر در ملازمتش کمر بسته، به منزل می‌رسانیدند و در دیوانخانه همایون فرود آورده،

اطعمه و اشربه می‌کشیدند و شب قورچیان عظام و عساکر منصوره به کشیک قیام می‌نمودند و آن بیچاره عاقبت کار خود را فهمیده، آن سه روز را به فراغت گذرانید، آری.
سلطنت گر همه یک لحظه بود مغتنم است
و حضرت اعلا در آن روز، با دو سه نفر جلودار و خدمتکاری که سوار گردیده، اصلا به تمشیت امور سلطنت نمی‌پرداختند.
مولانا یوسفی در سر سواری جناب مولانا جلال منجم را دیده، به او گفته بود: “ای حضرت ملا, چه به خون ما کمر بسته ای؟” یکی از ظرفا با جناب مولانا خوش طبعی نموده بود که: “یکی از آثار و علامات پادشاهی اجرای حکم است، و تا غایت هیچ حکمی از این پادشاه مصنوع صادر نگشته.

چون شما را ساعی قتل خود می‌داند اگر پیشتر از آنکه او به قتل رسد، به قتل شما فرمان دهد، به جهت تحقق امر پادشاهی، ناگزیر است که به امضا رسد. شما را در این دو سه روزه احتیاط تمام لازم است.” جناب مولانا را از ساده لوحی اضطراب عظیم دست داده، در آن سه روز به تفرقه خاطر گذرانید. حکیم رکنای کاشی قطعه در این باب گفته بود، مرقوم گشت.
شها تویی که در اسلام تیغ خونخوارت
هزار ملحد چون “یوسفی” مسلمان کرد

فتاد در دلم از یوسفی و سلطنتش
دو بیت قطعه مثالی که شرح نتوان کرد
جهانیان همه رفتند پیش او به سجود
دمی که حکم تواش پادشاه ایران کرد
نکرد سجده آدم به حکم حق شیطان
ولی به حکم تو آدم سجود شیطان کرد

و فی الواقع یوسفی بسیار شیطان صفت واقع شده، کلام شیاطین الانس بر او صادق و از قیافه و ترکیبش شیطنت ظاهر بود.
مجملاً بعد از سه روز از لباس مستعار حیات عریان گشته، از تخت بر تخته افتاد. بعد از واقعه مذکور حضرت اعلا مجددا بر مسند فرماندهی جلوس فرمودند و به اعتقاد ظاهربینان عالم صورت اثر آن و بال بدین تدبیر مندفع گردید. اما در نظر خلوت گزینان عالم معنی و آگاهدلان علوم باطن جلوه ای ظهور داشت که دافع اینگونه وبال جز اقبال بیمهال شهریار نیست.
کسی را که ایزد بود یاورش

همیشه درخشان بود اخترش
درویش کوچک قلندر، دعویهای بزرگ کردی، تریاک بلندی انداخته، سر به خرقه فرو برده، به حارسان خود گفته بود که رفتیم تا در دوره دیگر بیاییم.
رفت و رفت و رفت و رفت آن است که رفت
و بعد از معاودت از سفر لرستان، جناب درویش خسرو را حاضر ساخته، علما را جمع نموده، به تفحص حال او پرداختند؛ خمهای شراب در تکیه‌اش یافت شد. به ظهور پیوست که از وسعت مشرب و بد اعتقادی رسوم شرع را منظور نمی‌دارند و نقطوی بودن او از غایت اشتهار در محکمه باطن مبارک اشرف درجه ثبوت یافته بود. جهت ترویج شریعت غرا، حکم به قتلش فرموده، از جهاز

شتر به حلق آویخته، در تمامت شهر قزوین گردانیدند. مولانا سلیمان طبیب ساوجی شهرت داشت که از آن طایفه و اعلم آن طبقه بود. او را نیز گرفته، آوردند نواب اشرف مهم او را به صلاح علما حواله کردند. علما به ظاهر شرع عمل نموده به جهت دغدغه اضلال جاهلان محله به حبس قرار دادند. چند روزی محبوس بود تا آنکه بندگان اشرف از رسوخ اعتقاد و شریعت‌پروری قتل او را راجح دانسته به یاران ملحق گردید.

دیگری از کبار آن طایفه میرسید احمد کاشی بود که بسیاری از نادانان تبه‌روزگار را در تیه ضلالت انداخته بود. پادشاه صفت نژاد پاک اعتقاد در نصرآباد کاشان او را به دست مبارک خود شمشیر زده، دو پاره عدل کردند. در میان کتب او رساله ها، که در علم نقطه نوشته شده بود، ظاهر شد که آن طایفه به مذهب حکما عالم را قدیم شمرده‌اند و اصلا اعتقاد به حشر و اجساد قیامت ندارند و مکافات حسن و قبح اعمال را در عافیت و مذلت دنیا قرار داده، بهشت و دوزخ همان را می‌ِشمارند

، نعوذبالله از این اعتقادات فاسده. درویش کمال اقلیدی و درویش بریانی را که نیز مقتدای فوجی از آن طبقه بودند با سه چهار نفر مرید او، که با او در صفاهان می‌بودند، در راه خراسان به راه عدم فرستادند. از اصطهبانات فارس نیز چند نفر را که اعلم آن طبقه بودند آورده، به یاران ملحق ساختند و همچنین بر هر کس مظنه الحاد بود ابقا نرفت. از اتراک نیز بوداق بیک دین اغلی استاخلو تابع این طبقه، و مرید درویش خسرو بود، به قتل رسید و در این مراتب ظاهر شد که در ممالک محروسه، این طبقه بسیار شده بوده اند و در اضلال می کوشیدند. از واردین دیار هند مسموع شد که شیخابوالفضل ولد شیخ مبارک، که از ارباب فضل و استعداد ولایت هند و در ملازمت پادشاه عالیجاه جلال الدین محمد اکبر پادشاه تقرب و اعتبار تمام یافته بود، این مذهب داشت و او پادشاه را به کلمات واهمه وسیع المشرب ساخته، از جاده شریعت منحرف ساخته بود. منشوری که به اسم

میر سید احمد کاشی انشاء نموده، فرستاده بود، در میان رساله‌های او ظاهر شد، دلالت بر این معنی نمود العلم عندالله و هو عالم بحقایق الامور. شریف آملی، که جامع کمالات و حامل مقالات مزخرفه و از اکابر این طایفه بود، از بیم مضرت فقهای عصر فرار نموده، به هند رفت و حضرت پادشاه و امرا و اعیان ایشان تعظیم و تکریم بسیار به او نموده، پیر مریدانه سلوک می‌کردند.

القصه از سیاست این جماعت اگر کسی از این طبقه بود از این دیار بیرون رفت یا در گوشه خمول خزیده خود را بی‌نام و نشان ساخت و در ایران شیوه تناسخ منسوخ گشت.

دو
ذکر آمدن ولیمحمدخان به درگاه سدره نشان و
ملاقات آن پادشاه عالیجاه با قهرمان زمان و خسرو ایران
داستان‌سرایان انجمن قصه‌پردازی و پیرایه‌بندان بزم سخن‌سازی پیشگاه ایوان بلند پایه سخن را بدین نمط آذین بسته‌اند که چون وصول ولیمحمد خان به کاشان قرع سمع اهل صفاهان گردید، موازی بیست هزار بندق‌انداز بلده و بلوکات سرانجام داده، حاضر ساختند که در روز استقبال از شهر تا موضع دولت آباد، که سه فرسخ است، دو رویه صف کشیده، ایستاده باشند و تمامت چهار بازار نقش جهان و قیصریه و خانات و قهوه خانه‌ها را آذین‌بندی کرده، و بازار چون نوعروسان حجله نشاط آرایش یافت، و در روزی که ولیمحمد خان داخل شهر می‌شد حضرت شاه جمجاه فریدون بارگاه به سعادت و اقبال به عزم استقبال سوار شده با امرا و ارکان دولت سیما الله ویردیخان و الله قلی بیک قورچی باشی و ندرخان مهردار و سایر امرا و اعیان که در پایه سریر خلافت مصیر حاضر بودند، از حسن خلق و مهربانی و میهمان‌نوازی, رسوم و آداب پادشاهانه را منظور نداشته، از غایت

بی‌تکلفی تا موضع دولت‌آباد، که سه فرسخ است، تشریف بردند و از آنجا چند گام پیشتر نهاده، به او رسیدند و از عواطف ذاتی و اخلاق حمیده بی‌تکلفانه همچنان او را سواره دریافته، به مصافحه و معانقه پرداختند و به زبانی انواع اشفاق و مهربانی و پرسشهای دوستانه و تواضعات یارانه به ظهور آورده، امرای عظام قزلباش نیز راه رسم مردمی و آداب تواضع مسلوک داشتند.
آقا کمال دولت‌آبادی از خدمت اشرف استدعا نمود که آن میهمان گرامی را لحظه‌ای در کلبه درویشانه فرود آورند. حسب الالتماس آن پیر جوکار به اتفاق به منزل او رفتند، و او از خانه خود تا بیرون آن موضع اقمشه و اجناس مناسب پای‌انداز گسترده، چنانچه باید و شاید، به لوازم ضیافت

پرداخت و آنچه لایق دانست پیشکش کرد و از آنجا به سعادت و اجلال سوار شده، متوجه شهر شدند. از موضع دولت‌آباد تا نقش جهان از سر کار خاصه شریفه اجناس و اقمشه لطیفه به رسم پای‌انداز گسترده شده بود و از دو طرف تفنگچیان یسل بسته ایستاده بودند. از ازدحام خلایق و انبوهی تماشاییان، که در عرصه خیال گنجایی نداشت، طرق تنگی پذیرفته عبور شاه و سپاه

یکسان نبود. بنابر آن حضرت اعلا با ولیمحمد خان تکلم آغاز نهاده، آهسته آهسته طی مسافت می‌نمودند و چند جا توقف فرموده، جهت انبساط خاطر او جرعه‌های نشاط نوشیده، صحبت سر اسبی می‌داشتند و انواع مهربانیها به ظهور می‌آوردند، و چون به دروازه شهر رسیدند، حسب‌الامر اشرف لحظه‌ای دروازه را بستند که از کوچه و بازار گذار توانند کرد.

القصه به اعزاز و کامرانی داخل شهر شده، در منازل مرغوب، که جهت سکنای آن حضرت تعیین شده بود نزول نمود و علیقلی خان به دستور میهماندار بود و همه روزه مایحتاج و ضروریات سر کارش از سر کار خاصه شریفه بروجه لایق سرانجام م

ی‌یافت. شعرای بلاغت شعار اشعار آبدار و تواریخ مرغوب در سلک نظم کشیدند.
روز دیگر حضرت اعلا به وثاق او تشریف قدوم ارزانی داشته، به آیین بزرگی و میهمان‌نوازی پرسشهای دوستانه و دلجوییهای مشفقانه به ظهور آوردند و اگر گاهی از اطوار او قبض خاطر و کدورت و ملالی که از گردش چرخ کجرفتار داشت مفهوم می‌گشت، حضرت اعلا به شکفتگی و گرم اختلاطی رفع آن کرده، در مهربانی و دلجوییها می‌افزودند و چون یکد و روز از رنج راه و مشقت سفر فی‌الجمله آسودگی یافت، در خلوتخانه خاص بزم ضیافت به آیین بزرگان روزگار ترتیب یافته،

مجلس پادشاهانه آراستند و جناب خانی با چند نفر از خواص ملازمان و مقربان به آن محفل جنت نشان در آمده، نواب همایون اعلا، به نفس نفیس در آن انجمن بهجت‌فزا بی‌تکلفانه به مجلس‌آرایی توجه می‌نمودند و پریچهرگان لاله عذار در آن عشرتسرای شادمانی اقداح ریحانی و جرعه های دوستکانی به گردش آورده، مطربان خوش آهنگ و مغنیان تیز چنگ به نوای دلگشا زنگ زدای خواطر گشته، حوروشان عراقی و خراسانی به رقاصی در آمده، خرامش و جلوه گری آغاز نهادند.
در آن فرخنده بزم و محفل خاص

همی بودی ز شادی زهره رقاص
به هر گوشه خرامان دل ستانی
به هر طرفی روان آرام جانی
بهشت آسا در آن رشک گلستان
به خدمت ایستاده حور و غلمان
ولیمحمد خان از مشاهده آن بزم خلد آیین، که مشحون به چندین حور و غلمان بود، حیرت‌افزا بوده، آثار بهجت و خرمی به ظهور می‌آورد و حضرت اعلا شاهی ظل اللهی به سخنان دلکش و مهربانیها که در چنین اوقات پسندیده عالمیان است تسلی‌بخش خاطر تفرقه‌آلودش بودند و امرا و مقربان او را به ثبات عهد و حسن وفاداری و رعایت حق نمکخوارگی ستوده وعده های جمیل می‌دادند و تا قریب به صبح صحبت پادشاهانه انعقاد یافته، دقیقه‌ای از دقایق مردمی و مهمان‌نوازی فرو گذاشت

نکردند و تفصیل آنچه بر سبیل نزل و اقامت شایسته میهمانی چنان و در خور همت میزبانی چنین از نقود و افره و انواع ملبوس و ضروریات بیوتات و غیرذلک ارسال یافت موجب تطویل بود، عنان قلم از تحریر کیفیت و کمیت آن کشیده داشت. چون حضرت اعلا شاهی ظل اللهی در آن ایام خجسته فرجام، جهت تنشیط خاطر و انبساط ضمیر، اکثر اوقات در میدان نقش جهان، که نگارستان صوری و بهارستان معنوی بود، با مخصوصان و مقربان به نشاط چوگان بازی و قپق‌اندازی آتشبازیها، که استادان آتشباز به فنون غریبه ترتیب می‌دادند، مشغولی می‌فرمودند، در ایام معاشرت و

همصحبتی ولیمحمدخان بدان شغل شگرف پرداخته, بعد از چوگان‌بازی و قپق‌اندازی، آتشبازان گرمدست آتش فعل اسباب آنها را مهیا کرده، آتشبازی غریب و عجیب که هرگز مشاهده نکرده بود تماشا کرد. بعضی از اسباب آتشبازی در فیل بزرگی از افیال پادشاهی تعبیه کرده بودند. در حین آتش دادن و توپ انداختن از آن کوه پیکر آتشخوی زمین نورد بادپا حرکات عجیب حمله‌های مهیب مشاهده گشت که موجب انبساط خاطر جناب خانی و حاضران بساط اقدس گردید، و نظارگیان

تماشایی اطراف و جوانب میدان را فرو گرفته، نظارگر آن انجمن بودند و بعد از فراغ از آن شغل سرورافزا به سیر چراغان چهار بازار و قیصریه و خانات تشریف برده، در هر مکانی صحبتی و در هر شبستانی عشرتی انعقاد می‌یافت، و حضرت اعلا هر دم و هر ساعت به تقریبی در بی‌تکلیفی و تواضع افزوده، حسن خلق و گرم اختلاطی بیشتر از پیشتر به ظهور می‌آوردند و مکرراً صحبتهای چراغان و مجلسهای نقش جهان اتفاق افتاد.

در اول تحویل سرطان که به عرب اهل عجم و شگون کسری و جم روز “آب پاشان” است، باتفاق در چهارباغ صفاهان تماشای آب پاشان فرمودند و در آن روز زیاده از صد هزار نفس از طبقات خلایق و وضیع و شریف در خیابان چهارباغ جمع آمده، به یکدیگر آب می پاشیدند. از کثرت خلایق و بسیاری آب پاشی، زاینده‌رود خشکی پذیرفت و فی‌الواقع تماشای غریبی است.
بالجمله بعد از فراغ از سیر و صحبت و آسودگی سفر، گفتگوی سلطنت و اصلاح اختلال مهام دولت به میان آمده، از طغیان برادرزاده و بدعهدی ملازمان و اختلالی که به اقتضای قضا به هر جهت روی داده بود سخنان مذکور گشت. هر چند تمشیت امور عالم در قبضه ارادت و اختیار حی قدیر و انتظام مهام بنی آدم در مشیت آفریننده هر صغیر و کبیر است، و تدبیر عقلای دهر را در تقدیرات ازلی دخلی نه که یفعل الله مایشاء و یحکم ما یرید، اما به مقتضای عقل دوراندیش رأی جهان آرا اقتضای آن می‌نمود که چون اعانت و امداد جناب خانی بر ذمت همت، بل کل طبقه قزلباش لازم آمده مناسب آن است که موکب نصرت قرین شاهی به مرافقت عالی به جانب خراسان در حرکت آمده،

جناب خانی را با لشکر گران روانه دیار خود گردانند که اگر به نهضت همایون احتیاج افتد زودتر لوازم مدد و کمک به ظهور آید. لیکن در این سال چون سردار روم که در سال گذشته به تبریز آمده بازگشت در دیار بکر قشلاق کرده، اگرچه گفتگوی صلح در میان دارد، اما اعتمادی بر اقوال رومیان نیست. بنا بر تنظیم امور دولت، عزیمت سفر آذربایجان در خاطر مصمم است و فسخ آن موجب مفاسد کلیه. اولی اینکه جناب خانی این خانواده را خانه خود دانسته، در هر جا از ممالک محروسه اختیار نماید رحل اقامت انداخته، چند گاه به آسایش و استراحت پردازد که ان شاءالله تعالی در این سال امور ضروری سرح درا انتظامی داده، خاطر از آن صوب جمع گردد. در سال دیگر به توفیق الله به اتفاق یکدیگر عنان عزیمت به صوب مقصد انعطاف داده، لوای ملک ستانی برافرازیم.

ولیمحمد خان تصدیق کرد که حضرت اعلا را فسخ عزیمت آذربایجان، که در خاطر اشرف استقرار دارد، لایق دولت نیست. اما از کنکاش اتالیقان و بهادران رفیق قرارداد خاطرش آن بود که بازگشتن او عاجلاً به جانب ماوراءالنهر لازم است و تأخیر و تعویق در آن مناسب وقت نیست، زیرا که اکثر امرا و حکام ازبکیه که در آن ولایتند گماشته و نصب کرده اویند تا غایت نزد امام قلیخان نیامده، چشم انتظار در شاهراه این طرف دارند و تا کافه خلق سر به چنبر اطاعت او در نیاورده اند و او را هنوز

شوکت و اقتدار تام حاصل نشده، به دفع حادثه می باید پرداخت که بعد از تمکن و استقرار او بر سریر دولت کار مشکلتر خواهد بود و رفاقت و همراهی جنود مرضی خاطر ازبکیه نیست، و یمکن که اگر سپاه قزلباش همراه باشد، موجب رمیدگی خلق گشته، از خوف و بیم جمعیتی که ملحوظ خاطر است روی ندهد و چون از آثار سلف و اخبار ماضی به تحقیق پیوسته که تا غایت هر کس از سلاطین ازبکیه و جغتای بدین دودمان قدس نشان که خاندان کرامت است توسل جسته، بر

حسب دلخواه کامروا گشته، غرض از آمدن بدین صوب آن بود که تیمناً و تبرکاً به سعادت ملاقات اشرف فایز گشته، کمر همت از این دولت بسته، روی به مقصد آورد. اکنون ملتمس آنکه توجهات ظاهر و باطن دریغ نداشته به همت یار و مددکار باشند و امیدواریم که به یمن توسل این دودمان والا و توجه ظاهری و امداد باطنی همایون اعلا بر حسب نیت کامروای مقصود و کامیاب دولت گردیم و اگر مهم نوع دیگر باشد و آنچه مکنون خاطر دوستان است به ظهور نپیودند و مدد و کمک قزلباش لازم افتد، همان امرا و لشکریان خراسان کافی اند اشاره فرمایند که بیگلربیگی خراسان با جنود

قزلباش آماده کمک بوده هر گاه احتیاج افتد همراه فرزند اعز رستم محمد که در هرات است روانه شوند و حضرت اعلا را از شمول عاطفت و مهربانی مطلب آن بود که چون به این دودمان والا توسل جسته، در تدارک اختلال احوال او، که امری است عظیم و کاری است بزرگ به تأنی و تأمل فکری به صواب اندیشند، زیرا که میانه او و ازبکیه به فساد انجامیده چندان وثوق و اعتمادی برایشان نمانده بود تا آنکه چند مرتبه مجالس کنگاش انعقاد یافته، ریش سفیدان و معتمدانش بازگشتن را به

تعجیل بیمدد و کمک قزلباش صایب شمرده، مبالغه به سر حد افراط رسانیدند و از جانب خراسان نیز اخبار می‌رسید که جمعی کثیر از سپاه ازبک منتظر ورود مقدم خانند. بعد از گفتگوی بسیار، جناب خانی جانب رفتن را ترجیح داده، نیک و بد آن را به گردن خود گرفتند و حضرت اعلا رضاجوی گشته، در روانه نمودن او توجهات پادشاهانه به ظهور آورده، اسباب و مایحتاج سر کار او و ملازمان از نقد و اجناس و اسب و استر و شتر و خیمه و یراق بیوتات و غیر ذلک بر وجه لایق سرانجام یافت و در روزی که حضرت اعلا شاهی ظل اللهی ساعت سعد جهت یساق آذربایجان اختیار فرموده،

پیشخانه همایون در کنار زاینده رود نصب فرموده، از آنجا به شهر نقل نموده بودند. ولیمحمد خان را طلب فرموده، آن شب با یکدیگر صحبت مخصوصانه داشتند و بسیاری از سخنان حقیقت پیرا در امور ملکداری و تألیف قلوب دوست و دشمن و عفو نمودن از جرایم بی‌اختیار لشکر و اعلام نمودن حقایق یومی و سوانح غیبی بر زبان الهام بیان آورده، سفارشات بلیغ کردند و از همراهان، خصوصاً خواجم بیردی اتالیق در باب خدمت و جانسپاری و دولتخواهی عهد و میثاق گرفته، یکدیگر را وداع کردند و زینلخان بیک شاملو را، که از معتبران طایفه شاملو بود، تعیین فرمودند که تا آن جناب در قلمرو

همایون باشد، در ملازمت بوده، روز به روز نزل و مایحتاج سرانجام داده، متکفل خدمت باشد و جناب خانی بعد از وداع اشرف اعلا دو روز دیگر در شهر توقف نموده، روز سیم روانه شد. از جهلای ازبکیه بعضی اعمال ناصواب و بدسلوکی و جلافت و بی‌اندامیها صدور یافت، که به محض رعایت جانب میهمان‌نوازی از آنها اغماض شد.

تجارب السلف

هندوشاه بن سنجر

یک
بیان صورت مبارک پیغمبر

ازحضرت علی بن ابی طالب، رضی الله عنه، پرسیدند که صفت پیغمبر بگوی. گفت: «مردی بود میانه بالا، نه سخت دراز و نه کوتاه، رویش سفیدی که به سرخی زدی و چشمهایش سیاه بود و مویش جعد و روی در غایت نیکویی و جمال، و موی سرش دراز و گشن و سیاه در طول تا کتف و گردن سفید، و ازسینه تا ناف خطی سیاه از موی باریک، چنانکه گویی به قلم کشیده‌اند و بر شکمش جز از آن هیچ جای موی نبود، و سرش گرد بود، نه کوچک و نه بزرگ، و کف دست و پایش معتدل، نه

پهن و نه تنگ، و پشتش بزرگ و پهن و در میان دو کتف مهری داشت موی بر رسته و روشنایی از آن بتافتی، و در رفتن چنان تیز برفتی که گفتی پای از سنگ برمی‌گیرد و چنان رفتی که گویی از فرازی به نشیب می‌آید و گرازان و کش رفتی، و رویش در جمال چنان بود که هر که در او نگرستی غم از دلش برفتی و از خوردن فراموش کردی و ازدیدن روی او و شیرینی سخن گفتن او هرگز سیر

نشدی، و بینیی داشتی گوژ و کشیسده، و دندانهای گشاده چنانکه میان هر دندانی گشادگی داشت، و موی سر گاه فرو گذاشتی و گاه بربستی، و در شصت و سه سالگی موی بر تن مبارک او سپید نشد مگر قدر ده تا موی و هیچ کس از او خوشخویتر و دلیرتر و فراخ حوصله‌تر نبود.»

دو
شهادت امام حسین(ع)

در شرح این قصه بسط سخن نمی‌توان کرد، چه در اسلام واقعه‌ای صعبتر از این نیفتاده است، زیرا که قتل عمر و عثمان اگر چه بر مسلمانان در غایت صعوبت بود، اما قصه حسین فاحشتر از همه اتفاق افتاد، چه سر مبارک او را به دمشق بردند و فرزندی طفل را کنار او به تیر بزدند و برادرزادگان و ابنای عم او را در پیش او بکشتند و عورات و اطفال را، بر آن صورت که از ولایت حبشه و زنگ و هند بردگان آورند، به بردگی به شهرها بردند. و مجمل قصه آن است که چون یزید تخت را ملوث کرد،

همه همت او بر آن مقصور گشت که از حسین و از آن سه کس دیگر که معاویه وصیت کرده بود بیعت ستاند. ولید بن عتبه حسین را بطلبید و مردن معاویه و امارت یزید به اوگفت و بیعت خواست. حسین گفت : «مثل من کسی پنهان بیعت نکند، چون مردم جمع شوند بعد از این در این قضیه باتفاق اندیشه کنیم.» این بگفت و از پیش ولید بیرون رفت و با اتباع و اصحاب خویش به مکه رفت تا با یزید بیعت نکند، و چون به مکه رسید اهل کوفه را خبر شد و ایشان بنی‌امیه را کاره بودند، خاصه

یزدید را به سبب بدسیرتی او و اعلان معاصی و مناهی، چنانکه عبدالله زبیر خطبه‌ای کرد و در آنجا ذکر یزید کرد بر این صورت: یزید الفهود یزید القرود یزید الصیود یزید الخمور یزید الزمور یزید الشرور، چه ذات نامبارکش این همه خصلتها را جامع بود.
القصه کوفیان به حسین نامه نوشتند و ایمان مؤکده یاد کردند که اگر او به کوفه رود با او بیعت کنند و به دفع بنی‌امیه مشغول شوند، و هر چه از معاونت و معاضدت ممکن باشد به جای آرند، و این مراسلت و دعوت مکرر شد. حسین به سخن ایشان فریفته گشت و عزیمت کوفه را تصمیم داد و نخست پسر عم خویش، مسلم بن عقیل، را به کوفه فرستاد. مسلم چون به کوفه رسید، به یکی

ازبزرگان کوفه، که او را هانی بن عروه گفتندی، التجا آورد، عبیدالله که از قبل یزید امیر کوفه بود خبر شد، هانی را بطلبید، هانی بر عادت عرب که رعایت مستجیر و اکرام نزدیک کنند مسلم را ننمود،عبیدالله چوبی در دست داشت بر روی هانی زد چنانکه روی او خرد شد، بعد از آن کس فرستاد و مسلم عقیل را حاض

ر کرد و بر بام قصر رفت و سر او را برید و ازکوشک فرو انداخت و بعد از او هانی را هم بکشت.
و حسین روی به راه نهاد و از حال مسلم خبر نداشت. چون به کوفه نزدیک شد، از حال مسلم و هانی خبر یافت و همچنان به کوفه متوجه شد و عزم مراجعت نکرد به سببی که می‌دانست و کس دیگر بر آن واقف نبود. و عبیدالله زیاد چون از آمدن حسین واقف شد، حر بن یزید ریاحی را با هزار مرد بفرستاد و وصیت کرد که حسین را نگذارند که باز گردد تا آنگاه که عبیدالله زیاد او را اجازت دهد. حر ریاحی با حسین مدارا می‌نمود تا آنگاه که عمر بن سعد بن ابی وقاص الزهری بیامد با لشکری عظیم و بیشتر آن لشکر کوفیان بودند که نامه نوشتند به حسین و او را دعوت کردند.

حسین گفت : «نه شما مرا طلبیدید و نامه‌ها نوشتید؟» ایشان گفتند: «ما نمی‌دانیم که چه می‌گویی و التفات نکردند و در جنگ شروع نمودند، و حسین با پسر عم و برادران و یاران خویش جنگی عظیم کردند و همه کشته شدند، رضی الله عنهم، و بعد از همه حسین را بکشتند و شخص مبارک او را به زمین انداختند و چندان اسب بر او تاختند تا ناپدید گشت. و این واقعه روز دوشنبه بود، دهم محرم الحرام سنه احدی و ستین هجری.

گویند چون سر مبارک حسین را به دمشق بردند و زین‌العابدین علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب در میان ایشان بود و او را با جماعت عورات خاندان نبوت بر شتران نشانده، بر پالانهای بی‌غطا و غاشیه در دمشق می‌گردانیدند، مانند اسیران که از زنگ و حبشه می‌آرند. دراین حال پیری از اهل شام بیامد. پیش زین‌العابدین بایستاد و او را دشنام داد و اظهار شماتت می‌کرد. زین‌العابدین گفت: «ای شیخ قرآن خوانی؟» گفت: «آری.» گفت: «این آیه خوانده‌ای که، قل لا اسئلکم علیه اجراً الا الموده فی القربی.» گفت: «خوانده‌ام.» گفت: «مرا می‌شناسی؟» گفت: نه «ذی القربی

منم.» و نام و نسب خود را بگفت. پیر او را سوگند داد که: «راست می‌گویی، زین‌العابدین تویی؟» سوگند خورد که: «راست می‌گویم.» پیر گفت: «به خدای من هرگز ندانستم که محمد را به غیر از یزید و خویشان او خویشاوندی دیگر هست.» آنگاه پیر بگریست و از زین‌العابدین عذر خواست. گویند هفتاد کس از مشایخ دشمق به طلاق و عتاق و حج سوگند خوردند که ما پیغمبر را به غیر از یزید خویشی ندانستیم و همه از زین‌العابدین عذر خواستند و زاری کردند و همه را عفو فرمود.
و در تواریخ مذکور است که چون سر حسین را پیش یزید بنهادند، رسول روم حاضر بود و یزید شماتت می‌کرد و چوبی در دست داشت، بر لب و دندان مبارک را می‌زد. رسول روم گفت: «یا امیرالمؤمنین، این سر کیست؟» گفت: «سر خارجی است که بر ما خروج کرده و کشته شد.»

گفت : «نامش چیست؟» یزید گفت: «حسین بن علی بن ابی طالب.» رسول روم گفت: «مادرش که بود؟» گفت : «فاطمه، دختر پیغمبر ما.» رومی گفت : «سبحان الله العظیم، چون شما با فرزندزاده پیغمبر خویش این فعل کنید، با دیگری چه خواهید کرد. نصاری خاکی را که خر عیسی پای بر آن نهاده باشد تعظیم کند و عزیز دارند،‌ شما دعوی اسلام می‌کنید و با نواده پیغمبر چنین بیدادها می‌کنید»، و برخاست و خشمناک بیرون آمد. یزید گفت : «اگر به روم برود و این قصه بگوید

ما را رسوا گرداند.» بفرمود تا او را بکشند. چون رومی را بکشیدند، گفت: «مرا کجا می‌برید؟» حال بگفتند، رومی در حال کلمه شهادت بر زبان راند و مسلمان شد. پرسیدند که سبب اسلام چیست. گفت: «دوش مصطفی را به خواب دیدم که با من می‌گفت زود باشد که در بهشت آیی، من بیدار شدم و از آن متعجب بودم تا این حال واقع شد.» چون این را بگفت او را بکشتند.
سه
آغاز دولت عباسیان

در نقل صحیح مذکور است که پیوسته بر لفظ مبارک پیغمبر(ص) رفتی که در بنی‌هاشم دولتی عظیم خواهد بود، و چون این مکرر شد، بعضی گفتند پیغمبر(ص) چنین گفت که این دولت در فرزندان من باشد، و بعضی گفتند با عباس گفت این دولت در فرزندان تو باشد و چون عباس پسر خود عبدالله را که هنوز طفل بود بخدمت مصطفی (ص) آورد، مصطفی او را در کنار خویش کشید و در گوش او بانگ نماز گفت و قدری آب دهان مبارک در دهان او انداخت. پس او را به عباس داد و فرمود که: «خذ الیک ابا الأ ملاک، بگیر این پدر پادشاهان را.» پس از طوایف امم هر که بدین قول قائل است آن است که آن دولت که پیغمبر(ص) وعده فرمود دولت عباسی است، زیرا که دولت

بنی‌امیه در همه نظرها مکروه بود و مردم در صباح و مساء ازحضرت حق تعالی زوال آن دولت می‌خواستند، و محمد حنفیه بعد از قتل برادرش، حسین، شایسته دولت و مستعد خلافت بود، چون بمرد آن منصب به پسرش ابوهاشم عبدالله، که از نامداران بنی هاشم بود، داد و او به دمشق رفت پیش هشام بن عبدالملک. هشام چون فصاحت او بدید بر او حسد برد و اندیشه به هر جایی

کشید. او را انعامی فرمود و باز گردانید و یکی از بندگان خویش را قدری شیر زهرآلود داد و او را گفت: «چون عبدالله درمنزل فرود آید تو این شیر آنجا بر و ندا کن. عبدالله عرب است، هر آینه شیر دوست دارد» و چون ابوهاشم به منزل فرود آمد، آن غلام مشک شیر بیاورد و ندا کرد. عبدالله که درحال نام شیر شنید بخرید و بیاشامید و درد شکمش پدید آمد، بدانست که او را زهر داده‌اند. و محمد بن علی بن عباس بن عبدالله به حمیمه از زمین شام فرود آمده بود، روی به او نهاد و حال با او گفت و وصیت کرد. و گویند محمد حنفیه را ازترکه پدرش امیرالمؤمنین صحیفه زرد به میراث رسید

که همه حوادث که تا روز قیامت حادث خواهد شد بر آن نوشته بود و از او به پسرش ابوهاشم منتقل شد، و او چون به حمیمه رفت، آن صحیفه با خود ببرد و به محمد بن علی بن عبدالله بن عباس تسلیم کرد و گفت تو به این کار قیام نمای زیرا که محقق می‌دانست که او بخواهد مرد، و در روز وفات یافت. و محمد بن علی پدر خلفای عباسی است و ملقب به کامل،‌ درکار شروع نمود ودعات را در خفیه به اطراف عالم فرستاد و دعوت مردم آغاز نهاد و بعد از مدتی وفات یافت. پسران او، ابراهیم امام و عبدالله سفاح و عبدالله منصور، بدان مصلحت قیام نمودند و داعیان را به اطراف

ممالک فرستادند، خاصه به خراسان، زیرا که اعتماد به اهل خراسان بیشتر داشتند و در زبانها افتاده بود که علمهای سیاه، که اهل بیت را یاری دهند، از خراسان پدید آید. پس، ابومسلم را بعد از همه دعات به خراسان فرستادند و او در آن باب ید بضا نمود و در خفیه لشکر بسیار جمع کرد و آلات و سلاح فراوان معد گردانید و چون خلافت به مروان حکم رسید، که آخرخلفای بنی‌امیه بود، فتنه در عالم بسیار شد، بنوامیه مضطرب گشتند، ابومسلم دعوت آشکارکرد و مردم بسیار جمع آمدند، قصد نصر سیار کردند که از طرف مروان امیر خراسان بود. نصرسیار چون از حال ابومسلم آگاه شد، با ابومسلم بارها مصاف کرد و در همه مرات ظفر ابومسلم را بود و او را و لشکر او را سیاهپوشان گفتندی، زیرا که ابومسلم ولشکر او همه سیاه پوشیدندی و هر روز مروانیان ضعیفتر می‌شدند و ابومسلم قوت می‌گرفت و مروان بدانست که ابومسلم دعوت جهت ابراهیم امام می‌کند. کس به حجاز فرستاد تا ابراهیم امام را بگرفت و در حران محبوس کردند. مدتی در حبس بماند، بعد از آن به زهری که درشیر به او دادند هلاک شد. و بعضی گویند که ابراهیم را صریح بکشتند به بدترین صورتی، و ابومسلم چون لشکر و آلات و سلاح بسیار جمع کرد خراسان را

مستخلص گردانید، و نصر سیار از او بگریخت، و ابومسلم در عقب او تا به دامغان برفت و آنجا نصر سیار را بگرفت و بکشت و بفرمود تا صلبش کردند. و ابومسلم از دامغان به عراق آمد، و عبدالله سفاح و منصور چون از کشتن برادر خویش ابراهیم امام آگاه شدند بترسیدند و از مدینه به کوفه رفتند و آنجا در خانه ابوسلمه خلال پنهان شدند و او از اکابر شیعه بود، سفاح ومنصور را خدمتها کرد و ایشان را پوشیده داشت و چون خلافت به سفاح رسید، ابوسلمه وزارت یافت، چنانکه خواهیم گفت، و ابومسلم چون ازحبس امام ابراهیم به حران وقوف یافت، چنانکه خواهیم گفت، و ابومسلم چون از حبس امام ابراهیم به حران وقوف یافت بترسید که ابراهیم هلاک شود و کسی را ولایتعهد نداده باشد. پس حیلتی اندیشید و در زی بازرگانی پیش مروان رفت. کار پیش مروان کرد و گفت: «یا امیرالمؤمنین، مرا نزد ابراهیم بن محمد بن علی بن عبدالله بن عباس ودیعتی است و ترسم که او بمیرد و مال من تلف شود، می‌خواهم که مرا اجازت فرمایی تا او را ببینم و ودیعت خود بستانم.» مروان او را با یکی ازمعتمدان خویش پیش ابراهیم فرستاد و گفت: «هر چه این بازرگان گوید یادگیر تا به من گویی.» ایشان چون ابراهیم را بدیدند، ابومسلم گفت: «مرا ودیعتی که به خدمت توست به که سپرده‌ای؟» ابراهیم بدانست که غرض او چیست. گفت : «ودیعت تو پیش من است، و اگر من بمیرم از پسر حارثیه بطلب، یعنی سفاح.» ابومسلم از آنجا به کوفه آمد و چون سفاح و منصور را بدید گفت: «از شما هر دو پسر حارثیه کدام است؟» منصور به سفاح اشاره کرد و گفت: «اوست.» ابومسلم بخلافت بر سفاح سلام کرد و سفاح با همه اولاد عباس از خانه بیرون آمد و به مسجد جامع رفت و بر منبر شد و خطبه نیکو بخواند و مردم به او بیعت کردند و این حال در سنه اثنین و ثلثین و مائه بود که اول دولت بنی‌عباس است و آخر دولت بنی‌امیه.
و سفاح چون ازمسجد بیرون آمد بر ظاهرکوفه لشکرگاه زد و از همه جوانب مردم روی بدو نهادند و بیعت می‌کردند و چون لشکر بسیار جمع شد، سفاح عم خویش عبدالله بن علی بن عبدالله بن

العباس را، که مردی تمام بود، با لشکری عظیم به جنگ فرستاد و هر دو لشکر در زاب به هم رسیدند و مروان صد و بیست هزار سوار شمشیرزن داشت. با اصحاب خود گفت: «اگر امروز به آخر آید و ایشان با ما جنگ نکنند خلافت با ماست و از ما جز به مسیح به دیگری نرسد»، و بفرمود تا لشکر جنگ نکنند و کس به عبدالله فرستاد و التماس کرد که جنگ روز دیگر کنند. عبدالله التفات نکرد و گفت: «می‌باید که امروز به آخر آید و لشکر من بر مروانیان غالب آمده باشند و ایشان را پایمال کرده.» و از اتفاقات عجیب داماد مروان با فوجی از لشکر بر لشکر عباسیان حمله کرد. مروان او را دشنام داد و گفت: «البته جنگ مکن.» او سخن مروان نشنید و همچنان حرب می‌کرد. عبدالله نیز بفرمود تا لشکر او آغاز جنگ نهادند و به آواز بلند گفتند: «ای اهل خراسان کینه ابراهیم امام باز خواهید.» لشکر او بر آن مقاتله سعی عظیم کردند و در لشکر مروان ضعف عظیم پدید آمد و مروان بر هر طایفه که گفتی جنگ کنید ایشان گفتندی چرا با طایفه دیگر نگویی. در آن میان یکی را از خدم خویش گفت: «از اسب فرود آی.» او گفت: «خویشتن را در هلاک نتوان انداخت.» مروان او را

تهدید کرد، او گفت: «کاشکی قدرت داشتی.» مروان متحیر شد، پس بفرمود تا زر بسیار پیش او ریختند و با لشکر می‌گفت: «جنگ کنید واین مال از آن شما باشد.» لشکر او جنگ نمی‌کردند، اما هرکس دست دراز می‌کرد و از آن مال برمی‌داشت. به او گفتند لشکر به مال مشغول شدند و جنگ نمی‌کنند. مروان پسر خود را بفرمود در اواخر لشکر بگردد وبا هر که از آن مال چیزی یابد باز ستاند. پسرش بازگشت و علم با او بود، لشکر مروان چون بدیدند که علم بازگشت پنداشتند که هزیمت در افتاده، همه روی به گریز نهادند و مروان را مجال توقف نماند،‌ او هم بگریخت. چون به دجله رسیدند بسیار خلق از لشکر او غرق شدند و عبدالله بن علی به لشکرگاه مروان فرود آمد و غنیمت بسیار گرفت و هفت روز در آنجا مقام کرد و مروان منهزم شد تا به موصل رسید، موصلیان جسر بریدند تا مروان از آب نگذرد، و لشکر مروان آواز دادند که جسر مبندید که امیرالمؤمنین

می‌گذرد. موصلیان گفتند : «دروغ می‌گویید،‌ امیرالمؤمنین نگریزد»، و مروان را دشنام دادند و گفتند: «شکر و سپاس خدای را که سلطنت تو را زایل کرد و دولت تو را به آخر آورد و ما را از اهل بیت پیغمبر ما خلیفه داد.» مروان چون این سخن بشنید از آب بگذشت و روی به دمشق نهاد و از آنجا به مصر رفت و عبدالله بن علی با لشکر در عقب او می‌تاخت. مروان به دیهی رسید از صعید مصر که آن ده را بوصیر گویند و عبدالله بن علی امیری را از لشکر خویش در عقب او بفرستاد. مروان چون لشکر عباسیان را بدید، اگر چه شب بود، ازدیه بیرون آمد و به جنگ مشغول شد. امیرلشکر گفت: «اگر روزشود و مروانیان قلت لشکر ما را ببینند یکی از ما به سلامت نماند مردانگی نمایید تا

هم‌اکنون کار ایشان آخر کنیم.» آنگاه غلاف شمشیر خود بشکست و یارانش همچنان کردند و جنگی عظیم رفت و مروان کشته شد و کشنده او ندانست که این مقتول مروان است تا یکی از لشکر مروان نعره برآورد که امیرالمؤمنین از اسب افتاد. یکی از کوفیان بدوید و سر مروان ببرید و عبدالله بفرمود تا آن سر را به کوفه بردند پیش سفاح، و او در آن حال که آن سر را بدید خدای را سجده کرد; و ملک جهان بنی العباس را صافی شد. اما دولت عباسیان را حیل و مخادعت غالب بود و کارها را به مکر بیش از آن می‌ساختند که به شجاعت و شدت، و در آخر وقت به استیفای لذات مشغول شدند و از ملک‌داری غافل گشتند;

اما محاسن این دولت بسیار بود و اهل علم را رونقی عظیم پدید آمد. شعایر دین عظمت گرفت و خیرات بسیار و دایم شد و عالم آبادان گشت و مردم در امن و آسایش و راحت افتادند و بعد ازاین در ذکر خلفای عباسی و وزرای ایشان شروع کنیم و این ضعیف و هو مصنف الکتاب اسامی خلفای بنی العباس را نظم کرده است بر این گونه به التزام لزوم ما لا یلزم:
از بنی‌العباس سی و هفت کس بودند امام
کز سنان و تیغشان شد سینه اعدا فگار
بود سفاح آنگهی منصور و مهدی از عقب

هادی و هارون، امین، مأمون امام کامکار
معتصم آنگاه واثق بعد از آن متوکل است
منتصر پس مستعین بوده است معتز پیشکار
مهتدی و معتمد پس معتضد پس مکتفی
مقتدر پس قاهر و راضی امام روزگار
متقی، مستکفی و آنگه مطیع و طایع است

قادر و قائم پس از وی مقتدی شد آشکار
بعد از او مستظهر و مسترشد است و راشد است
مقتفی، مستنجد آن کش شیر گردون شد شکار
مستضییء و ظاهر و ناصر دگر مستنصر است
و آخر این قوم مستعصم به امر کردگار

کلیله و دمنه

نصرالله منشی

باب زرگر و سیّاح

آورده‌اند که جماعتی ازصیّادان در بیابانی از برای دّدْ۱ چاهی فرو بردند، ببری و بوزنه‌ای و ماری دران افتادند و بر اثرِ ایشان زرگری هم بدان دام مَضبوط۲ گشت و ایشان از رنج خود به ایذای او نرسیدند و روزها بران قرار بماندند تا یک روز سیّاحی۳ بریشان گذشت و آن حال مشاهدت کرد و با خود گفت: این مرد را از این محنت۴ خلاصی طلبم و ثواب۵ آن ذخیرت۶ آخرت گردانم. رشته۷ فرو گذاشت۸، بوزنه دران آویخت۹؛ بار دیگر مار مسابقت کرد؛ بار سوم ببر. چون هر سه به هامون۱۰ رسیدند او را گفتند: تو را بر هر یک از ما نعمتی تمام متوجه شد.

در این وقت مجازات۱۱ مُیسَّر نمی‌گردد ـ بوزنه گفت: وطن‌ِ من در کوه است پیوسته شهر‌ِ بوراخور؛ و ببر گفت در آن حوالی بیشه‌ای است، من آنجا۱۲ باشم؛ و مار گفت: من در باره۱۳ آن شهر خانه دارم ـ اگر آنجا گذری افتد و توفیق مساعدت۱۴ نماید به قدر‌ِ امکان۱۵ عُذر‌ِ این اِحسان بخواهیم؛ و حالی۱۶ نصیحتی داریم: آن مرد را بیرون میار،‌ که آدمی بد عهد باشد و پاداش نیکی بدی لازم پندارد؛ به جمال‌ِ ظاهر‌ِ ایشان فریفته۱۷ نباید گشت که قـُبْح‌‌ِ۱۸ باطن بران راجح است.
خوبْ رویان‌ِ زشت پیوندند
همه گریانْ کنان‌ِ۱۹ خوش خندند

علی‌الخصوص۲۰ این مرد، که روزها با ما رفیق بود، اَخلاق‌ِ او را شناختیم؛ البته مرد‌ِ وفا۳۱ نیست و هراینه روزی پشیمان گردی. قول‌ِ ایشان را باور نداشت و نصیحتِ ایشان را به سَمْع‌ِ قبول۲۲ اِستماع ننمود. رشته فرو گذاشت تا زرگر به سر‌ِ چاه آمد. سیّاح را خدمت‌ها کرد و عذرها خواست و وَصایت۲۳ کرد که وقتی برو گذرد و او را بطلبد، تا خدمتی و مکافاتی واجب دارد. بر این ملاطفت یکدیگر را وَداع کردند۲۴، و هر کس به جانبی رفت. یک چندی بود، سیّاح را بدان شهر گذر افتاد. بوزنه او را بدید تـَبـَصْبُصی۲۵ و تواضعی تمام آورد و گفت: بوزنگان را محلی نباشد و از من خدمتی نیاید، اما ساعتی توقف کن تا قـَدَری میوه آرم.

سیّاح بقدر حاجت بخورد و روان شد. از دور نظر ببر افگند،‌ بترسید،‌ خواست که تحرُّزی۲۶ نماید. گفت: اِیمن باش، که اگر خدمتِ ما تو را فراموش شده‌ست ما را۲۷ حقَّ نعمتِ تو یاداست هنوز. پیش آمد و درتقریر‌ِ شـُکر و عُذر۲۸ افراط۲۹ نمود و گفت: یک لحظه آمدن مرا۳۰ انتظار واجب بین. سیّاح توقـّفی کرد و ببر در باغی رفت و دختر امیر را بکشت و پیرایه۳۱ او به نزدیک سیّاح آورد. سیّاح آن بداشت و ملاطفتِ او را به مَعذِرت مقابله کرد۳۲ و روی به شهر آورد. در این میان از آن زرگر یاد آورد و گفت: در بهایم۳۳ این حُسْن ِ عهد۳۴ بود و معرفت‌ِ ایشان چندین اگر او از وصول‌ِ من خبر یاوَد۳۵ ابواب تـَلطـٌّف۳۶ و تـَکلـُّف لازم شمرد و به قـُدوم‌ِ۳۷ من اهتزازی۳۸ تمام نماید و به مَعونت و اِرشاد۳۹ و مظاهرتِ۴۰ او این پیرایه به نِرْخی۴۱ نیک خرج شود.

در جمله، چندان که به شهررسید او را طلب کرد. چون بدو رسید زرگر اِسْتِبشاری۴۲ تمام فرمود و او را به اِعزاز۴۳ و اِجلال۴۴ فرود آورد و ساعتی غم وشادی گفتند و از مجاری‌ِ احوال‌ِ یکدیگر استعلا می‌کردند. در اثنای مُفاوضت سیّاح ذ‌کر پیرایه باز گردانید و عین‌ِ۴۵ آن بدو نمود. تازگی۴۶ کرد وگفت: کار من است، ‌به یک لحظه دل [تو] از این فارغ گردانم.
و آن بی‌مُروّت۴۷ درخدمت‌ِ دخترِ امیر بودی۴۸، پیراایه را بشناخت، با خود گفت: فرصتی بزرگ یافتم و با خود عزیمت بر غـَدْر قرار داد و به درگاه رفت و خبر داد که : کُشنده۴۹ دختر را با پیرایه بگرفته‌ام حاضر کرده. بیچاره چون مزاج‌ِ کار بشناخت زرگر را گفت:

کُشتی مرا به دوستی و کس نکشته بود
زین زارتر کسی را هرگز به دشمنی

ملک گمان کرد که او گناه‌کار است و جواهْر مِصْداق‌ِ۵۰ آن آمد بفرمود تا او را گِرد شهر بگردانند و برکَشـَند۵۱ دراثنای این حال آن مار که ذکر او در تـَشبیب‌ِ۵۲ حکایت بیامده‌ست او را بدید، بشناخت و در حَرَس۵۳ به نزدیک او رفت و چون صورت‌ِ واقعه بشنود رنجور شد و گفت: تو را گفته بودیم که «آدمی بدگوهر و بی‌وفا باشد ومکافات‌ِ نیکی بدی پندارد» قالَ علیه السّلام: «اِتـَّق‌ِ۵۴ شَـرَّ مَنْ اَحْسَنْتَ اِلَیْهِ عِنْدَ مَنْ لا اَصْلَ لَهُ. و من این محنت را درمانی اندیشیده‌ام وپسرِ امیر را زخمی۵۵ زده‌ام و همه شهر در معالجت آن عاجز آمده‌اند۵۶ این گیاه را نگاه‌ دار، اگر با تو مشاورتی رود، پس از آنکه کیفیّت حادثه خویش مُقرّرگردانیده باشی بدو بده تا بخورد و شِفا یابد، مگر بدین حیلت خلاص و نجات دست دهد که آن را وجهی دیگر نمی‌شناسم.
سیاح عذرها خواست و گفت: خطا کردم در آنجه در رازِ۵۷ خود ناجوانمردی۵۸ را مَحْرَم داشتم. مار جواب داد که: از سر‌ِ معذرت در گذر، که مَکارم‌ِ تو سابق۵۹ است و سوابق‌ِ تو راجح۶۰ پس بر بالایی شد و آواز داد که همه اهل گوشک۶۱ بشنودند وکس او را ندید که: «داروی‌ِ مار گزیده۶۲

نزدیکِ سیاح‌ِ محبوس است». زود او را آنجا آوردند وپیش امر بردند. نخست حال‌ِ خود باز نمود،‌ و آن گاه پسر را عِلاج۶۳ کرد و اثرِ صحّت پدید آمد و براءَتِ ساحت و نَزاهت‌ِ۶۴ جانبِ او از آن حوالت۶۵ رای‌ِ امیر را۶۶ معلوم شد. صِلَتی۶۷ گران فرمود و مثال داد تا به عوض‌ِ او زرگر را بر دار کردند. و حدَّ۶۸ دروغ در آن زمانی آن بودی که اگر نمّامی کسی را دربلایی افگندی چون اِفـْترای‌ِ۶۹ او اندر آن ظاهر گشتی همان عُقوبت که مُتـُّهَم‌ِ مظلوم را خواستندی کرد در حقَّ آن کّذّاب۷۰ لئیم۷۱ تقدیم افتادی۷۲

پانوشت‌ها :
۱ دَدْ : جانور درنده مانند شیر و پلنگ و جز آن، حیوان وحشی.
۲ مضبوط : بازداشته، موقوف و در اصطلاح اداری آنچه در بایگانی نگاهداری می‌شود.
۳ سیّاح : جهانگرد.
۴ محنت : رنج، آزمون سخت.
۵ ثواب : پاداش اخروی، مزد آن جهانی.
۶ ذخیرت : ذخیره،‌ پس‌انداز.

۷ رشته : ریسمان، طناب.
۸ فرو گذاشتن : فرو آویختن.
۹ در چیزی آویختن : چنگ در چیزی زدن.
۱۰ هامون : بیابان، صحرا، دشت.
۱۱ مجازات : پاداش بدی یا نیکی دادن، پادافراه.

۱۲ آنجا : قید مکان و نقش آن «مسند».
۱۳ باره : دیوار قلعه، حصار.
۱۴ مساعدت : یاری کردن، موافقت کردن (جمله میان خط تیره و ویرگول معترضه است).
۱۵ امکان : توانایی، قدرت.

۱۶ حالی : در آن دم، در این حال، به محض اینکه «حالی که من این بگفتم دامن گل بریخت و در دامنم آویخت». (مقدمه گلستان).
۱۷ فریفته : گول خورده، مفتون و شیدا.
۱۸ قـُبْح : زشتی.
۱۹ گریان کنان : جمع گریان کُن، گریانندگان (صفت فاعلی جمع درنقش مسند و ضمیر مبهم «همه» مسندالیه است).
۲۰ علی‌الخصوص : بویژه، مخصوصاً «ای جبرئیل این راست علی‌الخصوص» کشف‌الاسرار میبدی، ۲/۵۳۳).
۲۱ مرد وفا : ترکیب اضافی در مفهوم ترکیب وصفی مانند مرد‌‌ِ کار و شاهد‌ِ عدل. کاربرد اسم به جای صفت برای مبالغه و تأکید است یعنی مرد بسیار وفاکننده.
۲۲ سمع‌ِ قبول : اضافه اقترانی. یعنی گوش با پذیرش قرین و همراه است.
۲۳ وَصایت : سفارش، وصیّت‌ کردن.
۲۴ وداع کردن : بدرود گفتن، خداحافظی.
۲۵ تـَبَصْبُص : تملّق، چاپلوسی، دم جنبانیدن‌‌ِ سگ از روی ترس و یا به اظهار فروتنی.
۲۶ تَـحَرَّز: در پناه شدن، پرهیز.

۲۷ را : برای فکّ اضافه، حق نعمت تو یاد ماست.
۲۸ عُذر : پوزش‌خواهی،‌ معذرت.
۲۹ افراط : از حد در گذشتن
۳۰ را : فکَّ اضافه :‌انتظار‌ِ آمدن‌ِ من.

۳۱ پیرایه : زیور و زینت، دست برنجن (النگو).
۳۲ مقابله کردن : مواجهه دادن، برابر کردن.
۳۳ بهایم : ستوران، چهارپایان و مفردش بهیمه است. سعدی گوید: بهایم خموشند و گویا بَشـَر/ زبان بسته بهتر که گویا به شـَر (گلستان). بشر و به شر صنعت جناس دارد.
۳۴ حُسن‌ِ عهد : نیک پیمانی، خوش وعدگی.
۳۵ یاود : یابد (ابدال «ب» به «و» در این متن سابقه دارد).
۳۶ تلطـّف : نرمی کردن، مهربانی.
۳۷ قـُدوم : گام نهادن، قدم‌ها (وزن فـُعُول در عربی هم مصدر است و هم یکی از اوزان جمع مکسّر).
۳۸ اِهتزاز : شاد شدن، شادمان گردیدن.
۳۹ اِرشاد : راه راست نمودن، هدایت.
۴۰ مظاهرت : یاری دادن، همدیگر را پشتیبانی کرد

ن.
۴۱ نرخ : بهای کالا، رواج و رونق.
۴۲ استبشار : شادمانی یافتن.
۴۳ اِعزاز : ارجمند کردن، گرامی داشتن.
۴۴ اِجلال : تعظیم کردن، بزرگ داشتن.
۴۵ عین : اصل،‌ نفس چیزی.

۴۶ تازگی : اظهار بشاشت و خوشحالی کردن، سرافرازی.
۴۷ بی‌مروّت : بی‌انصاف، نامرد (صفت جانشین اسم در نقش فاعل).
۴۸ بودی : می‌بود (فعل ماضی استمراری و مطابق معنایی که دارد، اسنادی و فعل ربطی نیست. بودن وقتی به معنی اقامت داشتن و گذراندن باشد، فعل خاص است نه عام).
۴۹ کُشنده : قاتل (صفت فاعلی در نقش مفعول).

۵۰ مِصداق : گواه راستی،‌ دلیل درستی سخن.
۵۱ برکشیدن : در متن به معنی «دار بزنند» و این معنی در ذیل «برکشیدن» از مرحوم دکتر معین در فرهنگ فارسی فوت شده. نیز : استخراج کردن، ترقی دادن،‌ پروردن.

۵۲ تـَشْبیب : یاد جوانی کردن، ابیات آغاز قصیده که از عشق و جوانی سخن دارد.
۵۳ حَرَس : زندان، حبس و مصدر آن حَرْس است به معنی زندانی کردن، در فرهنگ معین این کلمه نگهبانان و پاسداران معنی شده در حالی که جمع حارس در عربی «حُرّاس» و «حَرَسه» است مانند کُفـّار و کَفـَره که جمع کافر است ولی گویا حَرَس به مفهوم نگهبانان نیز مستعمل است.
۵۴ اِتـَّق‌…: از شرّ و بدی آن کس که اصل و نسبی ندارد و بدو نیکی کرده‌ای،‌ برحذر باش (این سخن چنان که نصرالله منشی وبرخی دیگر پنداشته‌اند حدیث نبوی نیست

و نیز از علی بن ابی‌طالب روایت نشده است).
۵۵ زخم : ریش،‌ جراحت.
۵۶ عاجز آمدن : ناتوان شدن، برکاری قدرت نداشتن.
۵۷ راز : مطلب پوشیده، سرّ.
۵۸ ناجوانمرد : نامرد، بی‌مروّت، ناکس (صفت، جانشین اسم. صفت گاه با یاء نکره همراه باشد و موصوفی نداشته باشد، اسم است یعنی در محل اسم است).
۵۹ سابق : پیش افتاده، پیشین، گذشته.
۶۰ راجح است : (حذف فعل به قرینه لفظی است و دو عبارت درتمام

ی کلمات دارای سجع متوازن است).
۶۱ گوشک : کوشک، قصر، کاخ.
۶۲ مارگزیده : آنکه مار وی را نیش زده (صفت مفعولی جانشین اسم در نقش مضاف‌الیه).
۶۳ عِلاج : معالجه، درمان کردن (مصدر دوم باب مفاعله «فِعال» است مانند نزاع، منازعه و جـِدال، مجادله و وفاق و موافقت.
۶۴ نزاهت : پاکدامنی، خرّمی.
۶۵ حوالت : سپردن، آنچه به کسی واگذار گردد. حوالت رای : سپردن نظر و عقیده.
۶۶ را : برای، بر (حرف اضافه).

۶۸ حدّ : مجازاتی که اسلام برای هر جرم و گناه تعیین کرده و قطعی است وحداقل و حداکثر ندارد.
۶۹ افترا : بهتان، به دروغ به کسی نسبت خیانت وبدکاری دادن.
۷۰ کذاب : بسیار دروغگو (صیغه مبالغه از مصدر «کِذب‌‌ِ» عربی.
۷۱ لئیم : ناکس، فرومایه (صفت مشبهه از لُؤم ولئامت).
۷۲ تقدیم افتادن : عملی شدن، بجای آورده شدن.

در عشق و جوانی

سعدی

گلستان
شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی

باب پنجم گلستان

در عشق و جوانی
حکایت ۱

حسن میمندی را گفتند سطان محمود چندین بنده صاحب جمال دارد ه هر یکی بدیع جهانی اند، چون است که با هیچ یک از ایشان میل و محبتی ندارد چنان که با ایاز که زیادت حُسنی ندارد؟ گفت: هر چه در دل فرو آید در دیده نکو نماید.
هر که سلطان مرید او باشد
گر همه بد کند نکو باشد

وان که را پادشه بیندازد
کسش را خیلْ خانه ننوازد
هر که در سایه عنایت اوست
گنهش طاعت است و دشمن، دوست
*
کسی به دیده انکار اگر نگاه کند
نشان صورت یوسف دهد به ناخوبی

وگر به چشم ارادت نگه کنی در دیو
فرشته ایت نماید به چشم، کرّوبی

حکایت ۲
گویند: خواجه ای را بنده ای نادر الحُسن بود و با وی بسبیل مودّت و دیانت نظری داشت. با یکی از صاحبدلان گفت: دریغ اگر این بنده من با حُسن و شمایلی که دارد زبان دراز و بی ادب نبودی. گفت : ای برادر، چون اقرار دوستی کردی توقع خدمت مدار که چون عاشق و معشوقی در میان آمد مالکی و مملوکی برخاست.
خواجه با بنده پری رخسار
چون درآمد ببازی و خنده

نه عجب کو چو خواجه حکم کند
وین کشد بار نز چون بنده

حکایت ۳

پارسایی را دیدم به محبت شخصی گرفتار، نه طاقت صبر و نه یارای گفتار. چندان که ملامت دیدی و غرامت کشیدی ترک نگفتی و گفتی :
کوته نکنم ز دامنت دست
ور خود بزنی به تیغ تیزم
بعد از تو ملاذ و ملجای نیست
هم در تو گریزم، ار گریزم
باری ملامتش کردم که عقل نفیست را چه رسید که نفس خسیس غالب آمد؟ گفت:
هر کجا سلطان عشق آمد نماند
قوت بازوی تقوی را محل

پاکدامن چون زید بیچاره ای
اوفتاده تا گریبان در وَحَل؟

حکایت ۴

یکی را دل از دست رفته بود و ترکِ جان گفته و مطمح نظر او جایی خطرناک و ورطه هلاک، لقمه ای که مصور شدی که به کام آید یا مرغی که به دام آید.
چون در چشم شاهد نیاید زرت
زر و خاک یکسان نماید برت
یاران بنصیحتش گفتند ک هاز این خیال محال تجنب کن که خلقی هم بدین هوس که تو داری اسیرند و پای در زنجیر. بنالید و گفت:
دوستان گو، نصیحتم مکنید

که مرا چشم بر ارادت اوست
جنگجویان به زور پنجه و کتف
دشمنان را کُشند و خوبان دوست
شرط مودّت نباشد به اندیشه جان دل از مهر جانان بر گرفتن.
تو که در بند خویشتن باشی
عشقبازی دروغ زن باشی
گر نشاید به دوست ره بردن
شرط یاری است در طلب مردن
*
گر دست دهد که آستینش گیرم
ورنه بروم بر آستانش میرم
متعلقانش را که نظر در کار او بود و شفقت بر روزگار او، پندش دادند و بندش نهادند بی فایده بود.
دردا که طبیب صبر می فرماید
وین نفس حریص را شَکَر می باید
*
آن شنیدی که شاهدی بنهفت
با دل از دست رفته ای می گفت:

تا تو را قدر خویشتن باشد
پیش چشمت چه قدر من باشد؟
مَلِک زاده ای را کهم لموح نظر او بود خبر کردند ک هجوانی بر سر این میدان مداومت می نماید خوش طبع و شیرین زبان و سخنهای لطیف می گوید و نکته های غریب ازو ی می شنوند و چنین معلوم می شود که شیدا گونه ای است و شوری در سر دارد. پسر دانست که دل آویخته اوست و این گرد بلاانگیخته او. مرکب به جانب او راند. چون دید که به نزدیک وی عزم آمدن دارد بگریست و گفت :
آن کس که مرا بکُشت، باز آمد پیش
مانا که دلش بسوخت بر کُشته خویش
چندان که ملاطفت کرد و پرسیدش که از کجایی و چه نامی و چه صنعت دانی، در قعر بحر مودّت چنان غریق بود که مجال نفس کشیدن نداشت.
اگر خود هفت سُبع از بر بخوانی
چون آشفتی الف بی تی ندانی
گفت : چراب ا من سخنی نگویی که هم از حلقه درویشانم بلکهحلقه بگوش ایشانم. آنگه به قوّت استیناس محبوب از میان تلاطم امواج محبت سر برآورد و گفت:
عجب است با وجودت که وجود من بماند
تو به گفتن اندر آیی و مرا سخن بماند
این بگفت و نعره ای بزد و جان به حق تسلیم کرد.
عجب از کشته نباشد به در خیمه دوست
عجب از زنده که چون جان بدر آورد سلیم!

حکایت ۵

یکی را از متعلمان کمال بهجتی بود و طیب لهجتی و معلم از آن جا که حس بشریت است با حُسن بشره او معاملتی داشت و زجر و توبیخی که بر کودکان دیگر کردی در حق وی روا نداشتی و وقتی که به خلوتش دریافتی گفتی:
نه آن چنان به تو مشغولم، ای بهشتی روی
که یاد خویشتنم در ضمیر می آید
ز دیدنت نتوانم که دیده در بندم

وگر مقابله بینم که تیر می آید
باری پسر گفتا: چنان که در آداب درس من نظری می فرمایی در آداب نَفْسم همچنین تذمل فرمای تا اگر در اخلاق من ناپسندی بینی که مرا آن پسنده همی نماید بر آنم اطلاع فرمایی تا به تبدیل آن سعی کنم. گفت : ای پسر، این سخن از دیگری پرس که آن نظر که مرا با تو است جز هنر نمی بینم.
چشم بداندیش که بر کنده یاد
عیب نماید هنرش در نظر
ور هنری داری و هفتاد عیب
دوست نبیند بجز آن یک هنر

حکایت ۶

شبی یاد دارم که یاری عزیز از در درآمد؛ چنان بی خود از جای برجستم که چراغم به آستین کشته شد.
سری طیف من یجلو بطلعته الدجی

شگفت آمد از بختم که این دولت از کجا؟
بنشست و عتاب آغاز کرد که مرا در حال که بدیدی، چرا بکُشتی به چه معنی؟ گفتم: به دو معنی : یکی آن که گمان بردم که آفتاب برآمد، و دیگر آن که این بیتم به خاطر بگذشت:
چون گرانی به پیش شمع آید
خیزش اندر میان جمع بکُش
ور شکر خنده ای است شیرین لب
آستینش بگیر و و شمع بکُش

حکایت ۷

یکی، دوستی را که زمانها ندیده بود گفت : کجایی که مشتاق می بودم. گفت: مشتاق به که ملول.
دیر آمدی، ای نگار سرمست
زودت ندهیم دامن از دست
معشوقه که دیر دیر بینند
آخر، کم ازان که سیر بینند؟
شاهد که با رفیقان آید به جفا کردن آمده است، بحکم آن که از غیرت و مضادّت خالی نباشد.
اذا جئتنی فی رفقه لتزورنی
و ان جئت فی صلح فانت محارب
*
به یک نفس که برآمیخت یار با اغیار
بسی نماند که غیرت وجود من بکُشد
بخنده گفت که من شمع جمعم، ای سعدی
مرا ازان چه که پروانه خویشتن بکُشد؟

حکایت ۸

یاد دارم که در ایام پیشین من و دوستی، چون دو بادامْ مغز در پوستی، صحبت داشتیم. ناگاه اتفاق غیبت افتاد. پس از مدتی باز آمد و عتاب آغاز کرد که در این مدت قاصدی نفرستادی. گفتم : دریغ آمدم که دیده قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم.
یار دیرینه، مرا، گو، به زبان توبه مده
که مرا توبه به شمشیر نخواهد بودن
رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند
باز گویم که کسی سیر نخواهد بودن

حکایت ۹

دانشمندی را دیدم به کسی مبتلی شده و رازش برملا افتاده. جور فراوان بُردی و تحمل بی کران کردی. باری بلطافتش گفتم: دانم که تو را در محبت این منظور علتی و بنای مودت بر زلتی نیست؛ پس با وجود چنین معنی، لایق قدر علما نباشد خود را متهم گردانیدن و جور بی ادبان بردن. گفت : ای یار دست عتاب از دامن روزگارم بدار که بارها در این مصلحت که تو بینی اندیشه کردم و صبر جفای او سهل تر آید همی که از نادیدن او و حکیمان گویند : دل بر مجاهده نهادن آسان ترست که چشم از مشاهده برگرفتن.
هر که دل پیش دلبری دارد
ریش در دست دیگری دارد
آهوی پالهنگ در گردن
نتواند بخویشتن رفتن
آن که بی او بسر نشاید بُرد
گر جفایی کند، بیاید بُرد
روزی، از دست، گفتمش، زنهار!
چند ازان روز گفتم استغفار
نکند دوست زینهار از دوست
دل نهادم بر آنچه خاطر اوست

گر بلطفم به نزد خود خواند
ور بقهرم براند، او داند

حکایت ۱۰

در عنفوان جوانی، چنان که افتد و دانی، با شاهدی سری و سرّی داشتم، بحکم آن که حلقی داشت طیّب الاذا و خلقی کالبدر اذا بدا.
آن که نبات عارضش آب حیات می خورد
در شکرش نگه کند هر که نبات می خورد
اتفاقاً بخلاف طبع از وی حرکتی بدیدم که نپسندیدم؛ دامن از وی در کشیدم و مُهره مِهرش برچیدم و گفتم :
برو هر چه می بایدت پیش گیر
سر ما نداری، سر خویش گیر
شنیدمش که همی رفت ومی گفت:

شب پره گر وصل آفتاب نخواهد
رونق بازار آفتاب نکاهد
این بگفت و سفر کرد و پریشانی او در من اثر کرد.
فقدت زمان الوصل و المرء جاهل

بقدر لذیذ العیش قبل المصائب
باز آی و مرا بکُش که پیشت مردن
خوشتر که پس از تو زندگانی کردن
اما به شکر و منت باری، پس از مدتی باز آمد، آن خلق داودی متغیر شده و جمال یوسفی به زیان آمده، بر سیب زنخدانش چون بهْ گردی نشسته و رونق بازار حُسنش شکسته، متوقع در کنارش گیرم، کناره گرفتم و گفتم :
آن رو زکه خطر شاهدت بود
صاحب نظر از نظر براندی
و امروز بیامدی به صلحش
کش فتحه و ضمّه برنشاندی

*
تازه بهارا ورقت زرد شد
دیگ منه کآتش ما سرد شد
چند خرامیّ و تکبر کنی؟
دولت پارینه تصور کنی؟
پیش کسی رو که طلبگار تست
ناز بر آن کن که خریدار تست
*
سبزه در باغ، گفته اند: خوش است
داند آن کاین سخن همی گوید
یعنی از روز دلبران خط سبز

دل عشاق بیشتر جوید
بوستان تو گَندنازاری است
بس که برمی کنی و می روید
*
گر صبر کنی ور نکنی موی بناگوش
این دولت ایام نکویی بسر آید
گر دست به جان داشتمی همچو تو بر ریش
نگذاشتمی تا به قیامت که بر آید
*
سوال کردم و گفتم : جمال روی تو را
چه شد که مورچه بر گرد ماه جوشیده ست؟
جواب داد: ندانم چه بود روی مرا
مگر به ماتم حُسنم سیاه پوشیده ست

حکایت ۱۱

یکی را از علما پرسیدند که کسی با ماه رویی در خلوت نشسته و درها بسته و رفیقان خفته و نفسْ طالب و شهوت غالب، چنان که عرب گوید: التمر یانع و الناطور غیر مانع، هیچ باشد که به قوت پرهیزگاری از وی بسلامت بماند؟ گفت : اگر از مه رویان بسلامت ماند از بدگویان نماند.
و ان سلم الانسان من سوء نفسه

*
شاید پس کار خویشتن بنشستن
لیکن نتوان زبان مردم بستن

حکایت ۱۲

طوطیی را با زاغی در قفس کردند و از قبح مشاهده او مجاهده همی بُرد و می گفت: این چه طلعت مکروه است و هیات ممقوت و منظر ملعون و شمایل ناموزون؟ یا غراب البین، یا لیت بینی و بینک بعد المشرقین.
علی الصباح به روی تو هر که برخیزد
صباح روز سلامت بر او مسا باشد
بد اختری چو تو در صحبت تو بایستی
ولی چنان که تویی، در جهان کجا باشد؟
عجب تر آن که غراب از مجاورت طوطی هم بجان آمده بود و ملول شده، لاحول کنان از گردش گیتی همی نالید و دستهای تغابن بر یکدیگر همی مالید که این چه بخت نگون است و طالع دون و ایام بوقلمون! لایق قدر من آنستی که با ز

اغی به دیوار باغی بر، خرامان همی رفتمی.
پارسا را بس این قدر زندان
که بود هم طویله رندان
تا چه گنه کردم که روزگارم بعقوبت آن در سلک صحبت چنین ابلهی خود رای، ناجنس، خیره درای، به چنین بند بلا مبتلی گردانیده است؟

کس نیاید به پای دیواری
که بر آن صورتت نگار کنند
گر تو را در بهشت باشد جای
دیگران دوزخ اختیار کنند
این ضرب المثل بدان آوردم تا بدانی که صد چندان که دانا را از نادان نفرت است، نادان را از دانا وحشت است.
زاهدی در سماع رندان بود
زان میان گفت شاهدی بلخی
گر ملولی زما، تـُرُش منشین
کهت و هم در دهان ما تلخی
*
جمعی چو گل و لاله بهم پیوسته
توهیزم خشک در میانی رسته

چون باد مخالف و چو سرما ناخوش
چون برف نشسته ای و چون یخ بسته

حکایت ۱۳

رفیقی داشتم که سالها با هم سفر کرده بودیم و نمک خورده و بی کران حقوق صحبت ثابت شده، آخر بسبب نفعی اندک آزار خاطر من روا داشت و دوستی سپری شد و با این همه از هر دو طرف دل بستگی بود بحکم آن که شنیدم که روزی دو بیت از سخنان من در مجمعی همی گفتند که:
نگار من چو درآید بخنده نمکین
نمک زیاده کند بر جراحت ریشان
چه بودی از سر زلفش به دستم افتادی

چو آستین کریمان به دست درویشان
طایفه دوستان بر لطف این سخن نه، که بر حسن سیرت خویش گواهی داده بودند و آفرین کرده و آن دوست هم در آن جمله مبالغت نموده و بر فوت صحبت دیرین تاسف خورده و به خطای خویش اعتراف کرده. معلوم شد که از طرف او هم رغبتی هست؛ این بیتها فرستادم و صلح کردیم.
نه ما را در میان عهد و وفا بود؟

جفا کردیّ و بدعهدی نمودی
به یک بار از جهان دل در تو بستم
ندانستم که برگردی بزودی
هنوزت گر سر صلح است باز آی
کزان محبوب تر باشی که بودی

حکایت ۱۴

یکی را زنی صاحب جمال درگذشت و مادر زن فرتوت بعلت کابین در خانه متمکن بماند. مرد از محاورت وی بجان رنجیدی و از مجاورتا و چاره ندیدی؛ تا گروهی آشنایان به پرسیدن آمدندش. یکی گفتا: چگونه ای در مفارقت یار عزیز؟ گفت : نادیدن زن بر من چنان دشوار نمی نماید که دیدن مادر زن.
گل بتاراج رفت و خار بماند
گنج برداشتند و مار بماند
دیده بر تارک سنان دیدن

خوشتر از روی دشمنان دیدن
واجب است از هزار دوست برید
تا یکی دشمنت نباید دید

حکایت ۱۵

یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم به کویی و نظر با رویی. در تموزی که حرورش دهان بخوشانیدی و سمومش مغز استخوان بجوشانیدی، از ضعف بشریت تاب آفتاب هجیر نیاوردم و التجا به سایه دیواری کردم، مترقب که کسی حر تموز از من به برد آبی فرو نشانـَد که همی ناگاه از ظلمت دهلیز خانه ای روشناییی بتافت یعنی جمالی که زبان فصاحت از بیان صباحت او عاجز آید،

چنان که در شب تاری صبح برآید یا آب حیات از ظلمات بدر آید، قدحی برفاب بر دست و شکر در آن ریخته و به عرق برآمیخته. ندانم به گلابش مطیّب کرده بود یا قطره ای چند از گل رویش در آن چکیده. فی الجمله، شراب از دست نگارینش برگرفتم و بخوردم و عمر از سر گرفتم.
ظما بقلبی لا یکاد یسیغه
رشف الزلال و لو شربت بحورا
*
خرم آن فرخنده طالع را که چشم

بر چنین روی او فتد هر بامداد
مست می بیدار گردد نیمشب
مست ساقی، روز محشر بامداد

حکایت ۱۶

سالی محمد خوارزمشانه، رحمه الله علیه، با ختا برای مصلحتی صلح اختیار کرد، به جامع کاشغر درآمدم؛ پسری دیدم به خوبی بغایت اعتدال و نهایت جمال، چنان که در امثال او گویند:
معلمت همه شوخیّ و دلبری آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت
دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن
کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت
من آدمی به چنین شکل و خوی و قدّو روش
ندیده ام مگر این شیوه از پری آموخت
مقدمه نحو زمخشری در دست و همی خواند: ضرب زید عمرواً و کان المتعدی عمرواً. گفتم : ای پسر، خوارزم و ختا صلح کردند و زید و عمرو را همچنن خصومت باقی است؟ بخندید و مولدم پرسید. گفتم : خاک شیراز. گفت : از سخنان سعدی چه داری؟ گفتم :
بلیت بنحویّ یصول مغاضباً
علی کزید فی مقابله العمرو
علی جر ذیل لیس یرفع راسه
و هل یستقیم الرفع من عامل الجر؟
لختی به اندیشه فرو رفت و گفت : غالب اشعار او در این زمین به زبان پارسی است؛ اگر بگویی به فهم نزدیک تر باشد. کلم الناس علی قدر عقولهم. گفتم :
طبع تو را تا هوس نحو کرد
صورت عقل از دل ما محو کرد
ای دل عشاق به دام تو صید
ما به تو مشغول و تو با عمرو و زید
بامدادان که عزم سفر مصمم شد، گفته بودندش که فلان سعدی است. دوان آمد و تلطف کرد و تاسف خورد که چندین مدت چرا نگفتی که منم تا شکر قدوم بزرگان راب خدمت میان بستمی. گفتم: با وجودت زمن آواز نیاید که منم. گفتا : چه شود اگر در این خطه روزی چند برآسایی تاب خدمت مستفید گردیم؟ گفتم : نتوانم بحکم این حکایت:
بزرگی دیدم اندر کوهساری
قناعت کرده از دنیا به غاری
چرا، گفتم، به شهر اندر نیایی؟
که باری، بندی از دل برگشایی
بگفت : آن جا پری رویان نغزند

چو گِل بسیار شد، پیلان بلغزند
این بگفتم و بوسه بر روی هم دادیم و وداع کردیم.
بوسه دادن به روی دوست چه سود؟
هم در آن لحظه کردنش بدرود
سیب گویی وداع یاران کرد
روی از این نیمه سرخ و زان سو زرد
*
ان لم امت یوم الوداع تاسفاً
لا تحسبونی فی الموده منصفاً

حکایت ۱۷

خرقه پوشی در کاروان حجاز همراه ما بود؛ یکی از امرای عرب مر او را صد دینار بخشیده بود تا نفقه فرزندان کند. دزدان خفاجه ناگاه بر کاروان زدند و پاک ببردند؛ بازرگانان گریه و زاری کردن گرفتند و فریاد بی فایده خواندن.
گر تضرع کنی و گر فریاد
دزد زر باز پس نخواهد داد
مگر آن درویش صالح که برقرار خویش مانده بود و تغیری در او نیامده. گفتم : مگر آن معلوم تو راد زد نبُرد؟ گفت : بلی بردند ولیکن مرا با آن الفتی چنان نبو دکه به وقت مفارقت خسته دلی باشد.
نباید بستن اندر چیز و کس دل
که دل برداشتن کاری است مشکل
گفتم : موافق حال من است آنچه گفتی که مرا در عهد جوانی با جوانی اتفاق مخالطت بود و صدق مودت، بمثابتی که قبله چشمم جمال او بودی و سود و سرمایه عمرم وصال او.
مگر ملایکه بر آسمان وگرنه بشر
به حُسن صورت او درزمی نخواهد بود

به دوستی که حرام است بعد از او صحبت
که هیچ نطفه چنو آدمی نخواهد بود
ناگهی پای وجودش به گِل عدم فرو رفت و دود فراق از دودمانش برآمد. روزها بر سر خاکش مجاورت کردم و از جمله که در فراق او می گفتم این دو بیت بود:
کاش کان روز که در پای تو شد خار اجل
دست گیتی بزدی تیغ هلاکم بر سر
تا در این روز جهان بی تو ندیدی چشمم
این منم بر سر خاک تو که خاکم بر سر!
آن که قرارش نگرفتی و خواب
تا گل و نسرین نفشاندی نخست

گردش گیتی گُل رویش بریخت
خار بُنان بر سر خاکش برُست
بعد از مفارقت وی عزم کردم و نیت جزم که بقیت زندگانی فرش هوس درنوردم و گرد مجالست نگردم.
سود دریا نیک بودی گر نبودی بیم موج
صحبت گُل خوش بُدی گر نیستی تشویش خر
دوش چون طاوس می نازیدم اندر باغ وصل
دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار

حکایت ۱۸

یکی را از ملوک عرب حدیث مجنون لیلی و شورش حال وی بگفتند که با کمال فضل و بلاغت سر در بیابان نهاده است و زمان اختیار از دست داده. بفرمودش تا حاضر آوردند و ملامت کردن گرفت که در شرف انسان چه خلل دیدی که خوی بهایم گرفتی و ترک عشرت مردم گفتی؟ گفت :
و رب صدیق لا منی فی ودادها
الم یرها یوماً فیوضح لی عذری؟
کاش کانان که عیب من جستند

رویت، ای دلستان، بدیدندی
تا بجای ترنج در نظرت
بی خبر دستها بریدندی
تا حقیقت معنی بر صورت دعوی گواه آمدی که فذلکن الذی لمتننی فیه. ملک را در دل آمد جمال لیلی مطالعه کردن تا چه صورت است موجب چندین فتنه؛ بس بفرمودش طلب کردن. در احیاء عرب بگردیدند و بدست آوردند و پیش مَلِک در صحن سراچه بداشتند. ملک در هیات او تامل کرد و در نظرش حقیر آمد، بحکم آن که کمترین خدم حرم او بجمال ازو ی در پیش بود و بزینت بیش. مجنون بفراست دریافت، گفت : از دریچه چشم مجنون بایستی در جمال لیلی نظر کردن تا سر مشاهده او بر تو تجلی کند.
ما مرّ من ذکر الحمی بمسمعی
لو سمعت ورق الحمی صاحت معی
یا معشر الخلان قولوا للمعا
فی لست تدری ما بقلب الموجع
*
تندرستان را نباشد درد ریش
جز به همدردی نگویم درد خویش
گفتن از زنبور بی حاصل بود
با یکی در عمر خود ناخورده نیش
تا تو را حالی نباشد همچو ما
حال ما باشد تو را افسانه پیش
سوز من با دیگری نسبت مکن

او نمک بر دست و من بر عضو ریش

حکایت ۱۹

قاضی همدان را حکایت کنند که با نعلبند پسری سرخوش بود و نعل دلش در آتش؛ روزگاری در طلبش متلهف بود و پویان و مترصد و جویان و بر حسب واقعه گویان:
در چشم من آمد آن سهی سرو بلند
بر بود دلم ز دست و در پای افگند
این دیده شوخ می برد دل به کمند
خواهی که به کس دل ندهی دیده بیند
شنیدم که درگذری پیش قاضی بازآمد برخی از این معامله به سمعش رسیده و زایدالوصف رنجیده؛ دشنام بی تحاشی داد و سقط گفت و سنگ برداشت و هیچ از بی حرمتی نگذاشت. قاضی یکی را گفت از علمای معتبر که همعنان او بود:
آن شاهدی و خشم گرفتن بینش

و ان عقده بر ابروی ترش، شیرینش
عرب گوید: ضرب الحبیب زبیب.
از دست تو مشت بر دهان خوردن
خوشتر که به دست خویش نان خوردن
همانا که از وقاحت او بوی سماجت م

ی آید.
انگور نوآورده تـُرُش طعم بوَد
روزی دو سه صبر کن که شیرین گردد
این بگفت و به مسند قضا باز آمد. تنی چند از بزرگان عدول که در مجلس حکم وی بودندی زمین خدمت ببوسیدند که باجازت سخنی در خدمت بگوییم، اگر چه ترک ادب است و بزرگان گفته اند:
نه در هر سخن بحث کردن رواست
خطا بر بزرگان گرفتن خطاست
ولیکن بحکم آن که سوابق انعام خداوندی ملازم روزگار بندگان است، مصلحتی که بینند و اعلام نکنند نوعی از خیانت باشد. طریق صواب آن است که با این پسر گرد طمع نگردی و فرش ولع درنوردی که منصب قضا پایگاهی منیع است تا به گناهی شنیع ملوّث نگردانی. حریف این است که دیدی و حدیث این که شنیدی.
یکی کرده بی آبرویی بسی

چه غم دارد از آبروی کسی؟
بسا نام نیکوی پنجاه سال
که یک نام زشتش کند پایمال
قاضی را نصیحت یاران یکدل پسند آمد و بر حسن رای قوم آفرین خواند و گفت: نظر عزیزان در مصلحت حال من عین صواب است و مساله بی جواب ولیکن
نصیحت کن مرا، چندان که خواهی
که نتوان شستن از زنگی سیاهی
*

از یاد تو غافل نتوان کرد به هیچم
سر کوفته مارم نتوانم که نپیچم
این بگفت و کسان را به تفحص حال وی برانگیخت و نعمت بی کران بریخت و گفته اند: هر که را زر در ترازوست زور در بازوست و آن که بر دینار دسترس ندارد در همه دنیا کس ندارد.
هر که زر دید سر فرود آرد
ور ترازوی آهنین دوش است
فی الجمله، شبی خلوتی میسر شد و هم در آن شب شحنه را خبر شد. قاضی همه شب شراب در سر و شباب در بر، از ننعم نخفتی و بترنم بگفتی :
امشب مگر به وقت نمی خواند این خروس
عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس
یک دم که دوست فتنه خفته ست، زینهار
بیدار باش تا نرود عمر بر فسوس
تا نشنوی ز مسجد آدینه بانگ صبح
یا از در سرای اتابک غریو کوس
لب بر لبی چو چشم خروس ابلهی بود
برداشتن، به گفتن بیهوده خروس
قاضی در این حالت بود که یکی از خدمتگزاران درآمد و گفت : چه نشینی؟ خیز و تا پای داری گریز که حسودان بر تو دقی گرفته اند بلکه حقی گفته اند تا مگر آتش فتنه که هنوز اندک است به آب تدبیر فرو نشانیم؛ مبادا که فردا چون بالا گیرد عالمی فرا گیرد. قاضی متبسم در او نظر کرد و گفت:
پنجه در صید برده ضیغم را
چه تفاوت کند که سگ لاید

روی در روی دوست کن بگذار
تا عدو پشت دست می خاید
مَلِک را هم در آن شب آگهی دادند که در مُلکِ تو چنین منکری حادث شده است، چه فرمایی؟ مَلِک گفت : من او را از فضلای عصر می دانم و یگانه روزگار، باشد که معاندان در حق وی خوضی کرده اند؛ پس این سخن در سمع قبول من نیاید مگر آنگه که معاینه گردد که حکیمان گفته اند:
بتندی سبک دست بردن به تیغ
به دندان برد پشت دست دریغ
شنیدم که سحرگاهی با تنی چند خاصان به بالین قاضی فراز آمد. شمع را دید ایستاده و شاهد نشسته و می ریخته و قدح شکسته و قاضی در خواب مستی، بی خبر از مُلک هستی. بلطف اندک اندک بیدار کردش که خیز که آفتاب برآمد. قاضی دریافت که حال چیست، گفت : از کدام جانب برآمد؟ سلطان عجب داشت گفت از جانب مشرق چنان که معهودست. گفت : الحمدلله که در توبه همچنان بازست بحکم این حدیث: لا یغ

لق علی العباد حتی تطلع الشمس من مغربها، استغفرک اللهم و اتوب الیک.
این دو چیزم بر گناه انگیختند
بخت نافرجام و عقل ناتمام

گر گرفتارم کنی، مستوجبم
ور ببخشی عفو بهتر کانتقام
مَلِک گفتا : توبه در این حالت که بر گناه و عقوبت خویش اطلاع یافتی سودی نکند؛ فلم یک ینفعهم ایمانهم لما راوا باسنا.
چه سود از دزدی آنگه توبه کردن
که نتوانی کمند انداخت بر کاخ؟
بلند از میوه گو کوتاه کن دست
که کوته خود ندارد دست بر شاخ
تو را با وجود چنین منکری که ظاهر شد سبیل خلاص صورت نبندد. این بگفت و موکلان عقوبت در وی آویختند. گفت : مرا در خدمت سلطان یکی سخن باقی است. ملک بشنید و گفت : آن چیست؟ گفت :
به آستین ملالی که بر من افشانی
طمع مدار که از دامنت بدارم دست
اگر خلاص مُحال است از این گنه که مراست
بدان کرم که تو داری امیدواری هست
ملک گفت : این لطیفه بدیع آوردی و این نکته غریب گفتی ولیکن مُحال عقل است و خلاف نقل که تو را فضل و بلاغت امروز از چنگ عقوبت من رهایی دهد. مصلحت آن می بینم که تو را از قلعه به زیر اندازم تا دیگران نصیحت پذیرند و عبرت گیرند. گفت : ای خداوند جهان، پرورده نعمت این خاندانم و این جرم نه تنها من کرده ام در جهان؛ دیگری را بینداز تا من عبرت گیرم. ملک را خنده گرفت و بعفو از سر جرم او برخاست و متعنتان را که به کشتن او اشارت همی کردند گفت :
هر که حمال عیب خویشتنید
طعنه بر عیب دیگران مزنید

حکایت ۲۰

جوانی پاکباز پاک رو بود
که با پاکیزه رویی در کرو بود
چنین خواندم که در دریای اعظم
به گردابی در افتادند با هم
چو ملاح آمدش تا دست گیرد
مبادا کاندران حالت بمیرد
همی گفت از میان موج و تشویر
مرا بگذار و دست یار من گیر

در این گفتن جهان بر وی برآشفت
شنیدندش که جان می داد و می گفت
حدیث عشق ازان بطال منیوش
که در سختی کند یاری فراموش
چنین کردند یاران زندگانی

زکار افتاده بشنو تا بدانی
که سعدی راه و رسم عشقباری
چنان داند که در بغداد تازی
دلارامی که داری دل در او بند
دگر چشم از همه عالم فرو بند
اگر مجنون لیلی زنده گشتی

حدیث عشق از این دفتر نبشتی

ابراهیمِ ادهم

عطّار نیشابوری

آن سیمرغ قاف یقین. آن گنج عالم عزلت. آن گنجینه اسرار دولت. آن پرورده لطف و کرم. ابراهیم ادهم- رحمهالله علیه- متّقی وقت بود و صدّیق روزگار بود. و در انواع معاملات و اصناف حقایق, حظّی تمام داشت. و مقبول همه بود. و بسی مشایخ را دیده بود. او پادشاه بلخ بود. ابتدای حالِ او آن بود در وقت پادشاهی, که عالمی زیر فرمان داشت, و چهل سپر زرّین در پیش و چهل گرز زرّین در پسِ او مىبردند. یک شب بر تخت خفته بود. نیم شب سقف خانه بجنبید, چنانکه کسی بر بام بُوَِد گفت:«کیست؟» گفت: «آشنایم, شتر گم کرده‌ام.» گفت:«ای نادان! شتر بربام مىجویی؟ شتر بربام چگونه باشد؟». گفت: «ای غافل! تو خدای را بر تخت زرّین و در جامه اطلس مىجویی! شتر بر بام جستن از آن عجیب‌تر است؟».

از این سخن, هیبتی در دل وی پدید آمد و آتشی در دلِ وی پیدا گشت. متفکّر و متحّیر و اندوهگین شد. و در روایتی دیگر گویند که: روزی بارعام بود, ارکان دولت, هریک برجای خود ایستاده بودند و غلامان در پیش او صف زده. ناگاه مردی با هیبت از در, درآمد- چُنانکه هیچ کس را از خدم و حشم زهره آن نبود که گوید:«تو کیستی»و به چه کارمىآیی؟- آن مرد همچنان مىآمد تا پیش تخت ابراهیم. ابراهیم گفت:«چه مىخواهی؟» گفت: «در این رباط فرود آیم» گفت:«این رباط نیست, سرای من

است.» گفت: «این سرای پیش از این از آنِ که بود؟» گفت: «از آنِ پدرم.» گفت:«پیش از او از آنِ که بود؟» گفت:«از آنِ فلان کس.» گفت:«پیش از او از آن که بود؟» گفت:«از آن پدر فلان کس.» گفت:«همه کجا شدند؟» گفت: « همه برفتند و بمردند.» گفت:«این نه رباط باشد که یکی مىآید و یکی مىرود؟» این بگفت و به تعجیل از سرای بیرون رفت .
نقل است که روزی جماعتی از مشایخ نشسته بودند. ابراهیم قصد صحبت ایشان کرد. راهش ندادند؛ گفتند:«که هنوز از تو گندِ پادشاهی مىآید.» با آن کردار, او را این گویند؛ ندانم تا دیگران

چه خواهند گفت!
نقل است که از ابراهیم پرسیدندکه:«از چیست که خداوند- تعالی- فرموده است: اُدعونی اَسْتَجِبْ لَکُم, مىخوانیم و اجابت نمىآید.» گفت:« از بهر آنکه خدای را- تعالی و تقدّس- مىدانید و طاعتش نمىدارید, و رسول وی را مىشناسید و متابعت سنّت وی نمىکنید, و قرآن مىخوانید و بدان عمل نمىنمایید, و نعمت مىخورید و شکر نمىگویید, و مىدانید که بهشت آراسته است از برای مطیعان, و طلب نمىکنید, و دوزخ آفریده است از برای عاصیان, با سلاسل و اغلالِ آتشین, و از آن نمىترسید و نمىگریزید, و مىدانید که شیطان دشمن است و با او عداوت نمىکنید. و مىدانید که مرگ هست و ساختگی مرگ نمىکنید, و پدر و مادر و فرزندان را درخاک مىکنید و از آن عبرت نمىگیرید, و از عیبهای خود, دست برنمىدارید, و همیشه به عیب دیگران مشغولید. کسی که چنین بود, دعای او چون به اجابت پیوندد؟ این همه تحمّل, از آثار صفت صبوری و رحیمی است و موقوف روز جزاست.»
نقل است گفتند:«گوشت گران است » گفت:«تا ارزان کنیم» گفتند:«چگونه؟» گفت:«نخریم ونخوریم.»!
نقل است که به مزدوری رفتی و آنچه حاصل آوردی, در وجه یاران خرج کردی, یک روز نماز شب بگزارد و چیزی خرید و روی سوی یاران نهاد. راه دور بود و شب دیر شد. چون دیر افتاد, یاران گفتند:«شب دیر شد. بایید تا ما نان خوریم. تا او بار دیگر دیر نیاید و ما را در انتظار ندارد طعام بخوردند و نماز خفتن بگزاردند و بخفتند. چون ابراهیم بیامد ایشان را خفته دید. پنداشت که هیچ

نخورده‌اند و گرسنه خفته‌اند. در حالْ آتش برکرد و مقداری آرد آورده بود, خمیر کرد. و از برای ایشان چیزی مىپخت که چون بیدار شوند, بخورند تا فردا روزه توانند داشت. یاران چون از خواب درآمدند, او را دیدند, محاسن در خاک و خاکستر آلوده, و دودْ گِرِِِد او در گرفته, و او در آتش مىدمید. گفتند:«چه مىکنی؟» گفت:«شما را در خواب یافتم, پنداشتم چیزی نخورده‌‌اید و گرسنه خفته‌اید. از برای شما طعام مىسازم تا چون بیدار شوید, تناول کنید.» ایشان گفتند:«بنگر که او با ما در چه اندیشه است, و ما با او در چه فکر بودیم!»

حکایت حمزه

رفیع‌‌الدّین اسحق

حکایت حمزهبن عبدالمطّلب
حمزه, رضی الله عنه, چون به قتال درآمد, اوّل به علمدار کافران راند و بر سر وی زد و وی را به دو نیمه کرد و علم بزرگترین کافران با وی بود, سرنگون از پای درافتاد و چون علمدار از پای درافتاد, مردی دیگر بود ازقریش که نام وی سباع بن عبدالعُزّی بود و به شَجاعَت معروف و مشهور بود, و در مقابله حمزه رضی‌الله عنه, بگذشت و قصد مسلمانان همی کرد و حمزه, رضی‌الله عنه, او را دشنام داد و گفت:ای ملعون! کجا مىروی؟ اگر مردانگی داری, درآی! پس او بازگردید و با حمزه به کارزار

درآمد و حمزه, رضی‌الله عنه, ضربتی به وی زد و در حال بیفتاد و جان بداد. و چون هردو را درافکنده بود, هیچکس دیگر بر وی نمىآمدندی و وی, بر مثال اشتری مست, هرکجا روی بنهادی, همه از پیش وی بگریختند, و او سرکافران همچون خیار مىانداخت و به هر کس که رسیدی, مىکشتی و بهم مىافکند. و وحشی از جهت کشتن حمزه رضی‌الله- عنه, جایی کمین کرده بود و فرصت همی

طلبید و چون حمزه رضی‌الله عنه در قفای کفّار مىراند و با ایشان به قتال مشغول مىشد, وحشی کمین بر وی بگشود و ناگاه حربه بینداخت و بر سینه وی آمد و از پشت وی بدر رفت, و حمزه, رضی‌الله عنه, بازبگردید و وحشی را دید و هم در قفای وی براند, و وحشی دونده بود و از پیش وی بگریخت, و حمزه, رضی‌الله عنه, چون پاره‌ای از قفای وی براند, خون بسیار از وی برفت و درافتاد و جانِ مبارک تسلیم کرد, رضی‌الله عنه.

حکایت مَقتَل حمزه از زبان وحشی
و وحشی بزیست در دنیـــا تا زمان معاویه و در شام مُقام داشتی در شهر حِمْص, و جماعتی بیرون رفتند و از وی پرسیدند که:حمزه را رَضی‌الله عنه, را چگونه کشتی؟ و وحشی در آن وقت بغایت پیر شده بود, چنانکه از پیری سر در پیش افکنده بود ولکن حس و ادراکش به حال خود بود, چنانکه

یکی از جماعت که پیش وی آمده بودند, در حال طفولیت وحشی را دیده بود یکبار و هرگز دیگر وی را ندیده بود, و چون بیامد سلام کرد, وحشی سر برداشت و وی را گفت:«ای پسر! تو عُبَیدالله بن عدّی‌ای؟» گفت:«بلی.» وحشی گفت:«تو درفلان وقت که در قبیله بنی سعد شیر مىخوردی, من آن جایگاه حاضر بودم و مادرت بر اشتری نشسته بود و به جایی مىرفت؛ مرا گفت:ای وحشی

پسرم را بردار و به من ده. من تورا برداشتم و به مادرت دادم و بعد از آن هرگز دیگر تو را بازندیدم تا این ساعت, و اکنون که بر من سلام کردی و در تو نگاه کردم تو را باز شناختم بدان یک لحظه که تو را دیده بودم .» مردمان را عجب آمد و تعجّب مىکردند ار آن. حکایت مقتل حمزه, رضی‌الله عنه کرد و گفت:«من غلام جُبَیر بن مُطْعَم بودم, بودم و چون قریش لشکر گرد کردندکه به جنگ پیغمبر, علیه‌السّلام, روند جُبَیر مرا بخواند و گفت ای وحشی! اگر تو با لشکر قریش بروی و عّمِ محمّ

د, حمزه, به عوض عَمّ من طّعِیمه بکشی, تو از بندگی من آزادی و بعد از آن من خِلعت دهم تو را و تیمار داشت کنم. من مردی حبشی بودم و حربه انداختمی, چنانکه خطا نکردمی. پس با لشکر قریش برفتم تا به مصافگاه, و چون مصاف در پیوستند, حمزه, رضی‌الله عنه, دیدم بر مثال اشتری سرمست که روی درکُفّار نهاده بود, و هرکجا که در شدی همه از پیش وی برمیدند و هیچ کس مقاومت با وی ننمودند در مصاف, تا جماعتی از کُفّار به قتل درآورد, و من جایی کمین کرده بودم تا حمزه, رضی‌‌الله عنه, برابر من بگذشت و من ناگاه کمین بر وی بگشودم و حربه بینداختم و به سینه وی رسید چنانکه از پشت وی به در شد و حمزه, رضی‌الله عنه, روی در من نهاد که مرا بکشد, و چون من چابک دویدمی و زود از پیش وی بدویدم, و چون پاره‌ای از قفای من رانده بود, خون بسیار از وی روان شد و سست شد بیفتاد و به من نرسید, و من چون حمزه, رضی‌الله عنه, دیدم که بیفتاد, فارغ شدم و بازایستادم تا حمزه, رضی‌الله عنه, جان تسلیم کرد. آنگاه برفتم و حربه خود از سینه مبارک وی برکشیدم و از میان خلق بیرون شدم و بازایستادم و هیچ جنگ دیگر نکردم, از برای آنکه مرا هیچ شغلی دیگر نبود جز کشتن وی. چون به مکّه بازآمدم و آزاد شدم, هم در مّکه مىبودم تا زمان فتح مّکه و بعد از آن از مکّه بگریختم و به طائف رفتم. و چون مسلمانان بیامدند و طائف

بگشودند, من در اندیشه آن شدم که کجا گریزم, و ساعتی اندیشه شام کردم و ساعتی اندیشه دریا, و گفتم که: در کشتی نشینم و از حدّ عرب بیرون شوم, و در اندیشه این بودم که ناگاه یکی مرا گفت: ای وحشی! هرکی برِ محّمد مىرود و ایمان به وی مىآورد, وی را نمىکشد؛ اکنون اگر طریق اخلاص مىخواهی, ترا هیچ روی دیگر نیست جزآنکه به خدمت وی روی آوری و ایمان آوری. پس چون من از آن مرد بشنیدم, قصد خدمت پیغمبر, علیه السّلام, کردم و وی را آنگاه خبر بود که من بر بالای سر وی ایستاده بودم و گفتم «اَشهَدُاَن لا الهَ اِلا ال و اَشهَدُ اَ نَّ مُحّمداً رسولُ الله.» و پیغمبر,

علیه‌السلام, در من نگاه کرد و گفت: تویی وحشی؟ بلی یا رسول‌الله! گفت: اگر نه شهادت گفته بودی, با تو بگفتمی که چه مىباید کردن؛ اکنون بنشین و با من حکایت کن تا عّمِ من حمزه را چگونه بکشتی؟ و من بنشستم و همچنان حکایت که با شما کردم, با وی بگفتم. پس سید, علیه الّسلام گفت:برخیز و چنان کن که هرگز روی تو را نبینم. وحشی گفت: من بعد از آن هرگز نیارستمی که به خدمت وی شدمی».

شگال خر سوار

مرزبان نامه بن رستم

شگال خر سوار

شگالی به کنار باغی خانه داشت. هر روز از سوراخ دیوار در باغ رفتی و بسیار انگور و هر میوه بخوردی و تباه کردی, تاباغبان از او به ستوه آمد. یک روز, شگال را در خواب غفلت بگذاشت, و سوراخ دیوار [را] منفذ بگرفت و استوار گردانید, و شگال را در دام بلا آورد و به زخم چوب بیهوش گردانید. شگال خود را مرده ساخت, چنانکه با غبانش برداشت و از باغ بیرون انداخت.
چون از آن کوفتگی پاره‌ای به خویشتن آمد, از اندیشه جور باغبان, جِوار باغ بگذاشت. پاکشان و لنگان مى رفت. با گرگی در بیشه‌ای آشنایی داشت. به نزدیک او شد. گرگ چون او را دید پرسید:«موجبِ این بیماری و ضعفی بدین زاری چیست؟» شگال گفت:«این پایمال حوادث را سرگذشت احوالی است که سمع دوستان طاقت شنیدن آن را ندارد, بلکه اگر بر دل سنگین دشمنان خوانم, چون موم نرم گردد و بر من بسوزد. با این همه هیچ سختی بر من چون آرزوی

ملاقات دیدار تو نبود, که اوقات عمر در خیال مشاهده تو بر دل من منغص مى گذشت, تا داعیه اشتیاق بعد از تطاولِ داهیه فِراق مرا به خدمت آورد.» گرگ گفت: «شاد آمدی و شادیها آوردی, و کدام تحفه آسمانی و واردِ روحانی در مقابله این مبرّت و موازنه این مسرّت نشنید که ناگهان جمال مبارک بنمودی و چین اندوه از جبین مراد بگشودی؟» و همچنین او را به انواع ملاطفات مى نواخت و تعاطفی که از تعارف ارواح در عالم اَشباح خیزد, از جانبین در میان آمد, گرگ گفت:«من سه روز شکار کرده‌ام و خورده. امروز که چون تو مهمانی عزیز رسید, ما حضری نیست که حاضر کنم. ناچار به صحرا بیرون شوم, باشد که صیدی در قید مراد توانم آورد».

شگال گفت:مرا در این نزدیکی خری آشناست. بروم و او را به دام اختداعْ در چنگال قهر تو اندازم که چند روز طعمه مارا بشاید.» گرگ گفت:«اگر این کفالت مى نمایی و کُلفَتی نیست, بسم الله.» شگال از آنجا برفت. به در دیهی رسید. خری را بر در آسیایی دید, بار گران از او فرو گرفته, کوفته و فرومانده. نزدیک او شد و از رنج روزگارش بپرسید و گفت:«ای برادر تا کی مسخّر آدمیزاد بودن و

جان خود را در این عذاب فرسودن؟» خر گفت:«از این محنت چاره نمى دانم.» شگال گفت:«مرا در این نواحی به مرغزاری وطن است که عکس خٌضرتِ آن, بر گنبد خضرا مى زند. متنزّهی از عیشِ با فرح شیرین‌تر, صحرایی از قوسِ و قٌزح رنگین‌تر, چون دوحه طوبی و حٌلّه حورا, سبز و تر و آنگه از آفت دد و دام خالی الاطراف, و از فساد و زحمت سباع و سّوام فارغ‌الاکناف. اگر رأی کنی, آنجا رویم و ما هردو به مصاحبت و مصاقبت یکدیگر به رغادت عیش و لذاذت عمر, زندگانی به سر بریم». خر این

سخن بر مذاق و فاق افتاد و با شگال, راه مشایعت و متابعت برگرفت. شگال گفت:«من از راه دور آمده‌ام اگر ساعتی مرا بر پشت گیری تاآسایشی یابم, همانا زوتر به مقصد رسیم.» خر مٌنقاد شد. شگال بر پشت او جست و مى رفت تا به نزدیکس آن بیشه رسیدند. خر از دور نگاه کرد, گرگ را دید. گفت:«ای نَفسِ حریص! به پای خود به استقبال مرگ مى کنی و به دست خود, در شِباک هلاک مى آویزی!» برجای بایستاد و گفت:«ای شگال! اینک آثار و انوار آن مقامگاه از دور مى بینم و شمیم ازهار و ریاحین به مشام من مى رسد. اگر من دانستمی که مأمنی و موطنی بدین خرّمی و تازگی داری, یکباره اینجا مى آمدمی. امروز بازگردم و فردا ساخته و از مهّمات دیگر پرداخته, عزم اینجا کنم.» شگال گفت:«عجب دارم که کسی نقدِ وقت را به نسیه متوَهّم باز کند!» خر

گفت:«راست مىگ ویی؛ اما من از پدر پندنامه‌ای مشحون به فوایدِ موروث دارم که دائماً با من باشد, هر شب به گاه خفتن زیر بالین نهم, و بی آن خوابهای پریشان و خیالهای فاسد ببینم. آن را بردارم و با خود بیاورم.» شگال اندیشه کرد که تنها رود, باز نیاید؛ لیکن در اینچه مى گوید: بر مطابقت و موافقت او کار مى باید کرد. من نیز بازگردم و عنان عزیمت او از راه بازگردانم. پس گفت:«نیکو مى گویی. کار بر پند پدر و وصیت او نشان کفایت است, و اگر از آن پندها چیزی یادداری, فایده اِسماع و ابلاغ آن از من دریغ مدار.»

خر گفت: چهار پند است: اول آنکه هرگز بی آن پند نامه مباش, و سه دیگر بر خاطر ندارم که در حافظه من خللی هست. چون به آنجا رسم, از پند نامه بر تو خوانم».
شگال گفت:«اکنون بازگردیم و فردا به همین قرار رجوع کنیم.» خر روی به راه نهاد و با تعجیل تمام چون هیون زمام گسسته و مرغ دام دریده مى رفت, تا به دیه رسید. خر گفت:«آن سه پند دیگر مرا یاد آمد, خواهی که بشنوی؟» گفت:«بفرمای.» گفت:«پند دوم آن است که چون بدی پیش آید از بتر بیندیش. سوم آنکه دوست نادان بر دشمن دانا مگزین. چهارم آنکه از دوستی شگال و

همسایگی گرگ برحذر باش.» شگال چون این سخن بشنید, بدانست که مٌقامِ توقّف نیست. از پشت خر بجست و روی به گریز نهاد. سگانِ دیه در دنبال او رفتند و خون آن بیچاره هدر گشت.

طاووس و زاغ و;

جامی

چند داستان از بهارستان جامی
طاووس و زاغ

طاووسی و زاغی در صحن باغی فراهم رسیدند و عیب و هنر یکدیگر را دیدند. طاووس با زاغ گفت:«این موزه سرخ که در پای توست, لایق اطلس زرکش و دیبای منقّش من است. همانا که آن وقت که از شب تاریک عدم, به روز روشن وجود مى آمده‌ایم در پوشیدن موزه غلط کرده‌ایم. من موزه کیمخت سیاه تو را پوشیده‌ام و تو موزه ادیم سرخ مرا.» زاغ گفت:«حال بر خلاف این است؛ اگر

خطایی رفته است, در پوششهای دیگر رفته است, باقی خلعتهای تو مناسب موزه من است؛ غالباً در آن خواب‌آلودگی, تو سر از گریبان من برزده‌ای و من سر از گریبان تو.» در آن نزدیکی کشَفَی سر به جیب مراقبت فرو برده بود و آن مجادله و مقاوله را مى شنود. سر برآورد که:«ای یاران عزیز و دوستان صاحب تمیز! این مجادله‌های بیحاصل را بگذارید و از این مقاوله بلاطائل دست بدارید خدای – تعالی- همه چیز را به یک کس نداده و زمام همه مرادات در کف یک کس ننهاده. هیچ کس نیست که وی را خاصّه[ای] داده که دیگران را نداده است و در وی خاصیتی نهاده که در دیگران ننهاده, هر کس را به داده خود خُرسند باید بود و به یافته خُشنود».

مور با همّت
موری را دیدند به زورمندی کمر بسته, و ملخی را ده برابر خود برداشته. به تعجب گفتند:«این مور را ببینید که با این ناتوانی باری به این گرانی چون مى کشد؟» مور چون این سخن بشنید بخندید و گفت:«مردان, بار را با نیروی همّت و بازوی حمیت کشند, نه به قوّت تن و ضخامت بدن»،

روباه زیرک
رویاهی با گرگی مصادقت مى زد و قدم موافقت مى نهاد. با یکدیگر به باغی بگذشتند. در استوار بود و دیوارها پرخار. گرد آن بگردیدند تا به سوراخی رسیدند, بر روباه فراخ و بر گرگ تنگ. روباه آسان درآمد و گرگ به زحمت فراوان . انگورهای گوناگون دیدند و میوه‌های رنگارنگ یافتند روباه زیرک بود, حال بیرون رفتن را ملاحظه کرد و گرگ غافل چندان که توانست, بخورد. ناگاه باغبان آگاه شد.

چوبدستی برداشت و روی بدیشان نهاد. روباه باریک میان, زود از سوراخ بجست و گرگ بزرگ شکم در آنجا محکم شد. باغبان به وی رسید و چوبدستی کشید. چندان بزدش که نه مرده و نه زنده، پوست دریده و پشم کنده, از سوراخ بیرون شد.

حکایت عبدالله جعفر
از عبدالله بن جعفر- رضی الله عنه- منقول است که روزی عزیمت سفر کرده بود و در نخلستان قوی فرودآمده بود غلام سیاهی نگهبان آن بود. دید که سه قرص نان به جهت قوت وی آوردند. سگی آنجا حاضر شد. غلام یک قرص را پیش سگ انداخت , بخورد. دیگری را بینداخت, آن را نیز بخورد. پس دیگری را هم به وی انداخت, آن را هم بخورد. عبدالله- رضی الله عنه- از وی پرسید که هرروز

قوت تو چیست؟ گفت: این که دیدی. فرمود که چرا بر نفس خود ایثار نکردی؟ گفت:این در این زمین غریب است؛ چنین گمان مى برم که از مسافتی دورآمده است و گرسنه است نخواستم که آن را گرسنه بگذارم. پس گفت: امروز چه خواهی خورد؟ گفت روزه خواهم داشت. عبدالله –رضی الله عنه- با خود گفت: همه خلق مرا در سخاوت ملامت کنند و این غلام از من سخی تر است. آن غلام و نخلستان را و هرچه در آنجا بود همه را بخرید. پس غلام را آزاد کرد و آنها را به وی بخشید.

سفرنامه

ناصر خسرو

رویای ناصرخسرو

چنین گویند ابو معین الدّین ناصرخسرو القبادیانی المروزی, که: من مردی دبیر پیشه بودم و از جمله متصرّفان در اموال و اعمال سلطانی, و به کارهای دیوانی مشغول بودم و مدّتی در آن شغل مباشرت نموده, در میان اقران شهرتی یافته بودم.

د رربیع‌الاخر سبع و ثلاثینَ و اربعمائه[۴۳۷] از مرو برفتم و به شغل دیوانی, و به پنج دیه مروالرّود فرود آمدم که در آن روز, قِران رأس و مشتری بود. گویند که هر حاجت که در آن روز خواهند, باری- تعالی و تقدس- روا کند. به گوشه‌ای رفتم و دو رکعت نماز بکردم و حاجت خواستم تا خدای- تعالی و تبارک- مرا توانگری حقیقی دهد. چون نزدیک یاران و اصحاب آمدم, یکی از ایشان شعری پارسی

مىخواند. مرا شعری در خاطر آمد که از وی درخواهم تا روایت کند. بر کاغذی نوشتم تا به وی دهم که: این شعر بر خوان. هنوز بدو نداده بودم که او همان شعر بعینه آغاز کرد. آن حال به فال نیک گرفتم و با خود گفتم: خدای- تبارک و تعالی- حاجت مرا روا کرد. پس, از آنجا به جوز جانان شدم و قُرب یک ماه ببودم 

شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفت: چند خواهی خوردن ازاین شراب که خرد از مردم زایل کند؟ اگر بهوش باشی بهتر. من جواب گفتم که: حکما جز این چیزی نتوانستند ساخت که اندوه دنیا کم کند. جواب داد که: بیخودی و بیهوشی, راحتی نباشد. حکیم نتوان گفت کسی را که مردم را به بیهوشی رهنمون باشد. بلکه چیزی باید طلبید که خرد و هوش بیفزاید. گفتم که: من از کجا آرم؟ گفت: جوینده یابنده بود. و پس به سوی قبله اشارت کرد و دیگر سخن نگفت.

چون از خواب بیدار شدم, آن حال تمام بر یادم بود. بر من کار کرد و با خود گفتم که: از خواب دوشین بیدار شدم, باید که از خواب چهل ساله نیز بیدار گردم. اندیشیدم که: تا همه افعال و اعمال خود بدل نکنم, فَرَج نیابم.

آغاز سفر
روز پنجشنبه ششم جمادی الاخرهسنه سبعَ و ثلاثین و اربعمائه[۴۳۷], نیمه دی ماه پارسیان, سر و تن بشستم و به مسجد جامع شدم و نماز کردم و یاری خواستم از باری- تبارک وتعالی- به گزاردن آنچه بر من واجب است و دست بازداشتن از مَنهّیات و ناشایست, چنانچه حق- سبحانه و تعالی- فرموده است. پس, از آنجا به شبورغان رفتم. شب به دیه باریاب بودم و از آنجا به راه سمنگان و

طالقان به مروالرّود شدم. پس به مرو رفتم و از آن شغل که به عهده من بود معاف خواستم و گفتم که: که مرا عزم سفر به قبله است. پس حسابی که بود, جواب گفتم و از دنیایی آنچه بود ترک کردم, اِلاّ اندک ضروری. و بیست و سوم شعبان به عزم نیشابور بیرون آمدم و از مرو به سرخس شدم که سی فرسنگ باشد و از آنجا به نیشابور چهل فرسنگ است. روز شنبه یازدهم شّوال در نیشابور شدم;..

در تبریز
بیستم صفر سنه ثمانَ و ثلاثینَ و اربعمائه[۴۳۸] به شهر تبریز رسیدم و آن پنجم شهریور ماه قدیم بود, و آن شهر قصبه آذربایجان است؛ شهری آبادان, طول و عرضش به گام پیمودم, هر یک, هزار و چهارصد بود; مرا حکایت کردند که: بدین شهر, زلزله افتاد شب پنجشنبه هفدهم ربیع‌الاول سنه اربع و ثلاثین و اربعمائه[۴۳۴] و در ایام مسترقه بود, پس از نماز خفتن؛ بعضی از شهر خراب شده بود و بعضی دیگر را آسیبی نرسیده بود وگفتند: چهل هزار آدمی هلاک شده بودند و در تبریز,

قطران نام شاعری را دیدم؛ شعری نیک مىگفت, امّا زبان فارسی نیکو نمىدانست. پیش من آمد. دیوان منجیک و دقیقی بیاورد و پیش من بخواند و هر معنی که او را مشکل بود, از من بپرسید. با او گفتم و شرح آن بنوشت و اشعار خود بر من بخواند.
در بیت‌المقدّس
پنجم رمضان سنهثمانَ و ثلاثینَ و اربعمائه [۴۳۸] در بیت‌المقدّس شدیم. یک سال شمسی بود که از خانه بیرون آمده بودم و مادام در سفر بوده, که به هیچ جا مقامی و آسایشی تمام نیافته بودیم
بیت‌المقدّس را اهل شام و آن طرف «قُدْس» گویند, و از اهل آن ولایات, کسی که به حج نتواند رفتن, در همان موسم به قدس حاضر شود و به موَقِف بایستد و قربانی عید کند چنانکه عادت است. و سال باشد که زیادت از بیست هزار خلق در اوایل ماه ذی‌الحجّه آنجا حاضر شوند;.
اکنون صفت شهر بیت‌المقّدس کنم: شهری است بر سر کوهی نهاده, و آب ندارد مگر از باران, و به رُستاقها چشمه‌های آب است, امّا به شهر نیست. و گرد شهر, با روی حَصین است از سنگ و گچ و دروازه‌‌های آهنین, و نزدیک شهر هیچ درخت نیست, چه شهر بر سر سنگ نهاده است. وشهری بزرگ است که آن وقت که دیدیم بیست هزار مرد در وی بودند. و بازارهای نیکو بناهای عالی, و

همه زمین شهر به تخته سنگها فرش انداخته, و هر کجا کوه بوده است و بلندی, بریده‌اند و همواره کرده, چنانکه چون باران ببارد همه زمین پاکیزه شسته شود. و در آن شهر, صُنّاع بسیارند هر گروهی را رسته‌ای جدا باشد و جامع آن مشرقی است و با روی مشرقی شهر, با روی جامع است. چون از جامع بگذری, صحرایی بزرگ است عظیم هموار, و آن را «ساهره» گویند و گویند که: دشت قیامت, آن خواهد بود و حَشْر , مردم آنجا خواهند کرد. بدین سبب, خلق زیاد از اطراف عالم بدانجا آمده‌اند و مقام ساخته‌اند تا در آن شهر وفات یابند و چون وعده حق- سبحانه و تعالی- در رسد, به میعادگاه حاضر باشند. خدایا! در آن روز پناه بندگان تو باش و عفو تو, آمین یا ربّ

العالمین!; و چون از شهر به سوی جنوب, نیم فرسنگی بروند و به نشیبی فرو روند, چشمه آب از سنگ بیرون مىآید؛ آن را «عَینُ سُلوان» گویند. عمارات بسیار بر سر آن چشمه کرده‌اند و آب آن به دیهی مىرود و آنجا عمارات بسیار کرده‌اند و بستانها ساخته, و گویند: هرکه بدان آب, سر و تن بشوید, رنجها و بیماریهای مزمن از او زایل شود. و بر سر آن چشمه, وقفها بسیار کرده‌اند. و بیت‌المقدس را بیمارستانی نیک است و وقف بسیار دارد, و خلق بسیار را دارد و شربت دهند, و طبیبان باشند که از وقف مرسوم ستانند;.
و در سه فرسنگی شهر, آبگیری دیدم عظیم, :که آبها از کوه فرودآید, در آنجا جمع شود, و آن راهی ساخته که به جامع شهر رود و در همه شهر , فراخی آب به جامع باشد, اما در همه سراها

حوضهای آب باشد, از آب باران, که آنجا جز آب باران نیست و هر کس آب بام خود گیرد. گرمابه‌ها و هرچه باشد, همه از آب باران باشد. و این حوضها که در جامع است, هرگز محتاج عمارت نباشد, که سنگ خاره است و اگر شَقّی یا سوراخی بوده باشد, چنان محکم کرده‌اند که هرگز خراب نشود. همچنین گفتند که: این را سلیمان علیه‌السّلام کرده است, و سرِ حوضها چنان است که چون تنوری, و سر چاهی سنگین ساخته است بر سر حوضی, تا هیچ چیز در آن نیفتد, و آب آن شهر از همه آبها خوشتر است و پاکتر, و اگر اندکی باران ببارد, تا دو سه روز از ناودانها آب مىدود؛ چنانکه هوا صافی شود و ابر نماند, هنوز قطرات باران همی چکد.

در اصفهان
هشتم صفر سنهاربع و اربعینَ اربعمائه[۴۴۴] بود که به شهر اصفهان رسیدیم. از بصره تا اصفهان صدو هشتاد فرسنگ باشد. شهری است برهامون نهاده, آب و هوایی خوش دارد و هر جا که ده گز چاه فرو برند, آبی سرد و خوش بیرون آید و شهر دیواری حصین و بلند دارد و دروازه‌ها و جنگ گاهها ساخته, و بر همه بارو و کنگره ساخته؛ در شهر, جویهای آب روان و بناها نیکو و مرتفع و در میان شهر, مسجد آدینه بزرگ نیکو.

و باروی شهر را گفتند سه فرسنگ و نیم است و اندرون شهر, همه آبادان که هیچ از وی خراب ندیدم و بازارهای بسیار. و بازاری دیدم از آن صّرافان که اندر او دویست مرد صّراف بود, و هر بازاری را در بندی و دروازه‌‌ای و همه محلّتها و کوچه ها را همچنین در بندها و دروازه‌های محکم و کاروانسراهای پاکیزه بود. و کوچه‌ای بود که آن را «کوطراز» مى گفتند, و در آن کوچه, پنجاه کاروانسرای نیکو, و در هریک, بیاعان و حجره‌‌داران بسیار نشسته, و این کاروان که ما با ایشان همراه بودیم, یک هزار و سیصد خروار بار داشتند که در آن شهر رفتیم. هیچ با دید نیامد که چگونه فرود آمدند, که هیچ جا, تنگی موضع نبود و نه تعذّر مُقام و عُلوفه.

و پیش از رسیدن ما, قحطی عظیم افتاده بود. امّا چون ما آنجا رسیدیم, جو مى درویدند و یک من و نیم نان به یک درم عدل, و سه من نان جوین هم. و مردم آنجا مى گفتند: هرگز بدین شهر هشت من نان کمتر به یک درم کس ندیده است, و من در همه زمین پارسی گویان, شهری نیکوتر و جامع‌تر و آبادان‌تر از اصفهان ندیدم. و گفتند: اگر گندم و جو و دیگر حبوب, بیست سال بنهند, تباه نشود و بعضی گفتند: پیش از این که بارو نبود, هوای شهر خوشتر از این بود؛ چون بارو ساختند, متغیر شد: چنانکه که بعضی چیزها به زیان مى آید, امّا هوای روستا همچنان است که مى بود;;

اسرار التّوحید

محمّد بن منوّر

سخنان شیخ ابوسعید
حکایت (۱)
شیخ ما گفت که شبلی گوید که:«وقتی دو دوست بودند. یک چند با یکدیگر در سفر و حضر صحبت کردند. پس وقتی چنان بود که به دریا مىبایست که گذر کنند ایشان را. چون کشتی به میان دریا رسید, یکی از ایشان به کران کشتی فراز شد و در آب افتاد و غرقه شد. دوست دیگر خویشتن را

از پس او در آب افکند. پس کشتی را لنگر فرو گذاشتند و غواصان در آب شدند و ایشان را برآوردند و به سلامت, پس چون ساعتی برآمد و برآسودند, آن دوست نخستین, با دیگر گفت:«گرفتم که من در آب افتادم؛ تو را باری چه بود که خویشتن در آب انداختی؟» گفت:«من به تو از خویشتن غایب بودم؛ چنان دانستم که من توأم».

حکایت (۲)

شیخ ما گفت که محمّد بن حُسام گوید:«طبیبی که تو را داروی تلخ دهد تا درست شوی مشفق‌‌تر از آنکه حلوا دهد تا بیمار شوی, و هر جاسوسی که تو را حذر فرماید تا ایمن شوی, مهربان‌تر از آنکه تو را ایمن کند تا پس از آن بترسی»،

حکایت(۳)

یک روز شیخ ما, ابوسعید,در نیشابور مجلس مىگفت. خواجه ابوعلی سینا,رحمهالله- علیه,از درِ خانقاه شیخ درآمد و ایشان هردو پیش از ان یکدیگر ندیده بودند, اگرچه میان ایشان مکاتبت بود. چون بوعلی از در درآمد شیخ ما روی به وی کرد و گفت:«حکمت دانی آمد.» خواجه بوعلی درآمد و بنشست. شیخ به سرِ سخن شد. و مجلس تمام کرد و از تخت فرود آمد و در خانه شد و خواجه بوعلی با شیخ در خانه شد و درِ خانه فرازکردند و سه شبانه روز با یکدیگر بودند به خلوت, و سخن مىگفتند که کس ندانست, و هیچ کس نیز به نزدیک ایشان در نیامد, مگر کسی که اجازت دادند, و جز به نماز جماعت بیرون نیامدند.

بعد از سه شبانه روز, خواجه بوعلی برفت. شاگردان از خواجه بوعلی پرسیدند که:«شیخ را چگونه یافتی؟» گفت:«هرچه من مىدانم او مىبیند.» و متصوّفه و مریدان شیخ, چون نزدیک درآمدند, از شیخ سؤال کردند که:«ای شیخ! بوعلی را چگونه یافتی؟» گفت:«هرچه ما مىبینیم او مىداند».

حکایت(۴)

یک روز, شیخ ما مجلس مىگفت و خلق بسیار جمع آمده بود- چنان که معهود مجلس او بود- و ائمّه و بزرگان حاضر بودند. شیخ ما در آخر مجلس گفت:«امروز از احکام نجوم سخن خواهیم گفت.» همه مردمان گوش هوش بر شیخ نهادند تا چه خواهد گفت. شیخ گفت:«ای مردمان! امسال همه آن خواهد بود که خدای خواهد, همچنانکه پارینه همه آن بود که خدای تعالی خواست و صَلّی الله علی محمّد و آله اجمعین» دست بر روی فرود آورد و مجلس ختم کرد. فریاد خلق برآمد

چند سخن کوتاه و حکمت آموز

هر که بر خویشتن نیکو گمان است, خویشتن نمىشناسد و هرکه به خدای بداندیش است خدای نمىشناسد. وقت تو این نَفَس است در میان دو نَفَس یکی گذشته و یکی ناآمده؛ دی رفت و فردا کو؟ روز,امروز است و امروز, این ساعت است و این ساعت این نَفَس است و این نَفَس, وقت است.
ندانی و ندانی که ندانی و نخواهی که بدانی که ندانی.

ابله‌ترین خلق کسی بود که در حقّ دوست خود با دشمن تدبیر کند.
بنده آنی که در بند آنی.
هرکه با کسی تواند نشست و از هرکسی سخن تواند شنید و با هرکسی خورد و خواب تواند کرد, بدو طمع نیکی مدار که نفس او دست به شیطان باز داده است.

لغت موران

شهاب‌الدّین سهروردی

لغت موران
فصل ششم

وقتی خفاشی چند را با حربا, خصومت افتاد و مکاوحت میان ایشان سخت گشت. مشاجره از حدّ به در رفت. خفافیش اتفاق کردند ایشان جمع شوند و قصد حربا کنند و بر سبیل حِراب, حربا را اسیر گردانند, به مرادِ دلْ سیاستی بر وی برانند و بر حسب مشیّتْ انتقامی بکشند. چون وقت فرصت به آخر رسید, به درآمدند و حربای مسکین را به تعاون و تعاضد یکدیگر در کاشانه ادبار خود کشیدند و آن شب, محبوس بداشتند. بامداد گفتند:«این حربا را طریق تعذیب چیست؟» همه

اتفاق کردند بر قتل او. پس تدبیر کردند با یکدیگر بر کیفیّت قتل. رأیشان برآن قرار گرفت که هیچ تعذیب بتر از مشاهدات آفتاب نیست. البته هیچ عذابی بتر از مجاوره خورشید ندانستند؛ قیاس بر حالِ خویش کردند و او را به مطالعت آفتاب تهدید مىکردند. حربا از خدا خود این مىخواست, مسکین حربا, خود آرزوی این نوع قتل مىکرد.

چون آفتاب برآمد, او را از خانه نحوست خود به در انداختند تا به شعاع آفتاب معذّب شود و آن تعذیب, احیاء او بود. ولا تَحْسَبنَّ الّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ‌اللهِ اَمواتاً بَلْ احیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِم یُرْزَقونَ . اگر خفافیش بدانستندی که در حقّ حربا بدان تعذیب چه احسان کرده‌اند و چه نقصان است در ایشان به فوات لذّت او, از غصه بمردندی.

فصل هفتم

وقتی هد هد در میان بومان افتاد بر سبیل رهگذر به نشیمن ایشان نزول کرد. و هدهد به غایت حدّثِ بَصَر مشهور است و بومان روزْ کور باشند. چنانکه قصه ایشان نزدیک اهل عرب معروف است.
آن شب هدهد در آشیان با ایشان بساخت و ایشان هرگونه احوال اوی, اِستَخبار مىکردند. بامداد هدهد رخت بربست و عزم رحیل کرد. بومان گفتند:«ای مسکین! این چه بدعت است که

توآورده‌ای؟ به روز کسی حرکت کند؟» هدهد گفت:«این عجب قصه‌ای است همه حرکات به روز واقع شود.» بومان گفتند:«مگر دیوانه‌ای؛ در روزظلمانی که آفتاب بر ظلمت برآید, کسی چیزی چون بیند؟» گفت:«به عکس افتاده است شما را. همه انوار این جهان, طفیل نور خورشید است, و همه روشنان, اکتساب نور و اقتباس ضوءِ خود از او کردند, و عین‌الشّمس از آن گویند او را, که ینبوع نور

است. ایشان او را الزام کردند که چرا به روز کسی هیچ نبیند؟» گفت:«همه را در طریق قیاس, به ذات خود الحاق مکنید که همه کی به روز بیند و اینک من مىبینم.» بومان چون این حدیث بشنیدند, حالی فریادی برآؤردند و حشری کردند و یکدیگر را گفتند:« این مرغ در روز مظّنه عَمی است, دمِ بینایی مىزند.» حالی به منقار و مِخْلَب دست به چشم هدهد فرو مىداشتند و دشنام مىدادند و

مىگفتند که:«ای روز بین!» زیرا که روز کوری نزد ایشان هنر بود. و گفتند :«اگر باز نگردی, بیم قتل است.» هدهد اندیشه کرد که اگر خود را کور نگردانم, مر اهلاک خواهند کنند زیرا که بیشتر زخم بر چشم زنند؛ قتل و عَمی به یکبارگی واقع شود. الهام«کَلّموا النّاس عَلی قدر عُقولِهم» بدو رسید. حالی چشم بر هم نهاد و گفت:«اینک من نیز به درجه شما رسیدم و کور گشتم.» چون حال بدین نمط دیدند, از ضرب و ایلام ممتنع گشتند.

جوامع الحکایات

محمد عوفی بخارایی

ثمره ی تواضع

سید عالم(۱) شش درم به امیرالمؤمنین علی داد تا به جهت او پیراهنی خرد. امیرالمؤمنین علی(ع) به بازار رفت و از جهت او پیراهنی نرم خرید و بیاورد. سید عالم چون آن بدید، فرمود که نفس من با چنین چیزها خو ندارد. و آن گاه از علی شرم داشت که بیع(۲) او را امضا نکند.(۳) خود برخاست و به دکان فروشنده شد و فروشنده جهود بود. رسول خدا گفت: «هیچ توانی که این بیع اقالت کنی؟»(۴) آن جهود اجابت کرد،(۵) و سیم باز داد. سید عالم به سه درم از آن پیراهنی درشت بخرید و دو درم را در راه خدا به درویشی داد و بازگشت در راه کنیزکی را دید که

می گریست. از او پرسید: «چرا می گریی؟» گفت: که «بانو مرا به آب فرستاد و در راه پای من از جای بشد و سبو بیفتاد و بشکست و بی آب به خانه نمی توانم رفت.» سید عالم یک درهم بدو داد و سبویی بخرید و پر آب کرد و بر سر کنیزک نهاد. گفت: «می ترسم که به سبب دیر رفتن ادبی کند.»(۶) سید عالم به شفاعت به خانه ی کدبانو رفت و عذرها باز نمود. و گفت: «جرم او مرا

بخش.» ایشان از آن تواضع متحیر شدند و ندانستند که چه گویند. شکرانه ی آن کرامت را از سر بیگانگی(۷) برخاستند و اسلام قبول کردند و آن کنیزک را آزاد کردند. آن گاه سید عالم فرمود: «نعم الشیء الاقتصاد» «نیکو چیز است میانه رفتن.» که به برکت این تنی پوشیده شد و درویشی برآسود و کنیزکی آزاد شد و اهل بیتی از ذّل کفر به عزّ اسلام رسیدند و این همه
ثمره ی تواضع و خویشتن شناسی بود و اثر مکارم اخلاق.

پانوشت:
۱- سید عالم: سرور جهان، پیغمبر اکرم (ص)
۲- بیع: اصولاً به معنی فروش است و گاهی به معنی خرید نیز به کار می رود، در اینجا به معنی اخیر است.
۳- امضا کردن: جایز داشتن
۴- اقالت: بر هم زدن معامله، فسخ کردن بیع
۵- اجابت کردن: پذیرفتن، قبول کردن

۶- ادب کردن: تنبیه کردن
۷- بیگانگی: عدم آشنایی، از سر بیگانگی برخاستند: بیگانه بودن با اسلام و مسلمانان را رها کردند

——————————————
برکات صدقه

ابن الفرات(۱) وزیر جعفر بسطامی(۲) بد بود. مادر ابو جعفر را عادتی بود که، در ایام طفولیت او را تا بدان وقت هر شب، یک تا نان که مادر در زیر بالین او نهادی و بامداد صدقه بدادی . روزی ابن الفرات ابو جعفر را گفت: که: «حال آن که نان مادر در زیر بالین تو می نهد چیست و اثر آن هیچ ظاهر نمی شود؟» ابو جعفر گفت: «آن از رسوم عجایز (۳) و خیالات زالان بود. ابن الفرات گفت: «این چنین مگوی و بدان که من دوش همه شب فکرت برگماشته بودم. تا ترا براندازم(۴) و در حق تو قصدها می اندیشیدم(۵). در خواب شدم و چنان دیدم که شمشیری در دست داشتم و قصد تو می کردم. هر گه که بر تو حمله کردمی، مادر تو یک تا نان سپر ساختی و پیش من آمدی و آن حمله ب

ر تو دفع شدی. من دانستم که به برکات آن صدقه مرا بر تو قدرت نبود.(۶) پس از وی استعانت(۷) طلبیدم و آن خواب و سیلت استحکام قواعد محبت گردید و عهود(۸) و مواثیق(۹) در میان آمد و آن منازعت(۱۰) به مصادقت(۱۱) بدل شد.»
جوامع الحکایات

پانوشت:
۱- ابن الفرات: ابوالحسن علی بن محمد بن موسی بن فرات، وزیر المقتدر عباسی بود که از سال ۲۹۶ تا ۳۱۲ هـ ق که به قتل رسید، سه بار به وزارت رسید و معزول شد. خاندان فرات اغلب اهل فضل بودند.
۲- ابو جعفر بسطامی: از امرای دوره ی عباسی بود.
۳- عجایز: (ج: عجوز)، پیرزن

۴- برانداختن: از میان بردن، نابود کردن
۵- قصدها می اندیشیدم« در اندیشه کشتن تو بودم.
۶- مرا بر تو قدرت نبود: نمی توانستم بر تو چیره شوم
۷- استعانت: یاری خواستن
۸- عهود: (ج:عهد)، پیمان
۹- مواثیق:(ج: میثاق)، عهد و شرط، قول و قرار

۱۰- منازعت: دشمنی، نزاع
۱۱- مصادقت: دوستی کردن با یکدیگر، دوستی

تذکره الاولیا

فریدالدین عطار نیشابوری

بایزید بسطامی و مادر

نقل است که چون بایزید بسطامی را مادرش به دبیرستان(۱) فرستاد چون به سوره ی لقمان رسید و به این آیت رسید: «ان اشکر لی ولو الدیک» خدا می گوید مرا خدمت کن و شکری گوی، و مادر و پدر را خدمت کن و شکر گوی، استاد معنی این آیت می گفت. بایزید که آن را بشنید بر دل او کار کرد، لوح بنهاد و گفت: «استاد مرا دستوری (۲) ده تا به خانه روم و سخنی با مادر بگویم.»

استاد دستوری داد، بایزید به خانه آمد، مادر گفت: «یا طیفور (۳) به چه آمدی؟ مگر هدیه یی آورده اند و یا عذری افتاده است.» گفت «نه، که به آیتی رسیدم که حق می فرماید ما رابه خدمت خویش و خدمت تو، من در دو خانه کد خدایی (۴) نتوانم کرد، یا از خدایم در خواه تا همه آن تو باشم و یا در کار خدایم کن، تا همه با وی باشم.» مادر گفت: «ای پسر تو را در کار خدای کردم و حق خویشتن به تو بخشیدم، برو و خدای را باش.»

شیخ بایزید گفت، آن کار که بازپسین کارها می دانستم پیشین همه بود و آن رضای والده بود و گفت: آن چه در جمله ی ریاضت(۵) و مجاهدت و غربت و خدمت می جستم در آن یافتم که شب والده از من آب خواست، برفتم تا آب آورم. در کوزه آب نبود و بر سبو رفتم، نبود، به جوی رفتم آب

آوردم. چون باز آمدم در خواب شده بود. شبی سرد بود، کوزه بر دست می داشتم، چون از خواب درآمد آگاه شد. آب خورد و مرا دعا کرد که دید کوزه در دست من فسرده(۶) بود گفت: «چرا از دست ننهادی.»(۷) گفتم: «ترسیدم که بیدار شوی و م ن حاضر نباشم.»
————————————————-
پانوشت:
۱- دبیرستان: محل تعلیم، مکتب، مدرسه
۲- دستوری: رخصت، اجازه دادن
۳- طیفور: نام بایزید بسطامی
۴- کدخدایی: پیشکاری، متصدی امر بودن

۵- ریاضت: تحمل رنج برای تهذیب نفس و تربیت توأم با عبادت
۶- فسرده: یخ زده بود، منجمد شده بود.
۷- از دست نهادن: زمین گذاشتن، فرو گذاشتن

هزار و یک شب

عبدالطیف طسوجی

ابله و عیار
ابلهی می رفت و افسار خری را گرفته و او را همی برد. دو مرد از عیاران او را بدیدند. یکی از ایشان گفت: «من این خر را از این مرد بگیرم» آن یکی گفت: «چگونه می گیری؟» گفت: «با من بیا تا گرفتن به تو باز نمایم.» پس از آن عیار به سوی خر باز امد و افسار را از سر خر بگشود و خر به رفیقش سپرده، افسار بر سر خود بنهاد و از پی آن ابله همی رفت تا این که رفیق آن مرد عیار خر از میان یک سو برد. آن گاه مرد عیار بایستاد و قدم برنداشت. مرد ابله به سوی او نگاه کرد، دید که افسار در سر مردی است. به او گفت: «تو که هستی؟» گفت: «من خر تو هستم و حدیث من عجب است، و آن این است که:

مرا مادر پیر نیکوکاری بود، من روزی مست نزد او رفتم. او با من گفت: ای فرزند از این گناه توبه کن. «من چوب بگرفتم و او را بزدم. او به من نفرین کرد. خدای تعالی مرا به صورت خر مسخ کرد و به دست تو بینداخت. من این مدت را نزد تو بودم. امروز مادر از من یاد کرد و مهرش بر من بجنبید و مرا دعا کرد و خدای تعالی مرا به صورت اصلی بازگردانید.»
پس آن مرد ابله گفت: «تو را به خدا سوگند می دهم که اگر بدی به تو کرده ام مرا بحل(۱) کن.»
آن گاه افسار از سر او برداشت و به خانه ی خود بازگشت و از این حادثه غمگین و اندوهناک بود. زنش به او گفت: «تو را چه روی داده و خر تو کجاست؟» پس مرد حکایت با زن خود باز گفت. زن گفت: «وای بر ما، چگونه در این مدت آدمیزاد به جای خر به خدمت بداشتیم ؟» پس آن زن تصدق بداد(۲) و استغفار گفت و آن مرد دیرگاهی بی کار در خانه نشست

روزی زن به او گفت: «تا کی به خانه اندر بی کار خواهی نشست؟ برخیز و به بازار شو و درازگوشی خریده، به کار مشغول باش.» آن مرد برخاسته، به بازار چارپا فروشان رفت، خر خود را دید که در آن جا می فروشند. چون او را شناخت، پیش رفته دهان به گوش او نهاد و به او گفت: «ای شوم،(۳) پندارم که باز شراب خورده، مادر خود را آزرده و او تو را نفرین کرده. به خدا سوگند که من دیگر تو را نخواهم خرید.» پس او را در آن جا گذاشته به خانه بازگشت!

————————————-
پانوشت:

۱- بحل کن: حلال کن، ببخش
۲- تصدق دادن: چیزی به مستمندان دادن برای رفع بلا
۳- شوم: نا مبارک، نحس، بد یمن

اخلاق ناصری

خواجه نصیرالدین توسی

آموزش و پرورش

چون فرزند در وجود آید ابتدا به تسمیه (۱) او باید کرد و به نامی نیکو، چه اگر نامی ناموافق بر او نهند مدت عمر از آن ناخوشدل باشد. پس دایه ای باید اختیار کرد که احمق و معلول نباشد. چه عادت بد و بیشتر علت ها (۲) به شیر تعدی می کند (۳) از دایه به فرزند و چون رضاع (۴) او تمام شود، به تأدیب (۵) و ریاضت (۶) اخلاق او مشغول باید شد، پیشتر از آن که اخلاق تباه فرا گیرد. چه کودک مستعد هر گونه اخلاق بود. و در تهذیب (۷) اخلاق او، اقتدا (۸) به طبیعت باید کرد. یعنی هر قوه که حدوث (۹) او در بنیت (۱۰) کودک بیشتر بود، تکمیل آن قوه مقدم باید داشت. و اول چیزی از آثار قوه ی تمیز (۱۱) که در کودک ظاهر شود، حیا بود و این علامت استعداد تأدب (۱۲) او بود. پس عنایت (۱۳) به تأدب و اهتمام به حسن تربیتش زیاده باید داشت و اهمال و ترک را رخصت نداد.

و اولی چیزی از تأدیب او آن بود که او را از مخالطت (۱۴) اضداد که مجالست ایشان مقتضی افساد (۱۵) طبع او بود، نگاه باید داشت، چه نفس کودک ساده باشد و قبول صورت از اقران (۱۶) خود زودتر کند;پس سنن(۱۷) و وظایف دین و آداب در او آموزند و او را برای مواظبت آن ترغیب کنند و
اخیار (۱۸) را به نزدیک او مدح گویند و اشرار را مذمت (۱۹) و اگر از او جمیلی (۲۰) صادر شود او ار محمدت گویند و اگر اندک قبیحی صادر شود به مذمت تخویف کنند (۲۱) و او را از آداب بد زجر

نمایند. (۲۲) و حرص بر اکل و شرب و لباس فاخر در نظر او تزیین ندهند. پس تعلیم او آغاز کنند و محاسن اخبار و اشعار که به آداب شریف ناطق بود او را یاد دهند و از اشعار سخیف (۲۳) که بر ذکر غزل و عشق و شرب خمر مشتمل بود، احتراز نمایند. و او را بر خلقی نیک که از او صادر شود و مدح گویند و اکرام کنند. و بر خلاف آن توبیخ و سرزنش، و صریح فرا ننمایند (۲۴) که بر قبیح اقدام نموده است. بلکه او را به تغافل (۲۵) منسوب کنند تا بر تجاسر (۲۶) اقدام ننمایند. و اگر بر خود بپوشد، پوشیده دارند. و اگر معاودت کند، در سّر او توبیخ کنند و در قبح آن فعل مبالغت نمایند و از عادت گرفتن توبیخ و سرزنش احتزاز باید کرد که موجب وقاحت (۲۷) شود .
و او را تفهیم کنند که غذا ماده ی حیات و صحت است. پس بدان اندازه باید خورد که در او ح

فظ صحت باشد و صاحب شره (۲۸) و شکم پرست و بسیار خور را نزدیک او تقبیح کنند. و از سخن های زشت شنیدن و مسخرگی و بازی های ناخوش احتراز فرمایند. و به تن آسایی خو ندهند و بدو اجازت بازی کردن دهند، ولیکن که باید بازی او جمیل بود و بر تعبی (۲۹) و المی (۳۰) زیادت مشتمل نباشد و رفتن و حرکت و رکوب (۳۱) و ریاضت عادت او کنند. و آداب حرکت و سکون و خاستن و نشستن و سخن گفتن و تواضع، با همه کس و اکرام کردن با اقران بدو آموزند. و از دروغ گفتن باز دارند و نگذارند که سوگند یاد کند چه راست و چه به دروغ.
و در پیش بزرگان به استماع مشغول بودن و از سخن زشت و لغو (۳۲) اجتناب نمودن و سخن نیکو و جمیل عادت گرفتن در چشم او شیرین گردانند و او را بر حرمت نفس خود و معلم خود و هر کس که به سن از او بزرگ تر بود، و بر طاعت پدر و مادر و آموزگار و نظر کردن بر ایشان به عین جلالت تحریض (۳۳) کنند. و این آداب از همه ی مردم نیکو بود و از جوانان نیکوتر.

۱ تسمیه: (مصدر باب تفعیل) نام نهادن
۲- علت: بیماری، درد
۳- تعدی کردن: سرایت کردن، گذاشتن چیزی از یکی به دیگری
۴- رضاع: شیرخواری
۵- تأدیب: ادب آموختن، آموختن طریقه نیک
۶- ریاضت : ورزش تربیت اخلاق
۷- تهذیب: آراستن، پاکیزه کردن
۸- اقتدا کردن: پیروی کردن
۹- حدوث: پیدا شدن، چیزی از نو پدید آمدن

۱۰- بنیت: نهاد و آفرینش
۱۱- قوه ی تمیز: نیروی تشخیص
۱۲- تأدب: ادب آموختن و ادب گرفتن
۱۳- عنایت: توجه
۱۴- مخالطت: آمیزش
۱۵- افساد: تباه کردن
۱۶- اقران: همگنان
۱۷- سنن: (جمع سنت) آداب، روش ها و رسوم
۱۸- اخیار : نیکان
۱۹- مذمت: سرزنش
۲۰- جمیل: کار نیک و پسندیده

۲۱- تخویف کردن: ترساندن
۲۲- زجر نمودن: باز داشتن، منع کردن
۲۳- سخیف: سست و بی مغز
۲۴- صریح فرا ننمایند: آشکارا اظهار نکنند.
۲۵- تغافل: غفلت و بی خبری
۲۶- تجاسر: جسارت و بی باکی
۲۷- وقاحت: گستاخی و بی شرمی
۲۸- شره: حرص و طمع، آز

۲۹- تعب: رنج
۳۰- الم: درد و رنج
۳۱- سواری:
۳۲- لغو: یاوه، بیهوده
۳۳- تحریض: تشویق و ترغیب کردن

آرد نماند :چهار مقاله

نظامی عروضی

هر صناعت۱ که تعلق به تفکر۲ دارد صاحب صناعت باید که فارغ دل و مرفه باشد که اگر به خلاف این بود سهام فکر او متلاشی شود۳ و بر هدف صواب به جمع نیاید.۴ زیرا که جز به جمعیت خاطر۵ به چنان کلمات باز نتواند خورد. آورده‌اند که:

یکی از دبیران۶ خلفای بنی عباس به والی مصر نامه ای می نوشت و خاطر جمع کرده بود و در بحر فکرت غرق شده و سخن می پرداخت چون در ثمین۷ و ماء معین۸ ناگاه کنیزکش از در درآمد و گفت : «آرد نماند.»۹ دبیر چنان شوریده طبع و پریشان خاطر گشت که آن سیاقت۱۰ سخن از دست بداد و بدان صفت منفعل شد۱۱ که در نامه بنوشت که: «آرد نماند» چنان که آن نامه را تمام

کرد و پیش خیلفه فرستاد و از این کلمه که نوشته بود هیچ خبر نداشت چون نامه به خلیفه رسید و مطالعه کرد چون بدان کلمه رسید حیران فرو ماند و خاطرش آن را به هیچ حمل نتوانست کرد که سخت بیگانه بود.۱۲ کس فرستاد و دبیر را بخواند و آن حال باز پرسید. دبیرخجل گشت و براستی آن واقعه را در میان نهاد خلیفه عظیم عجب داشت۱۳ و گفت:«دریغ باشد خاطر چون شما بلغا را به دست غوغای ما یحتاج بازدادن.»۱۴ و اسباب ترفیه۱۵ او چنان فرمود که امثال آن کلمه دیگر هرگز به غور۱۶ گوش او فرو نشد.

پانوشت:
۱- صناعت: شغل و پیشه
۲- تعلق به تفکر دارد: محتاج به فکر کردن است.
۳- سهام فکر او متلاشی شود: تیرهای فکر او پراکنده و از هم پاشیده شود.
۴- برای رسیدن به هدف درست جمع نشود.
۵- جمعیت خاطر: آسایش خیال
۶- دبیران: منشیان

۷- درّ ثمین: مروارید گران بها
۸- ماه معین: آب روان و جاری
۹- آرد نماند: آرد تمام شد
۱۰- سیاقت: روش، راندن
۱۱- چنان تحت تأثیر قرار گرفت

۱۲- زیرا که به نظرش بسیار غریب آمد
۱۳- بسیار تعجب کرد
۱۴- حیف است فکر شما نویسندگان بلیغ را اسیر احتیاجات زندگی کردن و به دست هیاهوی نیازمندی‌ها سپردن
۱۵- ترفیه: آسایش
۱۶- غور: بن ته

چند حکایت از رساله ی دلگشا

عبید زاکانی

ادّعای خدایی
شخصی دعوی خدایی می کرد. او را پیش خلیفه بردند. او را گفت: «پارسال این جا یکی دعوی پیغمبری می کرد، او را بکشتند» گفت: «نیک کردند، که من او را نفرستادم.»

باقی تو دانی
«جحی» در کودکی چند روز مزدور خیاطی بود. روزی استادش کاسه ی عسل به دکان برد. خواست به کاری رود. جحی را گفت: در این کاسه زهر است، زنهار تا نخوری که هلاک شوی.» گفت: «مرا با آن چه کار است؟» چون استاد برفت، جحی وصله ی جامه ای به طرف داد و پاره ای

فزونی بستد و با آن عسل تمام بخورد. استاد باز آمد، وصله طلبید. جحی گفت: «مرا مزن تا راست گویم، حال آن که من غافل شدم، طرار وصله ربود، ترسیدم که تو بیایی و مرا بزنی، گفتم زهر بخورم تا تو بازآیی من مرده باشم. آن زهر که در کاسه بود تمام بخوردم و هنوز زنده ام، باقی تو دانی.»

درد چشم
شخصی با دوستی گفت: «مرا چشم درد می کند، تدبیر چه باشد؟»‌گفت: «مرا پارسال دندان درد می کرد، برکندم.»

خواجوی بد شکل
خواجه یی بد شکل، نایبی بد شکل تر از خود داشت، روزی آینه داری، آینه به دست نایب داد. آن جا نگاه کرد، گفت: «سبحان الله! بسی تقدیر در آفرینش ما رفته است.» خواجه گفت: «لفظ جمع مگوی. بگوی در آفرینش من رفته است.» نایب آینه پیش داشت و گفت: «خواجه اگر باور نمی کنی تو نیز در آینه نگاه کن.»

مسکین جولاه!
«حجی» به دهی رسید گرسنه بود. از خانه ای آواز تعزیتی شنید. آن جا رفت، گفت: «شکرانه بدهید تا من این مرده را زنده سازم» کسان مرده او را خدمت به جای آوردند. چون سیر شد، گفت: «مرابه سر این مرده ببرید» آن جا برفت. مرده را بدید. گفت «این چه کاره بود؟» گفتند:«جولاه» انگشت در دندان گرفت و گفت «آه» دریغ! هر کس دیگر بود در حال زنده شایستی اما مسکین جولاه، چون مرد مرد.»

دزد ناشی
دزدی در شب خانه ی فقیری می جست. فقیر از خواب بیدار شد. گفت: «ای مردک! آن چه تو در تاریکی می جویی، ما در روز روشن می جوییم و نمی یابیم.»

هر که را عقل بود از این خانه رفت.
صاحب دیوان پهلوان عوض را گفت: «یکی را که عقلی داشته باشد بطلب که به جایی فرستادن می خواهم .» گفت: «ای خواجه! هر که را عقل بود از این خانه رفت.»

سند باد نامه

ظهیری سمرقندی

سه بازرگان

چنین آورده‌اند که در اعوام ماضیه،۱ سه کس از دُهات ۲ عالم، بر سبیل مشارکت تجارت می کردند. چون دینار به هزار رسید گفتند:«قسمت کنیم» یکی از آن سه کس که داهی طبع بود و در حوادث تجربت یافته، گفت: «قسمت کردن هزار دینار دشوار بود و از کسور۳ و قصور خالی نباشد. این کیسه نزدیک معتمدی ۴ به امانت نهیم تا چون به هزار و پانصد رسد، آن گه قسمت کنیم و هر یک را نصیبی کامل حاصل آید و در باقی عمر مارا مدخر ۵ گردد»

پس هر سه به اتفاق یکدیگر کیسه برگرفتند و به خانه‌ی پیرزنی رفتند که به امانت و سداد۶ موصوف و به سمت عفاف و صلاح موسوم بود و او را گفتند:«این هزار دینار نزدیک تو به ودیعت می نهیم و وصایت۷ می کنیم تا هر سه جمع نشویم، این کیسه به کسی ندهی.» و خود برفتند.
روزگاری بر آن بگذشت تا وقتی اتفاق افتاد که به گرمابه روند و استحمامی کنند یکی از آن سه کس گفت: «در همسایگی آن زن گرمابه‌ای است هم آن جا رویم و از گنده پیر۸ گل۹ و شانه

خواهیم.» و چون آن جا رسیدند دو تن توقف کردند و آن کس که بزرگتر بود گفت: «شما همین جای باشید تا من روم و گل و شانه آرم.» به خانه‌ی گنده پیر رفته و گفت: «کیسه‌ی زر به من ده» پیرزن گفت: «تا هر سه جمع نگردید من امانت ندهم» مرد گفت: «آن دو یار من در پس خانه‌ی تو ایستاده اند. تو بر بام خویش رو و بگوی آن چه یار شما می خواهد بدهم یا نه؟»

پیر زن بر بام خانه رفت و سؤال کرد که:«آن چه یار شما می خواهد به وی دهم» گفتند: «بده، که ما او را فرستاده‌ایم.» زن گمان برد که ایشان کیسه زر می گویند. بیامد و کیسه بدین مرد داده مرد کیسه برگرفت و برفت. و آن دو مرد زمانی بودند. پس به نزدیک گنده پیر آمدند و گفتند: «یار ما کجاست؟» پیر زن گفت: «کیسه زر بستد و برفت.» و آن دو مرد متحیر شدند و هر دو چنگ در پیرزن زدند که «دروغ

می گویی. زر ما باز ده.» در جمله به قاضی شهر آمدند و هر یک بر گنده پیر زر دعوی کردند. گنده پیر واقعه بگفت که به یار ایشان دادم. قاضی حکم کرد که: «زر باز ده چون شرط آن بود که تا هر سه حاضر نیایند زر ندهی، چرا دادی؟ غرامت ۱۰ بر تو لازم است.»
گنده پیر هر چند اضطراب نمود فایده‌یی نبود خروشان از پیش قاضی بازگشت و در آن راه بر جماعتی از کودکان گذشت. کودکی پنج ساله پیش او دوید و از وی پرسید «ای مادر تو را چه حادث شده است که چنین مستمند و رنجوری؟ گفت: «ای کودک حادثه‌ی من مشکل است تو چاره‌ای آن ندانی.» کودک الحاح۱۱ در میان آورد و سوگندان غلاظ و شداد۱۲ بر وی گنده پیر حادثه شرح داد.
کودک گفت: «اگر من این رنج از دل تو برگیرم مرا یک درست۱۳ خرما بخری؟» گنده پیر گفت: «بخرم.» کودک گفت: تدارک۱۴ این مشکل آسان است که در این ساعت پیش حاکم رو.ی و خصمان را حاضر کنی و بگویی تا در حضور جماعتی از اعیان و ثقات۱۵ قصه‌ی حال از اول تا آخر بگویند و حاضران را بر آن اشهاد فرمایی۱۶ پس گویی: زندگانی حاکم دراز باد کیسه‌ی ایشان من دارم و زر با من است اما میان ما شرط آن است که تا هر سه جمع نگردند، من این ودیعت به ایشان تسلیم نکنم بفرمای تا یار سوم را حاضر آرند و امانت خود بگیرند.»

پیر زن این حجت‌ها۱۷یاد کرد و بر بدیهه۱۸پیش حاکم رفت و هم چنان که کودک تلقین کرده بود باز گفت حاکم چون حجت محکم شنید متحیر شد و حکم کرد و خصمان را گفت «بازگردید و یار سوم حاضر کنید و امانت خود بگیرید چه حق این است و حکم شرع هم چنین.»
خصمان خایب و خاسر ۱۹برفتند و گنده پیر از آن بلا نجات یافت.
آن گاه حاکم روی به گنده پیر آورد و از وی سؤال کرد که:«این حجت محکم از که آموختی؟» پیر زن گفت:«از کودکی خرد پنج ساله. حاکم عجب داشت و مثال داد۲۰ کودک را حاضر کردند و چون در وی آثار رشد و کیاست دید، بنواخت و اعزاز کرد و اشفاق۲۱ و انعام فرمود و بعد از آن در مشکلات و مهمات با وی مشاورت می کرد و فایده می گرفت.

پانوشت:
۱- اعوام جمع عام، به معنی سال‌ها ماضیه گذشته صفت را بال موصوف (به رسم عرب) در تأنیث مطابقت داده است
۲- دهات: جمع داهی، زیرکان
۳- کسور جمع کسره، خرده (عدد غیر تمام)

۴- معتمد : آدم قابل اعتماد
۵- مدخر: ذخیره
۶- سداد: استواری، راستی و درستی
۷- وصایت: سفارش
۸- پیر سالخورده (مخصوصاً زن)

۹- گل مقصود گلی است که سابقاً سر را بدان می شستند
۱۰- غرامت: تاوان، جریمه
۱۱- الحاح، اصرار،پافشاری
۱۲- سوگندان غلاظ و شداد: قسم‌های سخت و شدید
۱۳- درست: سکه‌ی تمام عیار

۱۴- تدارک: چاره کردن
۱۵- ثقات : جمع ثقه« مردم مورد اعتماد و امین
۱۶- اشهاد فرمایی: به گواهی دادن وادار کنی
۱۷- حجت‌ها: دلیل‌ها
۱۸- بر بریهه: بی درنگ، فوراً
۱۹- خایب و خاسر: نا امید و زبان دیده
۲۰- مثال داد:فرمان داد
۲۱- اشقاق: مهربانی کردن و شفقت ورزیدن

نصیحهالملوک و کیمیای سعادت

ابو حامد غزالی

از نصیحهالملوک

تدبیر زن پارسا

نیک مردی بود و زنی پارسا داشت. زنی با رأی و تدبیر بود. به پیغمبر زمانه وحی آمد که آن نیک مرد را بگوی که ما تقدیر کرده‌ایم که یک نیمه‌ی زندگانی به درویشی گذرد و یک نیمه به توانگری. اکنون اختیار کن که درویشی در جوانی خواهی یا در پیری؟ جوانمرد چون این بشنید به نزدیک زن شد و گفت: «ای زن! از خدای تعالی چنین فرمان آمده است اکنون تو چه می گویی؟ چه اختیار کنیم تا چون سختی رسد صبر توانیم کرد و چون پیر شدیم چیزی باید که بخوریم تا به فراغت طاعت نیکو

بتوانیم کرد.» پس زن گفت: «ای مرد در جوانی چون درویش باشیم طاعت نیکو نتوانیم کرد و آن گاه که عمر به باد داده باشیم و ضعیف گشته چگونه طاعت به جای آوریم؟ پس اکنون توانگری خواهیم تا هم در جوانی طاعت توانیم کرد و هم خیرات.» مرد گفت: «رأی تو صواب است چنین کنیم.» پس

بر پیغمبر زمانه وحی آمد که اکنون که شما به طاعت من می کوشید و نیت شما نیکوست من که پروردگارم، همه‌ی زندگانی شما بر توانگری بگذرانم اکنون به طاعت کوشید و هرچه را دهم از آن صدقه دهید تا هم دنیا بود شما را و هم آخرت.

——————————————————————–
از کیمیای سعادت

شناختن دنیا

مثل اهل دنیا، در مشغولی ایشان به کار دنیا و فراموش کردن آخرت، چون مثل قومی است که در کشتی باشند و به جزیره‌ای رسیدند؛ برای قضای حاجت۱ و طهارت بیرون آمدند؛ و کشتیبان منادی۲ کرد که: «هیچ کس مباد که روزگار بسیار برد و جز به طهارت مشغول شود که کشتی به تعجیل خواهد رفت.» پس ایشان در آن جزیره پراکنده شدند گروهی که عاقل تر بودند سبک طهارت کردند و باز آمدند؛ کشتی فارغ یافتند، جایی که خوشتر و موافق‌تر بود بگرفتند و گروهی دیگر در عجایب آن» جزیره عجب بماندند. و به نظاره باز ایستادند و در آن شکوفه ها و مرغان خوش آواز و سنگریزه‌های منقش و ملون نگریستند. چون باز آمدند، در کشتی هیچ جای فراغ نیافتند. جای تنگ و تاریک بنشستند و رنج آن می کشیدند گروهی دیگر نظاره اختصار نکردند، بلکه آن سنگریزه های

غریب و نیکوتر چیدند و با خود بیاوردند و در کشتی جای آن نیافتند، جای تنگ بنشستند و بارهای آن سنگ ریزه ها بر گردن نهادند و چون یکی دو روز برآمد آن رنگ‌های نیکو، بگردید و تاریک شد و بوی‌های ناخوش از آن آمدن گرفت جای نیافتند که بیندازند پشیمانی خوردند و بار رنج آن بر گردن می کشیدند و گروهی دیگر در عجایب آن جزیره متحیر شدند تا از کشتی دورافتادند و کشتی

برفت و منادی کشتیبان نشنیدند و در جزیره می بودند تا بعضی هلاک شدند – از گزسنگی – و بعضی را سباع هلاک کرد. آن گروه اول مثل مؤمنان پرهیزکار است؛ و گروه بازپسین مثل کافران که خود و خدای را عزوجل و آخرت را فراموش کردند و همگی خود به دنیا دادند که «اِستَحَبُو الحَیوهَالدُنیا عَلَی الاخِرَه» و آن دو گروه میانین مثل عاصیان است که اصل ایمان نگاه داشتند ولی

کن دست از دنیا برنداشتند گروهی یا درویشی تمتع کردند و گروهی با تمتع، نعمت بسیار جمع کردند تا گران بار شدند.

پانوشت:
۱- قضای حاجت: رفع حاجت کردن، تهی کردن شکم
۲- منادی: ندا، اعلام خبر با صدای بلند (این کلمه را اغلب به کسر دال می خوانند یعنی به صیغه اسم فاعل به معنی جارچی)

سیاست نامه

خواجه نظام الملک

پاداش تیمار سگ

مردی بود در شهر مرو رود۱ او را رشید حاجی گفتندی و محتشم بود و املاک بسیار داشت و از او توانگرتر کس نبود و سلطان محمود و مسعود را خدمت‌ها کرده بود و عوانی۲ سخت بود و ظلم بسیار کرده بود و در آخرعمر توبه کرد و به کار خویش مشغول گشت و مسجد جامع بکرد و به هر ناحیتی۳ و حج رفت و از حج بازآمد و به بغداد روزی چند مقام۴ کرد.

روزی در بازار در راه سگی را دید گرگین۵ و از رنج گر سخت بیچاره گشته. چاکری را گفت: «این سگ را بردار و به خانه آور.» چون به خانه آورد ، سیرش بکرد و به دست خویش او را روغن بمالید آن سگ را می داشت۶ و داروش همی کرد تا نیک شد پس از آن حج دیگر بکرد و بسیار خیر کرد در حج تا به خانه شد و به مرو رود فرمان یافت۷ و مدتی بگذشت او را خواب دیدند نیکو حال . گفتند:

«مافعل الله بک ۸ » گفت: «مرا رحمت و عفو کرد و آن چندان طاعت و خیر و حج مرا سود نداشت، مگر آن سگک۹ که به دست خویش او را بیندودم۱۰ که مرا ندا دادند که تو را در کار آن سگ معاف کردیم۱۱ و مار از همه‌ی طاعت ها آن یکی بود که دست مرا گرفت.»
—————————————————-
پانوشت:

۱- مرو رود: یکی از شهرهای قدیم و مهم خراسان
۲- عوانی: مأمور اجرای دیوان. پاسبان
۳- در هر ناحیه مسجدی ساخت که در آن نماز جمعه گذارند.
۴- مقام: اقامت کردن، جای گزیدن
۵- گرگین: آم که به مرض جرب مبتلا باشد

۶- می داشت: نگهداری و مواظبت می کرد.
۷- با خانه شد و به مرو رود فرمان یافت: به خانه‌ی خود مراحعت کرد و در مرو رود وفات یافت
۸- ما فعل الله بک: پروردگار با تو چه کرد؟

۹- سگک: سگ بی نوا، سگ مریض و بیچاره
۱۰- بیند ودم: روغن مالی کردم
۱۱- ترا به خاطر آن سگ بخشودیم

قابوسنامه

عنصرالمعالی کیکاووس

دانش آموزی

اگر طالب علم باشی، پرهیزکار و قانع باش و علم دوست و بردبار و حنیف روح۱ و دیر خواب و زودخیز و حریص به کتابت و متواضع و ناملول از کار و حافظ و مکرّر ۲ کلام متفحّص سیر و متجسّس اسرار، عالم دوست و با حرمت و اندر آموختن حریص و حق شناس استاد خود. باید که کتاب ها و اجزاء قلم و و مجرّه۳ و مانند این چیزها با تو بود. جز از این دیگر دل تو به چیزی نباشد و هرچه بشنوی یاد گرفتن و باز گفتن و کم سخن و دوراندیش باش و به تقلید راضی مشو. هر طالب علمی که بدین صفت بود، زورد یگانه‌ی روزگار گردد.

سخن
سخن ناپرسیده مگوی و از گفتار خیره۴ پرهیز کن. و چون باز پرسند جز راست مگوی و تا نخواهند کس را نصیحت مگوی و پند مده؛ خاصه کسی را که پند نشنود که خود اوفتد. و بر سر ملاء ۵ هیچ کس را پند مده که گفته‌اند: «النُصحُ عِندَ الملاءتفریع».۶ و اگر کسی به کژی برآمده باشد، گرد راست کردن او مگرد۷ که نتوانی چه، هر درختی که کژ برآمده باشد و شاخ زده به کژی بالا گرفته

۸ جز به بریدن و تراشیدن راست نگردد. و چنان که به سخن خوب بخل۹ نکنی اگر طاقتت بوَد به عطای۱۰ مال هم بخل مکن. که مردم فریفته‌ی مال زودتر شود از آن که فریفته‌ی سخن ۱۱ و از

جای تهمت زده پرهیز کن و از یار بداندیش و بدآموز بگریز. و به خویشتن در غلط مشو.۱۲ خود را جایی نه ۱۳ که اگرت بجویند همان جا یابند تا شرمسار نگردی، و خود را از آن جا طلب که نهاده باشی تا بازیابی. و به غم مردمان شادی مکن تا مردمان نیز به غم تو شادی نکنند. داد ده تا داد

یابی. خوب گوی تا خوب شنوی. و اندر شورستان تخم مکار که بر ندهد و رنج بیهوده بوَد یعنی با مردمان ناسپاس مردمی کردن۱۴ چون تخم بود به که شورستان افکنی. اما نیکی از سزاوار نیکی دریغ مدار و نیکی آموز باش که گفته‌اند: «اَلدّالُ عَلی الخَیرِِِِی کَفاعِلِه»۱۵

* * *

پا نوشت‌ها :
۱- حنیف روح: سبک روح. شاد و مسرور
۲- مکرّر: تکرار کننده
۳- مجره : دوات
۴- خیره: بیهوده
۵- بر سر ملاء: آشکارا، علناً
۶- معنی جمله: اندرز گفتن در حضور جمع چون سرزنش است
۷- گرد راست کردن او مگرد: در پی اصلاح او مباش.
۸- بالا گرفته: رشد کرده، قد کشیده
۹- بخل: تنگ چشمی، امساک
۱۰- عطا: بخشیدن
۱۱- معنی عبارت: دل مردم را با بخشش مال بهتر می توان به دست آورد و آن ها را فریفت تا با سخن

۱۲- به خویشتن در غلط مشو: درباره‌ی ارزش خودت اشتباه مکن
۱۳- خود را جایی نه: خود را در جایگاهی قرار بده
۱۴- مردمی کردن: انسان بودن، مروت داشتن
۱۵- مهنی جمله: کسی که مردم ذا به کار نیک راهنمایی کند مانند کسی است کخه کار نیم انجام می دهد.

ترجمه تفسیر طبری

جمعی از نویسندگان

قصه ابراهیم(ع) با مرغان

اما این آیت که خدای ـ عزوجل ـ گفت: «واذقال ابراهیم رب ارنی کیف تحی الموتی. قال اولم تؤمن؟ قال: بلی، ولکن لیطمئن قلبی، قال: فخذ اربعه من الطیر فصر هن الیک ثم اجعل علی کل جبل منهن جزاً;;..۱ »
این قصه چنان بود که بدان وقت که ابراهیم ـ علیه السلام ـ از مکه بازگشت و خواست که باز شام شود و پیش از آن که از مکه برفت میان کوه مکه اندیشه همی کرد و به دل خویش گفت: بایستی که بدانمی که خدای ـ عزوجل ـ روز قیامت مرده را چگونه زنده کند. پس از خدای ـ عزوجل ـ اندر خواست، گفت: «ربی ارنی کیف تحی الموتی».

گفت: یا رب مرا بنمای که روز قیامت مرده را چگونه زنده کنی؟ خدای ـ عزوجل ـ گفت: مؤمن نیستی که من مرده را چگونه زنده کنم؟
گفت: «مؤمنم، ولکن می خواهم که بدانم که چگونه کنی و چشم من ببیند تا مرده چگونه زنده شود؟
پس، خدای ـ عزوجل ـ گفت چهار مرغ را بگیر و بکش تا من تو را بنمایم. ابراهیم چهار مرغ را بگرفت و از مهتران مرغان.
گویند یکی کلنگ۳ بود و دیگر کرکس و سدیگر طاووس، و چهارم عقاب.
پس این چهار مرغ را بگرفت و بکشت و اندامهای ایشان همه از یک دیگر جدا کرد و پرهای ایشان، همه باز کرد، و به یکدیگر بر کرد۴ و آلتهای شکم ایشان همه بیرون آورد، و همه به یک دیگر برآمیخت و آن چنان بهم برآمیخته به چهار قسمت کرد، و هر قسمتی بر سر کوهی برد و بنهاد. و ابراهیم ـ علیه السلام ـ به میان آن چهار کوه بیستاد، و مرغان را یک به یک بخواند و از هر گوشه ای باد برآمد و آن پاره های آن مرغان برداشت و هم آنجا اندر میان هواگرد آورد و اندر میان هوا، حق ـ تعالی ـ به قدرت خویش هر چهار را زنده گردانید و می پریدند، و هر یکی بر سر کوهی پرید و بنشست.

و ابراهیم را آواز آمد که: این مرغان را بخوان. ابراهیم آن مرغان را بخواند و هر چهار برخاستند و پیش ابراهیم آمدند.
پس آنگاه، ابراهیم را یقین گشت که حق ـ تعالی ـ مرده را چگونه زنده می گرداند. ولکن ابراهیم چنان خواست که به چشم سر بیند که چگونه زنده می شود. مرده روز قیامت و دلش یقین گشت و آگاه شد از فعل خداوند ـ عزوجل ـ
و این آخر عمر ابراهیم بود ـ علیه السلام ـ و از پس این، به یک سال ابراهیم ـ علیه السلام ـ از این جهان بیرون شد.
گروهی گویند ازین چهار مرغ که حق ـ تعالی ـ مر ابراهیم را گفت که بکش. یکی: کرکس بود و دوم طاوس بود،و سدیگر کلاغ بود و چهارم کبوتر بود و این چهار مرغ را بگرفت و بکشت و پاره کرد و بهم برآمیخت، و از هر مرغی پاره ای برداشت بهم آمیخته و بر سر کوهی برد و بنهاد بر سر چهار کوه و سرهای مرغان به دست خود گرفته بود و می داشت و ایشان را نخواند، و از خواندن او برخاستند و بهم برآمدند و هر یک پاره های خود با هم شدند و بیامدند پیش ابراهیم، و هر یکی با سر خویش پیوستند و زنده شدند و برخاستند و برفتند چنانکه که گفت عزوجل:
«ثم ادعهن یا تینک سعیا و اعلم ان الله عزیز حکیم»

و گویند حکمت درین چه بود که این چهار مرغ را بگرفت : کرکس، و طاووس، و کلاغ، و کبوتر.
گویند که حکمت اندر آن؛ تهدید ابراهیم بود. آن که گفت: طاووس رابگیر بهر آن که طاووس مرغی آراسته . با زینت است. یعنی که نگر، که به زینت این جهان غره نشوی که هر چند همی آرایی، آخر فانی گردی.
اما آنچه گفت: کرکس را بگیر از بهر آن که کرکس، دراز عمر باشد، یعنی که اگر اندرین جهان، بسیار بمانی عاقبت هم بباید رفت که این سرا، فانی است و اندرین جا، کس جاوید نماند.
اما آنچه گفت: کبوتر را بگیر، از بهر آن که کبوتر نهمت۶ بسیا ردارد، گفت: نگرکه درین جهان به نهمت و کار زنان مشغول نباشی که به آخر پشیمانی خوری و سود ندارد.
این چهار مرغ از بهر این بود که حق ـ تعالی ـ فرمود که: بکش تا این چهار چیز را اندر خود بکشی.

قصه وفات ابراهیم(ع)
و سبب بیرون شدن ابراهیم(ع) از این جهان، آن بود که خدای ـ عزوجل ـ عزائیل را ـ علیه السلام ـ گفته بود که: چون قبض روح ابراهیم کنی، جان او به فرمان او بردار، تا او نفرماید و دستوری۷ ندهد جان او را برمدار.

پس، خدای ـ تعالی ـ همه کار او را بدین جهان در۸، تمام کرد و او را عمری دراز داد، و دویست سال کم چیزی، از عمر او گذشته بود و خواستهای۹ او و فرزندان بسیار گشتند.
آنگه خدای ـ عزوجل ـ بفرمود که جان او را بردار به فرمان او. و ملک الموت تدبیر آن همی کرد تا چه حیله۱۰ کند و چه تدبیر سازد که جان او به فرمان او بردارد.۱۱

پس ملک الموت، یک روز خویشتن را بر سان پیری ضعیف بساخت، و با یکی عکازه۱۲ لرزان، همی آمد به سوی ابراهیم . ابراهیم ـ علیه السلام ـ چون چنان شخصی را دیدی او را به خانه بردی و مهمان داری کردی و مراعات کردی.
و چون ابراهیم او را بدید چنان دانست۱۳ که او به مهمان آمده است۱۴ یا به طمعی۱۵ آمده است و هم آن ساعت بفرمود تا خوانی و طعام آوردند سوی او.
عزرائیل دست از زیر بیرون کرد، لرزان و لقمه ای از آن برداشت، و دستش بلرزید و از دستش بیفتاد و یکی دیگر برداشت و چون در دهان خواست نهاد همچنان از دستش بیفتاد و ابراهیم بدو اندر همی نگرست۱۶ و عجب همی داشت آن لرزیدن او. و او را پرسید که: تو را چه بوده است که چنین می لرزی و از لرزیدن طعامی نمی توانی خوردن؟

عزرائیل گفت: از پیری و ضعیفی چنین همی لرزم و هیچ قوتی ندارم و طعام
نمی توانم خورد گفت: زاد۱۷ تو را چند باشد گفت: دویست و پنج سال از عمر من گذشت.
چون ابراهیم آن سخن بشنید گفت: یا رب اگر من نیز تا پنج سال دیگر چنین ضعیف خواهم شد مرا نیز۱۸ زندگانی مده و چون این سخن بگفت: حالی۱۹ ملک الموت جان او بستد. و السلام.
ترجمه و تفسیر طبری، به تصحیح و اهتمام حبیب یغمایی، مجلد اول، ص ۱۶۷- ۱۷۱)
۱- و آنگاه ابراهیم گفت: پروردگارا به من بنمای که چگونه مردگان را زنده می کنی؛ فرمود مگر ایمان نداری؟ گفت: چرا ولی برای آنکه دلم آرام گیرد: فرمود چهار پرنده بگیر(و بکش) و پاره پاره کن [و همه را در هم بیامیز] سپس بر سر کوهی پاره ای از آنها بگذار.
(البقره آیه ۲۶۰ قرآن کریم با ترجمه بهاءالدین خرمشاهی)
۲- باز شام شود: به شام برگردد.
۳- کلنگ: پرنده ای عظیم الجثه از راسته درازپایان که دارای منقاری قوی و نوک تیز و بالهای وسیع است ودر حدود ۱۲ گونه از‌آن شناخته شده;.بلندی این پرنده به یک و گاهی یک و نیم متر می رسد.
(ر.ک: فرهنگ معین)
۴- برکرد: بر هم آمیخت.
۵- آنگاه آنان را [به خود] بخوان: [خواهی دید] که شتابان به سوی تو می آیند و بدان که خداوند پیروزمند فرزانه است (البقره آیه ۲۶۰، ترجمه خرمشاهی)
۶- نهمت: منتهای آرزو.
۷- دستوری: اجاره.
۸- بدین جهان در: در این جهان، استعمال دو حرف اضافه برای یک متمم از ویژگیهای سبک نظم و نثر خراسانی است.

۹- خواسته: مال و ثروت.
۱۰- حیله: تدبیر.
۱۱- معنای جمله: جان حضرت ابراهیم را طبق دستور خ

داوند با اجازه ابراهیم بگیرد.
۱۲- عکازه: عصا
۱۳- چنان دانست: چنان تصور کرد.
۱۴- به مهمان آمدن: به مهمانی آمدن
۱۵- طمع: خواهش، آرزو.
۱۶- نگرستن: مخفف نگریستن
زاد: سن. معنای آن جمله آنست که چند سال داری؟
۱۸- نیز: دیگر

۱۹- حالی: همان دم، همان وقت.
سبک شناسی
۱- تعداد کلمات عربی در ترجمه تفسیری طبری از ترجمه تاریخ طبری(= تاریخ بلعمی) بیشتر است چون کتاب تفسیر، طبعاً با مضامین قرآنی در ارتباط مستقیم و لغت عربی آن فراوان است.
در صد لغات عربی ۲۶ است.
۲- استعمال «باز ;شدن» به معنای برگشتن.
۳- به کار بردن پیشوند «همی» مانند دیگر متون کهن برای افعال استمراری.
۴- تأخیر در کاربرد متمم«اندیشه همی کرد به دل خویش».
۵- استعمال حرف (ی) در آخر فعل: بدانمی.

۶- به کار بردن «اندر» به جای «در» اندر خواست
۷- باز کردن به معنی جدا کردن مانند: «پرهای ایشان همه باز کرد».
۸- «به یکدیگر بر کردن» به معنای به هم آمیختن.
۹- استعمال «آلت های شکم» به معنای امعاء و احشاء
۱۰- به کار بردن دو حرف اضافه برای یک متمم نظیر متون دیگر این عصر «بدین جهان در»
۱۱- استعمال فعل به صورت وجه مصدری: «طعامی نمی توانی خوردن»
۱۲- تأخیر در استعمال قید: «عزرایل دست از زیر بیرون کرد لرزان»
۱۳- استعمال واژه هایی که در سده های بعد کمتر معمول بوده است مانند: «عکازه(عصا) نهمت (منتهای آرزو).
۱۴- استعمال کلمه «نیز» به معنای «دیگر».

التفهیم

محمد بیرونی خوارزمی

جشن های ایرانیان
نوروز چیست؟
نخستین روز است از فروردین ماه، و زینجهت روز نو نام کردند زیراک۱ پیشانی سال نو است و آنچه از پس اوست ازین پنج روز، همه جشن هاست. و ششم فروردین ماه، نوروز بزرگ دارند زیراک خسروان بدان پنج روز حقهای حشم و گروهان [و بزرگان] بگزاردندی و حاجتهای روا کردندی، آنگاه بدین روز ششم خلوت کردندی خاصگان را. و اعتقاد پارسیان اندر نوروز نخستین آنست که اول روزی است از زمانه، و بدو فلک آغازید گشتن.۲

تیرگان چیست؟
سیزدهم روز است از تیرماه و نامش تیر است همنام ماه خویش۳ و همچنین است به هر ماهی آن روز که همنامش باشد، او را جشن دارند. و بدین تیرگان گفتند که آرش تیر۴ انداخت از بهر صلح منوچهر که با افراسیاب ترکی کرده است بر تیر پرتابی۵ از مملکت، و آن تیر کفت۶ او از کوههای طبرستان بکشید تا بر سوی تخارستان.۷
مهرگان چیست؟
شانزدهم روز است از مهرماه و نامش مهر. اندرین روز افریدون ظفر یافت بر بیور اسب۸ جادو. آنک معروف است به ضحاک و به کوه دماوند بازداشت و روزها که سپس مهرگان است همه جنبش اند بر کردار آنج از پس نوروز و ششم آن مهرگان بزرگ بود «و رام روز» نام است و بدین دانندش۹
بهمنجنه چیست

بهمن روز است از بهمن ماه و بدین روز بهمن سپید۱۰ به شیر خالص پاک خورند و گویند که حفظ فزاید مردم را و فرامشتی ببرد۱۱و اما به خراسان مهمانی کنند بر دیگی که اندر و از هر دانه خوردنی کنند و گوشت هر حیوانی و مرغی که حلال اند و آنچ اندر آن وقت بدان بقعت۱۲ یافته می شود از تره و نبات.
سده چیست؟
آبان روز است از بهمن و آن دهم روز و اندر شبش که میان روز دهم است و میان روز یازدهم، آتشها زنند به گوز و بادام، و گرد بر گرد آن شراب خورند و لهو شادی کنند و نیز گروه از آن بگذرند تا به سوزانیدن جانوران، و اما سبب نامش چنان است که از او تا نوروز، پنجاه روز است و پنجاه شب و نیز گفتند که اندرین روز از فرزندان پدر نخستین، صد تن تمام شدند۱۳ و اما سبب آتش کردن و برداشتن آنست که بیوراسب توزیع کرده بود بر مملکت خویش دو مرد هر روزی، تا مغزشان بر آن دو ریش۱۴ نهادندی که بر کتف های او برآمده بود.

و او را وزیری بود نامش ارمائیل، نیک دل و نیک کردار. از آن دو تن، یکی را زنده یله کردی۱۵ و پنهان او را به دماوند فرستادی.
چون افریدون او را بگرفت (و) سرزنش کرد۱۶ این ارمائیل گفت: توانایی من آن بود که از دو کشته یکی را برهانیدمی، و جمله ایشان از پس کوه اند پس با وی استواران۱۷ فرستاد تا به دعوی او نگرند. او کسی را پیش فرستاد و بفرمود تا هر کسی۱۸ بر بام خانه خویش، آتش افروختند زیراک شب بود و خواست تا بسیاری ایشان پدید آید. پس آن نزدیک افریدون بموقع افتاد، و او را آزاد کرد و بر تخت زرین نشاند و مسمغان۱۹ نام کرد آی۲۰ مه مغان۲۱

پیش از سده روزی است او را بر سده گویند و نیز نوسده به حقیقت ندانستم از وی چیزی.
(التفهیم ابوریحان بیرونی، به اهتمام جلال الدین همایی، ص ۲۵۳- ۲۵۸)

۱- زیراک: زیرا که
۲- آغازید گشتن: استعمال فعل در وجه مصدری آغاز گشت
۳- در ایران قدیم هر روز ماه نامی داشت که آن نامها بدینقرار است: ۱ اورمزد روز ۲ بهمن روز ۳ اردیبهشت روز ۴ شهریور روز ۵ سپند مذ روز۶ خرداد روز ۷ مرداد روز ۸ دیبا روز ۹ آذر روز ۱۰ آبان روز ۱۱ خور روز ۱۲ ماه روز ۱۳ تیر روز ۱۴ گوش روز ۱۵ دی مهر روز ۱۶ مهر روز ۱۷ سروش

روز ۱۸ رشن روز ۱۹ فروردین روز ۲۰ بهرام روز ۲۱ رام روز ۲۲ باد روز ۲۳ دی به دین روز ۲۴ دین روز ۲۵ ارد روز ۲۶ اشتاد روز ۲۷ آسمان روز ۲۸ زامیاد روز ۲۹ ماراسپند روز ۳۰ انیران روز (فرهنگ اصطلاحات نجومی تألیف دکتر ابوالفضل مصفی تبریز ۱۳۵۷ ص ۳۴۲) و چون دوازده نام از این سی نام همان نامهای ماههای شمسی است بنابراین در هر ماه روزی که نام روز و نام ماه

یکی بود جشن گرفته می شد مثلاً در تیرماه روز سیزدهم تیر که نامش تیر بود روز چشن بود.
۴- آرش: در روایات پس از اسلام آمده: آرش پهلوانی کماندار بود از لشکر منوچهر پیشدادی در آخر دوره حکمرانی منوچهر قرار بر آن شد که دلاوری ایرانی، تیری رها کند و هر جا که تیر فرود آید مرز ایران و توران باشد آرش پهلوان ایرانی از قله دماوند به قولی از آمل تیری بیفکند که از بامداد تا نیمروز برفت و به کنار جیحون به قولی مرو ـ فرود آمد و آنجا مرز شناخته شد( معین)
۵- تیر پرتاب: مسافت برد تیر.
۶- کفت: گتف(مقلوب).
۷- تخارستان: ایالتی بین بلخ و بدخشان.
۸- بیور اسب: دارنده ده هزار اسب، لقب ضحاک(اژدهاک).
۹- دانستن: شناختن.
۱۰- بهمن سپید: بیخی است مثل زردک که سابقاً ریشه آن را در داروهای مصرف می کردند (معین)
۱۱- معنای جمله«حفظ فزاید;» باعث افزایش نیروی حافظه می شود و فراموشی را از بین می برد
۱۲- بقعت: قطعه زمین.
۱۳- صد تن تمام شدند. فرزندان آدم به صد تن رس

یدند.
۱۴- ریش: زخم
۱۵-یله کردن: رها کردن
۱۶- در متن التفهیم پس از «بگرفت» حرف «و» ندارد اما در حاشیه متن در نسخه دیگر «و» داشته است. همچنین در متن، قبل از «این» حرف «و» دارد که به نظر می رسد قبل از «سرزنش» صحیح تر باشد.
۱۷- استوار: امین، مورد اعتماد
۱۸- هر کسی: همه کس.
۱۹- مسمغان: بزرگ مغان زردشتی

۲۰- ای: یعنی
۲۱- مه مغان: همان «مسمغان» است به معنای بزرگ مغان زردشتی.

سبک شناسی
۱- در کتاب «التفهیم» غلبه تام با واژه های فارسی است تعداد واژه های عربی در حدود هشت درصد است.
۲- حرف (ی) به صورت استمراری استعمال می شود مانند: «خلوت کردندی»
۳- جمع بستن لغات مفرد عربی با علامت جمع فارسی م

انند: حقها، خاصگان.
۴- استعمال «اندر» به جای «در».
۵- کاربرد فعل در «وجه مصدری» «فلک آغازید گشتن»
۶- استعمال :«کتف» عربی به صورت مقلوب «کفت» که در فارسی معمول است.
۷- کاربرد«ک» و «چ» بدون «ه» بدل از کسره مانند: آنک، آنج، زیراک.
۸- استعمال «فرامشتی» به معنای «فراموشی»
۹- استعمال«هرکسی» به معنای «همه کس» به شیوه قدیم.

ترجمه تاریخ طبری

ابوعلی بلعمی

ترجمه تاریخ طبری موسوم به تاریخ بلعمی

فصل در ذکر ملوک عرب در عهد قباد بن فیروز بن یزدجرد .
در اخبار انوشیروان پیدا کرده ام۱ که مرگ قباد چون بود. . محمد بن جریر گوید: عرب او را بکشت و سبب کشتن قباد آن بود که وی را (زندیق بود.) زهد گرفت و خون نریختی۲ و کس رانکشتی و با کس جنگ نکردی و مزدک۳ او را بر آن داشت پس هیبت او از دل ملوک بشد. چون از حرب او ایمن شدند، همه ملکان، طمع در پادشاهی او کردند و ملک عرب از دست وی بود۴ که نام وی نعمان بن منذر۵ بود و نشست۶ وی به حیره بود و ملکی بود به شام، نام او حارث بن عمر بن حجر الکندی از دست ملک یمن آن «تبع» که به یمن بود.

ابن حارث از شام به کوفه آمد به حیره و نعمان را بکشت و ملک عرب را بگرفت و قباد، او را کس فرستاد که این ملک را بی فرمان من بگرفتی، ولیکن من تو را بارزانی دادم. باید که با من دیدار کنی، تا همان رسم که من نعمان را داده بودم تو را دهم. و حد زمین عرب و مملکت تو را پیدا کنم۷ تا عرب از آن حد نگذرند.
حارث بیامد و با قباد به حد سواد۸ عراق به نزدیک مداین دیدار کرد و به یک جای بنشستند و قباد، غلامی را گفت که چیزی شیرین بیار تا بخوریم و به یک جای هم طعام شویم.
غلام طبقی خرما بیاورد و پیش ایشان بنهاد، آن نیمه که سوی قباد بود دانه بیرون کرده و بجای دانه مغز بادام کرده بود، و آن نیمه که سوی حارث بود با دانه بود. چ

ون قباد خرما برگرفتی و به دهن بردی، هیچ دانه بیرون نیاوردی.
و حارث خرما خوردی و دانه بیرون آوردی. پس قباد حارث را گفت:
این چیست که از دهن بیرون می اندازی حارث گفت: این دانه خرما را نزد ما اشتر خورد. من آدمی ام نه اشتر.
قباد خجل شد، چون خرما تمام شد و قباد حارث را حد نهاد۹ که حد عرب را از بادیه است تا کوفه و تا لب رود فرات(و) ازین سوی سواد عراق است، و نباید که از لب رود فرات، هیچکس از عرب ازین سو آید و حارث قبول کرد و بپراکندند.
پس حارث سخن قباد را خوار کرد، و حد نگاه نداشت، و عرب ازین سوی فرات آمدند و روستهای (= روستاهای) سواد را تاراج کردند، و چون خبر به قباد آمد، کس سوی حارث فرستاد که سخن مرا نگاه نداشتی.
حارث گفت: این دزدان عرب اند که روز و شب همی تازند از هر سوی. من ایشان را نگاه نتوانم داشتن، تا مرا ساز نبود و نیروی آن نبود، ایشان را چون باز دارم؟ پس قباد از روستهای سواد که بر لب فرات بود تیسروره۱۰ بزرگ به حارث داد، حارث بگرفت، پس از
آن عرب را نگاه داشت تا از لب فرات نگذشتند و به حد عجم اندر نیامدند.
پس حارث کس فرستاد و به تبع ملک یمن که این ملک عجم زبون است، و او را خطری۱۱ و من با وی چنین کردم، و اگر تو با سپاه به من بیایی، ملک عجم بگیری.
تبع، سپاه بسیار گرد کرد و بیامد و بر لب فرات فرود آمد و به حیره بنشست که نتوانست آنجا بودن از بسیاری پشه. به دیهی آمد نام آن نجف از دیه های کوفه، و از فرات رودی ببرید تا به حیره اندر آمد و به نجف آمد و آنجا بنشست. و تبع را برادر زاده ای بود نام او سمر، با سیصد و بیست هزار مرد به جنگ قباد فرستاد و قباد بن فیروز بجست و به هزیمت شد۱۲ و به ری شد. و سمر از پس وی بیامد و به ری او را بکشت و تبع نامه کرد. تبع گفت برو با سپاه به خراسان شو و همه شهرها بگشای و هر شهری که بگشایی، آن توراست و از رود جیحون بگذر و به حد ترک اندر رو، و ملک چین را بگیر و تبع را پسری بود نام او حسان، با سیصد و بیست هزار مرد بفرستاد و به چینستان به راه دریا، از عراق به عمان فرستاد و گفت: از عمان به دریا نشین۱۳ و به چینستان شو هر که (از شما زودتر) بگیرد. ملک چین اوراست. و برادرزاده دیگر بود تبع را نام او یغفره، او نیز پانصد هزار مرد سوار به روم فرستاد و گفت: هر شهری را که بگشایی همه توراست.

یغفر برفت و بسیار شهرها بگرفت و بگشاد و تا ملک قسطنطنیه بشد و همه ملک چین بگرفت و حسان به دریا نشست از عمان و به چین شد و ملک چین بگرفت و سمر از جیحون بگذشت و به سمرقند آمد و آن، حصاری محکم بود، ملک به حصار اندر شد. سمر یک سال به حد حصار بنشست۱۴ هیچ نتوانست کردن. یک شب گرد حصار
می گشت، مردی را بگرفت از دربانان حصار، و به لشگرگاه خویش آورد و او را گفت: ملک این شهر چه مردی است و بدین زیرکی و هشیاری که از یک سال باز حیلت۱۵ می کنم و این حصار را نمی توانم گشاد؟

گفت: این ملک را هیچ دانایی نیست که وی سخت ابله شده است، و وی را بجز می خوردن کاری نیست و شب و روز مست باشد ولیکن او را دختری است که این تدبیر، وی همی کند و این حصار و سپاه را او همی دارد.
سمر گفت: به دل خود اندر که: تدبیری که زنان کنند آن کار آسان بود. آن مرد را گفت: آن دختر، شوی دارد گفت: نه سمر آن مرد را هدیه داد و گفت: مرا به تو حاجتی است که پیغامی از من به دختر رسانی.
مرد گفت: رواست. سمر گفت: تا یکی حقه۱۶ زرین بیاوردند و پر از یاقوت و مروارید و زمرد کرد، گفت بگیر و بدان دختر ده و او را بگوی که من از یمن به طلب تو آمده ام و مرا به پادشاهی بکار نیست. زیرا که همه خراسان و عجم مراست. باید که خود به زنی به من دهی و با من چهار تابوت زر است آن همه به تو فرستم و این شهر به پدرت بخشم. چون این کار برآید و تمام شود مگر مرا از وی یکی پسر آید و ملک عجم. چینستان او را باشد و من شب نخست این تابوتها به وی فرستم، پس آنگاه او را بخواهم.

آن مرد، همان شب به سمرقند درآمد،‌و این سخن با دختر بگفت دختر بدان قرار داد، و همه شب همان مرد را بازفرستاد و به اجابت کردن. و سخن بر آن بنهادند که فردا شب، آن تابوتها را بفرستد و به شب به شارستان۱۷ آید چنانکه کس نداند و سمرقند را چهار در بود بگفت: که کدام در شهر بگشایم.
و دیگر روز، سمر چهار هزار تابوت بیاورد و به هر تابوتی دو مرد اندر بنشاند با سلاح تمام، چون شب تاریک شد هر تابوتی را بر خری نهاده و بر هر تابوتی مردی را موکل کرد و با سلاح تمام به مقدار دوازده هزار مرد، به سمرقند اندر فرستاده و ایشان را بگفت من سپاه برنشانم و همه را کرداگرد حصار بپای کنم، چون شما به شهر اندر روید، سرهای تابوت را بگشایید و بیرون آیید و جرسها بزنید تا من بدانم و ـ هر مردی را جرسی داده بود ـ پس در حصار بگشایید تا ما درون آییم.

و چون نیم شب بود، رسول دختر فراز آمد، و آن تابوتها بر خران نهاده، در حصار آورد و سمر با سپاه بنشسته بود، چون به در حصار رسید، آن مردمان از تابوتها بیرون آمدند و جرسها را بزدند و در حصار بگشادند و سمر با سپاه به حصار اندر آمد، و شمشیر برآوردند. و تا به روز همی کشتند تا جوی خون برفت و ملک را بکشت و دخترش را بگرفت و یک سال آنجا بماند و در کتاب تسمیهالبلدان ایدون۱۸ است که سمرقند را آن وقت چنین خواندندی، و چینیان بودند آنجا در و کاغذ چینیان نهادند و سمر آن شهر با به نام خویش نهاد، به پارسی«سمرکند» و به ترکی «کندشهر» بود و به تازی «سمرقند» .

پس سمر، سپاه بکشید و به ترکستان و چینستان شد، حسان را یافت و به سه سال پیشتر ازو آنجا رسیده، و ملک بگرفته. پس هر دو آنجا ببودند و از آنجا به راه یمن به مغرب باز شدند . تبع به یمن باز شده بود و رسیدن به تبع به یمن آنوقت بود که چون سمر را به ری فرستاد و قباد را بکشت، و سمر از آنجا به سمرقند آمد، و پسر را به سوی دریا به چینستان فرستاد و یغفر را به

روم. و خواست که ملک عجم را بگیرد و به جای قباد نشیند، عجم گرد آمدند و انوشروان را بنشاندند و انوشروان با سپاه عجم آهنگ تبع کرد و تبع به یمن باز شد و حارث بن عمرو به شام شد و انوشروان منذربن نعمان الاکبر را بیاورد و ملک عرب را بدو داد و پادشاهی بر انوشروان راست بایستاد همه دشمنان اطراف را از مملکت خویش براند.
(تاریخ بلعمی، به تصحیح مرحوم محمدتقی بهار، جلد دوم، ص ۹۲۷- ۹۷۷)

۱- پیدا: آشکار.
۲- نریختی: نمی ریخت. یاء استمراری در آخر فعل.
۳- مزدک: مردی در زمان قباد پادشان ساسانی کیشی ارائه داد که گویند پیش از او کسی به نام زرتشت بونده از مردم فسای فارس که آیین مانوی داشت اصول آن را رواج داده بود قباد مذهب مزدک را پذیرفت اما در زمان انوشیروان، زرتشتیان و عیسویان از یک سو و مزدک و پیروانش از دیگر سو مجلس مباحثه ای تشکیل دادند و مزدکیان مغلوب شدند و سربازان انوشیروان، مزدک و پیروان او را از دم تیغ گذراندند (برای اطلاع بیشتر رجوع کنید اعلام معین ـ تاریخ سلطنت قباد و ظهور مزدک نوشته کریستین سن. ترجمه نصرالله فلسفی ۱۳۰۹ ـ تاریخ جنبش مزدکیان ترجمه دکتر جهانگیر فکری ارشاد.
۴- از دست وی بود. از جانب او منصوب شده بود.
۵- نعمان بن منذر: مکنی به ابوقابوس یا ابو قبیس، مشهورترین پادشاه حیره است.(۶۰۲- ۵۸۰م) که شهرت او بیشتر مدیون مدایح با هجاهای شاعران است(برای اطلاع بیشتر ر.ک: دائرهالمعارف فارسی)

۶- نشست: منظور قرارگاه و محل حکومت است.
۷- معنای جمله آنست که حدود حکومت تو را معین و آشکار سازم
۸- سواد: حومه
۹- حد نهاد: مرز او را تعیین کرد.
۱۰- نیسروره: واژه ای بدین صورت در فرهنگها نیامده است. در حاشیه متن تاریخ بلعمی نیز با توجه به ابهام این لغت نوشته شده است. کذا فی الاصل. (تاریخ طبری جلد دوم ص ۹۷۳)
۱۱- خطر: بزرگی
۱۲- هزیمت: شکست و فرار
۱۳- دریا نشستن: سوار کشتی شدن.
۱۴- معنای جمله. سمر یک سال آن دژ و قلعه را محاصره کرد اما نمی توانست آن را تصرف کند
۱۵- ازیک سال باز: ا زیک سال پیش تاکنون.
۱۶- حقه: جعبه جواهر.
۱۷- شارستان: شهرستان، هر چه در اندرون حصار یک شهر بود(معین)
۱۸- ایذون: این چینن.
سبک شناسی
۱- در تاریخ بلعمی تعداد لغات عربی ۱۵ در صد است.
۲- استعمال«پیدا کردن» به معنای «آشکار کردن»

۳- استعمال «ی» مانند خون نریختی، نکشتی، جنگ نکردی.
۴- استعمال «شدن» به معنای رفتن: «هیبت او ;بشد»
۵- استعمال ترکیب های دلپسند فارسی مانند «بی فرمان» «به ارزانی داشتن»، «بپراکندند»
۶- از به کار بردن بعضی کلمات عربی ناگزیر بوده است چون آن واژه به معنای خاص مورد نیاز مستعمل بوده است مانند کلمه «حد» در جمله: «قباد حارث را حد نهاد» و مانند کلمه «سواد» به معنای حومه و اطراف شهر.
۷- استعمال فعل به صورت وجه مصدری: «من ایشان را نگاه نتوانم داشتن».

۸- به کار بردن «چنین و چنین» به جای «چنین و چنان» که در اغالب متون کهن چنین است.
۹- به کار بردن دو حرف اضافه برای یک متمم: « ملک به حصار اندر شد.»
۱۰- استعمال پیشوند «همی» برای افعال استمراری: «همی دارد».
۱۱- به کار بردن «ایدون» به معنای «این چنین».
۱۲- استعمال حرف«ب» در اول فعل به معنای استمرار: هر دو آنجا ببودند».
۱۳- استعمال «راست بایستاد» به جای «مستقر شد».

مقدمه شاهنامه ابو منصوری

ابو منصوری

مقدمه شاهنامه ابو منصوری۱

سپاس و آفرین خذای۱ را که این جهان و آن جهان را آفریذ و ما بندگان را اندر جهان پدیذار کرد و نیک اندیشان را و بدکرداران را پاذاش و پاذافره۳ برابر داشت و درود بر برگزیدگان و پاکان و دین داران باذ، خاصه بر بهترین خلق خذا محمد مصطفی ـ صلی الله علیه و سلم ـ بر اهل بیت و فرزندان. او باد.

آغاز کار شاهنامه از گرد آورنذه ۴ ابومنصور المعمری دستور۵ ابومنصور عبدالرزاق عبدالله فرخ۶
اول، ایذون۷ گوید درین نامه۸ که تا جهان بوذ، مردم۹ گرد دانش گشته اند، و سخن را بزرگ داشته و نیکوترین یاذگاری، سخن دانسته اند؛ چه اندرین جهان، مردم به دانش۱۰ بزرگوارتر و مایه دارتر. و چون مردم بدانست کز وی چیزی نماند پایذار، بذان کوشد تا نام او بماند و نشان او گسسته نشوذ، چه(چو) آباذانی و جایها استوار کردن و دلیری و شوخی۱۱و جان سپردن۱۲و دانایی بیرون آوردن مردمان را به ساختن کارهای نو آیین، چون شاه هندوان کلیله و دمنه و شاناق۱۳ و رام و رامین۱۴ بیرون آورد و مأمون پسر

هارون الرشید۱۵ منش پاذشاهان و همت مهتران داشت. یک روز با فرزانگان نشسته بوذ گفت: مردم بایذ مه تا اندرین جهان باشند۱۶ و توانایی دارند، بکوشند تا ازو، یاذگاری بُوذ تا پس از مرگ او، نامش زنده بُوَذ. عبدالله پسر مقفع۱۷ که دبیر او بوذ، گفتش که از کسری۱۸ انوشیروان، چیزی مانده است که از هیچ پاذشاه نمانده است.
مأمون گفت: چه ماند؟ گفت: نامه ای از هندوستان بیاورد آنکه برزویه طبیب۱۹ از هندوی به پهلوی۲۰ گرذانیذه بوذ تا نام او را زنده شذ میان جهانیان، و پانصذ خروار درهم هزینه کرد.
مأمون آن نامه بخواست و آن نامه بذید. فرموذ دبیر خویش را تا از زبان پهلوی به زبان تازی گردانیذ، پس امیر سعید نصربن احمد۲۱ این سخن بشنید خوش آمدش، دستور خویش را، خواجه بلعمی۲۲ بر آن داشت تا از زبان تازی به زبان پارسی گردانیذ تا این نامه به دست مردمان افتاذ و هر کسی۲۳ دست بذو اندر زذند و روذکی۲۴ را فرموذ تا به نظم آورد و کلیله و دمنه، اندر زبان خرد و بزرگ افتاذ و نام بذین زنده گشت و این نامه از و یاذگاری بماند پس چینیان، تصاویر اندر افزودند تا هر کسی را خوش آیذ دیذن و خواندن آن، پس امیر ابومنصور عبدالرزاق، مردی بوذ بافر و خویشکام۲۵ بوذ و با هنر و بزرگ منش بوذ اندر کامروایی و با دستگاهی تمام از پاذشاهی، و ساز مهتران و اندیشه بلند داشت و نژاذی بزرگ داشت به گوهر. و از تخم اسپهبدان ایران بوذ و کار کلیله و دمنه و نشان شاه خراسان نشینذ،‌خوش آمدش. از روزگار آرزو کرد تا او را نیز یاذگاری بوذ اندرن این جهان. پس دستور خویش ابومنصور المعمری را بفرموذ تا خذاوندان کتب را از دهقانان۲۶ و فرزانگان و جهان دیذگان از شهرها بیاورد و چاکر او ابومنصور المعمری به فرمان او نامه کرد۲۷;.

..و این را نام «شاهنامه» نهاذند تا خذاونذان دانش، اندرین نگاه کنند و فرهنگ شاهان. مهتران و فرزانگان و کار و ساز پادشاهی و نهاذ و رفتار ایشان و آیینهای نکو داذ و داوری و رای و راندن کار و سپاه آراستن و رزم کردن و شهر گشاذن و کین خواستن و شبیخون کردن و آزرم داشتن و خواستاری کردن. این همه را بذین نامه اندر بیایند;;
(هزاره فردوسی، مجموعه سخنرانیهای کنگره فردوسی در ۱۳۱۳ شمسی؛ مقاله: “مقدمه قدیم شاهنامه، به قلم علامه قزوینی” ، صص ۱۳۵- ۱۳۴)

۱- شاهنامه ابومنصور معمری از شاهنامه های منثور بوده است که قبل از شاهنامه فردوسی در سال ۳۴۶ هجری قمری نوشته شده است. پس از آنکه حکیم ابوالقاسم فردوسی به نظم شاهنامه همت گماشت شاهنامه هایی که پیش از او به نثر نوشته شده بود از اهمیت افتاد و دیگر استنساخ نشد. و تنها مقدمه شاهنامه ابومنصوری که در آغاز شاهنامه فردوسی بوسیله کاتبان نقل شده بود برجای مانده است برای اطلاع بیشتر در این خصوص رجوع شود به: هزاره فردوسی(مجموعه سخنرانیهای کنگره فردوسی در سال ۱۳۱۳ شمسی) صفحه ۱۵۱ مقاله علامه قزوینی.

۲- طبق قاعده اشتراک حرف دال و ذال در فارسی حرف «دال» خصوصاً در کنار مصوتهای بلند به صورت «ذال» گفته و نوشته می شده است مانند : خذا، آفریذ، پاذاش، ایذون و;.. این قاعده حتی در لغات عربی مستعمل در فارسی نیز تأثیر گذاشته است چنانکه در تلفظ عامه کلمه «خدمت» که عربی است نیز به صورت «خذمت» تلفظ شده است.
۳- پاذافره: پهلوی آن ptifrs (پاداش) مرکب از pati- frsa (جز اول پیشاوند است و جزء دوم به معنی پرسیدن) جمعاً به معنی بپرسیدن، بازخواست و مجازاً جزای کارهای بد(ر.ک: برهان قاطع با حواشی دکتر معین)
۴- گردآورنده: اسم مفعول (گردآورنده) به معنی فراهم کردن، استعمال «آوریدن» به جای «آوردن» معمول بود.
یکی مجمر آتش بیاورد باز
بگفت از بهشت آوریدم فراز
(گشتاسب نامه دقیقی، شاهنامه بروخی

م، ج۶، ص ۱۴۹۸) حاشیه دکتر معین
۵- دستور: پهلویdastwar(قاضی)، dastevar,dastar(قاضی، حاکم) و در فارسی به معنی وزیر و قاعده و قانون آمده است(ر.ک: برهان قاطع معین)
۶- این نام به صورت عبدالله بن فرخ زاد نیز آمده است.
۷- ایذون: ایذون، اینچنین.
۸- نامه: کتاب.
۹- مردم: در قدیم به صورت مفرد به کار می رفته است و امروز اسم جمع است.
۱۰- بدانش: به وسیله دانش.

۱۱- شوخی : گستاخی ، جسارت.
۱۲- جان سپردن: جانفشانی، جان بر کف نهادن.
۱۳- شاناق: از حکما و اطبای معروف هند به تصریح ابن ابی اُصیبعه یکی از کتب طبی او در سموم در عهد هارون الرشید برای یحیی بن خالد برمکی از هندی به فارسی ترجمه شد و مُراد از کتاب او که در متن، اشاره بدان شده، ظاهراً یکی از تألیفات غیر طبی او مثلاً «کتاب شاناق الهندی فی امر تدبیر الحرب و ما ینبغی للملک ان یتخذ من الرجال و فی امر الا ساروه و الطعام و السم» (الفهرست ۳۱۵) یا «کتاب شاناق الهندی فی الآداب، خمسه ابواب(ایضاً ۳۱۶) باید باشد. از سیاق عبارت متن که شاناق د ردیف کلیله و دمنه و رام و رامین ذکر شده، چنین می نماید که جامع این مقدمه«شاناق» را نام خود کتاب
می پنداشته نه نام مولف آن(قزوینی).
۱۴- رام و رامین: مراد حماسه ملی معروف هندوان موسوم به راماین Rmyana است که عبارتست از از منظومه مطولی به زبان سانسکریت مشتمل بر ۴۸۰۰۰ بیت در سرگذشت و وقایع و جنگهای یکی از پادشاهان موسوم به «رام» Rm و زن او به نام «سیته» sita تألیف یکی از شعرای قدیم هند موسوم به «والمیکی» Valmiki که از قرار مذکور در حدود قرن چهارم قبل از میلاد می زیسته است(قزوینی)
۱۵- هارون الرشید: پنجمین خلیفه عباسی که در سال ۱۷۰ هجری (۷۸۶) به خلافت بنشست. سه فرزند او امین و مأمون و معتصم نیز به خلافت رسیدند. (ر.ک: طبقات سلاطین ـ لین پول ـ ترجمه عباس اقبال).
۱۶- در این عبارت افعال «باشند» و «دارند» به صورت جمع برای «مردم» آورده شده است که با توجه به اینکه کلمه «مردم» مفرد بوده است شاید تصرف کاتبان دوره های بعد باشد چنانکه در جمله بعد فعل «بود» مفرد است نه جمع.

۱۷- عبدالله این مقفع: نام اصلیش روزبه (۱۴۲- ۱۰۶) هجری قمری از مشاهیر و نویسندگان ایرانی الاصل زبان عربی و مترجم معروف کتابهای پهلوی به عربی متولد عراق پدرش دادویه اهل جور(فیروزآباد) فارس و عامل خراج حجاج بن یوسف در عراق و فارس بود. گویند به سبب تعدی به مردم در گرفتن خراج به امر حجاج بر دستهای او چوب زده بودند و براثر آن انگشتهایش خشکیده و دستش لرزان شده بود به همین سبب به مقفع معروف شد.
عبدالله بن مقفع به جرم زندقه به قتل رسید از آثاری که از پهلوی به عربی ترجمه کرده است کلیله و دمنه و خدای نامه است. بعضی از کتب و رسائل ارسطو را در منطق نیز به عربی د

رآورد. از آثار دیگر او ادب الصغیر ، ادب الکبیر، الیتیمه(نقل به تلخیص از دائرهالمعارف فارسی مصاحب) با توجه به اینکه ابن مقفع به امر سفیان بن معاویه ی مهلبی حاکم بصره و در زمان منصور دومین خلیفه عباسی به قتل رسید در زمان مأمون(خلیفه هفتم عباسی) زنده نبوده است که دبیر او باشد. مرحوم دکتر معین نوشته است که وی نخست کاتب داوود بن عمر بن هنبره و سپس کاتب عیسی بن علی عم منصور بود(حاشیه برگزیده متون نثر فارسی، ص ۷)
۱۸- کسری: معرب خسرو، لقب شاهان ساسانی.
۱۹- برزویه طبیب: پزشکی که چون پهلوی و سنسکریت میدانست در زمان انوشیروان و به دستور بزرگمهر برای آوردن کتاب کلیه و دمنه به هندوستان رفت و کتاب را آورد و ترجه کرد و باب برزویه طبیب که به آغاز کلیه و دمنه افزوده شد وصف حال و اقدام اوست.
۲۰- هندوی :مراد سنسکریت است(حاشیه دکتر معین)
۲۱- نصربن احمد: منظور نصر ثانی پادشاه سامانی است که از ۳۰۱ تا ۳۳۱ هجری قمری سلطنت کرد ابوالفضل بلعمی وزیر او بود و رودکی شاعر بزرگ را می نواخت و اهل قلم و ادب را مورد حمایت قرار
می داد و تألیف و ترجمه کتب در زمان او رونقی بسزا یافت.
۲۲- خواجه بلعمی: منظور ابوالفضل بلعمی وزیر مشهور سامانیان است که فرزند او ابوعلی «امیرک» یا «بلعمی کوچک» خوانده اند.
۲۳- هر کسی: همه کس
۲۴- رودکی: ابوعبدالله جعفربن محمد رودکی شاعر بزرگ قرن سوم و چهارم(متوفی به سال ۳۲۹) او را استاد شاعران لقب داده اند. از اشعار کثیر او متأسفانه جز قطعات و ابیاتی پراکنده به جای نمانده است وی کلیله و دمنه را نیز به نظم آورد که جز چند بیت آن باقی نیست(ر.ک: دیوان رودکی با شرح و توضیح منوچهر دانش پژوه).
۲۵- خویش کام: حود پسند، خودسر (ناظم الاطباء)
۲۶- دهقان: دهگان، از ده + گان(پساوند اتصاف و دارندگی) dehikan معرب آن دهقان و مصدر جعلی «دهقنت» است. این کلمه به مالکان ایرانی و نجباnobleman(مینورسکی ۱۶۸) اطلاق می شد و آنان حافظ روایات سنن و ملی ایران بودند(ر.ک: برهان قاطع با حواشی دکتر معین)
۲۷- نامه کرد: کتاب نوشت.
سبک شناسی
۱- لغات فارسی فراوان است وعربی کم. لغت عربی چهار درصد
۲- استعمال دال فارسی = ذال.

۳- صفت مفعولی «گردآوریده» از ماده مضارع ساخته شده است.
۴- استعمال ایدون(اینچنین) .
۵- استعمال کلمات کهن چون: پادافره، شوخی (به معنی گستاخی) دستور (به معنی وزیر) «نامه» (به معنی کتاب)
۶- استعمال «اندر» بجای در
۷- استعمال ترکیبات فارسی پسندیده مانند : خویشکام (به معنی خودکامه و خودسر)
۸- کاربرد«خداوند» به معنای دارنده و صاحب مانند خداوندان کتب.
۹- به کار بردن «شهر گشادن» به جای کلمه عربی «فتح»

۱۰- به کار بردن فعل«کرد» به معنای نوشتن: «نامه کرد»
۱۱- استعمال دو حرف اضافه برای یک متمم: «بدین نامه اندر» .
۱۲- استعمال کلمه «مردم» هم به صورت اصلی و کهن آن که مفرد است برای «مردم» تصرف کاتبان در سده های بعد باشد)
۱۳- استعمال کلمه «پسر» به جای «ابن» عربی مانند: «عبدالله پسر مقفع».
۱۴- استعمال اضافه بنوت (با حذف «ابن» عربی) عبدالله فرخ (بجای عبدالله بن فرخ).

نخستین کتاب نثر قدیم

محمد سمرقندی

نخستین کتابی که از نثر قدیم به جای مانده

علامت دوستی خداوند ـ عزوجل ـ و دلیل صدق آن در فرمانها۱ خدای ـ عزوجل ـ تقصیر ناکردن است و سنت۲ رسول او را ـ صلی الله علیه و سلم ۳ ـ متابع بودن است و به همه حکمهاء خداوند ـ‌عزوجل ـ راضی باشیدن ۴ است مهربانی و شفقت کردن است.
ابراهیم خواص ـ قدس الله روحه ـ گوید در بادیه می شدم ۵ گرسنگی و تشنگی بر من غالب شد و راه گم کردم، ناگاه مردی پدید آمد و با من گفت: «چشم فراز کن۶ »فراز کردم خود را

به راه دیدم۷ پرسیدم: «تو کیستی؟» گفت: « من خضرم ۸ » گفتم: «این صحبت ۹ با تو از چه یافتم؟» گفت: «به نیکوی کردن با ما در خویش.»
در خبر است که عیسی ـ علیه السلام ـ مناجات کرد و گفت : «یا رب دوستی از دوستان خود به من نمای»
حق تعالی ـ فرمود: به فلان موضع رو، آنجا رفت، مردی دید در ویرانی افتاده گلیم بر پش

ت، آفتاب بر وی عمل کرده و سیاه شده، و از دنیا با وی چیزی نی ـ باز مناجات کرد: یا رب دوستی دیگر با من نمای»
خطاب رسید« به فلان موضع دیگر رو.» آنجا رفت، کوشکی دید بلند ودرگاهی عظیم. خادمان و حاجبان بر آن در ایستاده، به رسم ملوک او را در کوشک درآوردند با اعزاز و اکرام، و خوانی به رسم ملوک پیش او بنهادند و انواع طعامها.
دست باز کشید، خطاب رسید: «بخور که او دوست ماست»
گفت: «یا رب یک دوست بدان درویشی و یک دوست بدین توانگری؟» فرمان آمد که «یا عیسی، صلاح آن دوست و درویشی است؛ اگر توانگرش داریم، حال دل او به فساد آید، و صلاح این دوست در توانگری است، اگر او را درویش داریم، حال و دل او به فساد آید. من به احوال دلها، بندگان داناترم.»
(برگزیده نثر فارسی دوره های سامانیان و آل بویه فراهم آورده دکتر محمد معین، صص ۴-۲)
———————————–
پانوشت:
۱- در کلمه «فرمانها» حرف «ی» بدل از کسره به صورت مختصر «ء» نوشته شده است که در متون کهن نظایر فراوان دارد چنانکه امروزه هم درکلماتی چون «نامه»، «خامه» به همین صورت نوشته می شود. واضح است که واژه هایی چون: صحراء، بیضاء، حمراء، لغاتی عربی است و حرف آخر آنها همزه است.

۲- سنت راه و روش و عادت و به اصطلاح فقه آنچه پیغمبر و صحابه بر آن عمل کرده باشند(غیاث)
۳- صلی الله.. این جمله که جمله دعایی و معترضه است بعد از جمله اصلی آورده شده است. در تداول امروز اینگونه جمله ها در وسط جمله اصلی می آید.
۴- باشیدن. بجای «بودن» مستعمل بوده ر.ک: تذکرهالاولیاء چاپ لیدن، ج ۱ ص ۹۴، س ۲۲،‌نسخه (از مآخذ طبع تذکره‌الاولیاء) در مورد عبارت ج، ص ۱۱۵، س ۷، و س ۱۱، (همان کتاب)، و ر.ک: ترجمه تاریخ بخارا چاپ مدرس ص۹۴،‌و ص ۱۰۲(حاشیه دکتر معین)
۵- شدن: رفتن (همان)
۶- فراز کردن: بستن(همان).
۷- یعنی در راه (هدایت) دیدم.
۸- یکی از خصوصیات حضرت پیامبر، راهبری و راهنمایی گمشتگان است در رسیدن به سر منز

ل مقصود(آب حیات) حافظ فرموده:
گذار بر ظلمات است خضر راهی کو؟
مبادا کآتش محرومی، آب ما را ببرد
(حافظ خانلری، چاپ اول، ص ۲۵۰)
تو دستگیر شو ای خضر بی خجسته که من
پیاده می روم و همرهان سوارانند
(همان، ص ۳۸۰)
۹- صحبت: همنشینی
——————————
سبک شناسی

۱- در این کتاب با توجه به موضوع آن، فقهی و دینی است لغات عربی نسبتهً زیاد است بیست و پنج درصد.
۲- استعمال همزه(ء) بجای (ی): فرمانهاء، حکماء، دلهاء.
۳- استعمال مصدر از بن مضارع مانند باشیدن.
۴- تأخیر قید: گلیم بر پشت. با اعزاز و اکرام.

۵- ایجاز: خوانی;پیش او بنهادند و انواع طعامها (در سفره بود).
۶- تکرار واژه ها: دوست، دوست، داریم، داریم، حال دل، حال دل.

تمهیدات

عین القضاه همدانی

راه خدا در دل است و یک قدم است

ای عزیز هر چه مرد را به خدا رساند، اسلام است و هرچه مرد را از راه خدا بازدارد کفر است؛ و حقیقت آن است که مرد سالک، خود هرگز نه کفر باز پس گذارد و نه اسلام که کفر و اسلام دو حال است که از آن لابدّ است مادام که با خود باشی. اما چون از خود خلاص یافتی، کفر و ایمان اگر نیز تو را جویند در نیابند.
ای عزیز بدان که، راه خدا نه از جهت راست است و نه از جهت چپ، و نه بالا و نه زیر، و نه دور و نه نزدیک، راه خدا در دل است و یک قدم است. مگر از مصطفی علیه السلام نشنیده ای که او را پرسیدند: «خدا کجاست؟» گفت: «در دل بندگان خدا.» دل طلب کن که حج، حج دل است.
ای عزیز حج صورت، کار همه کس باشد؛ اما حج حقیقت نه کار هر کسی باشد. در راه حج زر و سیم باید فشاندن، در راه حق جان و دل باید فشاندن. این که را مسلم باشد؟ آن را که از بند جان برخیزد. جمال کعبه نه دیوارها و سنگ هاست که حاجیان بینند، جمال کعبه آن نور است که به صورت زیبا، در قیامت آید و شفاعت کند از بهر زایران خود.
ای عزیز، هرگز در عمر خود یک بار حج روح بزرگ کرده ای؟ مگر که

این نشنیده ای که بایزید بسطامی می آمد، شخصی را دید گفت:«کجا می روی؟» گفت: »به خانه ی خدای تعالی.» بایزید گفت: »چند درم داری؟» گفت: «هفت درم دارم.» گفت: «به من ده و هفت بار گرد من بگرد و زیارت کعبه کردی.» چه می شنوی!!!

محراب جهان،‌جمال رخساره ی ماست
سلطان جهان در دل بیچاه ی مـــــاست

شــور و شـــر و کفـــر و توحیـــد و یقیـــن
در گوشه ی دیده های خونخواره ی ماست

ای دوست جوابی دیگر بشنو: راه پیدا کردن واجب است؛ اما راه خدای تعالی در زمین نیست، بلکه در بهشت و عرش نیست؛ طریق الله در باطن توست؛ طالبان خدا او را در خود جویند، زیرا که او در دل باشد و دل در باطن ایشان باشد. تو را این عجب آید که هرچه در آسمان و زمین است، همه خدا در تو بیافریده است، و هر چه در لوح و قلم و بهشت آفریده است، مانند آن را در نهاد تو آفریده است؛ هر چه در عالم الهیست، عکس آن در جان پدید کرده است.

در هر فعلی و حرکتی در راه حج، سرّی و حقیقی باشد؛ اما کسی که بینا نباشد، خود نداند. طواف کعبه و سعی و احرام و ;..در همه احوال هاست. هنوز قالب نبود و کعبه نبود که روح ها به کعبه زیارت می کردند. دریغا که بشریت نمی گذارد که به کعبه ی ربوبیت رسیم! و بشریت نمی گذارد که ربوبیت، رخت بر صحرای صورت نهد! هر که نزد کعبه ی گل رود خود را ببیند و هر که به کعبه ی دل رود خدا را ببیند. ان شاءالله تعالی که به روزگار دریابی که چه گفته می شود! ان شاءالله که خدا ما را حج حقیقی روزی کند.

راماین

نقیب خان

راماین

در صفت دریا و عشق رام:
«دریا را چنان دیدند که از شتاب باد موج های او به آسمان می رفت و ساحلش ناپدید و بسیار عمیق و جانوران آبی در آن بی شمار بود و سرداران افواج میمونان در کنار آن دریای شور نشستند و دریا دیدند که ز ماهیان بزرگ پر و بسیار هولناک بود و آواز مهیب از وی می خاست. و پر از

«راچهسان»۱ بود و در وقت افزونی ماه افزون می شد و چنان می نمود که گویا عکس آسمانست و شعاع های ماه در آن بسیار افتاده و سوسماران آبی و ماهیان او را در شور آورده بودند و ماران هولناک بزرگ جثه در آن بسیار و از جواهر بسیار پرآراسته می نمود و به غایت عمیق، و زیبایی او بسیار و بسیار جوی های خرد و بزرگ بدو پیوسته بود و ازو به غایت دشواری می توان گذشت و بسیار فراخ بود و انواع نهنگان و ماران بزرگ و گوناگون در آن افتان و خیزان بودند و گرداب ها در آن افتاده، مانند خورشید می نمود و «دیوت ها» ۲ هولناک و مانند قعر زمین صعب قلب بود، آسمان مانند دریا و دریا مانند آسمان می نمود و در میان آسمان و دریا هیچ فرقی کرده نمی شد و آب به آسمان و آسمان به آب پیوسته و رنگ های گوناگون دریا و آسمان هر دو یکی شده بودند و از بس که ابرها آب می بارید و آب از دریا می برآمد هیچ فرقی در میان آن هردو نبود و دانسته نمی شد که کدام افزون تر است و جواهر در آن دریا بی حد بود و باد تند آن چنان از آن بر می خاست که گویا دریا به جانب آسمان خواهد جست و غلغله ی عظیم برمی آمد، سیلاب ها و موج ها و گرداب های بسیار در آن بود و از ماران و ماهیان سیاه و کبود پر بود;آن سپاه به کنار دریا قرار گرفت.
رام بالچمن ۳ گفت که: «هر اندوهی که هست بعد از مدتی دراز برطرف

می شود، اما من که «سیتا»۴ را یاد می کنم غم من هر روز زیاده می شود و نه مرا این غم است که «سیتا»‌از من دور افتاده است و نه این اندیشه است که او را کشته باشند، اما من همین فکر دارم که خوبی او روز به روز کم می شود.» پس رام گفت: «ای باد، تو از جایی که «سیتا» است بوز و خود را به بدن او رسان و پیش من بیا تا به بدن من نیز رسی و مساس بکنی و من به همین امیدواری زنده می مانم و از همین آرزو خوشحالم و شب و روز من از آتش عشق می سوزم و فراق «سیتا» افروزینه ی آن آتش و اندیشه ی او زبانه ی آن آتش است. از بس که یاد «سیتا» می کنم، چنین می دانم که من و سیتا هر دو در این زمین به یک جا خواب می کنیم و من به زندگی سیتا

زنده می مانم، چنان چه کشت شالی از رسیدن آب به کشتی دیگر که همسایه ی اوست نمناک می گردد و من بر دشمنان فیروزی یافته، «سیتا»‌را که میان او نازک و روی او مانند ماه تمام است، کی خواهم دید، چنان چه دولت روزافزون را می بینند»;.
;.صفت زیبایی «سیتا»:
«دهان سیتا» مانند نیلوفر است و دندان های زیبا و لب های خوب دارد، و کی باشد که خیل خیل «راچهستان» را گریزانیده، سیتا را ببینم. چنان چه بعد از برطرف شدن ابر سیاه، روشنی ماه دیده می شود؟ سیتا در اصل همین طور لاغر بود، حالا از اندیشه ی بسیار و ناخوردن چیزی بنا بر طالع

من بیشتر لاغر شده باشد، سیتا که در اصل لاغر بود حالا در میان راچهس زنان ۵ با وجود آن که من شوهر اویم، مانند بی شوهران نگاهبان خود را نمی دیده باشد، من این غم فراق سیتا را که خطرناک است، کی برطرف خواهم ساخت، چنان که جامه ی چرکین را دور می سازند؟» و رام دلاور به این طریق گریه و بی طاقتی می کرد، تا آن روز گذشت و آفتاب پنهان شد و رام که روش او مانند «اندر» ۶ حاکم مردمان و جدا از «سیتا» مانده بود،‌دریای شور را دیده به جهت سیتا دختر «جنگ» ۷ اندیشناک ماند;..

پانوشت:
۱- به سانسکریت به معنی دیو و پریان.
۲- از خدایان هند.
۳- رام و لچمن دو راجه زاده ی برادر.
۴- سیتا زن زیبای رام که در دست پریان گرفتار شده بود.
۵- یعنی زنان، عفریته ها.
۶- خدای جنگ نزد هندیان.
۷- «جنگ» پدر سیتا و یکی از راجگان هند بود

مرزبان نامه

اسپهبد مرزبان بن رستم

مرد سوار و جامه فروش

وقتی مردی جامه فروش رزمه ی جامه ۱ دربست وبر دوش نهاد تا به دیهی برد فروختن را.۲ اتفاقاً سواری با او همراه افتاد. مرد از کشیدن پشتواره ۳ به ستوه آمد و خستگی در او اثر کرد. به سوار گفت: «ای جوان مرد، اگر پشتواره ی من ساعتی در پیش گیری چندان که من بیاسایم، از قضیت کرم و فتوت دور نباشد.»۴ سوار گفت: «شک نیست که تخفیف کردن از متحملان بار کلفت، در میزان حسنات وزنی تمام دارد. و از آن به بهشت باقی توان رسید. ۵ اما این بارگیر ۶ من،دوش را تب هر روزه، جو نیافته است و تیمار به قاعده ندیده.»۷
در این میان خرگوشی برخاست، سوار اسب را در پی او برانگیخت و بدوانید. چون میدانی دو سه برفت، اندیشه کرد که: «اسبی چنین دارم، چرا جامه های آن مرد نستدم و از گوشه ای بیرون نرفتم؟» و الحق جامه فروش نیز از همین اندیشه خالی نبود که «اگر این سوار جامه های من برده بودی و دوانیده،۸ به گردش کجا

می رسیدی.» سوار به نزدیک او باز آمد و گفت: «هلا،۹ به من ده تا لحظه ای بیاسایی.» مرد جامه فروش گفت: «برو که آن چه تو اندیشیده ای من هم از آن غافل نبوده ام.»

پانوشت:
۱- رزمه ی جامه: بقچه ی رخت، بسته ی لباس
۲- فروختن را: برای فروختن
۳- پشتواره: کوله پشتی
۴- از قانون جوانمردی دور نیست.
۵- سبک کردن با رنج از رنجبران در ترازوی نیکوکاری ثواب فراوانی دارد و در نتیجه ی این کار می توان به بهشت جاودانی راه یافت.
۶- بارگیر: اسب بارکش
۷- ولی این مرکب من شب پیش به انداازه ی معمول جو نخورده و آن چنان که باید به او رسیدگی نشده
۸- دوانیده بودی: فرار می کرد

۹- هلا: یاالله، زودباش

زاغ و کبک نخجیر

نصرالله منشی

زاغ گفت کبک نخجیری ۱ با من همسایگی داشت و در میان به حکم مجاورت ۲ قواعد مصادقت مؤکّد گشته بود.۳ در این میان او را رغبتی افتاد و دراز کشید.۴ گمان بردم که هلاک شد. و پس از مدت دراز، خرگوشی بیامد و در مسکن او قرار گرفت و من در آن مخاصمتی نپیوستم. ۵ یک چندی بگذشت، کبک نخجیر باز رسید. چون خرگوشی را در خانه ی خود دید، رنجور شد و گفت: «جای بپرداز که از آن من است».۶ خرگوش جواب داد که «من صاحب قبضم؛۷ اگر حقی داری ثابت کن.» گفت: «جای از آن من است و حجت ها دارم» گفت: «لابد حکمی ۸ عدل باید که سخن هر دو جانب بشنود و بر مقتضای انصاف، کار دعوی به آخر رساند.» کبک نخجیر گفت که: «در این نزدیکی، بر لب آب گربه ای متعبد ۹ روزه دارد و شب نماز کند؛ هرگز خونی نریزد و ایذای ۱۰ حیوانی جایز نشمرد؛ و افطار او بر آب و گیاه، مقصور می باشد؛۱۱ قاضی از او عادل تر نخواهیم یافت؛ نزدیک او رویم تا کار ما فصل کند.» هر دو بدان راضی گشتند و من برای نظاره بر اثر ۱۲ ایشان رفتم. تا گربه ی روزه دار را ببینم و انصاف او در این حکم مشاهده کنم .
چندان که صایم الدهر ۱۳ چشم بر ایشان افکند، بر دو پای راست بایستاد و روی به محراب آورد، خرگوش نیک از آن شگفت نمودو و توقف کردند تا از نماز فارغ شد. تحیت ۱۴ به تواضع بگفتند و در خواستند که میان ایشان حکم باشد و خصومت خانه بر قضیت معدلیت به پایان رساند ۱۵ فرمود که: «صورت حال بازگویید.» چون بشنود، گفت: «پیری در من اثر کرده است و حواس خلل پذیرفته و گردش چرخ و حوادث دهر را این پیشه است، جوان را پیر می گرداند و پیر را ناچیز می کند، نزدیک تر آیید و سخن بلندتر گویید.» پیش تر رفتند و ذکر دعوی تازه گردانیدند. ۱۶

گفت:«واقف شدم و پیش از آن که روی به حکم آرم شما را نصیحتی خواهم کرد، اگر به گوش دل شنوید، ثمرات آن در این دنیا نصیب شما گردد و اگر بر وجه دیگر حمل افتد، من باری به نزدیک دیانت و مروت خویش معذور باشم. صواب آن است که هر دو تن حق طلبید که صاحب حق را مظفر باید شمرد، اگر چه حکم به خلاف هوای او نفاذ یابد. ۱۷ و طالب باطل را مخذول ۱۸ پنداشت، اگر چه حکم بر وفق مراد او رود. و عاقل باید که همت بر طلب خیر باقی مقصور دارد و عمر و جاه گیتی را به محل ابر تابستان و نزهت ۱۹ گلستان بی ثبات و دوام شمرد.
و خاص و عام و دور و نزدیک عالمیان را چون نفس خود، عزیز شناسد و هر چه در باب خویش نپسندد، در حق دیگران نپسندد. از این نمط ۲۰ دمدمه و افسون۲۱ بر ایشان
می دمید تا با او الف گرفتند ۲۲ و امن و فارغ بی تحرز۲۳ و تصون ۲۴ پیشتر رفتند به یک حمله هر دو را بگرفت و بکشت.

پانوشت:
۱- کبک نخجیر: دراج، کبک سیاه رنگ
۲- مجاورت: همسایگی
۳- راه و رسم دوستی استوار شده بود
۴- دراز کشید: طول کشید

۵- خصومتی نکردم، مانع او نشدم
۶- محل را خالی کن که به من تعلق دارد.
۷- ملک در دست من است، متصرفم.
۸- حَکَم: داور
۹- متعبد : بسیار عبادت کننده
۱۰- ایذا: آزار و اذیت
۱۱- افطارش منحصر است به آب و گیاه
۱۲- بر اثر: به دنبال
۱۳- صایم الدهر: کسی که همیشه روزه دار است.
۱۴- تحیت: درود و سلام گفتن
۱۵- تا موضوع دعوی خانه را بر مقتضای دادگری پایان بخشد.
۱۶- ادعای خود را تکرار کردند

۱۷- اگرچه حکم بر خلاف میل او اجرا شود.
۱۸- مخذول: خوار داشته شده، بدبخت،‌منفور
۱۹- نزهت: خرمی، سرسبزی
۲۰- نمط: روش
۲۱- افسون کلماتی که جادوگر هنگام جادوگری بر زبان جاری کند، ح

یله و تزویر
۲۲- الف گرفتن: خو گرفتن، دوست گرفتن.
۲۳- تحرز: پرهیز کردن، خویشتن داری
۲۴- تصون: خود را حفظ کردن، خود را نگاه داشتن

سمک عیار

فرامرز بن الکاتب الارجانی

چون سمک از پیش خورشید شاه به شهر بازآمد از بهر طلب کردن بندیان ۱ در شهر به سرای دو برادران قصاب آمد. صابر و صملاد بودند. با ایشان بگفت که به چه کار به شهر
آمده ام و امشب بیرون خواهم رفتن، ایشان گفتند: «ما را با خود ببر تا در خدمت باشیم.»
سمک عیار گفت: «ای آزاد مردان، من به طلب سرخ ورد و دیگران می روم، باشد که از ایشان نشانی به دست آورم، یا آن کس که این کرده است. شما را چگونه توانم بردن؟ شما این جایگاه باشید. گوش با من دارید. اگر چنان که فردا چاشتگاه من آمدم نیک، و الا پیش خورشید شاه بروید و احوال بگویید تا او طالب من باشد، به مرده یا زنده.»
این بگفت و می بود تا شب درآمد. برخاست و بیرون آمد و پاره ای راه برفت. با خود گفت: «هر شب به راه بیراه می روم. امشب به راه راست خواهم رفت که از راه بیراه راست بر
نمی آید.» این بگفت و به راه راست برفت و نگاهداری می کرد تا به کوچه ای رسید و آوازی شنید. پنداشت که کسی چیزی می خواهد. تا به زیر دریچه ای رسید. آوازی شنید. زنی دید سر از دریچه بیرون کرده، گفت: «ای آزاد مرد، کجا می روی در این کوچه؟ مگر تو را بر جان خود رحمت نیست؟ از کردار سرخ کافر مگر خبر نداری؟»

سمک گفت:«ای زن، مردی غریبم و راه به هیچ مُقام نمی دانم و دروازه ها بسته است و من در شهر بازمانده ام. جوانمردی کن و مرا جایگاهی ده. نباید که مرا رنجی رسد.» زن بیامد و در بگشاد. سمک عیار گفت: «ای زن، سرخ کافر کیست؟ و کجا می باشد؟ و چرا مردم را از وی می باید گریخت؟»
زن گفت: «ای آزاد مرد، تو غریبی و نمی دانی. سرخ کافر مردی ناداشت است. عیار پیشه و ناپاک و شب رو، و تا این حادثه افتاد و سمک بر این ولایت آمد و این کارها کرد و دلارام را برد و زندان را بشکست و پسران کانون را ببرد. شاه سرخ کافر را بخواند و شفاعت کرد و دلخوشی داد و شهر به وی بسپرد و به سوگند او را به اطاعت آورد. اکنون در شهر می گردد و طلب سمک می کند و در این کوچه است و این دو سه شب که گذشت پنج تن را دیدم که گرفته بود و به سرای خویش می برد، که او را راه گذر در این کوچه است.»

سمک گفت: « ای مادر هیچ دانی که مُقام او کجاست.» زن گفت: «چون از این کوچه بیرون روی، دست راست از میان بازار بگذری. در میان بازار زرگران مقام اوست.» سمک عیار گفت: «ای مادر این سلیح ۲ من به امانت به خانه ی تو بنه، تا من به گوشه ای پنهان شوم، تا چون مرا ببیند و هیچ سلیح با من نباشد، هیچ نگوید.» زن گفت: «اگر خواهی تو در سرای من آرام گیر تا روز روشن شود و برو.» سمک عیار گفت: «سلاح بنهم و صداع۳ ببرم.» زن گفت: «روا باشد.»

سمک سلیح بنهاد و دشنه و کمند برگرفت و روی بر آن کوچه نهاد که زن نشان داده بود؛ و چنان بود که روز کانون باز خانه آمده بود و چند کس را به تهمت گرفته بود و آویخته بود. سمک آن دانسته بود که آن روز کانون بازآمده است. می آمد تا به بازار زرگران رسید. نگاه کرد شخصی دید چند مناره ای به دکان نشسته و کاردی به مقدار دو گز به دست گرفته و

می غرد و با خود چیزی می گفت که آواز پای سمک به گوش وی رسید. نعره ای زد و گفت: «تو کیستی؟ مگر مرا نمی شناسی؟ که چنین گستاخ وار می آیی؟ عظیم زهره ای داری!»
سمک به زبانی شکسنه جواب داد که: «ای پهلوان چرا نمی دانم؟ ولیکن از بهر آن آمده ام که از این قوم که کانون آویخته است، یکی خویش من است. زهره ندارم که او را به روز فرو گیرم . اکنون آمده ام که او را ببرم. اکنون ندانم که کجاست.» سرخ کافر گفت: «از آن جانب است در میان بازار.» سمک بازگشت و در گوشه ای بایستاد و در سرخ کافر نگاه می کرد و با خود می گفت: من با این چه توانم کردن؟ اگر مرا دستی بزند، بر زمین پخش کند. در اندیشه

می بود تا سرخ کافر در خواب شد. آواز خواب او به گوش سمک رسید. برخاست و گفت: «هرچه بادا باد. اگر مرا اجل رسیده است باز نتوانم داشت، و اگر نه، باشد که به مراد رسم.»
این با خود بگفت، و به بالای دکان آمد و دشنه برکشید و بزد بر کتف سرخ کافر. پنداشت که دشنه از سینه ی او بگذشت، که سرخ کافر از جای بجست و او را بگرفت و بر سر دست آورد تا بر زمین زند. دست سمک به گلوی سرخ کافر آمد بگرفت و بفشرد، چنان که مردی بدان قوت یازده گز بالا، از پای درآمد و بی هوش گشت.

سمک در وی جست و سبک دست و پای وی به کمند دربست و دهان وی بیاگند.۴ و به هزار رنج او را برداشت و روی به راه نهاد و به سرای زن آمد، که سلاح آن جا نهاده بود. او را به در خانه بیافکند و در بزد و گفت: «ای مادر آن امانت بازده.»
زن به زیر آمد و در بگشاد. شخصی دید چندِ مناره ای افتاده. گفت: «ای آزاد مرد این کیست؟»‌گفت:« ای مادر سرخ کافر است.» زن چون نام سرخ کافر بشنید از جای برآمد۵ و گفت: «این سرخ کافر که آورد؟ و کدام پهلوان او را چنین بربست؟» سمک گفت: « من آوردم.» گفت: «تو کیستی که چنین توانستی کردن؟» گفت: «منم سمک عیّار. »
چون زن نام سمک شنید از پای درافتاد و گفت: «ای جوان مرد در عالم من طلبکار توام. اکنون چون سرخ کافر را گرفتی بدان که پدر صابر و صملاد، خمار، مرا برادر است و امانتی به من سپرده است در آن وقت که تو از سرای وی برفتی.» گفت: «چون او را ببینی و از احوال او خبر یابی و مقام او بدانی این امانت به وی رسان.» سمک گفت: «ای مادر چیست؟» گفت: «صندوقی، ندانم در آن چیست؟»
سمک بخندید و گفت: «ای زن تو مرا مادری. خمار مرا پدر است.» نیک آمد. سلیح در پوشید

و سرخ کافر را بسته در آن خانه افکند. گفت: «او را نگاه دار تا من بروم و برادرزادگان تو را بیاورم تا مرا یاری دهند و سرخ کافر را ببرم که من طاقت او را ندارم.» زن گفت:«نباید که سرخ کافر را برود.» گفت: «ای مادر این کارد در دست گیر که من او را سخت بربسته ام که اگر این مرد بجنبد این کارد به وی زن تا بمیرد که روا باشد.»
سمک زن را بر وی موکًّل کرد و روی به راه نهاد تا به خانه ی دو برادر قصاب آمد. احوال بگفت که:« من سرخ کافر را بگرفتم و در خانه ی خواهر پدر شما بربسته ام. بیایید و یاری کنید تا او را به لشگرگاه برم که او را در این شهر نتوانم داشتن.»‌صابر و صملاد خرم شدند. گفتند: «ای پهلوان چگونه راه دانستی به سرای خواهر پدر ما؟» سمک احوال بگفت که: «یزدان کار راست برمی آورد و راه می نماید.»

پی نوشت:
۱- بندیان: زندانیان، اسیران
۲- سلیح: ممال سلاح، اسلحه
۳- صداع: دردسر
۴- دهان وی بیاگند: دهان او را بست
۵- از جای برآمد: خشمگین و عصبانی شد

جوامع الحکایات

محمد عوفی

جوامع الحکایات

در مذمّت اسراف و تبذیر

شک نیست که اسراف, مُبذَّرِ کنوزِ اموال و مخرَّبِ قصورِ اعمار ست و مرد مسرف, از فایده نعمت محروم بود و به وخامت عاقبت و ندامت, گرفتار. و نصّ قرآن, مر فرزندان آدم را در تناولِ طعام و محافظت غذا می‌فرماید: قوله- تعالی- «کُلُوا وَ اشَرُبوا وَ لا تُسِرفُو اِنَّهُ لا یُحِبُّ المُسرفین» و مصطفی- صلعم- فرموده است: «الاِقتصادُ نِصفُ العیش» و گفته‌اند: این حدیث در میانه گرفتن آن است که دخل چنان گیری که شاید و نتیجه دیگر آن است که خرج چنان کنی که باید.

و جماعتی که آفریدگار- سبحانه و تعالی- مرایشان را نعمتی فاخر, و مالی وافر کرامت فرموده است, ایشان مر آن اموال را به اسراف و تبذیر بر باد دادند, و به عاقبت جامِ مذلّت چشیدند و از آن اسراف, هیچ فایده ندیدند, و درین باب حکایاتی چند ایراد خواهد افتاد تا برهانِ این معنی و صدقِ آن دعوی, به حقیقت انجامد. بتوفیق الله و مشیّته.
حکایت ۱- آورده‌اند که ندیمی از ندمای امیرالمؤمنین مأمون, شبی در خدمت او سمری می‌گفت و از نظم و نثر در پیش وی دری می‌سفت. پس در اثنایِ آن گفت که: در همسایگیِ من مردی بود دیندارِ پرهیزگار, و کوتاه دستِ یزدان پرست. چون مدتِ حیاتش به آخر آمد, و اجل بر املِ او غالب شد, پسری جوان داشت و بی‌تجربه؛ او را پیش خود خواند و از هر نوعی او را وصیتها کرد و در اثنایِ آن گفت: ای جانِ پدر, آفریدگارِ عالم- جلّ جلاله- مرا مال و نعمتی داده است و من, آن را به رنج و سختی, حاصل کرده‌ام؛ و آسان آسان به تو می‌رسد؛ نمی‌باید که قدرِ آن ندانی و به نادانی آن را به باد دهی. جهد کن تا از اسراف کردن, دور باشی و از حریفانِ پیاله و نواله کرانه کنی.
و من یقین دانم که چنانکه من به عالم آخرت روم, جماعتی از ناهلان, گردِ تو در آیند و یارانِ بد, تو را به فسادها تحریض کنند و تمامت این مالِ تو تلف شود.
باری, از من قبول کن که اگر این همه ضیاع و متاع بفروشی, زینهار تا این خانه نفروشی که مردِ بی‌خانه چون سپری بود بی دسته. و اگر افلاسِ تو به نهایت رسد و نعمتِ تو سپری شود و دوست و رفیق, خصم شوند, زینهار تا خود را به سؤال بدنام نکنی؛ و در فلان خانه رسنی آویخته‌ام و کرسی نهاده, باید که در آنجا روی و حلقِ خود را در آن طناب کنی, و کرسی از زیر پایِ خود برون اندازی. چه مردن به از زیستن به دشمنکامی.
پدر, جوان را این وصیّت بکرد و به دارِ آخرت, رحلت کرد. پسر, چون از تعزیت پدر باز پرداخت, روی به خرج ِ اموال آورد, و در مدت اندک, تمامت آن مالها را تلف کرد و آنچه عروض و اقمشه بود جمله بفروخت, و جز خانه, مر وی را هیچ دیگر نماند. و کار فقرو فاقه و عُسرتِ او به درجه‌ای رسید که چند شبانروز گرسنه بماند و هیچ کس او را طعامی نمی‌داد.

پس وصیّت پدرش, یاد آمد. برفت در آن خانه که رسن آویخته بود و کرسی نهاده. بیجاره از غایتِ اضطرار به استقبالِ مرگ باز شد و در آن خانه شد و رسنی دید از سقف معلّق و کرسی در زیر آنه بنهاد و حیات را وداع کرد و بر کرسی شد و رسن را در حلقِ خود انداخت, و کرسی را به قوّت پای, دور انداخت. از گرانی جُثّه او, تیرِ آن خانه بشکست و ده هزار دینار سرخ از میان تیر بیرون افتاد.
چون جوان, آن زر بدید, بغایت شادمان شد, و دانست که غرضَ پدر وی از آن وصیّت, آن بوده است که بعد از آنکه جامِ مذّلت, تجرّع کرده باشد, چون زر بیابد, دانسته خرج کند.
پس, جوان دو رکعت نماز بگزارد و آن زرها به آهستگی در تصرّف آورد و اسبابِ نیکو بخرید و زند

گانی میانه آغاز کرد و از آن واقعه, از خوابِ غفلت بیدار شد و بغایتی متنبّه گشت که حکیمِ روزگار شد.
و فایده این حکایت آن است که مرد مُسرِف, آنگه از خواب بیدار شود که مال از دست بداده باشد و از پای در آمده بُود.
(جوامع الحکایات و لوامع الروایات عوفی, مقابله و تصحیح دکتر امیربانو مصفا, دکتر مظاهر مصفا,
جزءِ دوم از قسم سوم, ص ۴۶۲- ۴۵۸)

۱- مُبذّرِ کنوز اموال : پریشان کننده گنجهای دارائیها.
۲- مُخَرَّب قصور اعمار : ویران کننده کاخ‌های زندگانی‌ها.
۳- «کُلُوا وَ اشَرُبوا … » : بخورید و بیاشامید ولی اسراف مکنید چرا که او اسرافکاران را دوست ندارد (اعراف ۷/۳۱ ترجمه خرّمشاهی).
۴- «الاِقتَصاد … » : میانه‌روی نیمی از زندگانی خوش است.
۵- در میانه گرفتن : میانه‌روی, اقتصاد.
۶- سمر : افسانه, داستان.
۷- نواله : لقمه خوراکی.
۸- تحریض : انگیزش, تحریک.
۹- ضیاع : جمع ضیعه, خواسته‌ها (زمین و آب و درخت) معین.
۱۰- سؤال : خواستن, گدایی.
۱۱- خانه : اطاق.
۱۲- اقمشه : جمع قماش, متاع, کالا.
۱۳- تجرّع : جرعه جرعه نوشیدن.

———————————————
سبک شناسی
جوامع‌الحکایات از کتب اوایل قرن هفتم است که همانند دیگر کتابهای این سده, آثار نثر سده‌های نخستین ادب فارسی, کمتر در آن دیده می‌شود. این کتاب که مجموعه حکایات گوناگون است که عوفی از منابع مختلف گرد آورده است, از کتب منثوری است که شیوه و سبک نثر در آن یکدست نست. مرحوم بهار معتقد است که چون عوفی در تألیف این کتاب ناگزیر به استفاده از منابع مختلف داستانی بوده است نثر او تحت تأثیر کتب گوناگون, متغیر گشته است عامل دیگر در اینکه در بعضی موارد نثر او ساده‌تر و کم‌تکلّف است آنست که داستان‌نویس به هر حال توجه دارد که خواننده اثر او از هر گروه و طبقه‌ای خواهد بود که در سنین مختلف و با اطلاعات و معلومات کم یا زیاد, خواننده

کتاب او خواهند بود و طبعاً همین اندیشه, او را به ساده‌نویسی سوق خواهد داد, همانطور که توجه به نثرهای مصنوع و اندیشه اینکه با ساده‌نویسی به کم‌اطلاعی منسوب نشود, او را به سوی تصنع و تکلّف,- که لازمه نثر ادوار کهن محسوب می‌شد- می‌کشاند.
نثر جوامع‌الحکایات مانند دیگر متون آن روزگار از آیات و احادیث در ضمن حکایت و داستان بهره‌مند است. از اشعار فارسی و عربی نیز برای تنّوع کلام می‌آورد.
عوفی در انتخاب مطالب تبحّر و حسن نظر دارد و در هر دو کتاب بزرگ خود یعنی جوامع‌الحکای

ات و تذکره لبا‌ب‌الالباب از بهترین حکایات و بهترین اشعار شعرا برگزیده است.
شماره لغات عربی در حدود پنجاه درصد است.

عتبه الکتبه

اتابک جوینی

تقلید۱ قضاء طوس

ان الله یأمرکم ان تؤدو الامانات الی اهلها و اذا حکمتم بین الناس ان تحکموا بالعدل ان الله۲ نعما یعظکم به ان الله کان سمیعا بصیراً ۳
تا رایت دولت ما به حول و قوت ایزد تبارک و تعالی در ممالک جهان افروخته گشته ست و به تأیید و تقدیر او عز و علا سایه همایون بر اقالیم عالم افگنده است و عنان حل و عقد ۴ و ابرام و نقص۵ امور مملکت بسیط روی زمین در قبضه اقتدار ما آمده و رقاب و اعناق۶ ملوک و سلاطین که در آفاق، شرقاً و غربا،ً براً و بحراً نشاندگان و صنایع رأی و فرمان ماند مذلل و مسخر اوامر و نواهی ما شده و همواره همت ما بر اتباع۷ فرمان آفریدگار سبحانه تعالی و تقدس در اصطناع۸ مستحقان و رعایت ذمم و حقوق ایشان از ائمه و قضاه و اهل بیوتات بر حسب اختلاف طبقات و تفاوت درجات مقصود

بودست و تقریر اعمال دینی که اساس دولت بدان مستحکم ماند بر کسانی که استحقاق و استعداد آن را داشته اند انتساباً و اکتساباً از لوازم دانسته ایم و مقاعد۹ و قواعد اعمال و احوال ملک و دولت را به انتهاج۱۰ این منهاج۱۱ و سلوک این طریق موکد و ممهد۱۲ دانسته و آلاء و نعماء۱۳ ایزدی را که هر روز آثار آن ظاهر ترست و آمداد۱۴ آن متظاهر از میامن و برکات آن شمرده و بین وسیلت و ذریعت۱۵، استمداد و استدامت نعم او عزوعلا کرده و مهمترین کارها به اجالت۱۶ رأی در تربیت آن فرمودن و عنایت به حفظ و حواشی و اطراف آن از خلل و خطل۱۷ مصروف گردانیدن شغل قضاء و حکومت۱۸ است که اشتمال آن بر مصالح خلق، پوشیده نیست و منتصب۱۹ در آن

منصب مرموق۲۰ و بر متحمل اعباء۲۱ آن امانت بزرگ، جر آن کس نتواند بود که او را در خاندان علم و شریعت و سداد طریقت عرقی عریق۲۲ باشد . اتصاف . اتسام۲۳ به مآثر و مفاخر دینی و دنیاوی از قد قدر او قاصر نیاید و اعتلاء رتبت او بر مراتب اتراب۲۴ و اضراب۲۵ اولاالباب مستنکر۲۶ نماید.
و چون گفته اند که: معنی ظلم وضع الشی فی غیرموضعه۲۷ است از قضیت این سخن لازم آید که: عدل وضع الشیء فی موضعه۲۸ باشد و ما از آفریننده جلت عظمته در تنفیذ احکام، میان خاص و عام به افاضت عدل مأموریم و به سپردن کار به کاردان و رسانیدن مستحق به رتبت استحقاق و تقویت او در آن مخاطب و منسوب.
و معلوم است که امیر اجل جلال الدین ادام الله تأییده قضاء و لایت طوس و مضافات آن را میراث دارای مستحق است و مدتی مدید به فرمان ما ملایس۲۹ و مباشر آن بودست و آثار جمیل نموده و در دولت به وسایل و شوافع۳۰ موروث و مکتسب متوسل و متصل است و به علم و عفاف که مقتضی و موجب تقلید امور دینی باشد متجلی و متوشح۳۱
بر قضیت۳۲ این مقدمات و سوابق صفات، رأی چنان دید که بعد از استخارات۳۳ قضاء ولایت طوس به جملگی از سر طوس تا پای طوس به وی ارزانی داشتیم و این شغل بزرگ و مهم نازک بر وی مقرر فرمودیم و او را مقلد۳۴ و متکلف آن گردانیدیم و زمام آن امانت جسیم ودیعت عظیم به دست شهامت و دیانت و کمال علم و عفت او دادیم و می فرمایم تا مراقبت و اتقاء۳۵ جانب ایزد تعالی حلیت احوال و عهده حصول آمال خویش اسزد عاجلاً و اجلاً۳۶ و استصحاب۳۷ صنع لطیف و فضل عمیم او عز شأنه و عم احسانه۳۸ درآنجا طلبد و مقاصد به وسیلت تقوی و ثبات قدم بر سنن هدی کند «ان الله مع الذین اتقوا و الذین هم محسنون۳۹» و نصوص قرآن مجید را که: «لا یأتیه الباطل من بین یدیه و لا من خلفه تنزیل من حکیم حمید۴۰» در فصل خصومات متقدی دارد. و به اخبار سید المرسلین ـ صلوات الله علیه که تلو۴۱ کلام رب العزه است و می گوید عز من قاتل۴۲: «ما اتاکم الرسول فخذوه و ما نهیکم عنه فانتهوا۴۳;;» و مقتدی و مهتدی باشد و جملگی دقایق و رسوم آداب قضا را که از توصیف بدان مستغنی گشته است مرعی دارد و از معطن۴۴و مغمز۴۵ اجتناب نماید انشاالله تعالی.
(عتبه الکتبه منخب الدین جوینی، به تصحیح علامه قزوینی و عباس اقبال، ص ۶۶- ۶۴)

پانوشت:
۱- تقلید: در گردن کردن کار (لغت نامه)
۲- «ان الله;» آیه ۵۸ از سوره نساء در متن کتاب «ان الله»وسط آیه افتاده است
۳- «ان الله ;» همانا خداوند فرمانتان دهد که بازگزدانید سپرده ها را به اهل آنها و اگر داوری کنید میان مردم آنکه داوری کنید به داد، چه خوب است آنچه اندرز دهد شما را بدان. همانا خداوند است شنونده بینا (نساء ۴/۵۸ ترجمه معزی)
۴- حل و عقد: گشاد و بست (کارها)
۵- ابرام و نقص: محکم کردن و شکستن
۶- رقاب اعناق: هر دو به معنی گردنها.
۷- اتباع: پیروی
۸- اصطناع: برگزیدن، بر کشیدن.
۹- مقاعد: جمع مقعد، مکانهای قرار گرفتن (معین)
۱۰- انتهاج: راه جستن (معین)
۱۱- منهاج:‌راه پیدا و گشاده (معین)
۱۲- ممهد: آماده شده
۱۳- آلاء و نعماء: آلاء جمع الی به معنی نیکی و نعماء به معنای نعمت و احسان

۱۴- اَمداد: جمع مدد افواجی که پی در پی برسند (لغت نامه)
۱۵- ذریعت: دست آویز
۱۶- اجالت: گردانیدن: برگردانیدن (لغت نامه)
۱۷- خطل: سستی
۱۸- حکومت: قضاوت

۱۹- منتصب: برقرار گردنده(معین)
۲۰- منصب مرموق: شغل مورد نظر
۲۱- اعباء: جمع عبî، تحمل سختی، بار
۲۲- عریق: آنکه او را رگی در کرم و در پستی باشد (لغت نامه) کریم یا لثیم در اینجا با توجه به سیاق عبارت «عرقی عریق» به معنای دارنده رگ کرامت است.
۲۳- اتسام: به چیزی نشان شدن (لغت نامه)
۲۴- اتراب:‌خاک آلوده شدن
۲۵- اضراب: سر افگندن و خاموش ماندن
۲۶- مستنکر: ناپسندیده
۲۷- «وضع الشی ;» قرار دادن چیزی نه درجای خویش
۲۸- «وضع شی فی موضعه»: قرار دادن چیزی درجای خویش
۲۹- ملابس: همراه، قراین، ملازم (لغت نامه)
۳۰- شوافع: جمع شافع و شافعه وسایل و وسائط (دهخدا)
۳۱- متوشح: مزین و آراسته
۳۲- فضیت: حکم
۳۳- استخارات: تفأل زدن
۳۴- متقلد: به عهده گیرنده
۳۵- اتقاء: پرهیز، تقوی
۳۶- عجلاً و اجلاً: در حال و آینده
۳۷- استصحاب: یاری خواستن
۳۸- «عز;» بزرگ است شأن و مرتبه او همگانی است بخشش و احسان او
۳۹- «ان الله ;;» بی گمان خداوند با پرهیزگاران و نیکوکاران است (نحل۱۶/۱۲۸ قرآن کریم با ترجمه بهاءالدین خرمشاهی)
۴۰- «لایأتیه ;» که در اکنون یا آینده اش باطل در آن [قرآن] راه نمی یابد فرو فرستاده ای از سوی [خداوند] فرزانه ستوده است (فصلت ۴۱/۴۲) ترجمه خرمشاهی
۴۱- تلو: پس رو چیزی (لغت نامه)
۴۲- عز من قاتل: (جمله فعلی دعایی) گرامی باد گوینده (در مورد خدا استعمال شود آنگاه که بخواهند کلام خداوندی را نقل کنند);معین
۴۳- «ما اتأکم ;..» و آنچه پیامبر شما را دهد آن را بپذیرند و آنچه شما را از آن بازدارد، از آن دست بردارید (قسمتی از آیه شماره ۷ سوره حشر ۵۹ ترجمه خرمشاهی)
۴۴- مطعن: بسیار طعن زننده به دشمن(معین)
۴۵- مغمز: غمازی، عیب جویی.

سبک شناسی

۱- کتاب «عتبه الکتبه» مجموعه نامه های دیوان سنجر است به قلم اتابک جوینی. که در قرن ششم هجری نوشته شده است معمولاً نثر نامه های سده های پیشین، مصنوع و دشوار بوده است و سببش آن بوده که دبیران و کاتبان، برای آنکه مرتبت فضیلت خود و دیوان رسائل امیر یا سلطان متبوع خود را نمایان سازند به نثر مصنوع و دشوار دست میازیده اند و چون دبیر طرف مقابل هم همین شیوه را ادامه می داد یا بر دشواری می افزود این مسابقه دشوار نویسی متداول
می گشت.
از جمله نثرهای دشوار مکاتیب، نامه های منتخب الدین جوینی است که تعداد لغات عربی آن به ۷۵ در صد می رسد و تنها در حدود ۲۵ درصد لغات، فارسی است.
۲- در این کتاب آورده لغات به صورت موازنه فراوان است مانند: «تأیید و تقدیر»، «شرقاً و غرباً»، «براً و بحراً» .
۳- استناد به آیات قرآنی و احادیث و جمله های بزرگان مکرر دیده می شود.
۴- کلمه های متقابل مانند «حل و عقد»، «ابرام و نقض»، «اوامر و نواهی» فراوان است.

عتبه الکتبه

اتابک جوینی

تقلید۱ قضاء طوس

ان الله یأمرکم ان تؤدو الامانات الی اهلها و اذا حکمتم بین الناس ان تحکموا بالعدل ان الله۲ نعما یعظکم به ان الله کان سمیعا بصیراً ۳
تا رایت دولت ما به حول و قوت ایزد تبارک و تعالی در ممالک جهان افروخته گشته ست و به تأیید و تقدیر او عزوعلا سایه همایون بر اقالیم عالم افگنده است و عنان حل و عقد۴ و ابرام و نقص۵ امور مملکت بسیط روی زمین در قبضه اقتدار ما آمده و رقاب و اعناق۶ ملوک و سلاطین که در آفاق، شرقاً و غربا،ً براً و بحراً نشاندگان و صنایع رأی و فرمان ماند مذلل و مسخر اوامر و نواهی ما شده و همواره همت ما بر اتباع۷ فرمان آفریدگار سبحانه تعالی و تقدس در اصطناع۸ مستحقان و رعایت ذمم و حقوق ایشان از ائمه و قضاه و اهل بیوتات بر حسب اختلاف طبقات و تفاوت درجات مقصود بودست و تقریر اعمال دینی که اساس دولت بدان مستحکم ماند بر کسانی که استحقاق و

استعداد آن را داشته اند انتساباً و اکتساباً از لوازم دانسته ایم و مقاعد۹ و قواعد اعمال و احوال ملک و دولت را به انتهاج۱۰ این منهاج۱۱ و سلوک این طریق موکد و ممهد۱۲ دانسته و آلاء و نعماء۱۳ ایزدی را که هر روز آثار آن ظاهر ترست و آمداد۱۴ آن متظاهر از میامن و برکات آن شمرده و بین وسیلت و ذریعت۱۵، استمداد و استدامت نعم او عزوعلا کرده و مهمترین کارها به اجالت۱۶ رأی در تربیت آن فرمودن و عنایت به حفظ و حواشی و اطراف آن از خلل و خطل۱۷ مصروف گردانیدن شغل قضاء و حکومت۱۸ است که اشتمال آن بر مصالح خلق، پوشیده نیست و منتصب۱۹ در آن

منصب مرموق۲۰ و بر متحمل اعباء۲۱ آن امانت بزرگ، جر آن کس نتواند بود که او را در خاندان علم و شریعت و سداد طریقت عرقی عریق۲۲ باشد . اتصاف . اتسام۲۳ به مآثر و مفاخر دینی و دنیاوی از قد قدر او قاصر نیاید و اعتلاء رتبت او بر مراتب اتراب۲۴ و اضراب۲۵ اولاالباب مستنکر۲۶ نماید.
و چون گفته اند که: معنی ظلم وضع الشی فی غیرموضعه۲۷ است از قضیت این سخن لازم آید که: عدل وضع الشیء فی موضعه۲۸ باشد و ما از آفریننده جلت عظمته در تنفیذ احکام، میان خاص و عام به افاضت عدل مأموریم و به سپردن کار به کاردان و رسانیدن مستحق به رتبت استحقاق و تقویت او در آن مخاطب و منسوب.
و معلوم است که امیر اجل جلال الدین ادام الله تأییده قضاء و لایت طوس و مضافات آن را میراث دارای مستحق است و مدتی مدید به فرمان ما ملایس۲۹ و مباشر آن بودست و آثار جمیل نموده و در دولت به وسایل و شوافع۳۰ موروث و مکتسب متوسل و متصل است و به علم و عفاف که مقتضی و موجب تقلید امور دینی باشد متجلی و متوشح۳۱
بر قضیت۳۲ این مقدمات و سوابق صفات، رأی چنان دید که بعد از استخارات۳۳ قضاء ولایت طوس به جملگی از سر طوس تا پای طوس به وی ارزانی داشتیم و این شغل بزرگ و مهم نازک بر وی مقرر فرمودیم و او را مقلد۳۴ و متکلف آن گردانیدیم و زمام آن امانت جسیم ودیعت عظیم به دست شهامت و دیانت و کمال علم و عفت او دادیم و می فرمایم تا مراقبت و اتقاء۳۵ جانب ایزد تعالی حلیت احوال و عهده حصول آمال خویش اسزد عاجلاً و اجلاً۳۶ و استصحاب۳۷ صنع لطیف و فضل

عمیم او عز شأنه و عم احسانه۳۸ درآنجا طلبد و مقاصد به وسیلت تقوی و ثبات قدم بر سنن هدی کند «ان الله مع الذین اتقوا و الذین هم محسنون۳۹» و نصوص قرآن مجید را که: «لا یأتیه الباطل من بین یدیه و لا من خلفه تنزیل من حکیم حمید۴۰» در فصل خصومات متقدی دارد. و به اخبار سید المرسلین ـ صلوات الله علیه که تلو۴۱ کلام رب العزه است و می گوید عز من قاتل۴۲: «ما اتاکم الرسول فخذوه و ما نهیکم عنه فانتهوا۴۳;;» و مقتدی و مهتدی باشد و جملگی دقایق و رسوم آداب قضا را که از توصیف بدان مستغنی گشته است مرعی دارد و از معطن۴۴و مغمز۴۵ اجتناب نماید انشاالله تعالی.
(عتبه الکتبه منخب الدین جوینی، به تصحیح علامه قزوینی و عباس اقبال، ص ۶۶- ۶۴)

پانوشت:
۱- تقلید: در گردن کردن کار (لغت نامه)
۲- «ان الله;» آیه ۵۸ از سوره نساء در متن کتاب «ان الله»وسط آیه افتاده است
۳- «ان الله ;» همانا خداوند فرمانتان دهد که بازگزدانید سپرده ها را به اهل آنها و اگر داوری کنید میان مردم آنکه داوری کنید به داد، چه خوب است آنچه اندرز دهد شما را بدان. همانا خداوند است شنونده بینا (نساء ۴/۵۸ ترجمه معزی)
۴- حل و عقد: گشاد و بست (کارها)
۵- ابرام و نقص: محکم کردن و شکستن
۶- رقاب اعناق: هر دو به معنی گردنها.
۷- اتباع: پیروی
۸- اصطناع: برگزیدن، بر کشیدن.

۹- مقاعد: جمع مقعد، مکانهای قرار گرفتن (معین)
۱۰- انتهاج: راه جستن (معین)
۱۱- منهاج:‌راه پیدا و گشاده (معین)
۱۲- ممهد: آماده شده
۱۳- آلاء و نعماء: آلاء جمع الی به معنی نیکی و نعماء به معنای نعمت و احسان
۱۴- اَمداد: جمع مدد افواجی که پی در پی برسند (لغت نامه)
۱۵- ذریعت: دست آویز

۱۶- اجالت: گردانیدن: برگردانیدن (لغت نامه)
۱۷- خطل: سستی
۱۸- حکومت: قضاوت
۱۹- منتصب: برقرار گردنده(معین)
۲۰- منصب مرموق: شغل مورد نظر
۲۱- اعباء: جمع عبî، تحمل سختی، بار
۲۲- عریق: آنکه او را رگی در کرم و در پستی باشد (لغت نامه) کریم یا لثیم در اینجا با توجه به سیاق عبارت «عرقی عریق» به معنای دارنده رگ کرامت است.
۲۳- اتسام: به چیزی نشان شدن (لغت نامه)
۲۴- اتراب:‌خاک آلوده شدن

۲۵- اضراب: سر افگندن و خاموش ماندن
۲۶- مستنکر: ناپسندیده
۲۷- «وضع الشی ;» قرار دادن چیزی نه درجای خویش
۲۸- «وضع شی فی موضعه»: قرار دادن چیزی درجای خویش
۲۹- ملابس: همراه، قراین، ملازم (لغت نامه)
۳۰- شوافع: جمع شافع و شافعه وسایل و وسائط (دهخدا)
۳۱- متوشح: مزین و آراسته
۳۲- فضیت: حکم
۳۳- استخارات: تفأل زدن
۳۴- متقلد: به عهده گیرنده
۳۵- اتقاء: پرهیز، تقوی
۳۶- عجلاً و اجلاً: در حال و آینده
۳۷- استصحاب: یاری خواستن
۳۸- «عز;» بزرگ است شأن و مرتبه او همگانی است بخشش و احسان او
۳۹- «ان الله ;;» بی گمان خداوند با پرهیزگاران و نیکوکاران است (نحل۱۶/۱۲۸ قرآن کریم با ترجمه بهاءالدین خرمشاهی)
۴۰- «لایأتیه ;» که در اکنون یا آینده اش باطل در آن [قرآن] راه نم

ی یابد فرو فرستاده ای از سوی [خداوند] فرزانه ستوده است (فصلت ۴۱/۴۲) ترجمه خرمشاهی
۴۱- تلو: پس رو چیزی (لغت نامه)
۴۲- عز من قاتل: (جمله فعلی دعایی) گرامی باد گوینده (در مورد خدا استعمال شود آنگاه که بخواهند کلام خداوندی را نقل کنند);معین
۴۳- «ما اتأکم ;..» و آنچه پیامبر شما را دهد آن را بپذیرند و آنچه شما را از آن بازدارد، از آن دست بردارید (قسمتی از آیه شماره ۷ سوره حشر ۵۹ ترجمه خرمشاهی)
۴۴- مطعن: بسیار طعن زننده به دشمن(معین)
۴۵- مغمز: غمازی، عیب جویی.

سبک شناسی
۱- کتاب «عتبه الکتبه» مجموعه نامه های دیوان سنجر است به قلم اتابک جوینی. که در قرن ششم هجری نوشته شده است معمولاً نثر نامه های سده های پیشین، مصنوع و دشوار بوده است و سببش آن بوده که دبیران و کاتبان، برای آنکه مرتبت فضیلت خود و دیوان رسائل امیر یا سلطان متبوع خود را نمایان سازند به نثر مصنوع و دشوار دست میازیده اند و چون دبیر طرف مقابل هم همین شیوه را ادامه می داد یا بر دشواری می افزود این مسابقه دشوار نویسی متداول
می گشت.

از جمله نثرهای دشوار مکاتیب، نامه های منتخب الدین جوینی است که تعداد لغات عربی آن به ۷۵ در صد می رسد و تنها در حدود ۲۵ درصد لغات، فارسی است.
۲- در این کتاب آورده لغات به صورت موازنه فراوان است مانند: «تأیید و تقدیر»، «شرقاً و غرباً»، «براً و بحراً» .
۳- استناد به آیات قرآنی و احادیث و جمله های بزرگان مکرر دیده می شود.
۴- کلمه های متقابل مانند «حل و عقد»، «ابرام و نقض»، «اوامر و نواهی» فراوان است.

  راهنمای خرید:
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.