مقاله در مورد گفتوگوهای قرن جدید
توجه : به همراه فایل word این محصول فایل پاورپوینت (PowerPoint) و اسلاید های آن به صورت هدیه ارائه خواهد شد
مقاله در مورد گفتوگوهای قرن جدید دارای ۳۴۷ صفحه می باشد و دارای تنظیمات در microsoft word می باشد و آماده پرینت یا چاپ است
فایل ورد مقاله در مورد گفتوگوهای قرن جدید کاملا فرمت بندی و تنظیم شده در استاندارد دانشگاه و مراکز دولتی می باشد.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل ورد می باشد و در فایل اصلی مقاله در مورد گفتوگوهای قرن جدید،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن مقاله در مورد گفتوگوهای قرن جدید :
باسمهتعالی
مقدمه مترجم
کتابی که پیش رودارید بخشی از سلسله بحثهای موضوعی است که تحت عنوان کلی«گفتوگوهای قرن جدید» ازسوی انتشارات دارالفکر لبنان منتشرمیشود. این مؤسسه ازچندی پیش با دعوت از اندیشمندان عرصه های مختلف علوم انسانی، موضوعات گوناگون این حوزه را مورد بحث وبررسی قرارداده وماحصل آنها را به چاپ رسانده است، بدین ترتیب که پس از تعیین موضوع ، پرسشهایی پیرامون آن مطرح شده ودراختیار دونفراز صاحبنظران که از دومنظر
متفاوت به موضوع مینگرند، قرار می گیرد. دو اندیشمند بدون آن که از نوشته های یکدیگر باخبر باشند، نظرات خود را در ابتدای کتاب مطرح میکنند. سپس می توانند دیدگاههای طرف مقابل را مطالعه کرده، آن رامورد نقد وبررسی قرار دهند. نقدهای هریک ازدو نویسنده نیزدرادامه کتاب درج شده است.
کتاب حاضر به موضوع زن، دین واخلاق می پردازد. بخش دوم و سوم کتاب نوشته خانم دکترنوال سعداوی است که ازحامیان سرسخت اندیشه «زن محوری» (فمینیسم) درجهان عرب میباشد. وی درسال ۱۹۵۵م.(۱۳۳۴ ش.) دررشتهپزشکی عمومی ازدانشگاه قاهره فارغ التحصیل شده ودوره تخصصی پزشکی را درسال ۱۹۶۵م.(۱۳۴۴ش.)در دانشگاه کلمبیای شهر نیویورک به پایان رسانده اند. به زبانهای انگلیسی و فرانسه تسلط داشته وکتابهای متعددی (اغلب با موضوع زن محوری) تالیف کرده اند که برخی ازآنها عبارتند از : زن و مسائل جنسی،مؤنث اصل است ، چهره عریان زن عرب(که به فارسی ترجمه و منتشر شده است) ، زن و کشمکشهای روحی،خاطرات یک پزشک زن، نبرد جدید پیرامون مساله زن و ;
در بخش اول و چهارم کتاب، نوشته های خانم دکتر هبه رؤوف عزت را می خوانیم. وی در سال ۱۹۶۵م. (۱۳۴۴ش.) در مصر متولد شده ودر سال ۱۹۹۲م.(۱۳۷۱ش.) در مقطع کارشناسی ارشد با رتبه ممتاز از دانشگاه قاهره فارغ التحصیل شده ودر ادامه، رساله دکترای خود را با موضوع «بررسی تحول مفهوم شهروندی از دیدگاه لیبرالیسم» به نگارش در آورده است. ایشان در دانشگاههای آکسفورد و وست منستر لندن سابقه تدریس داشته و در بسیاری از پژوهشهای انجام شده پیرامون موضوعات سیاسی ـ اجتماعی روز مشارکت نموده اند. همچنین کتب و مقالات متعددی به زبانهای عربی و انگلیسی از ایشان به چاپ رسیده است.
لازم به ذکر است که بخش اول و سوم متن اصلی کتاب فاقد پاورقی بوده وتوضیحات درج شده در پاورقی از مترجم است و نباید به نویسنده منسوب گردد.
امید است ترجمه این کتاب گامی در جهت آشنایی پژوهشگران میهن ما با اندیشه های صاحبنطران کشورهای عربی باشد.
مهدی سرحدی
۱۸فروردین۱۳۸۱
مقدمه ناشر
پس از سیزده دوره مباحث جنجال برانگیز در حوزه اندیشه, خط سیر این موضوعات به مسأله زن به عنوان یکی از محورهای اصلی در این حوزه کشیده شد. علت تأخیر در پرداختن به این موضوع, نه بیتوجهی و سهلانگاری, بلکه دشواریها و مشکلات موجود در روند نگارش، گردآوری و تنظیم مباحث بود.
امروزه نمیتوان توجه و اهمیت ملی, جهانی و بینالمللی را برای زنان نادیده گرفت، همچنان که نباید از مشکلاتی همچون محرومیتهای سیاسی، اجتماعی و تبعیض و تحقیرهایی که ز
نان از آن رنج میبرند، غافل شد.
مشکل زنان چیست؟ و ریشههای تاریخی و عوامل استمرار آن کدامند؟
دین! عرف! آداب و رسوم! عادتها؟!!
چه کسانی دین را که با ایجاد تحول و برای ایجاد تغییر آمده است, ساکن و بیاثر کردند؟ و چه کسانی عادتها, آداب, رسوم و عرف را تحمیل میکنند؟ آیا مردان که از حقوق کامل برخوردار هستند, این وظایف و تکالیف را بر زنان تحمیل میکنند و در جامعهای «مردسالار» بر زنان سخت میگیرند؟
آیا تفاوتهای بیولوژیک, موجب اختلاف میان زمینههای فعالیت زنان و مردان و برتری یافتن مرد بر زن گردیده است؟
آیا دین، موجب بدتر شدن موقعیت زنان شده یا به عکس, این دین است که عدل و انصاف را درباره زن اجرا کرده و با تبیین حقوق زنان، در ارتقاء جایگاه آنان مؤثر بوده و با تلاش برای رسیدن زن به حقوق خود، راه را برای رهاشدن او از نابرابریها و آزادی از قید و بندهای موجود هموار کرده است؟
چرا در افکار عمومی جوامع، زن منشأ فتنه و گناه و خطری برای دین و اخلاق تلقی میگردد و با وجود برابری و اشتراک زن و مرد در ارتکاب اشتباهات، مسؤولیت آن بیشتر برعهده زن گذارده میشود؟
بهرغم آن که ما عادت داریم مسائل را «یک بعدی» بنگریم؛ یا با دید کاملاً موافق و یا با نگاهی کاملاً مخالف, مؤسسهء دارالفکر در ارائه برنامههای فرهنگی خود، زمینه را بهطور همه جانبه, برای دو دیدگاه آماده کرده و به منظور دوری از تنش و جلوگیری از بروز واکنشهای لحظهای، تنها به آوردن یک نقد و تحلیل از هر یک از طرفین در هر مورد بسنده کرده است.
با وجود آن که هرکدام از طرفین بحث،بر موضع خود پافشاری کرده است و نتوانستهاند حتی یک گام به یکدیگر نزدیک شوند؛ اما دارالفکر معتقد است خوانندگان محترم به خوبی خواهند توانست هردو دیدگاه را بررسی کنند و قادر خواهند بود با چشمانی باز و بیطرفانه، نقاط ضعف و قوت هر یک را درک کرده و سپس به بررسی، تحلیل و قضاوت بنشینند.
«دارالفکر» عقیده دارد که خوانندگان از جایگاهی مهم
بر خوردارند، و داوران حقیقی هستند این مباحث در واقع, نوعی تمرین ذهنی است که به آنان تقدیم میشود و پیگیری این سلسله بحثها از سوی خوانندگان، مایه افتخار مؤسسه و نشانه پویایی و توانایی آن در خلق اندیشههای جدید است.
حکایت سلسله مباحث مؤسسه دارالفکر، جالب و در عینحال، مبهم و پیچیده است ؛ زیرا نویسنده باید متنی را نقد کند که آن را نخوانده است. ودرباره عقیده مخالفی اظهار نظر کند که خواننده بعداً از آن اطلاع خواهد یافت، اما تدوینکنندگان این سلسله مباحث تأکید دارند که نویسنده تا زمانی که نوشته خود را به مؤسسه تحویل نداده، از نوشتههای طرف مقابل باخبر نشود. پس از آن ، به از دو طرف امکان نقد و بررسی نظریات طرف مقابل و پاسخ به اشکالات داده میشود. آن گاه یک عنوان بسیار کلی در مقابل نویسنده قرار میدهند و با متانت تمام از او میخواهند که بنویسند!
خب … ! از کجا شروع کنیم؟ آیا قرار است که من، نماینده دیدگاه اسلام گرایان در این زمینه باشم و متنی بنویسم پر از آیات و روایات؛ یا این که از تاریخ شروع کنم؟ و یا شاید قرار است که من، برای نظریات مخالفی که هنوز آنها را نخواندهام، پاسخی تهیه کنم؟ ! در هر صورت، ما در رفع شبهات و دفاع از دیدگاههای اسلامی -که مورد هجوم برنامهریزی شده مخالفان قرار گرفته است- مهارت یافتهایم!
اما از کجا شروع کنیم …؟
توکل بر خدا!
اخلاق، دین … و انسان!
دغدغههای مسلمان امروز، تنها دغدغه خویشتن نیست؛ بلکه او درد زمان و رنج انسانیت در دوران خویش را بر دوش دارد.
یک مسلمان، تلاش میکند به آن مشکلات از منظر آیین اسلام نگریسته و بر مبنا و زمینه آن، پاسخهایی برای پرسشهای خود و جهانیان بیابد. رسالت اسلام پیامآور رحمت نه فقط برای مسلمانان، بلکه برای همه انسانهاست . جهان شمول بودن رسالت اسلام نیز از «انسانی» بودن آن سرچشمه میگیرد. بدین گونه اسلام، انسانیت انسان را مخاطب قرار میدهد و با آگاهی از ابعاد وجودی انسان، با او بر مبنای عزت و احترام رفتار میکند. بنابراین، مهم نیست که از کجا آغاز کنیم؛ از سؤال یا از جواب؟ و یا از بررسی تلاشهای دیگران برای پاسخگویی؟ (که روش من نیز
همین است) بلکه مهم آن است که به کجا و چه نتیجهای برسیم و چگونه با نگاهی فراگیر، اهداف و نتایج پاسخهای خود و دیگران را پیش بینی کنیم؟ زیرا ممکن است پاسخها در ظاهر قانعکننده و عقلانی به نظر برسند؛ اما وقتی در بوته آزمایش قرارگیرند، مشکلات بزرگتر و عمیقتری را به جود آورند. فقه آیندهنگر یا ناظر به غایات و نتایج ] کاربردی[، که همواره از دغدغههای فکری اندیشمندان مسلمان بوده است؛ بر اساس همین بینش، نظریه مقاصد شریعت بنا شده و تأثیر ا
ین دیدگاه در ابواب مختلف اصول فقه به چشم میخورد. فقهای دین، قاعده «سد زائع»*.یا نظر داشتن پیامدهای احتمالی فعل و به اصطلاح امروزی آن، «سناریوهای آینده» را بر همین اساس بنا نهاده اند؛ زیرا تفکر اسلامی تفکر توحیدی فراگیری است که ضمن شناخت کامل جزئیات و ایجاد اصولی برای رابطه میان آنها، از کلیات نیز غافل نمیشود.
نگرش اسلامی نسبت به یک موضوعی از بطن اصول و منابع اسلامی و بررسی تجربیات تاریخی سرچشمه میگیرد و نمودی متمایز با دیگر بینشهای دارد؛ اما گاهی این تمایز در مواجهه با دیگر نظریات و بازنگری دیدگاه اسلامی بیشتر، گویی آشکار میشود. در اندیشه یک مسلمان، جزئیاتی وجود دارد که به خوبی آنها را میشناسد، اما این جزئیات پراکنده هستند. تبادل نظر با آرا و نظریات مخالف یا متضاد، این جزئیات را در قالب دیدگاهی منسجم و در عین حال، نوین وامروزی مرتب میکند. اما این اختلاف و تضاد، بوجود آورنده یا انگیزه این انسجام نیست بلکه تنها عاملی است تا عناصر فکری موجود، در قالبی جدید و امروزی نمودار شوند. اندیشه انسان مسلمان، هرگز در یک دایره بسته نمیماند، و به داشتههای خود اکتفا نمی کند، بلکه به تبادل نظر آرای دیگران، می پردازد و در نهایت به یک اندیشه انسانی تبدیل میگردد که در پرتو شناخت خود و در برخورد با زندگی، جهان و مسائل اساسی هستی، دغدغه های تمامی انسانها را در نظر دارد.
پس از این مقدمه کوتاه، بجاست به موضوع اخلاق و دین بپردازیم و چگونگی برخورد به شدت تنگ نظرانه اندزشه غربی را در رویکرد سکولار آن بررسی کنیم.
بر کسی پوشیده نیست که سلطه کلیسا در جهان غرب با تبدیل شدن به یک استبداد دینی و سیاسی، روند پیشرفت علم و اندیشه را با چالش مواجه ساخت.
کلیسا با در اختیار داشتن قدرت، نفوذ و سرمایه و با تجارتی تحت عنوان «بخشش گناهان در برابر پول»!، دانشمندانی را که مخالف نظرش سخن میگفتند، محاکمه و مجازات میکرد. تا جاییکه در غرب شعار «جدایی دین از حکومت» برخاست و انسان غربی خواهان رهایی اندیشه از چنگال سلطه دینی و بازگرداندن ارزش و اعتبار از دست رفته فکر و اندیشه گردید. اما این جهتگیریها تنها با هدف جلوگیری از گسترش سلطه کلیسا صورت میگرفت و هرگز در صدد انکار پروردگار یا مخالفت با دین برنیامد.
«چارلز تیلور» استاد برجسته فلسفه اخلاق، در کتاب ارزشمند خود Sources of the self
۱ به این نکته اشاره دارد که بنیانگذاران روشنفکری، هرگز اندیشه انکار خداوند به ذهنشان خطور نکرده بود و به فکر انکار مطلق الوجود یا جهان بدون خداوند نیفتادند. همه هدف آنها در این خلاصه میشد که عقل واندیشه را در رویارویی با سلطه دینی، محوریت بخشند تا در برخورد با مسائل انسانی ـ اجتماعی، به جایآن که دین به تنهایی مشخصکننده معیارها و در اختیار گیرنده همه منابع معرفت باشد، اندیشه و عقل نیز مورد توجه قرار گیرد.
پرسش چارلز تیلور آن بود که در روند مدرنیسم، چه اتفاقی روی داد که عقل گرایی دینی ـ اگر تعبیر درستی باشد ـ به تدریج به عقل گرایی مادی و سپس عقل گرایی ضد دین تبدیل شد؟
این پرسش برای ما نیز حائز اهمیت است؛ زیرا عقل گرایی مادی، همه «من
ابع ذات» را به انسان بازمیگرداند و انسان را با چیزی خارج یا برتر از خود تفسیر میکند. به همین سبب چنین تفکری در ابتدا، «انسان محوری» (اومانیسم) نام گرفت. در این مکتب، «انسان» همان طور که منبع ذات و تکوین خود محسوب میشود، معیار سنجش اخلاق نیز هست و میزان مقبولیت آن بستگی به ارزیابی خود او دارد.
از طرفی، همانطور که اقتصاددان مشهور، « آدام اسمیت»، به وجود «دست پنهان بازار» معتقد بود و آن را عامل توازن بازار و هماهنگی منافع مادی افراد و در نهایت؛ موجب توازن اقتصادی به نفع همگان میدانست، معتقدان به مکتب اومانیسم هم بر این باورند که در حوزه مسائل اخلاقی نیز، یک «دست پنهان» وجود دارد که ارزشهای اخلاقی میان افراد بشر را هماهنگ میکند و یکپارچگی یا همگونی اخلاقی میان انسانها را در حوزه روابط آنها با جامعه و سیاست موجب میشود.
چارلز تیلور، در پاسخ به پرسش مذکور پیرامون سیر تحول مدرنیسم میگوید:
فیلسوف بزرگ مسیحی، «سنت آگوستین»، با طرح موضوع حلول نور الهی در انسان مادی، درحقیقت درها را به روی مکتب اصالت ذات گشود و همان گونه که خواهیم دید، موجب بروز نسبیتگرایی اخلاقی شد. در واقع با این تصور، نقطه اشتراک درونی میان بشر و خدا طرح شد که بیتردید تصوری مبتنی بر پایه های مسیحی در زمینه تجسد و حلول خدا در قالب بشر (عیسی) است.
پس از آن، اشخاصی چون دکارت، باور حلول را که مبتنی بر ایمان مسیحی بود، از ایمان جدا کردند و ارزشهای اخلاقی را بر مبنای بعد مادی انسان قرار دادند؛ زیرا انسان خود، به معیار اخلاق تبدیل شده بود و اگر هم این بعد درونی در ابتدا نشانههایی از ایمان و باورهای بهجا مانده از مسیحیت ـ که تا آن زمان هنوز در فرد و جامعه تأثیرگذار بودـ با خود همراه داشت، از میان رفتن نقش و تأثیر دین و رسیدن سکولاریسم به بالاترین درجات مادیگرایی باعث شد که همین نشانههای کمرنگ دینی نیز از آن گرفته شود. بدین ترتیب، روند سکولاریسم نه تنها دین را از حکومت و نیز از اندیشه جدا کرد، بلکه قداست دین و مسلمات آن را هم زیر سؤال برد. قداستی که در ابتدای مدرنیسم و مراحل آغازین شکلگیری سکولاریسم، از خدا به انسان منتقل شد؛ بعدها منشأ الهی و مطلق خود را از دست داد و به مفهومی خالی از محتوا تبدیل گردید و انسان به مثابه موجودی صرفاً «مادی» مطرح شد؛ بعد طبیعی و مادی او بر دیگر ابعاد وجودیاش غلبه یافت و او را تنها تابع قوانین حاکم بر ماده و طبیعت نمود، تا «نسبیتگرایی» حاکم شود. انسان با چنین ویژگیهایی معیار ارزشها و اخلاقیات شد.
اما از آن جا که انسان، موجودی بسیار پیچیده است و سکولاریسم مطلق نیز برنمیتابد، جریانهای مختلفی در میان اندیشمندان جوامع غربی به وجود آمد که در برابر موج ضد انسانی و سخت «سکولاریسم» قد علم کرد.
برای نمونه، یکی از اندیشمندان بزرگ بهنام زیگموند باومن که از منتقدان جریان مدرنیسم و پستمدرنیسم به شمار میآید، معتقد است که این جریانات در واقع انسان را نابود کرده اند. نسبیت گرایی، فردگرایی و نابودی بنیانهای خانواده، در کنار توسعه و گسترش شهرها و زندگی شهری موجب ایجاد فاصلههای اجتماعی میان افراد شده است. فاصلههایی که زمینه را برای بیرحمیها و بروز جنگهای جهانی فراهم کرده و نسلکشی و تصفیه نژادی در مراحل مختلف تاریخ معاصر، جزء لاینفک آن بوده است. مدرنیسم موجب شده است که مفهوم انسانیت، از جامعهای به هم پیوسته و منسجم، به جامعهای با «ارزشهای غیر اخلاقی» یا «اخلاق غیر ارزشی» سوق پیدا کند.([۱])
فیلسوف دیگری بهنام آلسدر مکاینتایر معتقد است که مدرنیسم و روشنگری، به عنوان روشی برای آزادی فرد و ارتقای جایگاه عقل، با شکست مواجه شده است. او در کتاب خود «در جستجوی فضیلت» میگوید: «مفهوم اصالت سود یا نفع گرایی که لیبرالیسم و مدرنیسم آن را تقویت کرده است، یک ارزشهای مشترک اخلاقی پیاده نکرده و فرد را به انجام وظایف خود در قبال جامعه سویق نمیدهد؛ بلکه با سست کردن بنیان خانواده و در نتیجه تنها شدن فرد، موجب میشود که انسان، فقط به حقوق فردی خود بیندیشد و با فراموش کردن وظایف و تکالیف خویش، تنها به دنبال منفعتطلبی و لذت خود باشد.»([۲])
از سوی دیگر، گروهی از اندیشمندان دینگرای غرب که به ارزیابی روند مدرنیسم پرداختهاند، معتقدند سکولاریسمی که غرب ابتدا آن را مطرح کرد، همان سکولاریسمی نیست که در انتها بدان رسید. در آغاز اتفاق نظر بر این بود که کلیسا از عرصه حکومت و سیاست دور شود، نه اینکه خود حکومت، در امور مربوط به دین دخالت کند و دین را ازتعیین معیارهای زندگی اجتماعی بازدارد. دولت مدرن، جایگزین کلیسا شد و دیری نپایید که کارکرد خانواده و کلسیا را تحت سلطه دستگاه
های اجرایی خود درآورد و موجب تضغیف بنیانهای آن شد. سپس هنگامی که ملتها در برابر پرسشهای اخلاقی در زمینه با موضوعات علمی و پزشکی قرار گرفتند، -زمینه هایی که مایه مباهات مدرنیسم بود- حکومت خود در مقام پاسخگویی به آنها برآمد و وظیفه خانواده و دین را تنها تشخیص (درست از نادرست در مسائل اخلاقی)، دانست.
استفان کارتر، استاد حقوق دانشگاه ییل معتقد است که در عرف جوامع سکولار، دین نه مرجع، که صرفاً یک انتخاب شخصی است. در عین حال این انتخاب نیز مورد نکوهش قرار میگیرد و حت
ی نادرست شمرده میشود، چرا که در نگرش سکولار به علوم اجتماعی، دین ساخته و پرداخته انسان برای رویارویی با واقعیتهایی است که نمی تواند با آنان به چالش پردازد و یا آنها هم داستان شود!!
کارتر دور شدن دین از عرصه زندگی اجتماعی و محدود شدن آن به حوزه انتخاب درونی شخص را نه فقط یک بحران اخلاقی، بلکه بحرانی برای دموکراسی میداند؛ نظامی که خود را با شعار و تحت لوای حکومت مردم جایگزین حکومت دینی برای دنیای غرب معرفی کرده است.
اما گویی این نکته فراموش کرده اند که همین «مردم»، جز در محدوده تعلقات، گرایشها، هویت و احساس مسئولیت در مقابل جمع؛ واکنشی از خود نشان نمی دهند و در اصل ارزشهای اخلاقی هستند که مبنای ایثار و از خودگذشتگی برای جامعه را تشکیل می دهند. اساس ارزشهای شهروندی در دنیای امروز نیز همین است. این نظام (شهروندی) تلاش میکند که از گرایشهای اولیه فردی به نفع مصالح شهروندی و ملی گذر کند. گویی همه فراموش کردهاند که مبنای شکلگیری یک گرایش ارزشی همین واحدهای اولیه اجتماعی ] مانند خانواده [ هستند که مدرنیسم، با شعار «آزادی فرد» برای نابودی آن تلاش کرده است و بدین ترتیب، دایره بستهای از «ناکامی» مدرن به وجود آورده که به بحران اخلاقی شدیدی منتهی گردیده است.۱
با حاکمیت اندیشه «نسبیتگرایی»، ابتداییترین زیربناهای دموکراسی شهروندی مورد تهدید قرار گرفت. بدون شک، این امر نه فقط در عرصه اخلاق، بلکه در همه ابعاد تأثیر شگرف داشت و این بهای سنگینی بود که جامعه برای مدرنیسم پرداخت. با وجود این ، هنوز برخی عقیده دارند این روند باید به همین صورت ادامه یابد، حتی اگر هزینه سنگینتری برای ادامه آن لازم باشد.
پراگماتیستها، همچون ریچارد رورتی (استاد برجسته فلسفه اثباتی در آمریکا و ادامهدهنده راه دیوئی، فیلسوف مشهور پراگماتیست)، سردمدار این گروه هستند. آنها معتقدند هر چقدر اندازه هزینه این کار سنگین باشد، باید ادامه یابد؛ زیرا مدرنیسم با محور قرار دادن فرد، او را منشأ «ذات» و منبع ارزشها قرار داده و حق انتخاب، او را از تأثیر و نفوذ ساختارهای سنتی و هر قدرت دیگری رها ساخته است و هر هزینه سنگینی در برابر این دستاورد، ناچیز است.۱ (حتی اگر به قیمت قربانی شدن انسانیت خود انسان باشد!)
با وجود بحرانهای آشکار مدرنیسم در حوزه اخلاق ایجاد کرده است، این عده
هنوز هم بدون نگرانی و دغدغه مرتب اصرار میکنند که باید سیاست، از دین و حتی از فلسفه جدا شود.]به نظر آنان[ هیچ مفهوم مطلقی و یا مافوقی وجود ندارد.
اما منقدان مدرنیسم و سکولاریسم معتقدند، اندیشه فردگرایی ـ که سردمداران مدرنیسم، سکولاریسم و نسبیت گرایی میخواهند به هر قیمت آن را رواج دهند- در اصول و اهداف خود دچارتحولات عمده گردیده است. دیگر، آن فردگراییِ و رمانتیک که مدرنیسم در ابتدا آن را تبلیغ میکرد و به فرد اطمینان کامل می داد که میتواند بر طبیعت و تاریخ سیطره پیدا کند و سرنوشت خود را تعیین کند، نیست؛ بلکه با سست شدن بنیانهای اجتماعی و عاطفی و از دست دادن منابع مافوق مادی- که به فرد قدرت و آرامش میبخشید- و بی رحمیهایی که از جانب ابزار سرمایه داری و بازار از یک سو و ابزار تکنولوژی و علم ازسوی دیگر به وجود آمد، انسان شکنندهتر و آسیبپذیرتر گشت. احساس ضعف و ناتوانی در تسلط بر جسم خویش و در برقراری ارتباط با جامعه که انسانهایی سودجو افراد آن را تشکیل میدهند- بر او چیره شد. بدین ترتیب، از خودبیگانگی جایگزین خود باوری گردید و نارسیسیم (خود شیفتگی) از هیمن روست که کریستوفی لاش (استاد برجسته آمریکایی در رته جمعه شناسی و یکی از منتقدان جوامع لیبرال) اذعان میدارد که نارسیسیم الزاماً به معنای خود پرستی نیست،بلکه توصیف انسان محصول مدرنیسم است که خود محوری پیشه کرده و درون گرا شده است (درونی که پائین ترین نفس انسانی است) انسانی که خود، معیار خویشتن خویش و ملاک ارزشی و اخلاق و هدف و غایت تمامی اقدامات منفعت طلبانه خود گردد، تنها به درون خویش توجه میکند و هیچ اعتنایی به خارج از این محدوده ندارد و بدین ترتیب، تبدیل به انسانی تک بعدی میگردد.
- q زن، اخلاق و دین
نحوه نگرش به مسأله زن، اخلاق و دین نیز از نگرش مذکور جدا نیست. روشها و راهکارهایی که با هدف آزادی زن مطرح شد، از همان زمینههای تفکر سکولار غرب نشأت گرفت و همگام با تحولات مدرنیسم، این نظریات نیز متحول شدند. جنبشهای رهاییبخش زنان درگذشته از بینش انسان محور در مراحل اولیه سکولاریسم گرفته بود که قداست را از ساحت خداوند به انسان انتقال داد.
البته در آن مرحله نشانه هایی از ارزشهای آیین مسیحیت نیز به چشم میخورد و تأکید بر آن بود که اندیشه برابری زن و مرد، حریم خانواده را محترم بشمارد؛ بدین معنا که این نهضت برای بیداری زنان باشد نه دشمنی با مردان؛ و زن باید در سازندگی و پیشبرد جامعه مشارکت کند و همان گونه که به تربیت فرزندان می پردازد، در سازندگی میهن نیز شرکت نماید.
اصطلاح فمینیسم (feminism).* در همین مرحله به وجود آمد و به «النسویه» یا «النسوانیه» و یا
«الانثویه» ترجمه شد. ترجمهای کاملاً تحتاللفظی که به هیچ وجه گویای سلطنت نیست و بوده و هیچکدام از مفاهیم پنهان در این اصطلاح را آشکار نمیکند. بهتر است ابعاد کلی و نهایی این اصطلاح را مشخص کنیم تا معنای ترکیبی و حقیقی آن آشکار گردد. برای این کار، ابتدا آن را در حوزه وسیعتری که ما آن را به نظریه حقوق نوین بررسی مینماییم. بسیاری از جنبشهای آزادیخواهانه غرب در دوران پسامدرن ـ که عصر برتری اشیاء، انکار اصل و محور، تلاش برای هنجار گریزی و نابودی همه معیارهای ثابت و کلی است ـ اندیشه مبارزه آن هم به شکل افراطی مطرح میکنند. از نظر آنان، همه چیز در حوزه قدرت و تاثر در مبارزه مستمر، مفهوم پیدا میکند و انسان، صرفا موجودی مادی است که میتوان او را با دیگر موجودات مادی اعم از حیوانات، گیاهان و اشیاء بی جان همانگونه که همه اشیاء، قابل مقایسه با یکریگر هستند. بدین ترتیب، چندین معیار اصلی ایجاد میگردد، یقین از بین میرود و همه چیز در چنگال تحول گرفتار میشود و به دنبال آن؛ حالتی از تعریف نشدگی، نامعین بودن و چند گانگی شدید به وجود میآید. بر این اساس، می توان هر چیز را بیرون از حوزه حدود و مفاهیم پیشین، تجربه کرد. (حتی اگر آن مفهوم پیشین، هویت مشترک انسانی در بستر تایخ باشد). در اینا اشکال جدیدی ازروابط میان انسان ها مطرح میشود که راه به تجربیات تاریخی انسان ندارد و میتواند به هر صورت ممکن، حتی بدون تفاوت با دیگر
عناصر مادی مطرح گردد.
از نگاه جنبش آزادی زنان، انسان یک موجود متمدن و مستقل از عالم ماده و طبیعت محسوب میشود که فقط میتواند در جامعه وجود داشته باشد و نمیتوان او را با پدیدههای مادی و طبیعی برابر دانست. بنابراین، جنبش آزادی زن به دنبالِ تحقق بخشی از عدالت واقعی در جامعه است (نه رسیدن به برابری کامل که در عمل غیرممکن است) ،تا زن به آن چه که یک انسان انت
ظار دارد، برسد و با دستیابی به حقوق مادی و معنوی عادلانه در برابر کاری که انجام میدهد خود را بازیابد. جنبش آزادی زن، عمدتا به دنبال آن است که زن به حقوق کامل خود ؛ اعم از حقوق سیاسی (شرکت در انتخابات و مشارکت در حکومت)، اجتماعی (حق طلاق و سرپرستی کودکان) و اقتصادی (برابری دستمزد زن و مرد)دست یابد.
مدعیان آزادی زن، گاهی از سخنان پیچیدهای بر زبان میآورند و به جای آنکه زن مادر یا عضویاز خانواده بدانند، او را انسانی مستقل از جامعه فرض میکردند و انسانیت او از دیدگاه اقتصادی و جسمانی (یا طبیعی و مادی) می نگرند، نه انسانی به معنای انسان. با وجود این هنوز هم مبنای مقایسه، همان بینش انسانی است که میان انسان و طبیعت، حد و مرزی قائل میشود و برای انسان وجودی انسانی با معیارها، مبانی و طبیعت مشترک فرض میکند. از اینرو، جنبش آزادی زن بسیاری از مفاهیم ثابت انسانی مرتبط با نقش زن در جامعه را دربردارد که از مهمترین این نقشها، «مادر بودن» است. بدین ترتیب، جنبش آزادی زنان در مسیر ارزشهای مشترک انسانی که با انسان در طول تاریخ بشری همراه او بوده است، حرکت میکند. ارزشهایی مانند خانواده که از مهمترین بنیادهای انسانی است و انسان به آن اهمیت میدهد و از طریق آن، جوهره خویش را شکل میدهد و هویت متمدن و اخلاقی کسب میکند و «زن»، ستون فقرات این نهاد را تشکیل میدهد. جنبش آزادی زنان نباید اندیشههای غیرممکن را مطرح نمی کند و به دام تجربهگرایی دائمی و بی انتهاـ که بر نقاط مشترک میان انسانها تکیه ندارد، حد و مرزی نمیشناسد و به قید و بندهای انسانی، اخلاقی و تاریخی معتقد نیست ـ گرفتار شود.
این، مبنای شکل گیری و پیشرفت جنبش آزادی زن و برخی از معیارهای ثابت آن میباشد. تا اواسط دهه شصت ]قرن گذشته[ میلادی، مبنای اصلی تفکر جنبشهای آزادی بخش غربی نیز همین بود. البته در کنار آن، اندیشههای سکولار افراطی نیز وجود داشت که از اوایل دهه پنجاه در آن دوران، در حاشیه قرار داشت و در جوامع علمی و دانشگاهی جایگاهی نداشت و تأثیر مهمی هم در ایجاد تحول جهانی و تغییر ساختار جوامع برای آن قابل تصور نبود. برخلاف امروز که صدای انسانیت در پس غوغای سکولاریسم پنهان شده و هجوم سرسختانه تفکر مادیگرایی، آن را به یک روش غالب جهانی تبدیل کرده است و اندیشه مسلط کردن تفک سرمایهداری و جهانی کردن آن را در سر میپروراند؛ تا بدون رقیب، بر بازارهای جهانی احاطه یابد و پس از سلطه یافتن بر مرزهای جغرافیایی و اراده رهبران منطقهای، هیچ نیروی معنوی و متحدی یارای مقاومت در برابر آن را
نداشته باشد.
در طول چهار دهه گذشته، کشتی تمدن غرب با تکیه بر کوه سکولاریسم، ساختار و جهت گیریهای آن را دچار تحول کرده است؛ به طوری که میانگین جامعه را به سکولارسیم در ابعاد مختلف افزایش داده و همراه با آن، ساختار جامعه و حتی خود انسان را نیز در سایه معیارهای مادی گرایانه و منافع اقتصادی، بازآفرینی کرده است. و این رویکرد، موجب سیطره رو به رشد ارزشهای مادی و «بیرونی» همچون موارد ذیل گردیده است:.*
– توجه به کسب در آمد و بی توجهی به بعد درونی زندگی؛
- – بزرگ جلوه دادن نقش سطحی زن (اشتغال و کسب درآمد) و بی توجهی به نقش اصلی و عمیق او (مادری)؛
– هزینه کردن ارزشهای اصیل اخلاقی و اجتماعی (مانند انسجام خانواده و تأمین نیازهای کودکان) برای رسیدن به تولید بیشتر؛
- – سیطره حکومت، رسانهها و تبلیغات بر عرصه زندگی درونی و رواج اندیشه اص
- الت لذت؛
- – کمرنگ شدن اهمیت احساس امنیت و آرامش روحی و درونی؛
– از میان رفتن ارزش اندیشه و مفاهیم معنوی، به اعتبار این که مادی و قابل سنجش
نیستند.
روند عقلگرایی و روشنگری مادی آنچنان گسترش پیدا کرد که همه ابعاد زندگی درونی و بیرونی انسانها را فراگرفت. تا آن جا که حتی در تعریف نیروی کار (Labour) نیز همین معیار را مبنا قرار داده است. «کار» را عملی میداند که شخص در برابر دستمزد نقدی معین و تابع قوانین عرضه و تقاضا انجام میدهد؛ به شرطیکه در زمره فعالیتهای اجتماعی باشد یا در نهایت برای زندگی اجتماعی مفید واقع شود. طبیعی است که نقش مادر در پرورش کودکان و انجام کارهای خانه از تعریف فوق فاصله دارد. این قبیل کارها قابل محاسبه دقیق نیستند و زن با صرف تمامی توان و توجه خود برای انجام آنها، نمی تواند دستمز واقعی خود را کسب کند. از طرفی، کسی نمیتواند بر کار آنان نظارت داشته باشد، زیرا زن در حوزه خصوصی زندگی به این کارها میپردازد. مادیگرایان تلاش میکردند به جای در نظر گرفتن ارزشهای غیر مادی و فداکارانه مادری و نظارتی زن در سطح جامعه و سیاست که مربوط به جنبه انسانی و عاطفی اوست، کار زن را محاسبه مادی کنند.
اینگونه بود که معیارهای اصیل انسانی با تأکیدی که بر امور باطنی و کیفی دارد، کمرنگ شد و معیارهای مادی که بر ظاهر و کمیت تکیه میکند، جای آن را گرفت. به عقیده ما، جنبش فیمینیسم – که استاد دکتر عبدالوهاب المسیری آن را «مرکزیت یافتن جنس مؤنث» ترجمه کردهاند۱ ـ در واقع تجلی و ظهور همین تحولات است.
زن که خود را محور و متکی به خویش دید، در مبارزه دائمی با مرد ـ که او هم خود را محور می دانست- بر آن بود تا حقیقت و ذات درونی خویش را هرگونه چارچوب اجتماعی به منحصه ظهور برساند. به عبارت دیگر، به تدریج جداسازی مقوله «زن» از آن چه در طول تاریخ بشر و در حوزه معیارهای انسانی برایش تعریف شده بود، آغاز گردید و مفهوم جدیدی جایگزین آن شد که آن هم «زن» نام داشت؛ اما از نظر محتوا کاملاً با گذشته متفاوت بود. بدین ترتیب جنبش «زن محوری» که در ابتدا به دنبال حقوق اجتماعی و انسانی زن بود، به حرکتی تبدیل شد که به ماهیت، ذات و جسم زن توجه میکرد؛ و از تلاش برای دستیابی به حقوق زن در جامعه انسانی، به یک نگرش انسان شناختی و جامعه شناختی تبدیل شد که به مسائلی مانند نقش زن در تاریخ و تأکید بر مؤنث بودن سمبلها و نشانههای مورد استفاده انسان در زبان، خط و اجتماع سرگرم شد؛ تا جاییکه حتی واژه تاریخ را هم که در زبان انگلیسی History نامیده میشود – و برخی افراد زیرک دریافتهاند که از ترکیب دو واژه His story (به معنای سرگذشت آن مرد) تشکیل شده است ـ تغییر دادند و آن را به Her story (به معنای سرگذشت آن زن) تبدیل کردند!
بدین ترتیب عشق، شفقت و ارزشهای مشترک انسانی جای خود را به تنازع محض داد، تنازعی که تنها در جزئیات با تضاد طبقاتی مارکسیستی یا تنازع بقای دارند و یا مبارزات نژادی سیاه پوستان و سفید پوستان (در دیدگاه نژاد پرستانه امپریالیسم غرب) تفاوت دارد. این نگرش، زمانی به اوج خود میرسد که جنس مؤنث تصمیم میگیرد به طور کامل از طرف مقابل (مذکر) روی بگرداند و بر خود تکیه نماید و جز خود، چیزی را نبیند. او به یک «زن تمام عیار» (super woman) تبدیل میشود و استقلال کامل خود را از مرد اعلام میدارد. این جاست که همجنسگرایی زنا
ن، به عنوان آخرین جلوه زن محوریِ غیرانسانی بروز میکند و پایان تاریخ را اعلام کند. کسی نمیداند که آیا پایان این جریان همینجاست یا این روند، باز هم ادامه خواهد یافت؟ تجربهگرایی بیحد و مرز در زبان، فرهنگ، تاریخ و روابط انسانها، مسألهای است که نهایت و پایانی نمیشناسد.
از سوی دیگر تکنولوژی، اسلحهای است که به اندیشه «زنمحوری» قدرت ادامه حیات داده است. وقتی تکنولوژی، امکان تولیدمثل مصنوعی را فراهم کرده و هم زمان، تمامی معیارهای اخلاقی را هم نادیده میگیرد، و حتی ریشهکن میکند، نتیجه آن میشود که زن بدون نیاز به ازدواج و حتی بدون احساس نیاز به داشتن رابطه با مرد، بتواند فرزند به دنیا بیاورد. آیا این، برای زنِ رهاشده از خانواده یک دستاورد است؟ یا شکستی برای بشریت و ظلمی در حق کودکی است که نمیتواند پدرش را بشناسد و تحت سرپرستی او زندگی کند؟
ریشهکن شدن بنیانهای اخلاقی و فروپاشی کانون خانواده (بر اثر عوامل متعدد سیاسی و اقتصادی) باعث ایجاد نوعی از همگسیختگی در ساختار اجتماعی غرب گردیده است که بازتابهای آن در روند جهانیسازی، به ما هم رسیده است.
دیگر هیچ رابطهای میان ازدواج، عشق، تولد فرزند و مسؤولیتپذیری وجود ندارد. زن و
مرد هر کدام میتوانند بدون آن که با طرف دیگر معاشرت کرده باشند، از طریق تلقیح مصنوعی یا اجاره رحم زوجهای دیگر، صاحب فرزند شوند و این فرایند هیچ شباهتی به خانواده ندارد. دو زن یا دو مرد و یا حتی گروهی از زنان و مردان با هم زندگی میکنند و روابط جنسی سیال و چندجانبه دارند. این همان دوگانگی جنسی (Bi-sexuality) است که زمینههای آن ظاهر شده و افراد منحرف را هم تحتتأثیر قرار داده است. بدین معنا که از دیدگاه آنان، مهم نیست که انسان با زن رابطه داشته باشد یا با مرد، زیرا نباید در انتخاب شریک جنسی، محدود فکر کرد! هرکس میخواه
د، مطابق با معیارها و هر کس هم نمیخواهد، به گونهای دیگر … مطابق با خواستهها و اختیار خود؛ و این یعنی اباحیگری و نسبیت کامل!
پرسش مهمی که در این جا مطرح میشود این است که آیا این روند به نفع زن است؟ اجازه بدهید پاسخ را از زبان خانم «ژرمن گریر» یکی از طلایــهداران نهضــت فیمینیـــسم در دوران معـــاصر بشنویم. او در کتــاب خود با نام «زن تمام عیار»۱ که در سال ۱۹۹۹ م. به چاپ رسید، خبر از وضعیتی میدهد که در آینده شاهد آن خواهیم بود. گریر یکی از برجستهترین مدعیان آزادی همه جانبه زن است که جسارت، آزادی مطلق و بیحد و مرز خود او، حتی در جوامع غربی نیز بحثانگیز میباشد. او در بررسی و تحلیل وضعیت زنان پس از گذشت سه دهه از انقلاب جنسی غرب اینگونه مینویسد:
«چشمانداز آینده مسائل جنسی در هزاره سوم میلادی، ظهور و گسترش «صنعت سکس»۲ است. ظهور این پدیده و گسترش ابعاد ظاهری و عملی (و سیاحتی و تبلیغاتی و …) آن، این بار نه به مفهوم ادامه سلطه مرد بر جسم زن، بلکه نشانه گریز مرد از زن و مسؤولیتهای خانواده خواهد بود؛ بدان معنا که مرد، دیگر رابطه بلندمدت را که زحمات و تبعات مختلفی را در بردارد، نمیخواهد و این مسأله از دهه شصت میلادی، یعنی از زمانی که زن آزادی پیدا کرد و مرد نیز (از مسؤولیت سرپرستی خانواده) رهایی یافت، آشکار گردیده است. اکنون ، مرد تنها جسم زن و کامجویی از او را میخواهد؛ بدون آن که به دنبال آن، فرزندی با مسؤولیتها و مشکلات مربوط به آن به وجود بیاید. در این میان، زن کننده اصلی است، دلیل این امر هم ظهور پدیدهای اجتماعی[۳] در غرب است که در سایه آزادی زن و مرد به وجود آمده، آن دو بدون پایبندی به ازدواج رسمی، با یکدیگر زندگی میکنند و یک یا چند فرزند به دنیا میآورند. پس از مدتی کوتاه یا طولانی، مرد دلزده میشود، اختلافاتی میان دو طرف بروز میکند و مرد تصمیم میگیرد که مادر بیچاره را ترک کند و او را در سرپرستی فرزندان و با کوله باری از مشکلات شخصی، اجتماعی و اقتصادی تنها بگذارد و افزون بر آن او را مواجه با فشارهای روحی و جسمی نماید. شاید این یکی از مهمترین عوامل روانی افزایش گرایش زنان به همجنس در جوامع غربی باشد، چراکه از نظر آنان، همجنسگرایی موجب تخلیه نیروی جنسی زن میشود، بدون آن که دخالت مرد در این میان موجب فقر، تجاوز، درد و رنج جدایی گردد.»
خانم گریر در کتاب خود، آمار و ارقام فراوانی را ذکر کرده که از آن جمله، آمار خانوادههای تکسرپرست در انگلستان است. در سال ۱۹۷۱ م . از هر دوازده خانواده، یک خانواده تک سرپرست بوده است. این نسبت در سال ۱۹۸۶ م. به یک هفتم در ۱۹۹۲ م. به یک پنجم افزایش پیدا کرد که در ۹۱ درصد موارد، سرپرست خانوادهها زنان بودهاند. ۳۵ درصد آنان، هرگز ازدواج نکرده و ۱۰ درصد آنان کمتر از بیست سال سن داشتهاند.۱
آیا این آمار و ارقام، خیالی است؟
پرسش مهمتر آن که، این آمار از نگاه یک شخص صاحب نظر و دقیق، نشانه چیست؟ سود یا زیان؟
بدون شک، افرادی مانند رورتی با افکار پراگماتیک خود، شانههایشان را بالا میاندازند و بر موضع خود پافشاری میکنند که «نمیتوان از مدرنیسم دست برداشت و باید به کاربرد روش تجربی ادامه داد». اتفاقاً رورتی در مقالهای با عنوان «دین، مانع گفتوگو» همین جملات را هم آورده است. باید از او پرسید:«آیا مدرنیسم که بر کاربرد روش تجربی ـ به هر قیمت ممکن ـ تأکید دارد، زمینه گفتوگوی واقعی را فراهم کرده است؟!»
- q روش تجربی در اخلاق و نظام اجتماعی
کلیدیترین واژه (از نگاه آنان) همین است: روش تجربی! حتی اگر آلت دست این تجربه بشریت، ارزشهای انسانی و کودکانی باشند که مادر آنها خواسته است بیپدر باشند. وقتی این امکان برای زن فراهم شده است که به آزمایشگاه رفته و با تعیین ویژگیهای دقیق کودک آینده خود (که معمولاً پوست روشن، چشم آبی، قد بلند و اندام قوی از آن جمله است)، برای بارور کردن خود اسپرم خریداری کند و آزمایشگاه هم تضمین داده است که صاحب اسپرم ناشناخته باقی بماند، نتیجه آن میشود که کودک در آینده هرگز نتواند آن مرد مجهول را که نیمی از ژنهایش متعلق به اوست، شناسایی کند. امروزه، هزاران و در آینده میلیونها کودک چنین وضعی خواهند داشت. در جوامع غربی، جز عدهای معدود، کسی خواهان توقف این روند نیست؛ زیرا تجدیدنظر در این روشها مستلزم بازنگری در سؤالهای اساسی و کلی بوده و آنها مایل نیستند این پرسشها، روند رو به جلوی تکنولوژی و مدرنیسم را با چالش مواجه کند.
در سایه این تحولات مدرن! اخلاق و ارزشهای اخلاقی حالت «ابداعی»۱ پیدا میکنند، چنآن که «جفریویکس» در کتابی با همین عنوان بیان نموده است. وی کتاب را به دوستش که بر اثر ایدز جان داده و دوست دیگری که با این بیماری دست به گریبان است، هدیه میکند!
این استاد دانشگاه در دفاع از انحرافات جنسی و اخلاقی، آن را از حقوق انسان و از اصول دموکراسی میداند، چرا که تعریف مدرنیسم، «داشتن آزادی مطلق در انتخاب» است و چیزی به عنوان ارزش اخلاقی وجود ندارد،۲ پس اگر منظور از ارزش، عرف های دست و پاگیر اجتماعی است که ما در دوران نسبیگرایی اخلاقی به راحتی از شر آنها رها شدهایم و اگر هم بیولوژیک و طبیعی است، پیشرفت تکنولوژی توانسته است آن را تغییر دهد. این روند، با فراهم شدن امکان «تغییر جنسیت» آغاز شد؛ با پدیده اجاره رحم زنان و خرید اسپرم مردان از بانک اسپرم ادامه یافت و در نهایت، به تلاش برای شبیهسازی بشر در آزمایشگاه انجامید و اکنون این کار در حال پیگیری و پیشرفت است.
افکار جفری ویکس، تنها یک نمونه از نتایج نسبیگرایی اخلاقی در غرب است و مجامع دانشگاهی و کتابخانههای غربی پر است از این قبیل اساتید و اینگونه کتابهایی که امروزه بخشی از منابع آموزشی کشورهای غربی در سطوح مختلف را تشکیل میدهند و از مراحل اولیه آموزش، افکار دانشآموزان با آنها آشنا میشود.
در گذشته ممکن بود کسی ادعا کند که هر جامعهای حق دارد روش خود را مطابق میل خود انتخاب کند و جوامع غربی در کنار این اباحیگری، آزادیهای سیاسی غیرقابل تصوری هم به دست آوردهاند؛ اما مشکل ما در این نیست که چگونه تکنولوژی غرب را اقتباس کنیم و از آفتهای اخلاقی آن دور بمانیم، بلکه مشکل اساسی آن است که وضعیت موجود در جوامع غربی اوج تحول و پیشرفت بشر و «پایان تاریخ» تصورد میشود. جالب این جاست که «فوکویاما»، نویسنده ژاپنی مقیم آمریکا، که در اوایل دهه نود با نگارش کتابی با همین عنوان (پایان تاریخ)، سروصدای زیادی به پا کرده بود، در پایان این دهه؛ یعنی در سال ۱۹۹۹م . در کتاب تازهای با عنوان «فروپاشی بزرگ»، به بررسی تحولات اجتماعی سالهای اخیر پرداخته است.
از قضا، من نیز در مراسمی که در ژانویه سال ۱۹۹۹ م. به مناسبت انتشار این کتاب در لندن برپا شده بود؛ شرکت داشتم و مشاهده کردم که چگونه یکی از زنان فیمینیست، نویسنده را به خاطر آن که ممکن است از نوشتههای وی ارتباطی میان جنبش آزادیخواهانه زنان و فروپاشی بزرگ تصور شود، مورد انتقاد و هجوم شدید قرار داد و من شاهد بودم که چگونه نویسنده نیز، مذبوحانه تلاش میکرد تا خود را از آن تهمت برهاند و ثابت کند که با جنبش آزادی زن مخالفتی ندارد و معتقد است که نتیجه نهایی تحولات اجتماعی، مثبت خواهد بود؛ زیرا «انسان به طور طبیعی و بیولوژیک به سوی نظامهای اخلاقی گرایش دارد.»!۱
من به نوبه خود امیدوارم پیشبینی فوکویاما صحیح از آب درآید! زیرا همگام با تکمیل اطلاعات ژنتیک افراد، جامعه بشری بیش از هر چیز، به نظام اخلاقی نیاز دارد. اکتشافات علمی و آزمایشهای ژنتیکی که دولتهای غربی میلیاردها دلار برای آن هزینه میکنند؛ مسائل فلسفی، فکری، اجتماعی، دینی و حقوقی جدیدی به وجود خواهد آورد. دکتر احمد مستجیر، استاد برجسته ژنتیک دانشگاههای مصر، در اینباره میگوید: «مسائل کاملاً جدیدی به وجود خواهد آمد که هرگز به فکر ما هم نمیرسید. ژنتیک، ما را به سوی مرحله جدید و بیسابقهای به پیش میبرد که معیار ارزشها و مفاهیم کلی بر اثر آن تغییر خواهد کرد. تصوری که ما از جامعه و زندگی در ذهن داریم ، دچار تحول خواهد شد و نمیدانیم چه چیزی به وجود خواهد آمد و این هراسانگیز است. پرسشی که همیشه وجود داشته است؛ یعنی: «ما کیستیم ؟» بار دیگر در ذهن ما مطرح میشود. این سؤال که در واقع دغدغه فلاسفه بود، در نتیجه پیشرفتهای علم ژنتیک، برای همه ما به وجود خواهد آمد، هر چند با عبارات مختلف مطرح گردد».
آیا ما همان ژنهایی هستیم که علم ژنتیک بشری آن را بررسی میکند و در اسپرمها و تخمکها وجود دارد؟ آیا جسم انسان ، تنها یک ابزار است که ژنها برای جاودان ماندن از آن استفاده میکنند و با شبیهسازی آن، خود را در گذر زمان حفظ مینمایند، یا اینکه ما بر ژنها غلبه داریم؟ آیا ما از ژنها هستیم یا ژنها از ما؟
بدون شک، علم ژنتیک در علم پزشکی تحولی ایجاد کرده و آن را به سرعت به پیش خواهد برد. اما آیا فقرا هم مانند ثروتمندان میتوانند از نتایج آن بهرهمند گردند؟ یا اینکه نتایج، موجب افزایش ظلم اجتماعی خواهد شد؟ اطلاعات ژنتیک و نوار DNA مربوط به هر شخص، این ا
مکان را فراهم میکند که امکان ابتلا به بیماریهای مختلف در او پیشبینی شود؛ تا روش زندگی و مراقبتهای پزشکی متناسب برای او فراهم گردد.
همچنین، علم ژنتیک ثابت کرده است که برخی امراض، ریشه ژنتیک دارند. تقریباً هر هفته اطلاعات جدیدی در اینباره منتشر میشود؛ برای مثال، ژنهایی شناسایی شد
هاند که در بروز سرطان سینه، پروستات و قولون و یا ابتلا به بیماری قند و آلزایمر و نظار آن مؤثر هستند. اما آیا جز افراد ثروتمند، کسی میتواند هزینه سنگین این قبیل آزمایشها را بپردازد؟
این آزمایشهای ژنتیک، ویژگیهای بسیاری را درباره اشخاص آشکار میکند. آیا عادلانه است که نتایج این آزمایشها، احتمال ابتلای افراد به بیماریها را مشخص کند؛ اما این اطلاعات، در تهیه امکانات درمانی برای او به کار گرفته نشود؟ از طرفی، هر شخص در میان ژنهای خود، اختلالاتی دارد که ممکن است مایل به دانستن آن نباشد. کارفرمایان و شرکتهای بیمه، چگونه به خود حق میدهند که این اطلاعات را آشکار کنند؟
تکنولوژی پیشرفته علم ژنتیک، حتی برای جنینهایی که در رحم مادران قرار دارند؛ قابل استفاده است و میتواند پیش از تولد، ژنهای معیوب و بیماریزا را مشخص کند و احتمال ابتلا به بیماریهای ژنتیک پس از تولد کودک را نشان دهد. این مسأله ، یقیناً موجب افزایش سقط جنین خواهد شد و مسائل اخلاقی، دینی و فلسفی بغرنجی پدید خواهد آورد. وقتی زن میداند که نوازادش در سن کودکی خواهد مرد ویا عقبمانده ذهنی خواهد بود، آیا دیگر حاضر میشود او را در رحم خود نگهدارد؟ این روند تا چه حدی تأثیرگذار است؟ آیا جنینی را که میدانیم در سن چهل یا پنجاه سالگی بر اثر مرضی مانند «هانتینگتون» خواهد مرد، باید سقط کنیم؟ اگر ابتلای او به بیماری دیابت (قند) مسجل بود، چطور؟ آیا احتمال آن وجود ندارد که آزمایشهای DNA موجب شود که پدران، تصور «کودک دلخواه» را در ذهن آورده و با ایجاد تغییر در ژنهای جنین انسان، تلاش کنند ویژگیهایی را که میخواهند در کودکشان وجود داشته باشد، به وجود آورند؟
همچنان که برخی از دانشمندان مانند «لی سیلفر» اکنون به صورت جدی چنین مسائلی را مطرح میکنند و بیم آن میرود که تکنولوژی و فناوری ژنتیک و کاربرد آن در عمل تقسیم افراد بشر به دو نوع متفاوت را موجب شود: نوع برتر و نوع پست … و این رشته سر دراز دارد.
- q معیارهای اخلاق؛ اسلامی یا بشری؟
بار دیگر به پرسش اصلی بازمیگردیم؛ اینکه آیا ما در این مقوله به دین نیاز داریم؟ و آیا با وجود آن که ممکن است برخی، از اجتهاد برای تضییح حقوق زن و حقوق بشر سوء استفاده کنند، ما هنوز هم از متون معتبر دینی و ماهیت حقیقی آن دفاع میکنیم؟ ونیز آیا اکنون که بیش از هر زمان دیگری به اهمیت و ارزش تعالیم اسلامی در برخورد با مسائل جامعه بشری پی بردهایم و ناکامی روشهای دیگر ـ غیر اسلامی ـ را عملاً تجربه کردهایم، به اسلام رو میکنیم یا اینکه هنوز هم به دنبال مبانی تجربی دیگری هستیم تا آن را در عرصه حیات بشر بیازماییم؟
به عبارت دیگر، آیا اسلام میتواند مبنای عادلانهای از اخلاق و ارزشهایی را که برای زن، احترام و شخصیت قائل است؛ ارائه کند و آیا میتوان مبانی و اصول برگرفته
از اسلام را با برداشت صحیح در این زمینه به کار گرفت، یا اینکه اساساً ساختار و پیکره تعالیم اسلامی، ضد زن است و مدرنیسم- با همه دردسرها و مشکل آخرینیها- در این زمینه برتر از اسلام است؟
مشکل میتوان گفت، مدرنیسم و پیامدهای آن بریک جامعه سنتی که به ارزشهای مادرانه در کانون خانواده پایبند است و به نام دین، اندک ظلمی هم در حق آنان روا میشود، برتری دارد. مردم باید ماهیت اندیشه جایگزین را پیش از روبرو شدن با آن دریابند، تا مشکلات احتمالی آن را نیز پذیرا باشند، در غیراین صورت، اندیشه جایگزین فاجعهای تلخ خواهد بود. پس، به شرطی میتوان این پرسش را مطرح کرد که مردم، جایگزین را بشناسند. به عقیده من، بسیاری از مخالفان با بنیاد خانواده، حتی به درستی نمیدانند که در غرب دقیقاً چه میگذرد، تا جایی که هرگاه من نمونههایی را که در دوران تحصیل خود در جوامع غربی شاهد بودهام؛ برای آنها بازگو میکنم، با چهرههای شگفتزده و حتی با انکار و مخالفت سرسختانه همین افراد سکولار مواجه میشوم. گویی آنها در دنیای دیگری سیر میکنند و دنیای مدرنیسم در ذهن آنان، همان جنبه آرمانی و تخیلی را دارد.
به پرسش پیشین بازمیگردیم ؛ آیا ساختار اسلام،اساساً ضد زن است؟ آیا اسلام بر زنان، روشهای خاص و ارزشهای اخلاقی ویژهای را تحمیل میکند و مردان را آزاد میگذارد؟
بار دیگر از غرب آغاز میکنیم، از علوم اجتماعی که جایگزین دین گردید؛ علمای دین کنار زده شدند و جامعهشناسان (یا در مفهوم وسیعتر، نظریه پردازان علوم انسانی) به عنوان نمونه کامل «عقلگرایی در امور اجتماعی» جای آنان را گرفتند.
در ابتدا، زن به خانواده و ارزشهای بورژوازی؛ مانند عفت، خویشتنداری ، رفتار و نقش مادرانه خویش پایبند بود و خانواده، یک بنیاد «پدر سالار» محسوب میشد. علم جامعهشناسی، همواره خانواده را یک نهاد مبتنی بر ارث قلمداد میکند. در دیدگاه مدرنیسم غرب و از نگاه غربیان، همواره خانواده به مفهوم «دینی» آن، با خانواده به مفهوم «مدنی» آن در تضاد و تقابل قرار گرفته است. اما اشکال کار در آن جاست که مفهوم یک نهاد مدنی که سلطه حکومت بر آن سایه افکنده است، با تعاریفی که در کتابها از «جامعه مدنی» ارائه میشود، فاصله بسیار دارد.
از طرفی، احاطه و سلطه حکومت ـ با همه نهادها و ابزارهای آن ـ یکشبه حاصل نشده است ؛ بلکه به تدریج، در طول سالیان دراز و از طریق گسترش حوزه وظایف تعریف شده حکومت انجام گرفته و در مقابل، کمرنگ شدن نقش و کارکرد دیگر نهادها، به ویژه خانواده را در پی داشته است.
در اولین مرحله، خانواده ـ به شکل گسترده و سنتی ـ کارکرد خود را به عنوان یک «واحد تولید» و تأثیرگذار در نظام اجتماعی به هم پیوسته، از دست داد. با پیشرفت نظام سرمایهداری و در پی انقلاب صنعتی، کارکرد تولیدی خانواده، به کارگاهها و مؤسسات اقتصادی تخصصی انتقال یافت و در ادامه این روند، مسأله اشتغال زنان مطرح شد که در ابتدا از اقشار کمدرآمد و محروم (پرولتاریا) آغاز گردید و به تدریج، برجسته خانواده تأثیر گذاشت. طولی نکشید که خانواده، نقش خود را در پرورش
اجتماعی نیز از دست داد و مدارس و مؤسسات آموزشی عهدهدار این امر شدند. همچنین، کارکرد خانواده در توجه به بهداشت و نگهداری از سالمندان نیز به مؤسسات ویژه این امور سپرده شد. در ادامه، نقش خانواده در تعادل روحی ـ روانی افراد را هم متخصصان تعلیم و تربیت و روانشناسان بر عهده گرفتند، تا جاییکه دیگر حتی کارکردهای روزمره خانواده نظیر آماده کردن غذا و شستن لباس را نیز شرکتها و مؤسسات مختلف انجام میدهند.
بسیاری از نوشتهها و کتب مرجع در علوم اجتماعی با شعار تقسیم کار، تخصصی کردن وظایف در جامعه و حفظ ویژگیهای اختصاصی خانواده، روند انتقال کارکردها را ترویج کردند. اما نتیجه این امر، از همپاشیدگی بنیان خانواده بود که حالا خود را به مؤسسات مختلف نیازمند میدید و به آنها متکی شده بود.
اندکی بعد، نهاد خانواده با این اتهام روبرو شد که به جای گسترش همکاری اجتماعی ـ که حالا دیگر مؤسسات اجتماعی گوناگون عهدهدار آن شده بودند ـ موجب دامن زدن به گرایشهای فردی، آرمانگرایی غیرواقعی و محدود شدن افق دید و بینش افراد میگردد! این اتهام تا بدآن جا رسید که «خانواده صلاحیت سرپرستی فرهنگی، جسمی و روحی کودک را ندارد» و نتیجه آن شد که «خانواده اصولاً بیفایده است»! از این جا بود که حکومت، آشکارا برای عهدهدار شدن نقش پدری، وارد صحنه گردید و کارکردهای خانواده بهطور کلی به مؤسسات تخصصی سپرده شد. این مرحله، همزمان با گسترش اندیشه اقتصاد سرمایهداری بود که مهمترین شاخصههای آن عبارتاند از: روابط قراردادی به جای روبط انسانی؛ اصالت سود به جای ارزشهای اخلاقی مطلق و برخاسته از دین؛ و تبدیل روابط اجتماعی به روابط تجاری.
بدون گسترش اندیشه سکولاریسم، امکان نداشت این «انتقال کارکردها» که کمرنگ و حاشیهای شدن نقش خانواده پیامد آن بود، در جوامع صنعتی غرب صورت گیرد. روند این انتقال از دوران رنسانس آغاز شد و به تدریج، از عرصه فلسفه به صحنه سیاست و سپس به عرصه اجتماع وارد گردید. جداسازی دین از صحنه جامعه، مرحله نهایی سکولاریسم بود و با وجود همه ضربههایی که به پیکره دین وارد آمد، خانه و خانواده و روابط عاطفی هنوز هم مرتبط با دین قلمداد میشد. هنگامیکه سکولاریسم بر راهکارها و روشهای علمی و فلسفی احاطه پیدا کرد، لاجرم خانواد
ه مورد هجومی بیرحمانه قرار گرفت ؛ اما اینبار نه به عنوان یک نهاد اجتماعی پابرجا -که تحولات سیاسی و اقتصادی پیش از این پایههای استحکام خانواده را به لرزش درآورده بودند- بلکه به عنوان یک ارزش اخلاقی و آرمان مقدس مورد حمله قرار گرفت. همانطور که اشاره کردیم، ماهیت اندیشه سکولاریسم، در تعارض با تقدس است، به طوریکه هر نوع مفهوم مطلق را از حوزه شناخت انسان بیرون میراند و با از میان بردن تقدس هر یک از اجزای این حوزه، نسبیتگرایی را ترویج میکند.
اگر پژوهشهای تاریخی را که معتقد است خانواده در روند تحولات تاریخی جوامع، شکل گرفت
ه؛ بررسی کنیم و یا تحلیلهای برگرفته از مارکسیسم که خانواده را از نشانههای جامعه بورژوازی و از نتایج تحولات سرمایهداری میشمارد، مورد توجه قرار دهیم و یا حتی خانواده را در سایه اندیشه تفکیک که معتقد به نسبیت است و با نفی مطلقگرایی، بازنگری در همه مفاهیم و ساختارها را پیشنهاد میکند؛ مورد بحث قرار دهیم، در هر صورت ماهیت نتیجه حاصل از همه آنها یکی است: نفی قداست خانواده (و درپی آن، رهایی زن از قید و بند خانواده، مادر بودن و حریم کهنه عفاف!)؛ زیرا همان گونه که در روند تحول حکومت بیان کردیم، دیگر نهادهای جامعه میتوانند وظایف خانواده را انجام دهند. بنابراین، خانواده یک نهاد مقدس نیست و ارزشهای اخلاقی آن نیز قداست ندارد. تاریخ در مراحل مختلف خود، ساختارهای سنتی جامعه انسانی را در اشکال گوناگون شاهد بوده که از آن جمله، ساختار خانواده است.از نگاه این نظریهپردازان، خانواده ابزاری برای ادامه سلطه و تجمع سرمایه در چنگ بورژواها بوده و در جوامع ابتدایی (مانند جوامع قبیلهای دور از تمدن در قلب جنگلهای استوایی و آمازون!) چیزی به نام خانواده وجود نداشته است. به عقیده آنان، نهاد خانواده و کارکردهای آن باید مورد بازنگری، تجدیدنظر و تفکیک کاربردها قرار گیرد؛ تا کارآیی آن در میان گروههای مختلف، به اثبات برسد و در هر صورت، خانوده نیازمند نقد و بازبینی است.
از نکات جالب توجه این است که نظریات و نوشتههای افرادی نظیر «انگلس»، که با نظام خانواده مخالف بوده و آن را عامل تحکیم پدرسالاری و موجب گسترش سلطه بورژوازی و سرمایهداری میدانستند، مدتهای طولانی به صورت نظریاتی پراکنده و غیرقابل توجه باقی میماند و تا دهه پنجاه میلادی، در مباحث علوم اجتماعی، خانواده همچنان جایگاه خود را به عنوان «نهاد اجتماعی اساسی و زیربنایی» و «هسته مرکزی جامعه» حفظ کرده بود. اما همزمان با دهه شصت میلادی که نظریه سکولاریسم در جوامع غربی به اوج خود رسید و علوم اجتماعی کاملاً تحتتأثیر آن قرار گرفت، خانواده صرفاً یکی از نتایج تحولات تاریخی قلمداد شد که قداستی ندارد و تنها یک موضوع قابل بررسی است؛ نه یک واقعیت انکارناپذیر!
به تدریج، انواع و اشکال گوناگون خانواده به وجود آمد که در نتیجه رواج اندیشه نسبی بودن اخلاق ، همه آنها نسبی پنداشته میشدند. دیگر، نه مادر بودن یک ارزش تلقی میشد و نه عفت، یک اصل. بچهدار شدن و تربیت فرزندان نیز دیگر رسالت اصلی خانواده به شمار نمیآمد، بلکه ه
دف اصلی؛ اثبات خویش، جستجوی خویشتن و توجه به ارزشهای خویشتن بدون در نظرگرفتن هیچگونه معیار ثابت و معینی بود.
چارلز تیلور، کسی که به ما آموخته بود ؛ چگونه و در پی چه تحولاتی، مدرنیسم از دین محوری به مادیگرایی محض رسیده است؛ اینبار در کتاب مهم، کوچک و ارزنده دیگری با نام «مبانی ا
خلاقی مرجعیت۱ ذاتی»، به ستایش از مرجعیت ذاتی ارزشها و اخلاق در سایه مدرنیسم پرداخته است. به گمان من، نگارش این کتاب، برای کاستن شدت حملات و مخالفتهایی است که نویسنده به اتهام ضدیت با لیبرالیسم در معرض آن قرار گرفته است.
لیبرالیسم، این وجود اسطورهای همیشه پیروز که همچون وحشیها بز، آتش خود را بر سر همه فرو میریزد و همگان را تهدید میکند. هابز، طراح نظریه «دولت» آن را نماینده و نماد وجود کلی جامعه می داند و معتقد است که بدون وجود دولت، همه با هم به جنگ خواهند پرداخت و صلح، تنها با وجود یک دولت نیرومند که ابزار سلطه در انصار آن است، امکان پذیر خواهد بود.
این نظریه را ما در دانشگاهها و در مباحث سیاست نظری، با حیرت و سرگشتگی فرامیگرفتیم و کودکانه؛ ایمان میآوردیم که دولت زیربنای جامعه است و بدون آن، هیچ جامعهای پایدار نمیماند.
پرسشی که در این مقوله به ذهن میرسد ؛ این است که آیا حکومت که کارکردهای گوناگون خانواده را از آن سلب کرد، خود توانست آنها را به خوبی به انجام برساند؟ و آیا دولت میتواند مبانی اخلاق را به درستی پایهگذاری کند؟ اگر به اعتقاد عدهای، مردم و جامعه میتوانند بدون تکیه بر دین، مبانی اخلاق را تعیین کنند؛ باید پرسید که آیا با رواج فردگرایی و نسبیتگرایی، مردم اساساً میتوانند به یک «نظام مبتنی بر ارزشها» پایبند باشند؟
در این جا مفهوم حقوق انسان، خود یکی از مشکلات موجود است؛ چراکه هر نوع نظام ارزشی را حتی یک شخص هم میتواند با مخالفت خود، نقض کند و این مخالفت حق اوست. البته، ما با این موضوع که انسان از حقوقی برخوردار است، مخالف نیستیم؛ بلکه میخواهیم همان اشکال و پرسشی را مطرح کنیم که بیشتر کتابهای مربوط به مسائل زنان و انبوه نوشتههای مدافع انحرافات جنسی به آن دامن زدهاند و آن پرسش این است: «معیار و مبنا ]ی اخلاق[چیست؟»
ممکن است گفته شود که در عرصه کلیات و زندگی اجتماعی، «فرد» معیار است و در حوزه جزئیات و زندگی خصوصی، «دین»؛ به شرط آن که افراد، دین را به انتخاب خود برگزیده باشند.… در این جا لازم است به ریشه جدایی میان عام و خاص بپردازیم، آن جا که در نوشتههای برجامانده از یونان باستان و در گفتوگوی میان سقراط و کریتون، تفاوت میان عام و خاص در چندین بعد مطرح میشود: نخست؛ در تفاوت میان سیاستمدار و رئیس خانواده، سپس؛ در بحث مرد نیکوکار و شهروند نیکوکار و سرانجام؛ در توصیف دو مفهوم «خیر مشترک» و «خیر شخصی». با وجود آن که فاصله و مرز میان مفاهیم «سیاسی» و «اجتماعی» در نوشتههای یونانیان مشخص نیست و آنان در دیدگاههای فراگیر خود در خصوص جوامع سازمانیافته و منظم تحت عنوان دولت ـ شهر، مرز میان این دو مفهوم را مشخص نکردهاند ـ و از آن جمله در نوشتههای ارسطو که انسان را «حیوان سیاسی» میداند، به راحتی میتوان کلمه اجتماعی را به جای سیاسی قرار داد ـ اما در تعریف دولت ـ شهر، تا حدودی تفاوت این دو مفهوم با یکدیگر مشخص شده و در فلسفه یونانی، در چندین مورد این عبارت به چشم میخورد.
سردمداران نظریه لیبرالیسم؛ به ویژه «لوک» ، به تفاوت میان عام و خاص دامن زدهاند. او معیار اصلی تشخیص میان این دو مفهوم را چنین بیان کرده است که «عام» عملی است که افراد، آزادانه و به صورت توافقی و قراردادی انجام میدهند، در حالیکه «خاص» بر مبنای معیارهای طبیعی داخل خانواده قرار دارد؛ برای مثال، علت اطاعت زن از شوهر، بیش از هر چیز، طبیعی و ذاتی است. بر این مبنا، قدرت سیاسی با قدرت پدر در خانواده تفاوت دارد. در جوامع لیبرال، ط
غیان ارزشهای حاکم بر زندگی عمومی در عرصه زندگی خصوصی، موجب انزوای خانواده و جدایی آن از هر دو عرصه گردید؛ تا خانواده «آخرین پناهگاه» باشد و به دور از رقابتها و کشمکشهای موجود در عرصه جامعه و حکومت؛ بتواند عواطف، احساسات و روابط انسانی را استحکام بخشد.
دیدگاههای مدافع حقوق زن، از ابتدا جدا دانستن دو مقوله عام و خاص را مورد حمله قرار دادند و اذعان میداشتند که جدا پنداشتن این دو مقوله سبب به وجود آمدن این تصور میشود که «عام» عرصه مختص مردان است و «خاص» زمینهای مناسبتر و سزاوارتر برای زنان به نظر میرسد. این تصور، موجب مرزبندی اجتماعی کار و اشتغال میگردد و آن که هر دو مقوله را با وجود جدایی، همسنگ و همارزش معرفی میکند، اما در واقع، امور «عام» از جایگاه اجتماعی بالاتری نسبت به امور «خاص» برخوردارند.
از جمله امور خاص، خانواده است که پدر، در امتداد سلطه هرمی شکل موجود در جامعه، بر آن احاطه دارد. پس در حقیقت پدرسالاری، هم بر عرصه امور عام و هم در امور خاص سایه افکنده است، به طوریکه مردان در امور اجتماعی (عام) سلطه کامل داشته و در امور خانواده «خاص» نیز سلطه خود را تحمیل میکنند و بهطور ناعادلانه، عرصه کار و اشتغال تقسیم میشود. مرد، ابزار مادی تولید را در اختیار دارد و منابع مالی نیز در کنترل اوست. سپس در خلال ارزشهای اجتماعی، ازدواج را به عنوان یک رابطه مطرح میکند که نقش زن در آن، تولیدمثل برای بقای نسل بشر است و بهایی که زن میپردازد، تسلیم شدن در برابر سلطه مرد در حوزه عام و خاص است.
اندیشههای مدافع حقوق زن برای غلبه بر این مشکل، به «تجزیه» خانواده رو آوردند. بدین ترتیب که هر یک از اجزای تشکیل دهنده آن را جداگانه مورد بررسی قرار دادند.
ابتدا ، با تکیه بر «تاریخی» بودن نهاد خانواده و رابطه آن با تحولات نظام سرمایهداری وانمود کردند که خانواده، یک نهاد ساختگی و غیر طبیعی است. در ادامه، نوع روابط حاکم بر خانواده؛ تأثیر پدر سالاری و محدود شدن نقش زن به مادر بودن و به دنیا آوردن فرزند را مورد انتقاد قرار دادند و این وظایف را نوعی کارکرد «بیولوژیک» برای زن شمردند که نقش او را در عرصه کارکرد طبیعی محدود کرده، او را از لذت و کامجویی محروم مینماید؛ در حالی که مردان عرصه عام اجتماعی و فرهنگی را از آنِ خودمیدانند. این روند تا آن جا ادامه یافت که اندیشه دفاع از حقوق زن، ارزش و جایگاه اجتماعی را مختص فعالیتهای حوزه «عام» دانسته و کار در حوزههای خاص، به ویژه در خانواده را فاقد ارزش اجتماعی ـ اقتصادیِ قابل توجه معرفی کرد. نوشتههای مدعیان دفاع از حقوق زن، ارزشهایی چون مادر بودن، عفاف و وقار را ساخته و پرداخته جامعه لیبرال میدانست که با هدف فریب افکار زنان به وجود آمده تا آنان را متقاعد کند که فعالیتهای حوزه خاص برای زن مناسبتر است و پرداختن به حوزه عام شایسته او نیست. اینگونه بود که سردمداران دفاع از حقوق زن، او را به مشارکت در امور عام فراخواندند تا بتواند جایگاه اجتماعی مطلوبی برای خود کسب کند. خواه این امور عام، اقتصادی (اشتغال) باشد و زن را با پرداختن به شغل و کسب درآمد، به
استقلال مالی برساند و از سلطه مرد رهایی بخشد؛ و خواه سیاسی باشد. بهطوریکه شعار «هر مسأله شخصی، سیاسی هم هست»، ساخته و پرداخته همین عده است.
در ادامه، نظریهپردازان دفاع از حقوق زن به بررسی ساختار قدرت در خانواده پرداختند و مسأله ارتباط و تأثیرپذیری مسائل خانواده از سیاستهای کلی حکومت را مطرح کردند. از دیدگاه آنان، حضور زنان در فعالیتهای «عام» یکی از راهحلهای اصلی برای ارتقای جایگاه اجتماعی زنان محسوب میگردد و این، به معنی تشویق زن به عبور از مرز «خاص» و پاگذاشتن به محدوده «عام» است.
بنابراین، جریانهای فمینیستی برای گسترش نقش زن، در برابر محدودیت نقش او در حوزه «خاص» او به عرصه «عام» سوق دادند و اینکار، ابتدا از عرصههای اقتصادی آغاز و سپس به مسائل سیاسی کشیده شد. اما آن چه در عمل به وقوع پیوست؛ اولویت پیدا کردن امور عام نسبت امور خاص بود. به عبارت دیگر، به جای آن که زن از تجربه حضور خود در جامعه، برای ساماندهی خانواده و نزدیک کردن مسائل خانوادگی به افق عدالت و همفکری بهره گیرد و اهمیت امور عام را به امور خاص منتقل کند؛ راهحلهای پیشنهادی مدافعان حقوق زن، خود گرفتار تناقض شد و در دام دوگانگی افتاد و آنان به همان مشکلی که از آن انتقاد داشتند؛ یعنی مقدم کردن عام بر خاص، دچار شدند. اکنون بیایید همانگونه که تئوریهای علوم اجتماعی غرب را به عنوان مبنا فرض کردیم، اینبار دیدگاه اسلامی را در این خصوص مورد بررسی قرار دهیم.
- q اخلاق بر مبنای ایمان، نه اخلاق برای زنان
نگرش اسلام به خانواده با نگرش غربیان به آن، تفاوت اساسی دارد. در نظریات و مبانی اسلامی، خانواده یکی از نهادهای زیربنایی بنیاد هستی و از ساختارهای اصلی جامعه اسلامی به شمار میآید که همگام با دیگر ساختارهای جامعه، در راه تحقق اهداف انسان به عنوان خلیفه و جانشین خداوند گام برمیدارد.
اگر بپذیریم که رابطه ایمانی و دینی موجب ایجاد پیوند میان زن و مرد در جامعه و در مسیر جانشینی خداست، باید خانواده را بنیان زیربنایی جامعه بدانیم ؛ که به شکل پیوند خویشاوندی و یا در قالب ازدواج تجلی میکند و اساس آن هم، بر معیارهای محبت، نوعدوستی و رسیدن به آرامش قرار دارد.
تشکیل خانواده بر مبنای گرایش به جنس مخالف قرار دارد ـ همان فطرتی که خداوند انسان را بر اساس آن آفریده است ـ و آن را به یکی از سنتهای اجتماعی تبدیل میکند. از آن جا که هدف احکام شرعی، رساندن انسان به مهر و محبت و آرامش است و این صفات، زیربنای آفرینش انسان و فطرت خدایی او را تشکیل میدهند و تغییرناپذیر هستند، بنابراین هدف شرع از هدف خلقت جدا نیست و انسان را در برابر گمراهی و انحراف حفظ و حراست میکند.
در نتیجه، گرایش به خانواده، در فطرت انسان ریشه دارد و این یک سنت اجتماعی است که مخالفت و عدم پایبندی به احکام شرعی و آداب آن، به سست شدن پایهها و ساختارهای جامعه و فروپاشی آن خواهد انجامید. خانواده، یک نهاد طبیعی مبتنی بر مهر و محبت است که ارزشهایی چون گذشت، نیکی و پرهیزگاری آن را استحکام میبخشد، نه یک نهاد ساختگی حاصل از تحول سرمایهداری و انباشت ثروت در نتیجه قانون ارث (آنطور که مارکیستها عقیده دارند) و نه یک نهاد مبتنی بر رقابت و کشمکش و تابع معادلات توازن قوا (آنطور که جامعهشناسان لیبرال میپندارند).
از دیدگاه اسلام، رابطه همزیستی یکی از پایههای اصلی فلسفه وجودی بنیان خانواده را تشکیل میدهد، به طوریکه احکام اسلامی، نه تنها احکام مربوط به زن و مرد در داخل خانواده را معین میکند، بلکه هدف رابطه میان آندو را رسیدن به تکامل و همسویی میداند و با تأکید بر ارتباط میان بنیان خانواده با فطرت و سرشت انسانی، موضعی سرسختانه نسبت به درگیری بین دو جنس دارد، هر نوع احساس بینیازی از جنس مخالف را تحریم میکند. و به شدت با زنا و انحرافات جنسی مخالف است. حال آن که این انحرافات از دیدگاه برخی نظریهپردازان دفاع از حقوق زن، میتواند جایگزین خانواده گردد! در این باره، پیش از این نیز سخن گفتیم.
کتب فقهی، هدف اساسی ازدواج را از نظر شرع، حفظ بقای نسل بشر میداند و در دیگر منابع، اهدافی همچون رسیدن به آرامش و آسایش، بهرهمندی مادی زن و رسیدگی به کارهای شوهر، همیاری در مسیر رسیدن به منافع دنیوی و اخروی و حفظ حریم عفاف و پاکدامنی نیز از جمله اهداف ازدواج شمرده شده است؛ اما هیچکدام از این نوشتهها، «حفظ دینداری» را یکی از اهداف، مهم ازدواج و مقدم بر حفظ و بقای نسل ندانستهاند.
از دیدگاه شریعت اسلامی، روابط درونی خانواده بر پایه یک سری از ارزشها شکل میگیرد که مهمترین آنها عبارتاند از: «نیکی به پدر و مادر» و «صله رحم». از سوی دیگر، خانواده در روند حرکتی خود با مجموعههای اجتماعی گستردهتری نیز در ارتباط است که «همسایهها» از آن جملهاند و این مسأله نیز مورد توجه اسلام قرار دارد؛ همچنان که در تعالیم اسلام فرمان داده شده ، با افرادیکه در جایگاه اجتماعی پایینتری هستند (مانند کنیزان و خدمتکاران) باید همانند اهل منزل به نیکی و برابری رفتار شود.
این قبیل دستورات، تنها یک سری ارزشهای اخلاقی نیستند، بلکه مفاهیمی کاربردی و زیربناییاند که استحکام پایههای خانواده و استمرار آن را موجب میشوند. این حقیقت، در آیاتی از قرآن کریم آشکارا به چشم میخورد؛ آن جا که یکتاپرستی را با نیکی به والدین و صلهرحم را با پرهیزکاری، عدالت و نیکی پیوند میدهد و در مقابل، قطع رحم را با فساد، فحشا و زشتی برابر میداند.
بدین ترتیب از دیدگاه تعالیم اسلامی، خانواده سنگ بنای جامعه است که فرد را به جامعه؛ و نسلها را به یکدیگر مرتبط میسازد و گروههای اجتماعی گوناگون را به هم پیوند میدهد. با توجه به سطوح مختلف جامعه؛ شامل فرد، خانواده، همسایگان، ملت و امت؛ خانواده مرکز ثقل جامعه اسلامی است.
در دنیای معاصر، خانوادههای «هستهای» به وجود آمده که در آن، روابط خویشاوندی تابع انتخاب و گزینش افراد خانواده است ؛ بهطوری که خویشاوندان انسان الزاماً بر مبنای رابطه خونی با یکدیگر مشخص نمیشوند، بلکه هر کس به انتخاب خود و بنابر میل و علاقه خویش آنان را برمیگزیند و این رابطه، شباهت بسیاری به رابطه دوستانه دارد. حال آن که از نظر شرع، صله رحم یک وظیفه شرعی است که ربطی به میل و هوس انسان ندارد و حتی اگر طرف مقابل این رابطه را قطع کند،وظیفه شخص در قبال او منتفی نمیشود. صله رحم ، یکی از حقوق الهی و واجب عینی است که در قالب یک رابطه انسانی تجلی مییابد و در عین حال، ممکن است جنبه مادی نیز پیدا
کند. اما هر چه باشد، پیوند دائمی اعضای خانواده ـ برخلاف پندار برخی از نظریهپردازان ـ رابطهای مبتنی بر منافع مادی یا ثروتهای مشترک نبوده و نیست، بلکه پیوندی بر اساس عقیده و احساس مسؤولیت است که با معیارهایی همچون سود یا زیان مادی قابل بررسی نیست. نتایج حاصل از این پیوندها در ابعاد مختلف عبارتانداز: کسب رضای خداوند در بعد عقیدتی؛ همکاری و بخشش در بعد اجتماعی؛ و تحکیم رابطه خویشاوندی که همچون دیواری مستحکم، از کیان خانواده حمایت
میکند. در حقیقت عواطف خانوادگی، موجب تحقق ارزشهایی چون کمالجویی و همیاری در جامعه میگردند.
حال این پرسش به وجود آید که در این میان، نقش و جایگاه زن در کدام بخش قرار دارد؟
در پاسخ باید گفت؛ زن، هم در امور خاص (خانواده) و هم در بعد عام (جامعه) نقش دارد؛ چرا که از نگاه اسلام، این دو حوز همانند دایرههای متداخلی هستند که زن نیز همانند مرد در هر دو ، ایفای نقش میکند و هر دوی آنها (زن و مرد) نیز باید به ساختار ارزشی و معیارهای اخلاقی آن پایبند باشند.
پاکدامنی و عفاف، کنترل نگاه، سادگی پوشش و رعایت حریم محرمات الهی، دستوراتی هستند که هم زن و هم مرد باید تابع آن باشند و با توجه به مفهوم «ولایت» میتوان گفت که در حوزههای عام (اجتماعی)، هم مرد و هم زن از حق «سرپرستی» برخوردارند؛ اما سرپرستی مرد در خانواده عبارت از یک سری وظایف مادی، معنوی و رفتاری است و در مقابل ، زن نیز مسؤولیتهایی دارد که اگر از مسؤولیتهای مرد مهمتر نباشد، کمتر از آن نیست.
مسؤولیتهایی که مهمترین آنها؛ وفاداری و توجه به نیازهای طرف مقابل است و زن، پیش از آن که در برابر مرد این وظایف را داشته باشد، در پیشگاه خداوند چنین مسؤولیتی را بر عهده دارد. مفهوم «کُلکم راع» ] همه شما مسؤول و نگهبان حریمها هستید[ که در احادیث به آن اشاره شده، یک مفهوم عمومی و فراگیر است، نه یک وظیفه هرمی شکل که در جامعه، از طبقات بالا به پایین معنا پیدا کند. به همین ترتیب، تغییر نقشها در خانواده نیز جز در مسیر تکامل آن مفهوم ندارد و از اینجاست که سرپیچی هر یک از دوطرف از وظایف خود در خانواده، «نشوز» محسوب میشود و در قرآن کریم با همین عبارت در دو آیه بدان اشاره شده است.
پیرامون جایگاه خانواده در اسلام و نیز جایگاه مرد و زن در خانواده، سخن بسیار است و من در کتابی که به چاپ رساندهام، به تفصیل در این باره سخن گفتهام۱ و در این جا نمیخواهم به جزئیات بپردازم. تنها نکتهای که میخواهم آن را شرح دهم، مفهوم سرپرستی (قیمومیت) است که به گمان من، درک ماهیت آن برای عدهای دشوار است؛ زیرا هنگامی که میگوییم زن، در عرصه اجتماع با مرد برابر و به تعبیر قرآن، قوام و ( بر پا دارنده عدالت) و گواه و شاهد بر عدل و قسط است، اما در داخل خانواده مرد را قوام و سرپرست زن میدانیم؛ عدهای برداشت میکنند که دیدگاه اسلام، تأیید کننده پدرسالاری در خانواده است.
- q اسلام، مخالف پدرسالاری
«جانشینی خداوند» بر روی زمین که مقام انسان است، مرد و زن را شامل میشود. از نکات قابل توجه در زبان عربی ـ زبان قرآن ـ این است که واژه «انسان» بر یک فرد از بنیآدم دلالت دارد، یعنی هم به مرد و هم به زن اشاره میکند.
به عبارت دیگر، کاربرد این لفظ برای زن و مرد یکسان است. همچنین واژه «بشر»، هم به مؤنث و هم به مذکر اشاره دارد.
آیات متعددی در قرآن کریم وجود دارد که نشان میدهد جانشینی خداوند در زمین، مردان و زنان را شامل میشود؛ آیاتی مانند:
«پروردگارشان دعای آنها را اجابت کرد [و گفت] که من کار نیکوی هیچ یک از شما را چه زن باشد، چه مرد، تباه و ضایع نمیکنم.»۱
«هر مرد و زنی که مؤمن باشد و عمل شایسته انجام دهد، ما یقیناً او را برای زندگی پاک، زنده میگردانیم و پاداش او را بسیار فراتر از آن چه انجام داده است، به او باز میگردانیم.»۲
« ای مردمان! ما شما را از یک مرد و زن (زوج) آفریدیم و به صورت قبیلهها و ملتهای گوناگون قرار دادیم تا یکدیگر را بشناسید. همانا برترین شما در نزد پروردگار، با تقویترین شماست؛ خداوند دانا و آگاه است. »۳
بنابراین، جانشینی خدا بر روی زمین، مبنایی است که با توجه به رابطه «ولایت» و «سرپرستی» ، مرد و زن را یکسان مینگرد. در آیه ذیل به این مهم اشاره شده است:
«مردان و زنان مؤمن،یاور و سرپرست یکدیگرند.»۴
در عرصه گستردهای به نام امت، رابطه ایمانی است که زندگی اجتماعی زن و مرد را ساماندهی میکند. به عبارت دیگر، اصل برابری افراد، در راستای برادری مبتنی بر دین قرار دارد که در حدیث شریف:« زنان، همسرشت مردان هستند»، به آن اشاره شده است.
برابری زن و مرد ،عبارت است از برابری در ارزش و جایگاه انسانی و حقوق اجتماعی؛ و برابری در مسؤولیتها، پاداش و کیفر که در ابعاد مختلف و بر مبنای اصل واحد و سرنوشت واحد و رسیدگی یکسان به حساب اعمال در روز قیامت قرار دارد.
تفاوتی که شر ع اسلام در برخی از احکام میان زن و مرد قائل شده است، مانند اینکه زن در مخارج اقتصادی خانواده وظیفهای ندارد و یا سهم او از ارث با سهم مرد متفاوت است، در واقع استثنایی است که بر اصل یک قاعده (برابری) وارد شده است، ابن حزم در این باره چنین میگوید:
«از آن جا که پیا مبر اکرم (ص) به طور برابر، هم به سوی مردان وهم زنان فرستاده شدهاند و گفتار خداوند و رسول او خطاب به زنان و مردان یکسان است، بنابراین نمیتوان مسألهای را به مردان اختصاص داد و زنان را از آن محروم کرد، مگر آن که صریحاً در نصّ یا اجماع به آن اشاره شده باشد. پس خارج از این حدود، تفاوت قائل شدن جایز نیست.»
بنابراین در دیدگاه اسلام، برابری زن و مرد در برخی ابعاد، مطلق و در برخی ابعاد، نسبی است و این ابعاد نسبی که موجب اختلاف میان دو جنس میشود نیز در مسیر تکامل انسان و در راستای تحقق جانشینی خداوند قرار دارد. معیار و ضابطه این برابری و مسؤولیتپذیری و امانتی که انسان با توجه به باورهای عقیدتی خود بر دوش دارد، همین زمینهای است که بدان اشاره کردیم و بدون توجه به آن، نمیتوان مفهوم قیمومیت و سرپرستی از نگاه اسلام را درک کرد.
به رغم آن که از دیدگاه تعالیم اسلام، تبار و خاندان، مفهوم وسیعتر خانواده را شامل میگردد؛ اما اهمیت و ماهیت مفهوم «سرپرستی» بیشتر به خانواده محدود (رابطه زن و شوهر) مربوط میشود، چرا که خانواده کوچک، نمونه کوچک شده امت است و همان ویژگیهای امت را دارد؛ یعنی ارزشهای زیربنایی نظام اسلامی، در خانواده هم بازتاب پیدا میکند و در عین حال، خانواده، سنگ بنا و پایه اصلی این نظام را نیز تشکیل میدهد.
- q کاربرد واژه «قوام» در قرآن
واژه «قوام» در سه آیه از آیات قرآن به کار رفته است و کاربرد آن به همان یک موردی که بیشتر نوشتههای مرتبط با این موضوع به آن اشاره دارند ـ و دو مورد دیگر را کنار گذاشتهاند ـ محدود نمیشود. در قرآن کریم، علاوه بر آیه «الرجال قوامون علی النساء بما فضل اللّه بعضهم علی بعض و بما انفقوا من اموالهم»۱ (مردان، سرپرست و عهدهدار زنان هستند، چرا که خداوند آنها را برتری داده و آنان از اموال خود نفقه میپردازند) ؛ در دو آیه دیگر نیز بدین ترتیب واژه «قوام» به کار رفته است:
«یا ایها الذین آمنوا کونوا قوامین بالقسط شهداء للّه»۲
(ای ایمان آورندگان! بر پا دارنده عدالت و گواهان [دین] خدا باشید)
«یا ایها الذین آمنوا کونوا قوامین للّه شهداء بالقسط»۳
(ای کسانی که ایمان آوردهاید! در راه خدا به پا خیزید و گواهان قسط و عدالت باشید)
پس یکی از صفات مؤمنان، اعم از زن و مرد، «قوام» بودن است. که بامفهوم «گواه بر مردم بودن »و«بر پاداشتن امور دین مطابق با احکام شرع» مطابقت دارد و برپایبندی به عدالت وبرابری که از صفات خداوند است، تأکید میکند.خداوندتعالی «قیوم» است وبندگان خدا نیز می توانند خود را به این صفت بیارایند و «قوام» باشند.
«قوام بودن»درعرصه جامعه ودرمیان امت، یک ویژگی عام وهمگانی است. اما در خانواده, در چارچوب عقد ازدواج این وظیفه به گردن مرد میافتد. در هر دو سطح (جامعه و خانواده)، قوام بودن در پیوند با توحید و عدل معنا پیدا می کند. دین اسلام ،طبیعت و ماهیت سیطره مرد بر خانواده را با واژه « قوام» و به معنای «عهده دار امور خانواده » معین کرده است و لازمه این امر، برقرار کردن عدل و قسط در میان کسانی است که مرد عهده دار امور آنان میشود. اما اگر قوام را به معنای سلطه داشتن و برخورداری از آزادی مطلق برای هر نوع تصمیمگیری تصور کنیم ،چنین برداشتی با مفهوم آیهشریفه منافات دارد .واژه «قوام» به دو نکته مهم اشاره دارد؛ نخست آن که؛ مرد وظیفه دارد نیازهای مادی ومعنوی زن را برآورده سازد، به طوری که خواستههای زن به نحو مطلوب برآورده شده و او به آرامش واطمینان برسد.
دوم آن که؛ مردباید ضمن حمایت وسر پرستی زن ،خانواده رابا تدبیر وسیاست عادلانه اداره کند.
تسلط رئیس خانواده، قید و شرط و ضوابطی دارد که به زن وفرزندان نیز اجازه میدهد در حدود احکام شرع و در چارچوب معین شده، در روند پیشرفت خانواده دخالت داشته باشند .در واقع، پدر نسبت به پسران بالغ خود ،وظیفهای جز نصیحت وراهنمایی ندارد.درباره دختران بالغ نیز پدر فقط حق دارد؛ در خصوص ازدواج آنان تصمیم گیری کند، زیرا شخصیت فرزندان بالغ، اعم از پسر و دختر، چه در امور اقتصادی وچه درمسائل اجتماعی، یک شخصیت کامل و مستقل است. فرزندان حق دارند شغل مناسب یا همسر دلخواه خود را انتخاب کنند و حق دخالت پدر در این امور، در واقع یک حق اخلاقی و بر مبنای تعالیم اسلام است ،به طوری که اگر پدر از حق ریاست خود بر خانواده سوء استفاده کند؛ یا بدون توجه به اصول عدالت ،از حدود اختیارات تعیین شده در شرع تجاوز نماید، ولی امر جامعه (حاکم شرع یا دولت )، می تواند برای جلو گیری از اقدامات غیر شرعی او اقدام نماید و از حقوق زن و فرزندان دفاع کند .البته، دخالت حاکم شرع در این باره، در آخرین مرحله نهایی قرار دارد؛ یعنی پس از آن که دیگر اهرمهای موجود در جامعه؛ مانند: خویشاوندان ومؤسسات رسیدگی به امور خانواده، همه راههای ممکن را برای حل این مشکل به کار گرفته و به نتیجه نرسیده باشند.
بسیاری از نویسندگان تلاش کردهاند به اثبات برسانند که قوام بودن مرد در خانواده، از روی حکمت بوده وعلت خاصی دارد؛ مانند مسائل اقتصادی خانواده که مرد عهدهدار آن است ودر این آیه، اینگونه بهآن اشاره شده است: «…وبماانفقو من اموالهم»۱ ( . . . زیرا از اموال خود نفقه میپردازند)؛ در حالی که عدهای دیگر، علت قوام بودن مرد را نکتهای میدانند که در آیه، پیش از علت اقتصادی ذکر شده و آن «برتری مردان بر زنان» است. گویی آنان درنیافتهاند که «برتری»، به هر دو گروه (زن و مرد)نسبت داده شده است: «بما فضل الله بعضهم علی بعض۲» (زیرا خداوند گروهی از آنان را بر گروه دیگر برتری داده است) و این برتری با توجه به تفاوت زن و مرد در ویژگی مردانگی و زنانگی قابل فهم است. به عبارت دیگر، برتریِ «مرتبه» مردان که در آیه دیگری با واژه «درجه» بیان شده است، دلیل برتری مطلق جنس مذکر نیست، بلکه به ویژگیهای «مردانه» اشاره دارد و به آداب و رسوم و رفتارهایی مربوط میشود که مرد در سایه آن، مسؤولیتی با عنوان «قوام بودن» را بر دوش میکشد و در ترازوی ایمان؛ «تقوا» همچنان تنها معیار و ملاک برتری است. از سوی دیگر، تلاش برای اثبات توانایی مردان وناتوانی بدنی، عاطفی و حتی عقلی زنان، به ویژگیهایی مربوط میشود که در گذر زمان و با پیشرفت تکنولوژی و تحولات دنیای جدید، دیگر نقش و جایگاه پیشین خود را ندارند. امروزه دیگر مانند گذشته، قدرت بدنی نقش اساسی و محوری را در کارها ایفا نمیکند. این عده با زیر سؤال بردن صلاحیت زن ـ که در دین هم مورد تأیید است ـ از ارزش او کاستهاند. بنابراین، لازم است مسأله را در پرتو فلسفه وجودی خانواده در اسلام، به عنوان یک نهاد مبتنی بر همیاری، عاطفه و کمالجویی بررسی کنیم، نه اینکه مانند مدعیان زن سالاری در غرب، نقش زن را رقابت و درگیری با مرد بدانیم. همچنان که، نباید دچار تفریط شویم و مانند گروهی دیگر، زن را به نقص و نادانی توصیف کنیم و بحث را کاملاً از مسیر اصلی و کلیات و اهداف آن دور نماییم.
روش درست آن است که اداره خانواده را آنچنانکه اسلام خواسته است ، بر مبنای رابطهای قرار دهیم که اساس آن را مشورت، عدالت، وفاداری، محبت و رحمت تشکیل میدهد. مرتبهای که در قران کریم با واژه «درجه»۱ برای مردان ذکر شده و همان مرتبه «قوام بودن» و سرپرستی خانواده است نه بر مبنای نقص ذاتی زن، بلکه با هدف تطبیق واقعیتهای عملی و مالی در خانواده بیان شده است. منظور از «برتری» در آیه آن است که مرد برای ریاست خانواده، صلاحیت بیشتری نسبت به زن دارد. به عبارت دیگر، زن برای این کار مناسب است و مرد، مناسبتتر. پس مصلحت خانواده اقتضا میکند که هر کس صلاحیت بیشتری دارد، این مسؤولیت را بپذیرد. این حقیقت، هیچ اشکال و ایرادی به صلاحیت و شخصیت زن وارد نمیکند، دلیل آن هم این است که در نبودن مرد؛ یعنی زمانی که وی درحال کسب درآمد یا جهاد در راه خدا و یا فعالیتهای مشابه آن است و یا فوت نموده ، حتی با وجود دیگر اعضای خانواده، این زنان هستند که سرپرستی خود و فرزندان را به عهده میگیرند.
- q مشورت، مبنای مدیریت خانواده
بدون توجه به اهمیت مفهوم مشورت؛ به عنوان یکی از ارزشهای زیر بنایی خانواده مسلمان، درک ابعاد دیدگاه اسلامی در زمینه مفهوم سرپرستی خانواده و «قوام» بودن، ممکن نیست. مشورت، تنها در عرصه سیاست مطرح نشده و فقط در سطح جامعه مسلمان مورد تأکید قرار نگرفته است، بلکه به عنوان یکی از روشهای همکاری در داخل خانواده نیز مورد توجه قرار دارد.
از جمله مواردی که مشورت در آن تأکید شده؛ زمانی است که جدایی والدین، به محروم شدن کودک از حق خود (شیرمادر) منجر میشود. درچنین مواردی، زن حق دارد با مشورت و توافق، در تصمیمگیری به نفع کودک مشارکت کند و تصمیم یکجانبه هر یک از زن و مرد، معتبر نیست. در این جا زن اولویت دارد که سرپرستی کودک را بر عهده گیرد، چرا که با حضور در خانه، بهتر میتواند از او مراقبت کند.
بر اساس «نظام خانواده در اسلام»، هر یک از دو طرف باید در مواردی که به صراحت در شرع بدان اشاره شده، مطابق با احکام شرع رفتار نمایند. در مواردی هم که اشاره صریح درباره آن وجود ندارد، با مشورت و توافق و بدون ضرر رساندن به یکدیگر، عمل نمایند و خواستهای را که در حد توان طرف مقابل نیست؛ مطرح نکنند.
بنابراین، قوام بودن به معنی اداره کردن خانه نیست، زیرا اداره منزل با مشارکت مرد و زن و حتی فرزندان صورت میگیرد. هر کس در این میان وظیفهای دارد و میتواند سلیقههای منطقی و معقول خود را در اداره خانه به کار گیرد. اداره خانه عبارت از همفکری و مشورت در این نهاد اجتماعی کوچک است. هیچ یک از افراد، حق ندارد تصمیمگیری در امور را به خود اختصاص دهد، بلکه نظرات همه افراد خانواده (در حدود احکام شرع)، معتبر و محترم است. در واقع قوام بودن، فصل الخطابی است که در زمان بروز اختلافات و تنشها کاربرد دارد؛ اختلافاتی که پایان نمییابد، مگر آن که کسی در این میان نظر نهایی را ارائه کند. بنابراین، ریاست خانواده یک ریاست شورایی است، نه استبدادی و شباهت بسیاری به رهبری امامان و حاکمان امت دارد. هر یک از اعضای خانواده، مسؤولیتی را بر عهده میگیرد، چنان که در حدیث شریف آمده است:
«همه شما سرپرست هستید و همه در برابر آن چه مسؤولیتش به شما سپرده شده، مسؤولیت دارید. امام و رهبر بزرگ جامعه، سرپرست مردم است و در برابر آنان مسؤولیت دارد. مرد، سرپرست خانواده است و در برابر اعضای خانواده مسؤول است. زن، سرپرست خانه و فرزندان و شوهر و در برابر آنها مسؤول است. خدمتکار خانه ، سرپرست دارایی و اموال اربابش بوده ، در برابر آن مسؤولیت دارد. پس همه شما سرپرست هستید و همگی مسؤولیت دارید.»
مفهوم سرپرستی و مسؤولیت پذیری، ابعاد سیاسی گوناگونی را به مفاهیم اجتماعی میافزاید و به نوبه خود، نقش مهمی در انجام وظایف امت در راستای جانشینی خداوند ایفا میکند. افراد مسؤولیت دارند که برای هر بعد از ابعاد حیات دینی، مسیری مبتنی بر ایمان ترسیم نمایند و از مهمترین وظایف امت، دفاع از حقوق خود است. مشورت، نه تنها یکی از اصول زیر بنایی ارتباطات در کانون خانواده را تشکیل میدهد، بلکه عامل و ایجاد، استمرار و حتی هدف نهایی وحدت اجتماعی است.
ازدواج بر مبنای رضایت و قبول دوطرف شکل میگیرد و بر اساس مشورت و تفاهم ادامه مییابد. در کانون خانواده، حل اختلافات از طریق مشورت با خویشاوندان انجام میگیرد که «صلح» نام دارد. اگر اختلافات ادامه یابد، نوبت به «داوری» و «حکمیت» که آن هم از صلاحیتهای خایشاوندان است، میرسد و در صورتی که ادامه زندگی زوجین غیرممکن شود، آن را مطابق با احکام شرع و با طلاق پایان میدهند. در این حالت نیز دوطرف باید به عفو و گذشت و خودداری از ضرر رساندن به یکدیگر پایبند باشند.
در پایان این بخش یادآور میشوم؛که مشو
رت، علاوه بر دارا بودن فواید مذکور، یک مفهوم تربیتی است که به رشد اجتماعی فرزندان کمک میکند تا آنان در عرصه زندگی، اصول رفتاری یک جامعه مسلمان را فرا گیرند.
- q قوام بودن مرد به معنای پدرسالاری نیست
توجه نکردن به نگرش اسلام درباره خانواده، موجب شده است که برخی نویسندگان، نظام خانواده در جوامع اسلامی را در سایه مفهوم پدر سالاری۱ بررسی کنند؛ حال آن که این مفهوم، با معنای «قوام» که در دیدگاه اسلامی مورد توجه قرار گرفته، تفاوت اساسی دارد.
پدرسالاری، در اصل به معنای «حاکمیت پدر» است و ریشه در مفاهیم و باورهای تمدن روم باستان دارد. آنجا که پدر، حاکم خانواده، بر تمامی کسانی که تحت سیطره او بودند؛ از جمله دختران ؛ پسران و همسران خویش و حتی همسران فرزندان خود، سلطه مطلق داشت و این حاکمیت، تنها از آنِ مردان بود. پدر، حتی میتوانست زیردستان خود را شکنجه کند، تبعید نماید یا بفروشد! او مالک و صاحب اختیار اموال و داراییهای خانواده بود و تنها او بود که درخصوص ازدواج پسران و دختران خود، بدون مشورت و اجازه آنان تصمیمگیری میکرد.
خودکامگی و سلطه استبدادی پدر در خانوادههای رومی هنگامی آشکارتر میشود که بدانیم کلمه خانواده (Family) از واژه «Familia» برگرفته شده است ؛که در زبان رومی به معنای مزرعه، خانه، ثروت و بندگان، یا به مفهوم ارث و میراثی که پدر برای وارثان باقی میگذارد، بوده است و بدین ترتیب؛ زن، بخشی از ثروت و دارایی مرد محسوب میشده است.
عبارت «پدرسالاری» در نوشتههای نویسندگان معاصر، برای انتقاد از سلطه پدر بر خانواده به کار رفته است. «رابرت فیلمر»، نویسنده انگلیسی قرن هفدهم، نخستین کسی بود که عبارت «خانواده پدر سالار» را درتوصیف نظام اجتماعی حاکم در آن دوران به کار برد، زیرا به عقیده وی درحکومتهای خودکامه، حاکم درست همانگونه با زیردستان خود رفتار میکند که پدر خانواده با همسر و فرزندان خود معاشرت مینماید.
پس از وی،«لوک» در تحلیل پدیدههای سیاسی، از این اندیشه انتقاد کرد. البته او با سلطه پدر بر خانواده مخالف نبود. پس از آن بود که کاربرد این عبارت در نوشتههای نظریه پردازان مارکسیسم،به ویژه «مارکس» و «انگلس» افزایش یافت. به علاوه این مفهوم، یکی از علل اصلی انتقاد زنگرایان از تسلط مردان بر خانواده و جامعه است.
کاربرد مفهوم «پدر سالاری» در جهان غرب از سوی دو جریان اصلی صورت گرفت : نخست؛ جریان سکولاریسم بود که دین را مهمترین توجیه کننده و مشروعیت دهنده پدرسالاری میدانست و معتقد بود که خداوند، خود نیز ماهیت سلطهگرانه و پدرانه دارد۱. جریان دوم؛ مارکسیسم بود که در انتقاد از ماهیت هرمی شکل توزیع قدرت در جامعه و حکومت، تمامی بنیانهای جامعه از قبیل حکومت، خانواده و اقتصاد را پدرسالارانه قلمداد کرده، کمونیسم را بهترین جایگزین این مفاهیم در همه ابعاد مطرح نمود و پدرسالاری را به عنوان مفهومی که نفی دین و حکومت را به دنبال دارد، معرفی کرد؛ در حالی که دیدگاه اسلام، دین را حاکم میداند، به وجود سلسله مراتب سیاسی ـ داری معتقد است و دین و حکومت را بر اصول و ضوابطی متکی میداند که با دیدگاه غربیان فاصله بسیار دارد.
برخی از نویسندگان سکولار، بدون آن که به مفهوم مشورت در خانواده از دیدگاه اسلام توجه کنند؛ خانواده گسترده را استبدادی و پدر سالاری دانسته، آن را در تضاد با خانواده کوچک دموکراتیک قرار دادهاند؛ در حالی که اسلام با تکیه بر اصل مشورت و با تأکید بر رابطه خویشاوندی و نقش آن در این اصل، بهترین ضمانت اجرایی را برای جلوگیری از تجاوز زن و شوهر به حقوق یکدیگر ارائه کرده است.
خانواده اسلامی، خانوادهای است که جایگاه زن در آن به مراتب بهتر و والاتر از جایگاه ا
و در یک رابطه دوگانه محض است. رابطهای که اختلافات به سادگی میتواند آن را متلاشی کرده و یا زن را مورد ظلم و ستم قرار دهد. حتی اگر ابزار قانونی بخواهد اختلافات اساسی را حل وفصل کند؛ در خانواده محدود، این ابزار کارایی چندانی ندارد. پس خانواده گسترده شامل خویشاوندان و نزدیکان، دموکراتیکتر از خانواده هستهای است که در سایه مدرنیسم به وجود آمده و سلطه دولت و دخالت آن به عنوان داور اختلافات میان افراد، کارکرد و قدرت قابل توجهی برای آن باقی نگذاشته است.
بنابراین، تفاوت نگرش اسلام به خانواده با نگرش غرب، به تفاوت جایگاه دین در این دو دیدگاه مربوط میشود و با نحوه نگرش به مقوله حکومت و ساختار قدرت در آن نیز ارتباط دارد. پس درک این تفاوت، بدون فهم نظریات سیاسی هر دو دیدگاه ، امکان پذیر نیست.
اگر جامعه اسلامی خواهان تحکیم پایههای دین، بازگشت به ارزشهای اجتماعی آن و نظام حکومتی مبتنی بر مشورت است، باید توجه کند که لازمه این کار ایجاد اصول کاربردی و عملی در سطوح مختلف جامعه و از جمله خانواده است. اصولی که بتواند با فساد، انحراف و استثمار مبارزه کند، چرا که فاسد شدن بنیانهای زیربنایی جامعه، به نابودی و فروپاشی آن میانجامد و اگر ارزشهای اساسی بنیانهای اجتماعی ـ و از جمله خانواده ـ از درون پوسیده باشد، دیگر تلاش برای برپایی عدالت و نظام مشورتی معنا نخواهد داشت.
از نگاه اسلام، خانواده؛ نمونه کوچکی از امت اسلامی است که احکام آن بر مبنای شریعت بوده و اداره آن از طریق مشورت انجام میگیرد. عقد ازدواج در خانواده شبیه مفهوم بیعت در جامعه است. در زمان بروز اختلاف در خانواده نیز برای حل و فصل آن، از همان ابزارهای موجود در جامعه و امت ؛که عبارتاند از: صلح و سازش و یا حکمیت و داوری استفاده میشود، هر چند برخی از این اختلافات به لحاظ ماهیت و طبیعت خانواده و روابط موجود در آن، شخصی و فردی باشد.
همین ویژگیهاست که خانواده را خاستگاه ارزشهای اسلامی قرار داده و آن را برای انجام
مسؤولیتهای متعددی که مهمترین آنها عبارتاند از: جهت دهی سیاسی و ایجاد تحولات فرهنگی سیاسی، مهیا میکند.
ارزشهای اخلاقی، برای زنان و مردان به طور برابر وجود دارد و پیش از ورود به بحث در این باره، مهم آن است که بپذیریم از دیدگاه اسلام، خانواده اصولاً مرد سالار یا پدرسالار نیست.
- q معیارها پابرجا هستند، اما کدام معیارها؟
ممکن است کسی بگوید: پایبندی به معیارها ،سخن زیبایی است؛ اما گویی عفت و پاکدامنی تنها وظیفه زن به شمار میآید . اگر خیانت کند، کشته میشود و «کشتن برای حفظ آبرو» اکنون به یکی از مسائل مهم مورد بحث مدافعان حقوق زن در کشورهای عربی و غربی تبدیل شده است.
همچنین ، ممکن است گفته شود: چگونه میتوان به برابری و عدالت امید داشت ، در حالی که زن در بسیاری از کشورها، به ویژه در قبیلهها و روستاها از ارث سهمی ندارد و برادر که دو برابر خواهر ارث میبرد تا مادر و خواهر خود را سرپرستی و حمایت کند، به آنان چیزی نمیدهد؟
و چه بسا گفته شود: زنان عرب، به نیازهای جنسی خود دست نمییابند و حق ندارند به چیزی فراتر از شوهری که دارند فکر کنند و در غیر اینصورت، فاسد و بدکاره لقب میگیرند.
و شاید کسی بگوید: دختر نسبت به پسر، از احترام کمتری برخوردار است و موجود کمارزشتری به حساب میآید. من، خود پژوهشهایی انجام دادهام که نشان میدهد در برخی خانوادهها، به دختر حتی غذای کمتری نسبت به برادرانش داده میشود!
و یا بگویند: مرد، آزادانه و بدون محدودیت اختیار انجام هر کاری را دارد و کسی از او بازخواست نمیکند، گویی پاکدامنی جامعه تنها به بکارت دختر ارتباط دارد.
و یا گفته شود: زن در عرصههای مختلف از حقوق سیاسی خود محروم است و حتی (در برخی کشورها) حق رانندگی اتومبیل را هم ندارد.
و یا بگویند:گروههای اسلامگرا، افکار زنان را فریب داده و آنها را از حق رأی دادن به حکومت برخوردار کردهاند تا رأی آن ها به حربهای در دست گروه های اسلامی تبدیل شده و با آن، بر ضد خود زنان تصمیمگیری شود.
ممکن است سخنان بسیاری از این قبیل گفته شود، که گاهی خود مرا نیز به خشم میآورد و چه بسا خشم و عصبانیت من، حتی از خشم سکولارهای مدعی دفاع از حقوق زن نیز بیشتر باشد؛ اما با این تفاوت که من، پرورش یافته مکتبی هستم که زنانی مانند «نسیبه»، دختر کعب، را تربیت کرده که پیمان خود با رسولخدا (ص) را با خون خویش امضا کرد و آنگاه که لحظه امتحان فرا رسید، به عهد خویش وفا نمود، جنگید و از پیامبر خدا دفاع کرد.
و تربیت شده مکتبی هستم؛ که پیامبرش فرمود: «زنان را که بنده خدا هستند از حضور در مساجد – خانه خدا – منع نکنید.»، اما افرادی را میبینم که در کتابهایشان درباره جایگاه و اهمیت مسجد ، نقش و جایگاه زن را فراموش کردهاند یا اینکه داستان بیعت زنان با رسول خدا (ص) را میخوانند، اما بیعت کردن زنان و دست دادن با آنان را تحریم میکنند۱.
من پرورش یافته مکتبی هستم که پیامبر آن، نوههایش را حتی در هنگا
م نماز بر دوش خود سوار میکرد؛ تا نقش مرد را در پیوند دو عرصه خانه و جامعه نشان دهد.
و تربیت شده دینی هستم که «اخلاق» را خاص یک جنس نمیداند و عقیده دارد که حیا و وقار ـ که ما آن را ویژه زنان میپنداریم ـ از صفات همه مؤمنان است.
و دست پروده دینی هستم که در آن ، عایشه ، راوی بود و پرورش یافته فقهی هستم که در طول چهارده قرن، اصول و مبانی حقوقی را به خوبی اجرا کرده و زیادهخواهان را مجازات نموده است و حتی به دستور حاکم شرع، ارثی که پسر از مادر و خواهر خویش دریغ داشته و غصب کرده، به بیت المال بازگردانده و به صاحب اصلی آن سپرده است.
و پرورش یافته مکتبی که خلیفه آن، حتی حقوق زناشویی همسران رزمندگان را در نظر داشته و به مجاهدان میدان نبرد اجازه داده است که برای ادای حق زن، به منزل باز گردند.
و سرانجام، مکتبی که قوام بودن درعرصه اجتماع را حق همه ما قرار داده است؛ ولی ما آن را مختص مردان میشماریم و زمانی که واژه «نشوز» را میشنویم، آن را تنها از جانب زن میدانیم و گمان میکنیم که مرد را نمیتوان به این صفت متهم کرد. حال آن که ما میدانیم حکم قرآن کریم، عادلانه است و هرگز نباید این تصور در ما به وجود آید که مبادا خدا و رسول (ص) در حق ما ستم روا میدارند. با چنین اطمینان و یقین قاطعانهای، در برابر هر ظلم و ستمی، از جانب هر که باشد، ایستادگی میکنیم و معیارهای اخلاقی مطلق و ثابت را باور داریم.
پرسشی که بحث خود را با آن به پایان میبرم؛ آن است که «آیا معیارهای اسلامی، این اجازه را به کسی میدهد که از این احکام ثابت، به نفع سلطهگری و بر ضد زنان استفاده کند؟»
پاسخ یقیناً مثبت است و امکان سوءاستفاده از متون دینی وجود دارد، اما همین متون دینی ثابت و تغییرناپذیر، همانگونه که میتواند به شمشیری در دست ستمگران و سوءاستفادهکنندگان تبدیل شود، برای من نیز حکم شمشیری را دارد که با آن برای اعتلای «کلمـه اللـه» پیکار میکنم، پیش از آن که برای احقاق حقوق زن آن را به کار گیرم.
تفاوت اندیشه ما و دیگران درهمین نکته است و همانطور که مشاهده کردیم، هر راهی جز این مسیر، موجب رواج اخلاق نسبی، معیارهای بیپایه و اباحی گری مطلق خواهد شد و برتری قدرتمندان و فرو رفتن انسان در منجلاب مادیت را در پی خواهد داشت.
پیش ازخاتمه بحث لازم به ذکر است؛ که من با خواندن بحث دکتر نوال سعداوی و آگاهی از نظرات ایشان، در نیمه دوم کتاب قادر خواهم بود نکاتی را که در این جا به صورت گذرا بدان اشاره کردم، با شرح و تفصیل بیشتری بیان کنم.
اما در این جا ذکر چند نکته را ضروری میدانم:
نخست آن که؛ سخن از فلسفه اخلاق در این جا به نقد جریان سکولاریسم ـ که هیچ پایگاهی در سرزمینهای اسلامی ندارد و در میان گروههای بیهویت، ارزش یافته است ـ و نیز به لیبرالیسم و مدرنیسم غربی کشیده شد. ممکن است عدهای گمان کنند که مارکسیسم، نظریهای متفاوت با لیبرالیسم و مدرنیسم است، اما من معتقدم که مارکسیسم نیز یک جریان سکولار است که از لحاظ نوع بینش و نفی قداست انسان و غرق کردن او در ماده و مادیگرایی، تفاوتی با نظریات فوق ندارد. امیدوارم در آینده فرصتی پیش آید تا بتوانم تجربیات عملی مارکسیسم و تحولات خانواده و جامعه کمونیستی از زمان انقلاب بلشویکی روسیه به بعد را مورد بررسی قرار دهم و روش عملی مارکسیسم در رویارویی با پدیدههای اجتماعی و انسانی را از نگاه مکاتب جامعه شناسی، با دقت تحلیل کنم.
با وجود آنکه عدهای، مارکس را به خاطر شعار مشهورش (دین افیون تودههاست) نکوهش میکنند، اما من از او به عنوان اندیشمندی که اوضاع زمان خویش را درک کرده بود، تقدیر میکنم و چه بسا گفته او نیز در توصیف اوضاعی که شاهد آن بود، چندان بیجا نباشد. به هر حال، عدالت خواهی او در اقتصاد قابل تحسین است، هر چند در ارائه راهکارها و روشها دچار افراط شد. اما به طور خلاصه باید متذکر شوم که مارکسیسم نتوانست جایگزین یا نظریهای اخلاقی در برابر مدرنیسم که برخاسته از دانش بشری باشد، ارائه کند. اگر کسی میانگاردکه مدرنیسم، اندیشه فردگرایی و لیبرال (بورژووازی) بوده و در مقابل، مارکسیسم مدعی عدالت است؛ باید بداند که مارکسیسم قدرت ارائه معیار مناسب و قابل قبولی برای اخلاق را ندارد. اندیشمندان مارکسیست، به طور جدی در فکر پایهریزی یک نظریه اخلاقی نبودند؛ اما حداقل درباره لیبرالهای طرفدار مدرنیسم تصور میشد که در بحثهای مفصلی در زمینه اخلاق داشتهاند و پیگیری بی طرفانه و جدی جریانهای انتقادی، ناکامی مدرنیسم را در زمنیه اخلاق و یافتن راه حلی در برابر این ناکامی ثابت کرده است.
مک اینتایر، که خود از منتقدان سرسخت لیبرالیسم است عقیده دارد که مارکسیسم نیز به نوبه خود در مسائل اخلاقی ناکام بوده است. حتی به اعتقاد او مارکسیسم در مبانی اندیشه خود، یک نظریه فردگرایانه افراطی است. «کارل مارکس» در اولین فصل از کتاب خود با عنوان «سرمایه»، از گروهی سخن میگوید که آزادانه و داوطلبانه انعطاف در برابر مارکسیسم و اشتراکی بودن مالکیت ابزار تولید و منافع حاصل از آن را پذیرفتهاند؛ اما اشارهای به این ندارد که بر اساس کدام مبنای فلسفی یا اخلاقی این افراد داوطلبانه چنین تصمیمی را اتخاذ کردهاند؟!
در واقع، اندیشه مارکس نیز نقص و کاستی مهمی در این باره داشته و مارکسیستها، به جای آنکه سعی در پرکردن این شکاف کنند، تنها به انتقاد از نظام اخلاقی بورژوازی و حمله به بنیاد خانواده پدر سالار اکتفا نموده، کمونیسم را که مبنایی اخلاقی نداشت، به عنوان جایگزین آن معرفی کردهاند؛ بدون آنکه جایگزینی برای آن ارائه نمایند. گویی تمام توان مارکسیسم در انتقاد از سرمایهداری و مخالفت و انتقاد از آن خلاصه شده است. در واقع انتقاد از سرمایهداری، همه توان مارکسیسم را به خود معطوف داشته و آن را از ارائه نظام اخلاقی جایگزین ناتوان کرده و به دام همان منفعت طلبیهایی انداخته است که گمان میکرد در حال مبارزه با آن است. تروتسکی، در روزهای پایانی عمر خویش، از اینکه نظام حکومتی روسیه در سایه مارکسیسم، به یک نظام سلطهگر تبدیل شده و ایدئولوژی مارکسیسم نتوانست پاسخی برای مسائل آینده از جمله اخلاق ارائه کند، بسیار ناخشنود بود.
بدین ترتیب، نظریه مارکسیسم که در ابتدا روشنفکرانه تلقی میشد، به ورطه تاریکی مطلق افتاد. البته کسی منکر آن نیست که مارکسیسم با سردادن شعار دفاع از برابری و عدالت، ارزش زیادی در اندیشه سیاسی جامعه بشری پیدا کرد و میتوان گفت که در ابتدا، نسبت نوید دهنده یک جامعه آرمانی و ایدهآل بود؛ اما ناکامی شدید آن در دیدگاه آن نسبت به اخلاق و نیز بیتوجهی آن به نقش مؤثر دین در روند تمدن بشر، مانع از تحقق این رؤیاها شد.
نکته دوم: اکنون در شرایطی قرار داریم که امت ما از فقر و عقب ماندگی رنج میبرد. هنگام بحث پیرامون اخلاق و بررسی رابطه میان زن و اخلاق، باید توجه کنیم که مسأله فقر نیز از جمله مسائل مربوط به اخلاق است. عادلانه نیست که سستی پایههای اخلاق فردی و اجتماعی را بررسی کنیم، اما از شرایطی که فقر شدید به وجود آورنده آن است و موجب تجاوز از حریم اخلاق میگردد، غافل شویم. چه بسا، فقر باعث ایجاد شرایطی غیرانسانی شود که آدمی را وادار میسازد برخلاف میل خود، مبانی و اصول اخلاقی را نادیده بگیرد. اصولی که در محیط سرکوب و خفقان و در جامعهای که مردم، احترام به هویت و شخصیت خویش را نیاموختهاند، امکان اجرای آن وجود ندارد.
آگاهی از زیانهای فقر و تلاش برای مبارزه با آن ـ به عنوان پیامد نابرابری
اجتماعی و نه یک تقدیر حتمی که انسان فقیر باید در برابر آن تسلیم شود – از همان دوران آغازین حکومت اسلامی وجود داشته و بحثهای بسیاری درباره آن انجام شده است. طرفداران نظریه «سوسیالیسم اسلامی» نیز همزمان با رواج سوسیالیسم در شرق، افکار خود را بر همین اساس پایهریزی و مطرح کردند و در تلاش بودند تا ریشههای آن را به میراث امت اسلامی مرتبط سازند. کتابهای بسیاری نیز با محتوای جذاب در این باره تألیف کردند. اما با غلبه نظام سرمایهداری و مصرفگرایی که از دهه هفتاد گریبانگیر جوامع عربی نیز شد، این غوغا فروکش کرد. البته، برخی کتابها مانند: «عدالت اجتماعی دراسلام» نوشته سید قطب، با وجود سادگی بیان، از آثار مهم تاریخ جنبش اسلامی محسوب میشود و پس از همه تحولاتی که شاهد آن بودهایم، تلاش برای تحقق افکار افرادی نظیر او ضروری به نظر میرسد.
زنی که در سایه فقر زندگی میکند و از یافتن راهی برای زندگی آبرومندانه ناتوان است، خود را ناچار به درپیش گرفتن راههای غیر اخلاقی و افتادن به حرام میبیند؛ حتی فقها نیز با توجه به این نکته، اجرای حد را بر کسی که در حال گرسنگی و برای سد جوع اقدام به سرقت کرده است، لازم نمیدانند.
بنابراین، اگر کسی بخواهد به انسان گرسنه (به جای دادن تکهای نان) درس امانتداری بیاموزد، یقیناً از حقایق و واقعیتها به دور است. در نتیجه، بهترین راه تحکیم مبانی اخلاقی، تغییر وضع موجود در جوامع است تا بذر اخلاق و امانتداری، زمین مناسبی برای رشدونمو پیدا کند.
کسی که انسانیت او مورد اهانت قرار گرفته و فطرت پاکش دچار خدشه و جراحت شده است، چگونه میتواند اهمیت اخلاق و لزوم پایبندی به آن را دریابد؟
نکته سوم: من بسیار خرسندم از اینکه با استاد نوال سعداوی مباحثه میکنم و این خوشحالی نه تنها به این سبب است که بحث با دیدگاههای مخالف، موجب تقویت ذهن و قدرت استدلال و تحول اندیشهها میگردد؛ بلکه به خاطر آگاهی خوانندگان از نظرات دو نسل مختلف است. معمولاً رسم بر آن بوده که گفتوگوکنندگان و منتقدان عرصههای مختلف، از یک نسل باشند و بیشتر آنها را هم کسانی تشکیل میدهند که بیش از پنجاه سال سن دارند و عرصه فرهنگ را از آنِ خود میدانند. امیدوارم بحث من با استاد نوال سعداوی به عنوان کسی که از نظر سنی از ایشان کوچکتر است و تجربههای متفاوتی دارد، آغازی بر روند بازنگری افکار در طرفداران هر دو دیدگاه باشد و موجب شود که حامیان نگرش اسلامی ـ از هر گروه وحزبی ـ به اهمیت و لزوم ایجاد تغییر در گفتار و روش خود پی ببرند و با تکیه بر سرچشمه جوشان معرفت اسلامی که هرگز کهنه نمیشود و به بنبست نمیرسد، پاسخهایی برای مسائل نوظهور بیابند و بهرهبرداری از تجربیات ملتها و جوامع دیگر را بیاموزند؛ تا بتوانند پاسخگویی به شبهات را به خوبی انجام دهند. چرا که
وجود یک فقیه عالم، از هزار عابد زاهد برای شیطان ناگوارتر است. همچنین، امیدوارم اندیشههای ناقابل من، مخالفان را به بازنگری در افکار خود فراخواند تا دیگر جوامع، ما را به طور مطلق پدرسالار ننامند. جوامعی که جهانی شدن با سرعت به آنها نفوذ کرده و دیگر حتی از جایگاه پدری نیز چیزی باقی نگذاشته است. از طرفی با تحول عرصههای مختلف و پیشرفت تکنولوژی ماهوارهای و اینترنت و دهها فناوری اطلاعاتی دیگر و برداشته شدن مرزهای مادی محسوس، امروزه حتی عام و خاص نیز معنای خود را از دست داده و ساختار جامعه، افکار و ارزشهای اخلاقی؛ دچار تحول و تزلزل شده است.
در سایه این بی ثباتیها، نیاز به یک جریان برخاسته از متن جامعه به همان گونهای که در دهههای گذشته عقل و اندیشه ما را مسخّر خود کرده بود، به شدت احساس میشود. به عقیده من، بازنگریهای تئوریک در اندیشه مارکسیسم که در اصول خود به شدت ایدئولوژیک است
و انطباق آن با دیدگاههای اخلاقی رایج در جوامع آگاه ؛ آن هم بر اساس مبانی مستحکمی که به کمک نظریات اسلامی، بیش از هر زمان به هویت اصیل امت نزدیک شده، میتواند گامی در راه ایجاد همدلی و وفاق ملی باشد، به طوری که پایبندی به ارزشها و اصول اخلاقی نیز در حد قابل قبولی حفظ شود و پس از آن، دیگر باکی نیست که بنشینیم و بر سر روشهای اجرایی و سیاستهای درست و عادلانه، گفتوگو کنیم و حتی با یکدیگر اختلاف نظر داشته باشیم.
این را در حالتی میگویم که با کمال تأسف باید اذعان داشت که جنبش آزادی زنان عرب، هویت ملی خود را رها کرده و از دهه هشتاد به این سو، به طور روز افزون به فمینیسم و مفاهیم و راهکارهای آن رو آورده است و در نتیجه، توجه به مسائل مربوط به جنسیت، جایگزین مسائل بسیار مهمتری شده است که ما در مبارزه سرنوشت ساز خود با آن مواجه هستیم. مبارزهای که استقلال سیاسی و اقتصادیِ ما را از نظام غالب سرمایهداری و شعارهای پر زرق و برق جهانی شدن در پی خواهد داشت و به عقیده من این تغییر و جایگزینی اهداف، تهدید بسیار بزرگی برای ملیتهای مختلف امت عرب به شمار میرود.
۱- از «بررسی تطبیقی» خبری نیست!
نوشته دکتر هبه رؤوف عزت را که در ۳۲ صفحه تنظیم شده بود، مطالعه کردم و توقع داشتم که بحث با شک و تردید آغاز شود، نه با قطع و یقین. زیرا در بحث و بررسی هر موضوع، ما معمولاً میخواهیم اوضاع و اندیشههای گذشته را با توجه به مشکلات حال بیازماییم و با غلبه بر این مشکلات ؛ زندگی بهتر، عادلانهتر، آزادتر، سالمتر و زیباتری را بیافرینیم. در غیر اینصورت، اساساً پرداختن به بحث علمی، اجتماعی، سیاسی، دینی و یا فلسفی چه لزومی دارد؟ و اگر حقیقت مطلق در نزد ماست چرا به بحث بپردازیم؟
شاید همین موجب شده است که بسیاری از پژوهشهای انجام شده در دانشگاههای کشوجه دکترا نایل گردند! ون قش تحقیق و پژوهش به همین جا ختم شود.
به ندرت اتفاق میافتد که پژوهشهای علمی، نقش مؤثری در ایجاد تحول در خانهها و مدارس یا نهادهای سیاسی، اقتصادی، فکری و فلسفی داشته باشند و باورهایی را که ما از پدران و گذشتگان به ارث بردهایم، تغییر دهند.
در صفحه نخست بحث میخوانیم: «رسالت اسلام، رحمت برای همه جهانیان است، نه فقط برای مسلمانان. جهان شمول بودن تعالیم اسلام نیز از انسانی بودن آن سرچشمه میگیرد و از این رو، انسانیت انسان را مورد خطاب قرار میدهد و با احترام با او برخورد میکند».
این عبارت همچون حقیقتی مطلق و غیر قابل تردید و مناقشه در ابتدای بحث مطرح شده است، در حالی که معمولاً تحقیق با پرسش آغاز میشود؛ پرسشهایی مانند:
آیا رسالت اسلام با رسالت دیگر ادیان آسمانی و غیرآسمانی تفاوت دارد؟
آیا اسلام بیش از دیگر ادیان، پیامآور محبت و رحمت است؟ آیا اسلام، تنها دین جهانشمول است یا ادیان دیگر نیز، این ویژگی را دارند؟ شباهتها و تفاوتهای میان اسلام و دیگر ادیان چیست؟
بهتر بود پیش از آنکه در ابتدای بحث با قاطعیت نظر داده شود، ابتدا بررسی تطبیقی میان اسلام با دیگر ادیان انجام میگرفت یا دست کم چندین نمونه نظری یا عملی که درستی این حکم را ثابت میکند، ارائه میگردید.
من بحث خود را با تشکیک و عدم قاطعیت در این زمینه آغاز کردهام و روش علمی را پیش گرفتهام؛ زیرا در غیر اینصورت، موضوع از چارچوب یک پژوهش خارج شده و به یک سخنرانی طولانی و مکتوب تبدیل میگردید و در نهایت نیز ، خواننده مرا زن کافری میدانست که به اسلام ایمان ندارد.
فرض کنیم که من یک زن مسلمان نیستم؛ پدرم قبطی، مسیحی، یهودی یا بودایی یا پیرو دین دیگری بوده است. (البته این مفروض است که من اسلام را از پدرم به ارث بردهام و گمان میکنم از این لحاظ، تفاوتی با میلیونها نفر دیگر از زنان و مردانی که دین خود را از پدر و اجدادشان به ارث بردهاند، ندارم. فکر نمیکنم که اکثریت مردم دنیا دین خود را پس از بحث و بررسی و مقایسه با ادیان دیگر برگزیده باشند).
اما بیایید تصور کنیم که پدر من مسیحی بود و من نیز به جای اسلام، به آیین مسیحیت معتقد بودم و از من خواسته شده بود که بحثی در خصوص زن، دین و اخلاق بنگارم. آیا حق داشتم بحث را اینگونه آغاز کنم و بنویسم: «مسیحیت، آیین رحمت برای همه جهانیان است، نه فقط برای مسیحیان؛ و جهانی بودن آن هم از انسانی بودنش سرچشمه میگیرد و انسانیت انسان را مورد خطاب قرار میدهد»؟
اگر بحث خود را با این حکم قاطع آغاز میکردم، معتقدان به دیگر ادیان؛ مانند اسلام، یهودیت یا آیین بودا چه میگفتند؟ و اگر یک پژوهشگر یهودی یا بودایی بحث خود را به همین صورت آغاز میکرد، دیگران چه برخوردی بادی داشتند؟ اگر اختلاف نظر یا تردیدی در مسلمات و حقایق ثابت که غیر قابل تردید به نظر میرسند ؛ وجود داشته باشد، در این صورت بحثها چه حاصلی در بر خواهند داشت؟
در بحث استاد هبه رؤوف، چنین مفاهیم قطعی و یقینی را نه فقط در صفحات آغازین ، بلکه در ادامه بحث نیز مشاهده میکنیم. ایشان عباراتی مانند: «دیدگاه اسلام؛ عقلگرا، توحیدی، کامل و فراگیر است» و «دیدگاه اسلام؛ نسبت به دیگر دیدگاهها برتری دارد»، را بدون ذکر دلیلی بر این برتری و بدون بررسی تطبیقی، در مقاله خود آوردهاند. نوشتار ایشان مقدمهای دارد که برتری و تفاوت اسلام را مورد تأکید قرار داده است، در حالی که این مقدمه باید پس از بررسی تطبیقی و بیان دلایل نظری و عملی، به عنوان نتیجه بحث در پایان آن ذکر میگردید.
ایشان در صفحه دوم نوشته خود آوردهاند: «بر کسی پوشیده نیست که سلطه کلیسا در غرب و تبدیل آن به یک سلطه دینی و سیاسی، روند حرکتی فکر و اندیشه را محدود و مقّید کرد».
این عبارت نیز ناگهان و بدون مقدمهای مبتنی بر پژوهشی تطبیقی بیان شده است و به ما ثابت نمیکند که سلطه دینی غرب با سلطه دینی شرق چه تفاوتی دارد؟ و سلطه سیاسی مستبد دینی شرق ]به خلاف غرب[ برای روند اندیشه و علم چه فایدهای داشته است؟
به علاوه، من نسبت به کاربرد واژههای غرب و شرق و از این قبیل کلیگوییهای عمده پرهیز دارم. لازمه بحث آن است که زمان، مکان و جامعه معینی را در نظر بگیریم و آن را بررسی کنیم تا واقعیتهایی را که در زمان و مکان مشخص روی داده، به دقت دریابیم و در بند کلیگویی گرفتار نشویم.
البته، من با ایشان هم عقیده هستم که تاریخ کلیسا در غرب نه تنها آکنده از سرکوب علم و دشمنی با اندیشه است بلکه دستخوش کشمکشهایی خونبار بر سر سلطه مطلق آسمانی در حکومت و خانواده قرار گرفته است . موضوع قلع و قمع و سرکوب دانشمندان به دست کلیسا معروف است. چه بسیار دانشمندان و کتابهایی که به علت بیان سخنی خلاف آن چه خداوند در انجیل گفته است، سوزانده شدند و چه بسا، زنان و مردان فرهیختهای که اعدام شدند؛ زیرا برای درمان بیماریها، راههایی جز خوردن «آب مقدس» – که کلیسا آن را در اختیار داشت و به هر کس که میخواست، میداد – کشف کرده بودند.
من از سی سال پیش تا کنون، مطالبی را در اینباره منتشر کردهام. اما پرسش من این است که آیا در ادیان دیگر؛ مانند: اسلام یا یهودیت چنین اتفاقی رخ نداده است؟ آیا تاریخ یهودیت، از زمان پیدایش تا امروز غرق در خون نیست؟ مگر نه اینکه ملت فلسطین سالیان سال به قتل رسیدهاند، به این بهانه که در تورات آمده است: «خداوند سرزمین کنعان (فلسطین) را به امت برگزیده خود (یهودیان) بخشیده و به آنان فرمان داده است که همه ساکنان آن را نابود کنند! و این سرزمین موعود در برابر ختنه کردن پسران به آنان داده شده است»؟!
آیا تاریخ اسلام، آکنده از سرکوب فکری علما و اندیشمندان نبوده است؟ در میان آنها اسامی مشهور بسیاری وجود دارد، اما من خود را مثال میزنم: نام من و عده دیگری از ادبا و دانشمندان جهان عرب و مصر که با نظرات برخی از گروههای دینی و سیاسی مخالف بودیم، در سال ۱۹۸۸ میلادی در ( لیست سیاه) قرار گرفت. نام من و پنجاه تن دیگر از نویسندگان و شاعران، همه روزه از بلندگوهای مساجد مصر و عربستان سعودی اعلام میشد و ریختن خون ما را جایز میشمردند. دولت مصر افراد مسلحی را به بهانه حراست از جان من در اطراف خانهام گمارده بود و من ناچار شدم، میهن و خانواده خود را ترک کرده، بیش از پنج سال در تبعیدگاه زندگی کنم.
ممکن است عدهای بگویند که این اسلام نیست. اسلامی اصیل که همگان را از هر نژادی، به رحمت ، عدالت، صلح، انسانیت و دوستی فرا میخواند؛ اما مسیحیت چطور؟ آیا آیین مسیحیت فرمان نداده است که اگر کسی به گونه راست تو سیلی زد، گونه چپ را هم به طرف او برگردان؟ آیا مسیحیت، انسانها را به مدارا با یکدیگر و حتی با دشمنان فرا نخوانده است؟ با وجود این ، میبینیم که تاریخ مسیحیت سراسر جنگ و خونریزی و تکفیر دانشمندان و فیلسوفان بوده است.
۲-پرسشهایی که برخاسته از حقایق جامعه ما نیست!
نویسنده در صفحه دوم مقاله، پرسشی را مطرح میکند که از خودش نیست, بلکه سؤال یکی از غربیان به نام «چارلز تیلور» است. این جا بود که من شگفتزده شدم. چرا پرسشهای طرح شده در بحثهای علمی، از واقعیتهایی که خودمان در زندگی با آن روبرو هستیم، سرچشمه نگرفته است؟ و به مشکلاتی که مردان، زنان، جوانان و کودکان جامعه ما در حال حاضر و در محلی که در آن قرار داریم با آن مواجه هستند، اشاره نمیکند؟ چرا پرسشهایی را که پژوهشگران دیگر کشورها با موقعیتها و مشکلات متفاوت با جامعه ما مطرح کردهاند، مبنا قرار میدهیم؟ آیا بهتر نیست از علل ایجاد مشکلاتی که به این بحث ؛ یعنی «زن»، «دین» و «اخلاق» مربوط میشود ، سؤال کنیم ؟ انتظار من این بود که سؤال میلیونها زن جامعه امروز مطرح شود؛ اینکه اگر زن،
هزینههای زندگی خانواده، فرزندان و شوهرش را به دوش داشته باشد، آیا قوام بودن حق اوست؟ آیا ولایت بر خانواده از آنِ اوست؟ آیا در صورت فقدان پدر یا گریز او از این مسؤولیت، مادر میتواند فرزندان را به خود نسبت دهد؟ و اگر مرد عقیم بود و قدرت باروری نداشت و یا از کار افتاده و ناتوان بود و زن همه امور را بر عهده داشت و شوهر بیمارش را هم مانند پدر پیرش سرپرستی میک
رد و از طرفی، خود نیز در عنفوان جوانی، آرزو داشت که فرزندی داشته باشد، در این صورت کدامیک به انسانیت و رحمت نزدیکتر است ؟ اینکه از شوهر بیمارش طلاق بگیرد و او را در خیابان رها کند؟ یا اینکه او را در منزل نگاه دارد و برای داشتن فرزند (و نه از روی هوسرانی) با مرد دیگری ازدواج کند؟
از دیدگاه قانون و دین، چنین زنی خطاکار و مستحق کیفر است، زیرا در یک زمان دو شوهردارد. با وجودی که در این جا (به خاطر عقیم بودن شوهر اول) مسأله اختلاط نسبها موضوعیت ندارد، پس علت چیست؟ آیا با تغییر و تحول در اوضاع اقتصادی و اجتماعی و با هدف سرپرستی یک انسان بیمار و ناتوان، نمیتوان احکام شرعی، قانونی و اخلاقی را تغییر داد؟
چندی پیش ،با یک زن مسلمان درباره حق مردان در تعدد زوجات بحث و گفتوگو میکردم. او میگفت: قانون «چند همسری مردان» در واقع رحمتی است برای زنانی که راهی برای کسب روزی ندارند. اگر شوهری زن دیگری اختیار کند بهتر است یا اینکه زن اول را طلاق دهد و در خیابان رها کند؟
اما سؤال من این است که اگر فلسفه تعدد زوجات، تأمین سرپناه و زندگی برای زن اول است، پس چرا همین منطق را در مواردی که شوهر اول ناتوان و بیمار است و زن میتواند زندگیاش را تأمین کند، مبنا قرار ندهیم؟
اگر رحمت و لطف معیار است، چرا مرد عقیم یا بیمار را هم مانند زن نازا و بیپناه از آن بهرهمند نمیکنیم؟ زیرا عقیم بودن شوهر اول، احتمال اختلاط نسبها را هم از بین میبرد و پدر کودک معلوم خواهد بود. (هر چند به نظر من، نقد و بررسی انتساب کودکان فقط به پدر، خود به مراتب از این بحث مهمتر است).
من انتظار داشتم که پرسشهای مطرح شده در بحث، بر واقعیتهای زندگی منطبق باشد. بیماران جسمی و روانی، فراوانی از میان زنان و دختران و مطلّقه به من مراجعه میکنند که قربانی قوانین ازدواج، طلاق، نفقه و نظایر آن شده و یا مورد تجاوز، سقط جنین و بارداری نامشروع قرار گرفتهاند. این حقایق، همچون کوه یخی است که در زیر آب قرار دارد و پژوهشگران جامعه ما از ترس اینکه مبادا اتهام کفر یا خروج از ارزشهای سنتی به آنان وارد شود؛ کمتر به این مسائل میپردازند.
اما بازگردیم به پرسشی که پژوهشگر محترم آن را از قول یک نویسنده غربی به نام «چارلز تیلور» مطرح کرده است؛ آن جا که میگوید: «در روند مدرنیسم، چه اتفاقی روی داد و چگونه عقلگرایی دینی به عقلگرایی مادی و سپس به عقلگرایی ضد دینی تبدیل شد؟»
نویسنده بحث، این پرسش را مهم دانسته زیرا (به عقیده وی) عقلگرایی مادی، منشأ ذات را به انسان باز میگراند و تفسیری خارج از آن یا فراتر از او ندارد. همچنین، اراده انسان م
عیار ارزش اخلاقی محسوب میشود. بدین ترتیب نویسنده، ما را وارد بحثهای قدیمی فلسفی و نظری میکند.
نویسنده در ادامه بحث، نظریه آدام اسمیت مبنی بر وجود «دست پنهان» را مطرح میکند، سپس از حلول «نور الهی» مطابق نظریه سنت آگوستین سخن میگوید و در ادامه «بعد درونی» انسان در اندیشه دکارت را بررسی مینماید. سپس بحث سکولاریسم، جدایی دین از سیاست، نفی قداست دین و مقدسات، تسلیم شدن انسان در برابر علوم طبیعی و قوانین مادی طبیعت و رواج نسبیگرایی به عنوان یک گفتمان علمی را به میان آورده که به تدریج با معیار قرار گرفتن ذات انسان و خواستههای او، گسترش یافته است. آنگاه از زبان یکی دیگر از اندیشمندان غربی به نام «زیگموند باومن» آورده است:
«جریان روشنگری، در واقع انسان را نابود کرده است و نسبیتگرایی، فردگرایی و نابودی بنیانهای خویشاوندی؛ در کنار توسعه و گسترش شهرها آن چنان افراد را از هم دور کرده که نسبت به یکدیگر بیرحم و بی عاطفه شده اند».
نویسنده، با تکیه بر دیدگاه یک نظریهپرداز غربی(زیگموند باومن) اظهار دارد استعمار، چپاول گری و تصرف سرزمینهای دیگران تحت شعارهای دینی (مانند اشغال فلسطین یا جنگهای استعمارگرانه در آفریقا، آسیا، آمریکای جنوبی و کشورهای عربی) علت وقوع جنگهای جهانی نیست، بلکه روشنفکری- که نابود کننده انسان است – عامل این لشگرکشیها و جنگها بوده ، زیرا نسبیگرایی و فردگرایی، خانواده را نابود کرده و روابط خویشاوندی را از بین برده است.
آیا این سخن از روی بی توجهی به تاریخ و بیخبری از علل وقوع جنگ های تاریخی بیان نشده است؟ آیا این، همان نظریه طبقاتی و پدرسالارانه بردهداری نیست که در طول تاریخ، تحت نام دین، نژاد، هویت، طبقهاجتماعی و جنسیت، به جنگها و درگیریها دامن زده است؟ و سرانجام، اینکه آیا نسبیگرایی موجب نابودی خانواده است، یا سلطه مطلق مرد در خانواده باعث بروز اختلافات، خشونتها و آوارگی زنان و کودکان میگردد؟
بدون شک، فلسفه فردگرایانه مبتنی بر خودبینی و تلاش برای نفی دیگران، یک اندیشه ضد انسانی و مخالف با عدالت اجتماعی است. این فلسفه، از زمان پیدایش بردهداری به وجود آمد و همزمان با آن، جامعه بشری به دو گروه «اربابان » و «بندگان» تقسیم گردید. زنان نیز در کنار بردگان، خدمتکاران و حیوانات، جزو «اشیاء» قلمداد شدند (و براساس فلسفه ارسطو، نظریهپرداز نظام بردهداری) جزو افراد به حاسب نمیآمدند. فلسفه فردگرایانه، به تدریج و از زمان پیدایش نظام پدر سالاری طبقاتی، قداست دینی پیدا کرد و حاصل آن برخوردهای دوگانه و ثنویت باطل بود که از پس قرنهای متمادی برای ما به ارث رسیده است.
مشکل ادیان مختلف- و ازجمله، ادیان سهگانه آسمانی ـ از آن جا ناشی میشود که همه آنها در جوامع بردهداری ظهور کردند و فلسفه بردهداری و فردگرایی در آنها بازتاب پیدا کرد. ثنویت نیز در این ادیان نفوذ کردند؛ برای مثال: «من» مظهر خیر و راستی و «شیطان» سمبل شر و بدی است. یا «آدم» (در نخستین کتاب آسمانی) مظهر خوبیها و همسرش «حوا» سمبل گناه و خطا؛ یا حاکمانی مانند فرعون (یا دیگران) نشانه معرفت، راستی و درستی؛ و مردم تحت امر او به ویژه زنان، مظهر جهل و خطاکاری پنداشته شدند.
انتظار داشتم که پژوهشگر محترم، نمونهها و مثالهایی از مردان و زنان اندیشمند جامعه خودمان نقل کند، یا لااقل به نقد گفتههای اندیشمندان دیگر کشورها بپردازد. اما ایشان نیز بیشتر قسمتهای بحث خود را به بیان اندیشههای مردانی اختصاص داده است که حتی در کشور خودشان هم عده زیادی آنها را نمیشناسند، چه رسد به مردم جامعه ما؛ یکی از آنها شخصی به نام «آلسدیر مک اینتایر» است که چنین بیان میکند: «روشنگری به عنوان روشی برای آزادی فرد و اعتلای جایگاه عقل، با شکست مواجه شده است؛ زیرا تفکر اصالت سود که از سوی مدرنیسم تقویت شد، شخص را به انجام وظایف خود نسبت به جامعه تشویق نمیکند و فرد به کسی تبدیل میشود که مسؤولیتهای خود را فراموش کرده و به دنبال کسب منافع و امیال خویش است.
منظور از واژه «روشنگری» در این عبارت چیست؟ شاید پژوهشگر محترم و دیگر پژوهشگران علم کلام جدید، برداشت دیگری از این واژه دارند. اگر اصالت سود و توجه به منافع خویش را موجب استثمار و به بردگی کشاندن دیگران بدانیم، باید گفت که فلسفه این نظام از زمان پیدایش نظام پدرسالاری طبقاتی به وجود آمده و تا زمان معاصر، یعنی دوران مدرنیسم و پست مدرنیسم نیز ادامه یافته است و همین فلسفه در طول تاریخ موجب جنگها و درگیریهای نظامی شده و هدف آن تسلط بر سرزمین و منابع اقتصادی دیگران (از جمله نفت در دوران امپرایالیسم آمریکای مدرن و لیست مدرن) بوده است.
ادیان نیز همانند نظریههای سرمایهداری، لیبرالیسم، کمونیسم و مارکسیسم گرفتار فلسفه استثمار و سودپرستی شدهاند و همه این نظریات، حاصل نظام طبقاتی پدرسالار هستند.
شاید عدهای گمان کنند که نظریه مارکسیسم، با حمایت از طبقه کارگر، بیشترین انتقاد را به نظام سرمایهداری طبقاتی وارد کرده است. اما باید گفت مارکسیسم نیز از توجه به روی دیگر این سکه، یعنی نظام «پدرسالاری» غافل مانده است. به بردگی کشاندن زنان در خانهها، دست کمی از استثمار کارگران در کارخانهها ندارد و شاید شدیدتر از آن باشد. در هیچ یک از مراحل تاریخ نمیتوان ظلم و ستم «اقتصادی» را از تجاوز و ظلم «جنسی» جدا تصور کرد.
بسیاری از اندیشمندان مارکسیست، با نظام اشرافی و مردسالاری که در نظر آنان به معنی «ظلم مردان بر مردان» در عرصههای اقتصادی – اجتماعی است ؛ و یا کشته شدن عدهای از مردان به دست گروه دیگری از آنان در بحبوحه نبرد با قدرت حاکم ، آشکارا مخالفت کردهاند. نویسندگان، شاعران، فیلمنامهنویسان و کارگردانان سینما هم برای به تصویر کشیدن این فجایع تلاش کردهاند؛ حال آنکه این مشکلات، همگی به عرصه حیات اجتماعی ـ اقتصادی مردان در جامعه و حکومت مربوط میشود. اما زنان، گویی ارتباطی با این قضایا ندارند. وظیفه زنان، جنگیدن و وارد شدن در کشمکشهای عرصه حکومت یا خانواده نیست، بلکه وظیفه آنها مادری، سرپرستی کودکان در خانه و خدمت به شوهر در کانون مقدس خانواده است.
آیا همین تفکر سبب شده است که پژوهشگر محترم، گفتههای مردان غربی را ذکر کرده ، اما از نقل حتی یک سخن از زنان کشورهای غربی خودداری کند؟ آیا فقط فیلسوفان غب، فیلسوف حساب میشوند و مردان اندیشمند شرقی دنبالهرو آنان هستند؟ و آیا زنان کشور ما در کنجی خزیدهاند ]و حرفی برای گفتن ندارند[؟
من انتظار داشتم که گفتههایی را از زنان پژوهشگر و صاحبنظر عرب بخوانم، اما پژوهشگر محترم، اندیشههای «السدیرمک اینتایر» و سپس گفتههای یک مرد غربی دیگر به نام «استفان کارتر» را آورده است که معتقدند « در غیاب دین اخلاق نابود میشود»؛ که در این جا مراد از واژه های «دین» و «اخلاق» به خوبی معلوم نیست.
۳- معنای «دین»و «اخلاق»
اگر منظور ما از دین، همان عدالت ،آزادگی و مسؤولیتپذیری زنان و مردان در حوزه فردی و اجتماعی باشد، پس اخلاق نیز به ناگزیر باید بر مبنای همین مفاهیم تعریف شود.
اما اگر دین را تنها یک مشت متون ثابت بدانیم که مرد را به دلیل «برتر بودن» و «نفقه دادن»، قواّم و صاحب اختیار زن میداند، در اینصورت لاجرم دونوع معیار اخلاقی به وجود خواهد آمد: یکسری معیارهای اخلاقی برای مردانی که قدرت و مال دارند و معیارهای اخلاقی دیگری که به زنان فاقد قدرت و ثروت اختصاص دارد! آیا همین موضوع سبب شده است که رابطه زناشویی در خانواده، بر اساس اصل اطاعت زن و سلطه مطلق مرد شکل بگیرد؟
قانون «اطاعت» در خانواده، ادامه همان قانون اطاعت در دین و حکومت است و به عقیده من، تا زمانی که «اطاعت» وجود داشته باشد، «اخلاق» معنا ندارد، زیرا که مفهوم حقیقی فضیلت اخلاقی زمانی آشکار میشود که آزادی و اختیار وجود داشته باشد، نه اطاعت و اجبار.
پژوهشگر محترم، مفهوم دین و اخلاق را از نگاه این مردان اندیشمند و فیلسوف غربی ذکر نکرده است ؛ چه از نگاه آنهایی که «دینداران» و چه آنهایی که به قول ایشان «پراگماتیست» هستند. مفهوم این تقسیم بندی آن است که گویی افراد مؤمن و دیندار، پراگماتیست نبوده، به سودگرایی و منفعت طلبی گرایش ندارند و فقط در فکر ایثار و فداکاری برای دیگران هستند؛ و گویی احساس مسؤولیت در قبال جامعه و خانواده، یک برداشت دینی است. در این صورت، پس چرا فقط به زنان فرمان ایثار و فداکاری برای خانواده داده شده و مردان چنین وظیفهای ندارند؟ چرا دین به مرد اجازه میدهد که با وجود خانواده،همسر و فرزندانش به ارضای تمایلات جنسی خود بپردازد؟
چرا مرد حق دارد که با اراده خود(یکجانبه)، زنش را طلاق دهد و بار دیگر ـ باز هم به خواست خود ـ او را به عقد خویش در آورد؟ چرا خانواده باید هزینه خودخواهی و منفعت طلبی وی را بپردازد؟ پس «مسؤولیتهای اجتماعی» و «احساس مسؤولیت در برابر دیگران» که نویسنده آن را برخاسته از عمق دین میداند، کجاست؟
آیا اعمال چنین مردی؛ خودخواهی جنسی، منفعت طلبی، خودپرستی و خودکامگی نیست؟ آیا چنین مردی پرورش یافته نظام پدرسالارانه طبقاتی ـ دینی یا غیردینی ـ نیست؟ آیا این اختیارات مرد، اوج خود محوری نیست؟ اگر مرد حق دارد معیار وتشخیص درست و نادرست باشد؛ در طلاق و تعدد زوجات، اراده خود را در نظر بگیرد و بدون توجه به منافع زن، فرزندان و خانوادهاش تصمیم بگیرد، آیا این اندیشه اوج پراگماتیسم، منفعتطلبی و گریز از مسؤولیت اجتماعی نیست؟
پژوهشگر محترم به صورت عمیق وارد این موضوع نشده است؛ بلکه در سطوح خارجی و ظاهری آن باقی مانده و در دریایی از عبارات، واژهها و گفتههای برخی از اندیشمندان غربی شناور شده، بدون آنکه معنا و مفهوم دین و اخلاق را بازگو کند. چه نیازی است که معنای واژههایی چون لیبرالیسم، روشنفکری و سکولاریسم را بدانیم؟! (یا واژه انفومدیا که گمان میکنم بیشتر خوانندگان تا کنون آن را نشنیدهاند!!)
وقتی دیدم در جامعه ما بیشتر بحثها به این شکل عجیبوغریب و غیرقابل فهم مطرح میشوند، به طوری که حتی خود پژوهشگر هم چیزی از آن نمیفهمد واقعاً احساس ناراحتی کردم. گویی هدف از بحث و پژوهش، فخرفروشی و اظهار فضل است، آن هم با آوردن اسامی متعددی از اندیشمندان غربی و واژگانی جدید و نامفهوم، بدون آنکه توضیحی درباره آنها داده شود و سابقه زمانی و مکانی آنها بازگو گردد. اینها همه موجب میشود که بحث، بینتیجه و ناتمام و به صورت عبارات پراکندهای از اینطرف و آنطرف باقی بماند. درست مانند برخی از روحانیون که آیات و متون دینی را ناقص و نیمهکاره بیان می کنند و به زمان، مکان و شأن نزول آنها توجهی ندارند.
۴- زنگرایی، زن محوری، زنسالاری
نویسنده در بخشی از نوشته خودآورده است: «برخی از این اصطلاحات مانند «فمینیسم» (زن محوری) عباراتی هستند که به هیچ دردی نمیخورند و مفاهیمی را که در پس کلمات نهفتهاند، آشکار نمیسازد».
من نیز با ایشان موافقم. اما مایلم این جمله را درباره همه اصطلاحات دیگری که نوشته ایشان پر از آنهاست، به کار برم. در بحث ایشان، اصطلاحاتی وجود دارد که پیچیدهتر و مبهمتر از «زنمحوری» است، زیرا لااقل میدانیم که زنمحوری از کلمه «زنان» (النسوه)مشتق شده و این یک واژه عربی و تا حدی برای ما معنادار است. اما واژههایی نظیر «انفومدیا»، تا آن جا که من میدانم، عربی نیستند.
تا کنون مطالب زیادی به زبان عربی و دیگر زبانها درباره جنبشهای آزادیبخش زنان و جریانهایی که به نام زنمحوری یا فمینیسم نامیده میشوند، خواندهام. اما در تمام عمرم برای اولین بار است که میشنوم؛ فمینیسم به معنای هم سطح کردن انسان با حیوانات،گیاهان و جمادات است و موجب سست شدن اساس یقین میشود و به دنبال ایجاد روابطی متفاوت با همه تجربیات تاریخی بشر است.
این عبارت با نظریههای زن گرایانهای که با توجه به تجربیات تاریخی بشر از دوران بردهداری در تمدنهای کهن، خواهان آزادی زنان از ظلم و ستم جنسی، اقتصادی و سیاسی است، تناقض آشکار دارد.
این نظریات که اصول علمی آنها در دانشگاههای جهان تدریس میشود، به دنبال ریشهیابی خشونت و ظلمی هستند که در دوارنی از تاریخ گریبانگیر زنان و بردگان بود،پس چگونه میتوان ادعا کرد که هیچ بهرهای از تجربیات تاریخ بشر ندارند؟!
شاید واژه تاریخ نیز همانند دین و اخلاق، نیازمند تعریف و تبیین است؟ برای مثال، آیا آن چه انگلیسیها درباره تاریخ مصر نوشتهاند، تاریخ حقیقی مصر است؟ آیا تاریخی که فرانسویها برای الجزایر نگاشتند، تاریخ الجزایر است؟
آیا تاریخی که در زمان ملکفاروق نگاشته شد، همان تاریخی است که در دوران جمالعبدالناصر یا انورسادات بر رشته تحریر درآمد؟ آیا جنگ ۱۹۶۷ م، یک شکست بزرگ بود یا تنها یک عقب نشینی به شمار رفت؟ آیا جنگ سال ۱۹۷۳ م، پیروزی عظیم محسوب میشد یا عامل تفرقه؟ آیا جنگ خلیج ] فارس[ در سال ۱۹۹۲ م، یک پیروزی بود یا یک شکست؟
آیا هدف ادیان، دفاع از حقوق حکمرانان است یا حمایت از حقوق زنان و مردان محروم و ستمدیده؟
در تاریخ بشر، خانواده از چه زمانی به وجود آمده است؟ ازدواج و نسبت داده شدن فرزندان به پدر چطور؟ آیا در تمدن مصر باستان، فرزندان به نام مادر نامیده نمیشدند؟ آیا در برخی از جوامع امروزی، فرزندان به اسم پدر و مادر، هردو، نامیده نمیشوند؟ چه رابطهای بین گذشته با حال و آینده وجود دارد؟
این پرسشها و دهها پرسش دیگر اصل مسأله زن، دین و اخلاق را به چالش میکشاند؛ زیرا بدون توجه به تجربیات گذشته و نقاط روشن و تاریک تاریخ انسان، درک زمان حاضر و جهتگیری به سوی آینده ممکن نیست. آیندهای که بتواند عدالت، آزادگی و برابری میان انسانها را بدون توجه به جنسیت ، دین ، نژاد ، عقیده ، رنگ یا طبقه ؛ به ارمغان آورد.
اگر بحث ما خالی از دلایل و برهانهای قابل فهم و محکم و فقط مبتنی بر ایمان به دین معین و کتاب آسمانی مشخص باشد، چگونه میتوان به چون و چرا درباره موضوع پرداخت؟
پژوهشگر، از ضرورت حفظ خانواده و پایبندی به آن و تأمین آسایش فرزندان سخن گفته است (که البته در این زمینه، کسی با وی مخالفتی ندارد)، اما ایشان درباره علل ازهمگسیختگی خانواده و نارسایی و شکست نظام سنتی ازدواج که علاوه بر جهان غرب، در جوامع خودمان نیز مشاهده میشود، بحثی به میان نیاورده است.
من از ایشان تقاضا دارم که به دادگاهها سری بزنند و با زنان و مادران مطلقه و فقیر گفتوگو کنند. مادرانی که کودکانشان را در بغل دارند و حتی پول برای یک وعده غذا در جیبشان پیدا نمیشود (چه برسد به هزینه وکیل برای دریافت نفقه فرزندان گرسنه).
گویی نویسنده، آزادیهای مشروع جنسی برای مردان و حق مطلق طلاق و تعدد زوجات برای شوهر را نادیده گرفته و تنها زن را سرزنش میکند و میگوید: «توجه و اهمیت دادن زن به فعالیتهای خارج از خانه موجب از همگسیختگی خانواده میشود». ایشان چنین زنی را «سطحینگر» و «ظاهر بین» نامیدهاند؛ زیرا به نقش عمیق و مادرانه زن بیتوجهی کرده و ارزشهای زیربنایی اخلاقی و اجتماعی و نیز انسجام خانواده و آسایش فرزندان را قربانی حضور در عرصه کار و تولید نموده است.
عبارت «کار و تولید» در این جا به اشتغال زن در خارج از خانه اشاره دارد. پرسش من این است که آیا نویسنده میخواهد بگوید، ماندن زن در خانه و انجام وظایف مادرانه ، حافظ ارزشهای اخلاقی و اجتماعی است؟
آیا اگر زنان در خانه بمانند و برای تأمین آسایش فرزندان همه چیز را کنار بگذارند، اخلاق جامعه اصلاح میشود؟ آیا اخلاق و رفتار مردان بهتر میشود؟ آیا نظام پدرسالاری، به انسانیت و اخلاق نزدیکتر میگردد؟ آیا اخلاق، عدالت و صلح در جامعه حاکم میشود؟ آیا جنگهای خونین و همیشگی میان جوامع به پایان میرسد؟ آیا فقر و بیکاری پایان میپذیرد؟ آیا استثمار و استعمار منطقهای و جهانی از بین میرود؟ آیا حق و عدالت به جای زور و قدرت حاکم میگردد؟ آیا همه کودکان خواهند توانست از آموزش و پرورش در مدارسی که به آنها احترام میگذارد و برای آنان آرامش و آسایش به همراه دارد، بهرهمند شوند؟ آیا همه افراد، پس از فارغالتحصیل شدن از
دانشگاه، شغل مناسب و دلخواه خود را خواهند یافت؟ آیا خشونت و سرکوبی که حکومتهای شرق و غرب عالم بر ملتها روا میدارند، پایان مییابد؟ آیا هر انسانی، سرپناهی خواهد داشت که در آن زندگی کند؛ خانهای که نور و هوای کافی داشته باشد و از آب بهداشتی برخوردار باشد؟ آیا کودکان در خانهای که حتی آب بهداشتی ندارد، احساس آرامش میکنند؟
از آغاز دوران پیدایش بردهداری که تا امروز به عناوین و اشکال مختلف، به نام سرمایهداری
بدین ترتیب، میتوان دریافت که چرا «چارلز تیلور» استاد فلسفه اخلاق در جوامع سرمایهداری مدرن، در کتاب خود با نام «منشأ ذات» از اندیشه دینی دفاع میکند. نویسنده نیز در آغاز بحث خود به این مطلب اشاره کرده و به نقل از «چارلز تیلور» میگوید: «نخستین نظریهپردازان روشنگری حتی به فکر انکار خداوند یا انکار وجود مطلق نیفتاده بودند. آنها فقط میخواستند در مبارزه با سلطه دینی، «عقل» را محور قرار دهند».
به عقیده من، مشکل اصلی، به تعریف ما از خداوند مربوط میشود، نه به وجود یا عدم او. اگر خداوند مظهر عدل، آزادگی، برابری، کرامت، حقیقت و جمال است، پس وجود دارد و باید حامی و پشتیبان انسانهای محروم و ستمدیده باشد، نه یارو یاور حاکمان و زورمداران عرصه بینالملل، منطقه یا خانواده! آن چه آرامش را نه تنها از کودکان، بلکه از زنان و تهیدستان و جوانان نیز سلب میکند آن است که مفهوم «خداوند» یا مفاهیمی چون عدالت، آزادگی و استقلال، همه انسانها را به طور برابر شامل نمیگردد، بلکه حق، عدالت، منطق و عقل با حاکمیت یافتن زور و قدرت ناپدید میشود.
چندی پیش، هنگامی که اخبار مربوط به مذاکرات «کمپ دیوید دوم» را بررسی میکردم و در سایه تهدیدهای نیروی هستهای اسرائیل و حمایتهای مالی آمریکا، فقدان منطق، حق و عقل را در آن مذاکرات میدیدم، ناخودآگاه به یاد گفتوگوها و مشاجرات میان زن و شوهرها در دادگاه ها و یا تلاشهایی که برای برقرار کردن صلح و از بین بردن اختلافات خانوادهها انجام میشود ، افتادم.
در این جا نیز حق و منطق و عقل حضور ندارد؛ عدهای از قضات و روحانیون، با تعصب و با حق و ناحق کردن، به یاری شوهران میشتابند. چرا؟ زیرا خداوند در قرآن کریم فرموده است: «الرجال قوامون…»۱ بدین ترتیب ، خداوند به عنوان نیرویی مقدس، به یاری شوهران میشتابد. در این جا، زنان بیسواد و محرومی که کتاب خدا را نخواندهاند و تفسیرهای گوناگون و متفاوت از کلمه «قواّم» را نمیدانند، چه باید بکنند؟
شاید استاد هبه رؤوف عزت، مفهوم «قوام بودن» را بر خلاف نظر روحانیون و حاکمان جامعه ما تفسیر کند، اما سؤال این جاست که «چه کسی رأی و تفسیر خود را بر دیگران تحمیل میکند؟»
همچنین دادگاههای ما، مفهوم «پدر بودن» را نیز در چارچوب شرع و قانون، به صورتی محدود و منحصر به نفقه دادن تفسیر میکنند. من در نوشتهها و بحثهای بسیاری به این موضوع پرداختهام. از نگاه قانون و شرع وظیفه شوهر، دادن نفقه به همسر و فرزندان بوده و در مقابل، وظیفه زن
«اطاعت کردن» است. این باور، ما را به بنبست اخلاقی بزرگی به نام «دوگانگی معیارهای اخلاقی» میرساند که موجب ویرانی اساس اخلاق است. اگر اطاعت (و نه بحث و چون و چرا) یک ارزش اخلاقی محسوب میشود، پس این ارزش اخلاقی باید همه افراد جامعه را شامل گردد، نه فقط نیمی از آن را که زنان هستند.
همین دوگانگی است که آرامش را از همه افراد جامعه ـ و نه فقط از کودکان ـ سلب مینماید؛ زیرا اطاعت کردن، فقط وظیفه زیردستان و تهیدستان است و حاکم یا رئیس چنین وظیفهای ندارد؛ چون قدرت، ثروت و حتی قانون در اختیار اوست.
در کانون خانواده چون مرد، نفقه زن و فرزندان را پرداخت میکند، از آزادی کامل برخوردار است و لازم نیست از همسرش اطاعت کند یا نسبت به او علاقه خالصانه داشته باشد؛ بلکه مطابق قانون و شرع، هرگاه بخواهد میتواند او را طلاق دهد یا بدون موافقت او، با زنان دیگری ازدواج کند و حتی میتواند برای ادب کردن، او را بزند! آیا این اخلاق است ؟ و آیا چنین شوهرانی میتوانند برای فرزندان، آرامش به ارمغان آورند؟
نویسنده محترم، از پژوهشهای اجتماعی، طبی، روانشناسی و حقوقی که نشان از واقعیت دیگری دارند، سخنی به میان نیاورده است؛ پژوهشهایی که نشان میدهد مادران شاغل که در تولید جامعه سهمی دارند، بیشتر از مادرانی که تنها به خانهداری میپردازند، اهمیت نقش مادرانه خود را درک میکنند. رها کردن همه چیز برای توجه به وظایف مادرانه اصل نیست؛ مهم آگاهی از
اهمیت «مادر بودن» و «پدر بودن» است. آرامش و آسایش فرزندان مستلزم آن است که پدر و مادر از وظایف و مسؤولیتهای مهم خود آگاه باشند. پدر، تنها یک «کیسه پول» نباشد، بلکه نسبت به فرزندان و همسر خود؛ محبت، عاطفه و احساس داشته باشد. اگر مادر، هر لحظه خود را در معرض طلاق یا حضور زن دیگر ]هوو[ ببیند، چگونه میتواند فرزندان را به آرامش برساند؟ کسی که خود آرامش ندارد، آیا میتواند آن را به دیگری هدیه کند؟
۵- «معیارهای مادی» یعنی چه؟
نویسنده در بحث خود از معیارهای مادی سخن گفته است بدون آنکه معنای آن را دریابد، آن جا که میگوید: «معیارهای مادی بر مفاهیم سطحی و کمّی تکیه دارد و در مقابل، معیارهای انسانی بر اساس مفاهیم کیفی و عمیق بنا شده است». سپس اضافه میکند: «جنبش آزادی زن به معنی «محور قرار دادن جنس مؤنث» و ترجمه واژه «فمینیسم» – البته از نظر ایشان – است، زن، از این دیدگاه متکی به «خویش» برده، به خود توجه دارد و میخواهد بدون توجه به ضابطههای اجتماعی، خویشتن خود را به اثبات برساند».
این جاست که در مییابیم نویسنده، مطالعه چندانی در خصوص جنبشآزادی زن در کشورهای عربی و یا در جهان غرب نداشته و توجه نکرده است که هیچ جنبشی، چه از سوی زنان و چه از جانب مردان و جوانان، نمیتواند بدون توجه به ضوابط اجتماعی به ظهور برسد.
از این جا به بعد، ادامه بحث خسته کننده است، زیرا نه تنها بیطرفی علمی در آن رعایت نگردیده بلکه حتی اصول اولیه یک پژوهش علمی در آن مورد توجه قرارنگرفته و هیچ تلاشی برای سوق دادن ما به سوی مبانی فکری جنبشهای آزادی زن در یک کشور عربی مانند مصر یا هر کشور دیگری در جهان صورت نگرفته است جنبشهای ]آزادی بخش[ زنان نیز مانند همه حرکتهای سیاسی و اجتماعی دیگر یک حرکت واحد نیست؛ بلکه جنبشهای متعدد و مبانی فکری مختلفی را شامل میشود که بیشتر آنها درباره حقوق سیاسی، اجتماعی و اقتصادی زنان بحث میکند و هدف برخی ازآنها رواج اندیشه هویتگرایی زن و آزادی جسم اوست، با این توجیه که آزادی جسم زن از آزادی روح و اندیشه او جدا شدنی نیست و نیز به این اعتبار که مرد، جسم زن را در اختیار خود دارد؛ اما زن مالک جسم مرد نیست، زیرا مرد خود را یک شخصیت مستقل از زن میداند و بر خویشتن خویش تکیه کرده و خود را به اثبات میرساند، بدون آنکه کسی او را سرزنش کند و این کار را مخالف دین و اخلاق بداند.
آزادی مرد، تحت عنوان آزادی انسان امر مطلوب است، اما آزادی زن و نیز تلاش او برای اثبات خود با فساد و اباحیگری برابر دانسته میشود.
پژوهشگر در بخشی دیگر از بحث خود، فروپاشی خانواده و سست شدن بنیاد اخلاق و دین را با پیامدهای جهانی شدن مانند فساد و فروپاشی مرتبط دانسته ، میگوید: «دیگر میان ازدواج، عشق و مسؤولیتپذیری رابطهای وجود نداشته ندارد».
من هم در اینکه جهانی شدن پیامدهای منفی داشته است، با ایشان هم عقیدهام. اما آیا براستی تنها جهانی شدن موجب جدایی میان مفاهیمی چون عشق، سکس و مسؤولیتپذیری شده است؟ و آیا امکان تحقیق و بررسی علل این دوگانگی میان عشق و سکس از آغاز شکلگیری بنیاد خانواده در تاریخ و نیز نبودن هیچ مسؤولیتی برعهده مرد حتی زمانی که به زن تجاوز میکند و به راحتیاز صحنه خارج میشود و زن به تنهایی بار گناه را بر دوش خود میکشد، وجود ندارد؟
آیا در جوامع ما مفهوم شرافت، تنها با اعمال و رفتار زنان (و نه مردان) پیوند نخورده است؟ همین امر موجب شده که مرد جسم زن را مورد هتک حرمت و تجاوز قرار داده و سپس بگریزد و قربانی این جنایت، کیفر را نیز خود تحمل کند؛ زیرا او باردار میشود و کودکی هم که در رحم اوست باید مجازات شود؛ یعنی یا در عرصه اجتماع سرکوب و تحقیر شود و یا عملاً با سقط جنین به قتل رسد.
آن چه عشق را از سکس جدا کرده است، ازدواج مبتنی بر پول،نفقه، مهریه، شیربها و دیگر ارزشهای اقتصادی است. در واقع، از مرد تقاضا میشود که در ازای ازدواج به دختر «پول» بپردازد. این امر زدواج را به یک فرآیند اقتصادی ـ اجتماعی تبدیل کرده است.
آیا این دوگانگی را جهانی شدن یا مدرنیسم ایجاد کرده است یا نظام بردهداری و ارزشهای مبتنی بر پدر سالاری که تا امروز پابرجاست؟ همان نظامی که باورهای دینی و نظامهای سیاسی نیز تحت عنوان «حراست از کانون مقدس خانواده» آن حمایت میکند. آیا خانوادهای که به دور از عشق و بر مبنای مال و ثروت و مهریه و نفقه بنا شده، مقدس است؟
آیا خانوادهای که پول مبنا و مرجع آن است، تقدس دارد؟ این که همان مبنای مادی است که خانم پژوهشگر آن را برونی و کیفی می داند و می گوید مبنای مادی، درونی و کیفی و مبتنی بر انسانیت و عشق نیست؟
از این گذشته، آیا میتوان بین درون و برون (سطح و عمق) جدایی افکند؟ آیا این اندیشه خود نوعی دوگانگی و از میراث نظامهای دینی و سیاسی دوران پس از بردهداری نیست؟
نویسنده میگوید: «وقتی معیار اخلاق بعد مادی انسان باشد، بیشک اخلاق به سوی لذتهای مادی و غریزی سوق پیدا میکند».
من از ایشان میپرسم که این اطمینان و یقین از کجا آمده است؟ چگونه بدون هیچ دلیل و برهانی به این مرحله از یقین رسیدهاید؟ به علاوه «بعدمادی و نسبیگرای انسان» یعنی چه؟ آیا مرد مسلمان عربی که چهار زن اختیار میکند و یا به اراده خود آنها را طلاق میدهد، در این طبقهبندی قرار نمیگیرد؟ و آیا غریزه جنسی، تنها معیار و مبنای اخلاق و رفتار او را تشکیل نمیدهد؟
من بر اساس تجربیات پزشکی و اجتماعی خود معتقدم که مرد باخودکامگی و احساس مسؤولیت اجتماعی شرعی و قانون، اراده خود را معیار اخلاق و رفتار خویش قرار دهد و با زنان متعدد رابطه داشته باشد، آنگاه اخلاق به سوی لذتهای مادی و غریزی سوق پیدا میکند.
بدین ترتیب، بسیاری از مردان جامعه ما تحت حمایت «قانون» و «شرع»، برای غریزه خود آزادی کامل قائل هستند، به ویژه آن عده از مردانی که مال و ثروت دارند و قادرند زنان را از لحاظ مادی تأمین کنند.
بنبست اخلاقی بزرگی که قانون و شرع با آن مواجه میشود آن است که مردان دارای درجه وطبقه اجتماعی بالاتر باشد، فساد و تعدد روابط جنسی بیشتری نسبت به مردان طبقه پایین دارند، یعنی، هر چه جایگاه مرد در جامعه بالاتر باشد، فساد و انحطاط اخلاقی او بیشتر است و این یکی از نشانههای جامعه طبقاتی پدر سالار حاکم بر جهان و بر جامعه ماست. سرمایهداری، جهانی شدن و جنگهای گسترده جهان ارمغان همین نظام طبقاتی است و اشغال سرزمین دیگران با شعار دین، مرحله دیگری از تجاوز به جسم زن با نام «شرع» و «قانون» است.
۶- مشکلات فکری و فرهنگی جامعه ما
شاید این عقیده نادرست باشد، اما به هر حال من معتقدم که ریشه همه این مسائل، کاستیهایی است که به فرهنگ و اندیشه جامعه ما مربوط میشود و آن، عبارت است از فقدان ابداع، نوآوری و خلاقیت در بیشتر مباحث و کتابهایی که به بازار اندیشه عرضه میگردد. کتابهایی که نویسندگان آنها زنان و مردان نخبه و رشنفکری هستند که در دانشگاهها، مراکز آموزش عالی، احزاب،مؤسسات علمی، پژوهشی، سیاسی و دینی فعالیت دارند و بیتردید همگی آنها برای پرکردن خلأ فکری جامعه تلاش میکنند. اما مشکل اساسی آن است که در عرصه حیات سیاسی و فرهنگی جوامع ما، اندیشه خلاقی واقعیتها و مشکلات حقیقی جامعه در زمینههایی همچون زن، دین، اخلاق و نظایر آن، وجود ندارد.
این خلأ فکری و فرهنگی کاملاً احساس میشود، یعنی فقدان یک پروژه فکری و فرهنگ ملی و نبود اندیشهای که بدون اتکا به خرد دیگران ـ در غرب یا شرق ـ بیندیشد. از این رو، با توجه به فقدان اندیشههای خلّاق، نخبگان فکری و فرهنگی جامعه تلاش میکنند چالشهای فکری و نظری قدیمی را به چالشهای نظری درباره مسائل و موضوعات کاملاً انتزاعی تبدیل نمایند؛ مانند جدال میان طرفداران فکر دینی در برابر به اصطلاح سکولارها و یا اختلاف میان دو نظریه «جامعه مدنی» و «جامعه دینی» که طرفداران هر یک، در بحثها و گفتوگوهای خود تنها به الفاظ و کلمات و مباحث نظری دور از واقعیت بسنده میکنند و در بند تعصب فکری، دینی و سیاسی باقی میمانند.
تعصب داشتن به دین، مذهب، حزب سیاسی، رهبر، گروه یا فرد معینی، در حقیقت روی دیگر سکه وابستگی فکری است که تحت عناوین درخشانی چون ایمان و باور دینی یا گرایش سیاسی پنهان میشود. اینها دو روی یک سکه هستند و طرفداران چنین نظریاتی معتقدند که نظریه آنان، قابل بحث و تردید نیست و جزو مفاهیم مسلم و مطلق محسوب میشود. تعصبهای سیاسی و دینی موجود در جوامع ما نیز محصول ناکامیها و شکستهای ناشی از همین طرز تفکر است. تعصبی که اقشار ضعیف جامعه و در رأس آنها زنان، کودکان، جوانان و محرومان قربانی آن میشوند. ابعادی از این پدیده عبارتاند از:
الف- افزایش خشونت در عرصههای دینی و سیاسی، تحت عنوان حراست از امنیت ملی یا حمایت از مبانی دینی؛ به کارگیری نیروهای امنیتی برای سرکوب مخالفان سیاسی، به طوری که در هیچ یک از کشورهای عربی ـ به علت قداست سلطنت یا دستگاه حاکم در آنها ـ مخالفان حق انتقاد آزادانه از سردمداران حکومت را ندارند و هیچ جریان دینی و اسلامی نمی تواند در اصول و مبانی دینی و ذات الهی شک کند.
ب- افزایش روزافزون یک سونگری و تفکر بسته فرهنگی در داخل گروههایی که بر سرقدرت و ثروت در حال رقابت با یکدیگرند یا نخبگان فرهنگی که اقلیتی برخوردار از حداکثر امتیازاتاند و با عنایتی چون اندیشمند دینی یا اندیشمند سکولار با یکدیگر به چالشهای لفظی می پردازند و آبشخور فکری آنان در بیشتر موارد، تفکرات اندیشمندان دیگر کشورها یا دیگر دورانهاست از فرهنگ و اندیشهای مستقل نشأت نگرفته است و توانایی ابداع و خلاقیت در عرصههای علمی و فلسفی را ندارند و نمیتوانند بدون هراس از کیفر دنیا و آخرت، به انتقاد از گذشته و حال بپردازند.
ج- با وجود حرف و حدیث فراوانی که پیرامون «پایبندی به اصول» و «بنیادگرایی» گفته میشود، هنوز این دو مفهوم ناقص و نارسا و مبتنی بر خشونت و تعصب هستند. هر کس سعی میکند با تکیه بر تاریخ و وقایع تاریخی، حقانّیت خود را به اثبات برساند؛ گویی خود حقیقت مطلق را در اختیار دارد و دیگران باطل هستند. برای مثال، اندیشمندان اسلامی تلاش میکنند که سرآغاز تاریخ بشر را همزمان با اسلام جلوه دهند و وانمود کنند که نخستین انسان یعنی حضرت آدم (ع) نیز ، مسلمان بوده است. البته نمیگویند که حوا اولین زن مسلمان بود، زیرا در اینصورت مشکل ایجاد میشود، زیرا حوا مثل آدم نیست که از جانب خدا کلمات را دریافت نموده و خدا هم توبه او را پذیرفته باشد.۱
د- معرفی متون دینی و باورهای رایج، به عنوان مسلّمات و مقدسات ثابتی که قابل بحث و مناقشه نیستند، مگر در مواردی که روحانیون یا سیاستمداران؛ یعنی صاحبان قدرت و نفوذ اجازه دهند؛ و نیز تمسک به عین لفظ و ظاهر آن در تفسیر و قرائت واحد از متون دینی یا سیاسی و تکیه بر معیارهای ثابت و مطلق و خارج از چارچوب زمان و مکان.
بدین ترتیب، متون دینی و فرمان های حاکمان و سردمداران کشورها، آنچنان قداستی پیدا میکند که همگان آن را فراتر از قوانین و حقوق اجتماعی و مناسب برای هر زمان و مکانی میپندارند و چون و چرا درباره آن امکان ندارد؛ مگر با شرایطی که آن را هم قدرتهای دینی وسیاسی تعیین میکنند.
این مرحله، سرآغاز تناقض میان متون و باورهای ثابت و نظری، با زندگی پویا و دائماً متغیّر است.
هـ ـ از آن جا که پیاده کردن قوانین ثابت و مطلق در عرصه زندگی محال است، همگان به طور پنهان و مخفیانه آن قوانین را نقض میکنند؛ چرا که از مجازات سیاسی (مانند زندان و تبعید) و یا مجازات دینی (مانند تکفیر وارتداد) و یا عذاب جهنم در آخرت میهراسند. بدین ترتیب، انسانها زندگی دوگانهای را درپیش میگیرند، یک زندگی ظاهری که در آن، همه ادعای ایمان به مقدسات را دارند و دیگری، زندگی پنهانی که در آن با زیر پا گذاشتن ایمان ظاهری، مفاهیم نسبی سودجویانه را باور دارند.
در واقع، نبرد میان «مطلق» و «نسبی» تنها در حوزه اندیشه و در لابلای کتابها جریان دارد و در زندگی روزمره، میان مفاهیم مطلق و نسبی فاصلهای نیست، همچنانکه میان مادیات و معنویات فاصلهای وجود ندارد. این جداییها از زمان شکلگیری نظامبردهداری و پیدایش دوگانگی میان روح و جسم به وجود آمده است، بدین ترتیب که جسم همواره در مرتبه پایینتر از روح قرار گرفته و آن را نشانه و سمبل شیطان، زن (حوا) و غریزه جنسی دانستهاند.
افراد جامعه، اعم از زن و مرد، در وجود خود نیاز به ارضای غریزه را احساس میکنند، خواه این فرایند از طریق ازدواج رسمی، شرعی و قانونی انجام گیرد و یا از طریق انواع دیگر ازدواج که با توجه به نیاز و شرایط افراد جامعه، در هر زمان و مکانی متغیر است.
چرا ]راه دور برویم[ و جوامع غربی را که در آنها انواع جدید ازدواج برحسب شرایط جدید به وجود آمده است ، مثال بزنیم؟ در همین کشور «مصر» بسیاری از انواع ازدواج موقت و غیررسمی را میتوان مشاهده کرد. امروزه، حتی علمای دین و سردمداران سیاست نیز به بحث و بررسی پیرامون این پدیدههای نوظهور پرداخته و به وجود آن ـ و حتی شرعی بودن آن ـ اعتراف میکنند.
ازدواج عرفی، یک ازدواج شرعی غیر مکتوب است؛ با این تفاوت که مطابق قوانین دولت به ثبت نمیرسد. همچنین، ازدواج مسیار (موقت) نیز ثبت نمیشود و حالت عرفی دارد. گاهی هم ممکن است ثبت نشود، چنانکه در کشورهای عربی حاشیه خلیج فارس به ویژه عربستانسعودی و امارتعربی متحده شاهد آن هستیم.
در طول قرنهای گذشته، مردان و زنان بدون آنکه ازدواج خود را به ثبت برسانند زندگی میکردهاند و بر اساس علاقه و وفاداری به یکدیگر و تلاش برای ادای وظایف خویش در قبال خانواده و فرزندان، میزیستهاند. اکنون سؤال من این است که کدامیک از این ها به اصول اخلاقی نزدیکتر است: مردی که خالصانه به همسر و فرزندان وفادار میماند (و آنها را آواره نمیکند تا چهار زن بگیرد)؟! یا مردی که ازدواج خویش را به ثبت میرساند و مهریه و حقوق قانونی همسر را هم به طور کامل پرداخت میکند، اما به همسر و فرزندان خویش خیانت مینماید و به دنبال هوی و هوس خویش زن دیگری اختیار میکند؟!
آیا مسؤولیت اخلاقی، تنها در گرو توانایی ثبت ازدواج و پرداخت هزینههاست؟ یا اینکه عبارت است از یک روش زندگی که مرد و زن از کودکی در خانه، مدرسه، دانشگاه و جامعه باید بر اساس آن تربیت شوند؟
کاربرد واژگان به طور مجرد در بحث میان مطلق و نسبی؛ و مبارزات تئوریک بین ]به اصطلاح[ «دین داران» و «سکولارها» و نیز بالاتر و با ارزشتر دانستن مطلق از نسبی (یا عکس آن)، صرفاً بازی با کلمات و آب در دهان کوبیدن است و نمیتواند ریشه مشکلات موجود در زندگی زنان، کودکان، جوانان و محرومان را آشکار کند. همچنین، اختلافات بیهوده برسر معیارهای مادی و نسبی یا معیارهای دینی و مطلق نیز دو روی یک سکه هستند، زیرا جسم و روح از هم جدا نمیشوند. ماده در درون خود، ابعاد روحی و فکری نیز دارد، درست همانگونه که انسان نیز در باطن خود، هم خدا و هم شیطان را به همراه دارد.
و – دورویی، بیتوجهی، انکار و تحقیر غریزه جنسی و پست و پلید شمردن آن و شیطانی دانستن این غریزه که به صورت فطری و طبیعی در مرد و زن وجود دارد، همگی از آثار و نتایج پیدایش نظام بردهداری هستند که در باورهای دینی نیز وارد شدهاند. این ارزشها دوگانه و متناقضاند، زیرا آن چه را برای اربابان و مردان ثروتمند مجاز میداند، برای مردان فقیر و بردگان مجاز نمیشمارد؛ و آن چه را برای مردان حلال میداند، برای زنان جایز نمیداند. عفت و خویشتنداری، تنها مخصوص زنان پنداشته میشود و به مردان ـ تا زمانی که ثروت و قدرت دارند ـ آزادی مطلق میدهد تا به ارضای بیحد و مرز غرایز خویش بپردازند. پس این مسؤولیت اخلاقی که مردان مدعی دین و سیاست دائماً از آن دم میزنند، کجاست؟ حتی زنان بسیاری نیز با پیروی از افکار این قبیل مردان، آن را تأیید میکنند و این چیزی نیست جز وابستگی فکری و فلسفی کسانی که قدرتمندترند اندیشمندان عرب نیز از فلاسفه و نظریه پردازان غربی (اروپایی و آمریکایی) پیروی میکنند، زیرا آنها «قویتر» هستند. آن چه در عرصه سیاست، فرهنگ، اندیشه، دین و اخلاق حاکمیت دارد، قدرت است نه منطق. اگر چنین نیست، پس چرا باید وابستگی جوامع ما به کشورهایی باشد که قدرت فکری و اقتصادی دارند؟ آیا وابستگی فکری و اقتصادی به یکی از ویژگیهای اصلی جوامع ما تبدیل نشده است؟
ز- از نتایج اجتناب ناپذیر وابستگی؛ نادانی، ترس، عدم اعتماد به نفس و در نتیجه عدم اعتماد به دیگران است و این همان تضاد است که دامنگیر نخبگان فرهنگی کشورهای عربی شده است؛ بدین ترتیب که آنان، همواره از فلاسفه و اندیشمندان غربی نقل قول میکنند و اندیشهها و افکار خود را از فلاسفه غرب وام میگیرند و در همان حال، غرب را نکوهش مینمایند و آن را مادیگرا و مشّوق اباحیگری، فساد، انحراف جنسی و نظایر آن میدانند. آنان، نه تنها اندیشه غرب، بلکه تکنولوژی پیشرفته آن را نیز به کار میگیرند و فکر، ذهن، خانه و جامعه خود را از آن را پر میکنند. درست مانند انسان دائمالخمری که شراب و شیطان را لعنت میکند!
ح- افزایش خشونت، ترس و تکفیر: نادانی و عدم اعتماد به نفس باعث افزایش ترس، ناامیدی سستی و پژمردگی میشود، به طوری که امکان بحث علمی آزاد و چالش و چون وچرا و گفتوگوهایی باز علمی که در آنها پرسشهای جدید، مطرح میشود از بین میرود بحثهای جنجالی ]یک طرفه[ پیرامون اصول ثابت و مطلق سیاسی و دینی به وجود میآید.
بیشتر مردم جامعه ما، باورهای دینی و سیاسی خود را از پدرانشان به ارث میبرند و خود برای بررسی ادیان دیگر یا مبانی سیاسی دیگر تلاش نمیکنند، اما در عین می پندارند که حقیقت مطلق نزد آنهاست. هر گروهی تلاش میکند تا سادهترین راه ممکن برای دفاع از خود را بیابد و آن هم راهی جز خشونت و ترساندن از مجازات یا تطمیع افراد با هدایا و امتیازات مادی یا اعطای پستها و مناصب سیاسی و اجتماعی ندارند.
ترساندن از مجازات و یا تطمیع مادی، دو روی یک سکه واز نتایج باورهای دوران بردهداری هستند که موجب شدهاند اندیشههای خلّاق و پویا – که نه به تشویق حکومت دلخوش میکنند و نه از زندان رفتن میهراسند – از میان رفته و نابود شوند.
همین اندیشه خلاّق و روشنگر زنان و مردان دانشمند و فیلسوف، حاکمان دینی و سیاسی را برآن داشت که آنان را بکشند، بر دار کشند و بسوزانند، چرا که اندیشه پویای آنان با عقاید موروثی و مقدساتی که در متون دینی آمده است، تعارض داشت.
آیا بدون بررسی و نقد از نظریه «خلقت از دیدگاه دین»، امکان ظهور علم کیهانشناسی و اکتشاف الکترون و اختراع کامپیوتر وجود داشت؟ و اگر نبودند آنان که کشته شدند و سوختند و از مجازات نترسیدند و منتظر جایزه و پاداش حکومت نماندند، آیا کشف مسطح نبودن زمین و کروی بودن آن و اینکه زمین به دور خورشید میگردد و نه خورشید به دور زمین، امکانپذیر بود؟ ۱
ط- خشونت و هراس افکندن در دلها موجب گسترش پدیده ترور و تکفیر افراد میشود و هر اندیشه نوظهوری را که با مقدسات مخالف باشد، سرکوب میکند. خشونت، هم بر جسمها و هم بر فکرها سایه میافکند، جسم و اندیشه مخالفان حکومت در پشت میلههای زندان محبوس میگردد و ریختن خون آنها نیز با تهمت کفر، مباح شمرده میشود. پس خشونت، جسم و فکر را با هم نابود میکند.
خشونت و استبداد ، در دایره بستهای که نسلهای جدید در آن متولد میشوند، به وجود میآید. آنها استبداد و خشونت را از پدران و اجداد خود به ارث میبرند و این دایره بسته، همان خانواده است که آن را «نهاد مقدس» نام نهادهاند تا به یکی از حقایق و مسلّمات غیر قابل تغییر و ثابت تبدیل شود. سلطه بیچون و چرای پدر از طریق قانون، «لزوم اطاعت همسر و فرزندان» بر خانواده
تحمیل میشود. اطاعت از پدر را درامتداد اطاعت از خدا میدانند و باوجودی که انسانها، چه زن و چه کودک، از خشونت و کتک خوردن بیزار هستند، اما آنها به تدریج به این خشونت عادت میکنند، آنچنانکه گویی طبیعت آنان چنین بوده است. در ادامه، به عنوان نوعی فرافکنی ذهنی، درد برای آنها لذتبخش به نظر میرسد! و آنها نیز نسبت به ضعیفتر یا کوچکتر از خود، اعمال خشونت میکنند، همانند زنی که فرزندش را کتک میزند تا عصبانیت و عقدهای را که از شوهرش دارد، خالی کند.
بدینترتیب، زنان از یک موجود «کتکخور» به «کتکزننده» و از یک مقتول به یک قاتل تبدیل میشوند. آنچنانکه در برخی از داستانهای کوتاه و رمانهای ادبی، قهرمان داستانها زنانی هستندمانهای من با نام «امرأه عند نقطه الصغر» و یا «زکیه» قهرمان داستانی با نام: «مدتالرجال الوحید علی الدرض» و دیگر نوشتههای زنان نویسنده.
ی- در بررسی زن، دین و اخلاق؛ پرداختن به ماهیت خشونت حاصل از تعصب، استبداد و سلطه مطلق حکومت و دین و خانواده، ضروری به نظر میرسد. از آغاز دوران بردهداری و تاریخ، سلطه طبقاتی و پدرسالاری به عمق جسم و جان انسانها نفوذ کرد؛ نسل به نسل منتقل شد و گسترش خشونت، تعصب و استبداد در تمامی ابعاد زندگی فردی و اجتماعی را در پی داشت. خشونت در همه ابعاد زندگی، از سیاست، فلسفه و اقتصاد تا دین، اخلاق و عشق، و خلاصه در همه چیز بازتاب پیدا کرد و استبداد و خشونت در ضمیر خود آگاه و ناخودآگاه فرد و جامعه ریشه دواند. از این رو ، گاهی شاهد هستیم که مثلاً یک استاد دانشگاه از شوهر خود کتک میخورد، در حالی که خود از طلایهداران مبارزه با استبداد و ضرب و شتم است. ویروس خشونت و استبداد در اعماق وجود او ریشه دوانده است، بدون آنکه خود خبر داشته باشد. او در وجود خود، بذر باورهای کورکورانهای چون سلطه مطلق دین ، دولت و خانواده را به همراه دارد و این ویروس را به کودکان خود نیز منتقل میکند. او حتی میان فرزندان پسر و دختر تبعیض قائل میشود، بدون آنکه متوجّه باشد. فرقی نمیکند، چه او را فمینیست و طرفدار برابری حقوق زن و مرد بدانیم و چه او را مارکسیست و مخالف نظام طبقاتی و ظالمانه امپریالیستی بشماریم و چه او را اسلامگرای روشنفکری بنامیم که برداشت روشنفکرانهای از آیات و متون دینی دارد. به هرحال، او این ویروس را در وجود خود دارد و آن را به فرزندان خویش نیزمنتقل میکند؛ فرزندانی که کتکخوردن او را از شوهر میبینند، به رغم آن که سخنانش روشنفکرانه و مبارزانه است.
در میان مردان و زنانی که ما میشناسیم، چنین نمونهها و شخصیتهایی بسیارند. سخنگفتن درباره برابری، عدالت و آزادی آسان است، اما زندگیکردن در سایه چنین تفکرات و تحت چنین نظام طبقاتی پدرسالاری که ابعاد حکومت، دین و خانواده بر ما احاطه دارد، بسیار دشوار است.
بدون مبالغه میتوان گفت نخبگان فرهنگی جوامع ما قربانی این تضاد شده اند و در چنگ این دوگانگی شخصیت که در روانشناسی آن را جدال میان ضمیرخود آگاه و ناخودآگاه مینامیم، گرفتارآمدهاند. آیا این جدایی میان روح و جسم، میراث دوگانگیهای کهن به ارث رسیده از دوران بردهداری نیست؟
همین امر باعث شده است که قفسهه کتابخانههای دانشگاهها و مؤسسات
آموزشی و انتشاراتی، پر از کتابها و پژوهشهایی باشد که درباره دموکراسی، آزادی، تعدد آرا، ایمان، عدالت، صلح، سازش، محبت، احترام به نظر دیگران و…دم میزنند، در حالی که واقعیتهای موجود در زندگی، کاملاً برعکس است.
نوال سعداوی ۸ آگوست ۲۰۰۰ قاهره
زن،دین و اخلاق
پژوهش حاضر، به بررسی رابطه زنِ جهان عرب با مسائل مختلف جامعه میپردازد که دین، اخلاق، سیاست، تاریخ، فلسفه، اقتصاد و درمان روح و جسم از آن جمله است.
امروزه مسائل مربوط به زنان همانند دیگر دانشها به یکی از شاخههای علوم در دانشگاههای جهان تبدیل شده است، با این تفاوت که علوم مربوط به زنان، به دلیل پیوندی که میان عرصههای مختلف زندگی ایجاد میکند، جایگاه ویژهای یافته است به طوری که علم اقتصاد را به سکسولوژی مربوط میسازد، سیاست بینالمللی را به سیاست داخلی پیوند میدهد و میان قوانین مختلف، از قانون کار گرفته تا قانون ازدواج، طلاق و خانواده نیز رابطه برقرار میکند.
بررسی تاریخ نشان میدهد که کدام علل و اسباب سیاسی و اجتماعی موجب شد که زنان از متن زندگی اجتماعی به حاشیه رانده شده, در ردیف بردگان, اموال و اشیایی درآیند که تحت مالکیت مرد به عنوان صاحب اختیار خانواده قرار دارد, درآیند. از طرفی، علم سیاست از این واقعیت پرده برمیدارد که بردگان و زنان، بدون دستیابی به آگاهی صحیح و سازماندهی سیاسی قدرتمند و سالم، نمیتوانند به آزادی برسند.
۱ـ دشواریهای پژوهش
شاید بررسی این موضوع، از نگاه بسیاری از اهل علم و دانشگاهیان، مطابق با شیوه رایج در مباحث علمی به نظر نرسد، چرا که در آن حد و مرزهای موجود میان خاص و عام، سکس و سیاست، دین و اخلاق و علم و هنر از میان برداشته میشود. پژوهشهای منتشر شده من که عمدتاً درباره مسائل مربوط به زنان و مردان در کشورهای عربی بوده است ـ موضوعی که از کودکی به آن علاقه داشتهام ـ برای خوانندگان آنها در طول نیم قرن گذشته, ناآشنا نیست. از همان دورانی که وارد مدرسه ابتدایی شدم و معلمان، بر روی نام مادرم که در کنار اسم خود، بر جلد دفترچهام نوشته بودم, خط کشیدند و اسم پدرم را نوشتند و از زمانی که معلمها میان من و همشاگردیام، به بهانه اینکه او قبطی بود و من مسلمان، جدایی انداختند؛ از لحظهای که میان من وبرادرم به سبب اینکه او پسر بود و من دختر، فرق قائل میشدند و از زمانی که دختر فلان
صاحب منصب را به خاطر آنکه پدرش مقامی مهم در حکومت داشت، بر دیگران برتری میدادند؛ من در رؤیاهایم، آرزوی دنیای دیگری داشتم که در آن، کسی اسم مادران را خط نمیزند, کسی نمیپرسد پدرت کیست؟ و دینت چیست؟ جنسیتت چیست و اهل کجا هستی؟ و دهها سؤال دیگر که از لحظه تولد تا مرگ در گوشمان طنینانداز است.
از زمانی که کودکیبیش نبودم و تیغ جراحی، بخشی از وجودم را تحت عنوان دین یا اخلاق جداکرد؛ از زمانی که فریاد برادر کوچکم را شنیدم که وقتی تنها هشت روز داشت،تیغ جراحی قسم
تی از بدنش را به اسم دین یا پاکی و طهارت جدا میکرد؛ از زمانی که دختر همسایه به خاطر فریبخوردن از مردی خود را آتش زد و خودکشی کرد؛ و کنیزکی کم سن و سال به خاطر بارداری نامشروع ،خود را در آب رود نیل غرق کرد؛ دختری پانزده ساله که در شب عروسی بکارتش مورد تردید قرارگرفت، به دست پدرش کشته شد و دهها حادثه از این دست که از تولد تا مرگ که در بیشتر موارد به اسم دین و اخلاق شاهد آن هستیم؛ همه و همه موجب شدند که من از کودکی، در عادلانه بودن ارزشها و باورهای رایج تردید کنم. باورهایی که جسم کودکان بیگناه را به تیغ میبُرد و آنان را قربانی تجاوز، دروغ یا عشق میکند.از در و دیوار، شب و روز، ترانهعشق به گوش میرسد، اما همین که دختر کوچکی گرفتار همین عشق میشود، تمام جامعه به او با دیده اتهام مینگرد و لحظهای چشم از او برنمیگیرد. به تدریج که بزرگتر شدم وآگاهیام افزایش یافت، کم کم به رابطه محکم میان «دین مقدس» و «سلطه مقدس» در حکومت و خانواده پی بردم.
از نیمه قرن بیستم تا کنون، من برای نجات کودکان بیگناه از تیغ قابلهها و پزشکان و دلاکان،کتاب نوشتهام و تمامی سعی و تلاشم بر این بوده است که جسم و فکر دختران را نجات دهم. این، مسأله عجیبی نیست، چرا که من، یک زن و یک پزشک هستم وبا جسم و روح خود، مصیبتهای زنان، به ویژه زنان فقیر را لمس کردهام. من اهل روستایی فقیر در منطقه دلتای نیل هستم . با وجود همه مشکلات و دشواریها، از دانشکده پزشکی فارغ التحصیل شدم و در شهرها و روستاها مشغول طبابت شدم. از این رو، معنا و مفهوم دردهای مزمن جامعه؛ یعنی بیماری، فقر و جهل را به خوبی میدانم و بسیاری از بیماریهای جسمی، روحی و اجتماعی را که زنان و تهیدستان از آن رنج میبرند، می شناسم و وظیفه خود میدانم که آن چه را فهمیدهام، دیگران بنگارم.
اولین گام در راه معالجه هر بیماری و حل هر شکلی، کشف علل وعوامل فردی و اجتماعی آن در بسترتاریخ است. بررسی تاریخ، نقش مهمی در درک رابطه دوجانبه میان بیماریهای جسمی و روحی ، دردهای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی و همچنین رابطه هر کدام از این دردها با میراث مقدسی دارد که درون اندیشه، جسم وروح انسان نفوذ کرده و این سه را از هم جدا ساخته است . در نتیجه وجود یک پارچه و متکامل انسان به سه بخش مستقل و متفاوت با یکدیگر تجزیه میشودکه پیوسته با یکدیگر درحال تقابل و تعارض هستند. هر یک از این سه بخش، در درون یکی از شاخههای دانش جای گرفته و از دیگر اجزا جدا می ماند. روح، زیر مجموعه علوم دینی، اخلاق و الهیات قرار میگیرد؛ جسم، در حیطه علوم پزشکی، زیستشناسی، آسیب شناسی و تشریح وارد میشود و فکر و روان نیز درساختار رشتههای تخصصی دیگر؛ یعنی روان شناسی، روان پزشکی و آسیب شناسی روانی و عقلی میگنجد، این همه، خود از حیطه بیماریهایی اجتماعی و سیاسی که حاصل آنها فقر، بیکاری، جنگهای اقتصادی و نظامی و نظایر آن است، جدا
پنداشته میشود که اینها اصلیترین عواملی هستند که جسم و روح وروان انسانها را در معرض بیماریها و مشکلات گوناگون قرار دهند.
از مهمترین دشواریها و موانع موجود بر سر راه پژوهشگران حوزههای مختلف علوم طبیعی و انسانی، همین جدایی و تفکیک است. جدایی میان آن چه علوم طبیعی نام دارد ـ مانند پزشکی، نجوم، فیزیک، شیمی ـ و آن چه علوم انسانی نامیده میشود ـ همچون دین، فلسفه، تاریخ و ادبیات ـ و هنوز هم دیدگاه فراگیری درباره وجود کلی انسان (مرد یا زن) پیش روی اهل تحقیق و پژوهش وجود ندارد.
در اعماق فکر و جسم همه ما از دوران کودکی، واژه «روح» با تقدسی مافوق بشری
، با قدرت برترآسمانی یا آن چه ما آن را «خدا» نامیدهایم، در ارتباط بوده است و این، همان «منطقه ممنوعه»ای است که از ترس، هیبت و ناشناختگی آکنده بوده و از ویژگیهای اله، الهه یا وجود مقدس است.
هدف از تربیت در خانهها و مدارس ما، پرورش مردمی شجاع که بتوانند از حدومرز تحمیل شده از سوی دین مقدس یا حکومت مقدس عبور کنند، نیست؛ بلکه بر عکس تربیت در خانه، مدرسه و دانشگاه، بر مبنای ایجاد هراس از مقدسات دینی و مقدسات سیاسی شکل میگیرد؛ اما مقدس، با نقیض خود یعنی آن چه «پلید» می نامیم، معنا پیدا میکند. از همین جاست که واژه «شیطان» در علوم دینی و الهیات پدید میآید. در علوم سیاسی نیز واژه «مخالف» یا «احزاب مخالف» همان جایگاه شیطان را پیدا میکنند و در همه حکومتها، چه دموکراتیک و چه دیکتاتور نقش مهم وضروری دارند. نظامهای دیکتاتوری، شیطان یا همان مخالفان یا احزاب مخفی را که به صورت زیرزمینی فعالیت میکنند، به اتهام خیانت به میهن و عدم مشروعیت، به زندان میاندازند. در نظامهای دموکراتیک هم گرچه مخالفان، به ظاهر عرض اندام میکنند، اما همواره به صورت جنبشهایی عقیم و ناقص باقی میمانند و هرگاه ضرورت ایجاد کند، میتوان آنها را سرکوب کرد؛ چنانکه در سپتامبر ۱۹۸۱ م. در مصر شاهد بودیم که انور سادات، دستور دستگیری و حبس مخالفان را صادر کرد.
فقدان دموکراسی و آزادی حقیقی در حیات سیاسی جوامع از مهمترین موانع موجود بر سر راه پژوهشگران عرصههای مختلف علم و معرفت محسوب میشود. معرفت، در اولین دین آسمانی؛ یعنی آیین یهود نیز آشکارا تحریم شد؛ آن جا که حوا، نماینده جنس مؤنث از میوه ممنوعه درخت معرفت تناول کرد و همین امر موجب دوری از رحمت و گرفتار شدن او در عذاب شد و نه تنها حوا، که به طور کلی جنس مؤنث و همه دختران حوا در این کار شریک پنداشته شدند. بدین ترتیب،
جسم مادی به عنوان نماد پلیدی و وجود زن، نماد شیطان محسوب شد و در مقابل، روح غیر مادی، نشانه تقدس و پاکی و جنس برتر یا مذکر، سمبل و نماینده خدا بر روی زمین تلقی گردید.
اما بررسی تاریخ نشان میدهد که حالت اولیه و اصلی حیات بشر اینگونه نبوده است؛ چنانکه در مصر باستان، زن نشانه و مظهر روحِ مقدس و آسمانی بود، آن جا که الهه «نوت» خداوندگار آسمان و همسرش «جیب»، حکمران زمین بود.شاید به همین سبب واژه روح و نیز واژگان «آسمان»و«خورشید»، مؤنث محسوب میشوند. الهه ازیس (دختر نوت) مظهر خورشید بود و
خورشید را چون تاجی بر سر داشت. ازیس سمبل حکمت و معرفت بود.
در جامعه ما به ندرت میتوان پژوهشی را یافت که به دنبال کشف حقیقت و ریشه تقدس و پلیدی در تاریخ بشری باشد؛ چرا که این مسائل، هراسانگیز و مستوجب کیفر دنیوی و اخروی معرفی شدهاند. من در برخی از نوشتههای پیشین خود، سعی کردهام به این منطقه ممنوعه نزدیک شوم و همین امر موجب درد سرهای بسیاری برای من شد. چه بسا نثر ادبی یا شعر، بهتر از مباحث علمی بتواند موضوع «زن، دین و اخلاق» را تبیین کند، زیرا از یک سو، محدودیتهای شرعی مانعی در این راه هستند و از سوی دیگر، مفهوم علم در جوامع ما هنوز در بند تفکر آکادمیک – که رابطهای با جسم و روح یا احساس، یا شعور و وجدان ندارد – باقی مانده است. در واقع، میان مفهوم و مصداق یا میان مفاهیم ذهنی و مفاهیم عینی جدایی وجود دارد. شاید همین امر سبب شده است که بسیاری از مباحث علمی، خشک، بیروح و خستهکننده باشند وتنها در حوزه نظری باقی بمانند و گرمی زندگی حقیقی که زنان و مردان در آن به سر میبرند را نداشته باشند.
به عقیده من بحث درباره زن، دین واخلاق، یک بحث علمی نخواهد بود، مگر آنکه حد و مرزهای تحمیلی بحثهای آکادمیک را درنوردد و چارچوبهای خشک و انعطاف ناپذیر به ارث رسیده از گذشتگان را که میان زندگی فردی و اجتماعی، میان پزشکی و ادبیات و میان علم و هنر جدایی میافکنند، در هم شکند.
مردم در زندگی روزمره خود به شکلی طبیعی به سر میبرند که فاصلهها و شکافهای تئوریک موجود در بحثهای علمی، در آن راه ندارد. مردم میخورند و میآشامند؛ میخوانند و مینویسند؛ روابط جنسی دارند، نماز میخوانند و روزه میگیرند. گاه در برابر حکومت، تسلیم هستند و گاه با آن مخالفت میکنند. هم دروغ می گویند و هم راست؛ ]در واقع مردم[ بدون هیچ فاصلهای میان آن چه ما از لحاظ نظری دین، اخلاق، سیاست، سکس یا اقتصاد می نامیم، مصداق تمام وجود خود هستند.
۲- مروری بر تاریخ
در این نوشتار، سه واژه مورد بررسی قرار میگیرد؛ زن، دین و اخلاق؛ آیا واژگانی بحث برانگیزتر و اختلافآمیزتر از این سه واژه ـ که گاه موجب تهدید به قتل یا قتل میشوند ـ وجود دارد؟
در جوامع عربی و به طورکلی در کشورهای شرق و غرب عالم، این سه کلمه در پس نهادها، مفاهیم،محظورات یا محرمات گوناگونی پنهان شدهاند که ریشه همه آنها در ت
اریخ بشر، یک اصل یا یک فلسفه بیش نیست که آن هم از طریق سلولها و ژنهای مادی و عقلی، نسل به نسل به افراد بشر به ارث رسیده است و این عامل در پزشکی «عامل وراثت» نام دارد. این انتقال وراثت، همانگونه که ویژگی های جسمی و بدنی، تمایلات فرهنگی و وجدانیات افراد را منتقل میکند، حافظه تاریخی ملل و جوامع را نیز نسل به نسل انتقال میدهد.
فلسفهای که ما آن را از دوران رواج تفکر بردهداری به ارث بردهایم، در طول تاریخ با تغییر نظامهای سیاسی، اجتماعی و اقتصادی، کم و بیش دستخوش دگرگونی و تغییر شده و همگام با آن، مفاهیمی چون ارزشها، دین، اخلاق، روابط بینالملل و روابط فردی نیز تغییر یافتهاند. ویژگی حیات، تغییر و تحول است؛ اما در هر دورهای بنابر میزان درک و آگاهی افراد، معیارهای ثابتی نیز وجود دارند. این معیارهای ثابت، مسلّمات یا مقدسات همواره با پیشرفت اندیشه و دانش بشر و رها شدن تدریجی او از فلسفه بردهبرداری، متحول میشوند. اما چرا می گوییم تدریجی؟ زیرا نظامهای سیاسی و اقتصادی که پس از بردهداری روی کار آمدند (مانند نظام فئودالی و سرمایهداری قدیمی و سپس مدرن و پست مدرن) آزادی فکری اکثریت پایمال شده زنان، مردان، کودکان و جوانان را موافق منافع و مصلحت خود نمیدیدند و خود بر اساس همان فلسفهای بنا شدهاند که نظام بردهداری نیز بر آن بنا شده بود.
برخی افراد در مباحث علمی خود با نادیدهگرفتن تمدنهای کهن، میکوشند تا ثابت کنند که خدای مذکر اصل وجود و هستی است نه الهه مونث یا الهه مادر یا الههگان مادر؛ حال آنکه تاریخ مصر باستان نشان میدهدکه چندین خدای مذکر و مؤنث وجود داشته و خداهای مؤنث جایگاه رفیعی داشتهاند که گاهی از مرتبه خداهای مذکر نیز بالاتر بوده است؛ مانند: «معات» الهه عدالت؛ «سخمت» الهه تندرستی، طبابت ومرگ و «اِزیس»، الهه حکمت و معرفت.
بررسی این دوره از تاریخ میتواند موضوع پژوهش بسیاری از پژوهشگران باشد. گفته شده «ایزیس» اولین الههای بود که همچون مادرش «نوت»، الهه آسمان، فلسفهاش را بر مبنای توحید استوار ساخت و مادر بزرگش «نون» همان الهه هستی واحد و یکپارچه، بدون جدایی آسمان از زمین، بود؛ یعنی زمین وآسمان با هم یکی و پیوسته بوده و تحت یک حاکمیت واحد قرارداشتند که حاکم آن هم ”بزرگ الهه مادر» یعنی «نون» بود. این واحدنیت موجب پیشرفت جهان و افزایش خیر و برکت و توزیع عادلانه آن میان مردم بود و از برده و ارباب خبری نبود؛ اما ظهور نظام بردهبرداری،
موجب پیدایش فلسفهای جدید و مبتنی بر تفرقه و جدایی شد (تفرقه بینداز، حکومت کن).
این دوره از تاریخ باستان، به بررسیها و پژوهشهای ژرف و به دور از رقابتهای سیاسی و حز
بی ـ که مردم را در کشاکش قدرت طلبی، متفرق و پراکنده میکند ـ نیاز دارد.
همه آن چه ما درباره تاریخ باستان میدانیم، به سنگ نبشتهها، حفاریهای روی دیوارهای معابد و غارها و اساطیر نقل شده در برخی کتب دینی به عنوان داستانهایی واقعی یا تخیلی، منحصر میشود. در داستان آفرینش که در تورات آمده، نامی از «اوزوریس» یا «اخناتون»به میان نیامده است، حال آنکه حضرت موسی (ع) که تورات به وی منسوب است، فلسفه اخناتون و نفرتیتی را خوانده واز آن تأثیر پذیرفته بود و این امری طبیعی است، چرا که هیچ پیامبر یا رهبر سیاسی، کار خود را از صفر وبدون مقدمه شروع نکرده است، بلکه افکار خود را براساس اندیشه گذشتگان بنا نهاده، چیزهایی را بر آن افزوده و یا با توجه به همان مرحله از تاریخ امت زمان خود، سیر تحول اندیشهها را به سوی وضعیتی بهتر یا بدتر سوق داده است.
شاید مهمترین تحول پدید آمده در روند تبدیل نظام مادرسالاری به نظام پدرسالاری، زمانی بود که «اوزوریس» اولین خدای مذکر یکتاپرستان شد. که خود، خویشتن را زاده بود و زاده مادرش «نوت» نبود. پس از جداشدن آسمان از زمین «نوت» الهه آسمان و «جب» خدای زمین بود ]تا پیش از[ این «نوت» چهار پسر و دختر به نامهای: ایزیس، نفتیس،ست و اوزوریس زاییده بود.
نزاع و درگیری میان خدایان اساطیری، بر سر تصاحب قدرت و تصرف زمینهای زراعی درگرفت و در این میان، «رع» توانست تاج الهه مادر را که همان قرص خورشید بود، از او بگیرد. «اتوم» نیز خدای کاملی بود که با ذات خود پیوند یافت و بدون نیاز به جنس مونث، دو خدا زایید؛ عبارت بودند از : «شو» خدای نور، حرارت و خشکی و «تفنوت» الهه تاریکی، سرما و رطوبت. با کمی تأمل درهمین زمینه، میتوان دریافت که چگونه از همان زمان، نقش جنس مؤنث (به عنوان زن و مادر) در تولید مثل، انکار شده و خدای مذکر به تنهایی قادر به تولید مثل پنداشته شده است. اصالت یافتن خدای مذکر به جای الهه مونث، همچنانکه در تاریخ ]اساطیر[ انتقال از الهه مادر به خدای پدر اتفاق افتاد، در تاریخ پرستش حیواناتی که مظهر و سمبل خدایان بودند نیز روی داد، چنانکه در ابتدا، «گاوماده» سمبل الهه ایزیس یا حتحور بود، اما پادشاهی به نام «مینا» یا «نارمر» پرستش تمساح نر (سوبک) را در سرزمین فیوم و پرستش گوساله نر (آپلیس) را در سرزمین منف رواج داد. نارمر (مینا) پادشاه ظالم و ستمگری بود که به فقیران و زنان ستم فراوان، روا داشت و به او لقب«جلاد بی رحم» داده بودند.
درطول تاریخ، درگیریهایی خونبار برسر تصاحب قدرت و تصرف سرزمینها به وقوع پیوست و موجب کشته شدن افراد بسیاری شد. اکثریت پایمال شده مردان وزنان فقیر مصر در برابر ستم فرعون تسلیم شدند و فرعون خود را به عنوان خدای مذکر برآنان تحمیل کرد.
درگیری میان خدای پادشاه اخناتون (ایمحتب چهارم) و الهه برکت «آمونرع» شدت یافت. رع شکست خورد و اخناتون بر تخت حکمرانی مصر جلوس کرد و اعلام نمود که تنها الهه قابل پرستش، «خورشید« است. این کار تلاشی برای بازگرداندن وحدانیت بزرگ خدروحش ، هم ویژگی های زنانه وهم ویژگیهای مردانه را دارا بود. خود من وقتی برای اولین بار تصویر تندیس اخناتون و
نفرتیتی را دیدم،گمان کردم اخناتون، زن است و نفرتیتی مرد؛ چرا که سینهها و لگن خاصره اخناتون از زنش، نفرتیتی، بزرگتر بود. گفته میشود که سرودههای اخناتون را همسرش نفرتیتی سروده بود و در واقع او بود که به جای شوهرش حکومت مینمود، یا چه بسا اخناتون از طریق مادرش ملکه«تی» که شخصیتی قوی داشت، قدرت خود را اعمال مینمود. به هر حال، آن مرحله از تاریخ دوران باستان، نیازمند بررسی و تحلیلهای عمیق است.تحلیلهایی که تحت تأثیر فلسفه مردسالارانه رایج در جهان امروز قرار نگیرد.
شباهت زیادی میان سرودههای اخناتون و نفرتیتی با مزامیر نبی در تورات وجود دارد. پس از نزول
تورات، اندیشه فلسفی به سوی نظامی طبقاتی و پدر سالارانه سوق پیدا کرد که بر مبنای انتساب اولاد به پدر و تحکیم سلطه جنس مذکر در حکومت و خانواده قرار داشت. هم از این رو بود که مخالفت با پرستش خورشید، خدای مؤنث، شدت یافت و مطابق با نقل تورات، اخناتون و نفرتیتی از خدایان مذکر شکست خوردند. نهایی که بر سر تصاحب قدرت و سرزمین میجنگیدند و تا امروز هم میجنگند. حتی پس از آنکه خداوند آنان را امت بر گزیده خود قرار داد و سرزمین موعود(فلسطین) را به شرط ختنه کردن پسران به آنان بخشید، باز هم به دنبال بسیاری از ناکامیها و شکستها، پرستش خداوند یکتا و نامرئی را رها کرده و گوساله پرست شدند.
گفته می شود که زن در مصر باستان از جایگاه والایی در زمین و آسمان برخوردار بوده است. فرزندان به زن نسبت داده میشدند و الهه عدالت در مصر باستان که «معات» نام داشت، نیز مؤنث بوده است.
اما درگیریهای خونین، بنیان فلسفه حقیقت و عدالت را بر باد داد و فلسفه قدرت و زور جای آن را گرفت. فرعونها، پادشاهان و فئودالها توانستند با عنوان خداوند حاکم یا همان فرعون بزرگ، حقوق ملت مصر را از او سلب نمایند.
بازنگری تاریخ باستان، بسیاری از علل اقتصادی و سیاسی را که موجب تحقیر فقرا و زنان در حوزه دین و اخلاق شده است، آشکار میسازد. سیاست، اقتصاد، دین و اخلاق، همه با هم در ارتباط هستند و نمیتوان یکی را از دیگری جدا دانست اما در مدارس و دانشگاهها، این جداسازی با عنوان «رشته تحصیلی» یا «تخصص» صورت میگیرد.
بررسیهای تاریخی نشان میدهد که با وجود همه قید و بندها و قوانینی که با عناوین مقدس دینی و سیاسی بر ملتها تحمیل شده است، بشریت اعم از زن و مرد، در طول تاریخ در برابر ستم قیام کرده، و در برابر نظامهای بردهداری مقاومت نمودهاند.
این بازنگری نشان میدهد که زنان مصر باستان چگونه در برابر ستم فرعون و سلطه مطلق حاکم در دولت و خانواده، انقلابهای مردمی متعددی بر پا کردند، تا آن جا که مردم مصر، قصر پادشاه را در سال ۲۴۲۰ ق.م به آتش کشیدند و خواهان توزیع عادلانه فرصتها و امکانات میان ثروتمندان، فقیران، مردان و زنان شدند. اما تاریخ نگاران قلم به مزد که در برابر سیطره حکومت تسلیم بو
دند، تلاش زنان را در آن نهضت که به نام «انقلاب منف» مشهورشد، نادیده گرفتند.
آن انقلاب پس از مدتی شکست خورد و حکومت فرعونی با سلطه کامل خود، مجدداً به صحنه بازگشت. در سال ۱۲۶۰ ق.م.، انقلاب مردمی دیگری به رهبری زنان و مردان بر پا شد که به دنبال آن، دهمین خاندان سلطنتی (رودو) به حکومت رسید و حقوق از دست رفته زنان مصری را به آنان بازگرداند. نظام حکومت مورثی ریشهکن شد و حقوق فردی و اجتماعی زنان با مردان برابر شد. اما این انقلاب هم در سال ۱۰۹۴ ق.م. با شکست مواجه شد و ظلم و ستم حکومت فرعونی و نظام فئودالی که حقوق کشاورزان و زنان را پایمال کرده، حق طلاق، نسب و ریاست معابد را به مردان اختصاص میداد دوباره بازگشت. در سال ۶۶۳ ق.م. ملت مصر، برای سومین بار به پا خاستند و زنان و فقرا توانستند برخی از حقوق از دست رفته خود را به دست آورند.
همان گونه که نقش زنان در تمدنهای کهن به فراموشی سپرده میشود، اکنون نیز در تمدنهای جدید نقش آنان را نادیده میانگارند؛ زیرا بیشتر تاریخ نویسان، مردان و رجال حکومتی هستند که اقشار فقیر و ضعیف جامعه را به دیده تحقیر مینگرند و زنان را نیز جزو آنان به شمار میآورند.
واژه فلسفه که در اصل مؤنث بوده، به زنی فیلسوف به نام «سوفیا» اشاره دارد، اما در طول تاریخ، تأثیر عوامل مختلف ـ از جمله شکست و ناکامی تمدنهای کهن در مصر، عراق، سوریه، فلسطین و دیگر سرزمینهای آفریقایی و آسیایی و غلبه نظام پدر سالاری طبقاتی در تمدن اروپای غربی ـ موجب شد تا فلسفه کهن انسانی که برای عقل، جسم و روح گردآمده در پیکره واحد انسانی احترام قائل بود، و هر دو زن را چه در ساحت قدس دینی و چه در صحنه مطلق سیاسی یکسان میدانست، تبدیل به فلسفهای مبتنی بر تفرقه و جدایی شود و ارزشهای دینی و اخلاقی دوگانهای را به وجود آوردکه هم چنان بر زندگی ما حاکم هستند.
در واقع فیلسوفان دوره بردهداری، همان کسانی هستند که بنیانهای فکری، دینی، اخلاقی، سیاسی و اقتصادی تمدن جدید را بنا نهادند و در رأس آنها ارسطو (۳۸۴-۳۲۲ق.م.) قرار داشت که افراد جامعه را به دو بخش تقسیم کرد: نخست اشخاص؛ یعنی اربابان و مردان زمیندار که برای پرداختن به کارهای شریف و معرفت، تفکر و فلسفه آفریده شدهاند.
دوم اشیاء؛ یعنی بردگان، زنان و حیوانات که بنابر سرشت طبیعی خود، برای کارهای بدنی و جسمی خلق شدهاند، خلقت زن برای تولید مثل و بقای نوع بشر است.
روند تحقیر و سرکوب زنان و بردگان در کنار ویران کردن تمدنهایی که برمبنای احترام به زنان ایجاد شده بود، هزاران سال طول کشید، چرا که زنان و بردگان در برابر سلطه نوین پدرسالارانه طبقاتی مقاومت میکردند. اما سرانجام، به دنبال نبردهای طولانی و متعدد، ارزشهای انسانیِ مبتنی بر مساوات و برابری میان انسانها با شکست مواجه شد و ارزشهایی که بر اساس تبعیض میان انسانها بر حسب جنس، طبقه، نژاد، دین و عقیده بنا شده بود، رواج پیدا کرد و جهان به خدای پدر منسوب گردید؛ تمدنهای کهن انسانی نابود شد و به همراه آن، نام «مادر» نیز محو و نابود گردید.
ارزشهای دوگانه دینی و اخلاقی که تا امروز با آن مواجه بودهایم، از زمانی آغاز شد که نسب، شرافت، اخلاق، دین و نیز اقتصاد و سیاست به «پدر» منحصر شد.
نبرد همیشگی موجود در جوامع امروزی بر سر حقوق زن و حقوق انسان، در واقع ادامه همان نزاع قدیمی ناشی از رواج بردهداری و نظام پدرسالاری طبقاتی است. بنابراین، آیا بدون درک علل و عواملی که موجب طرد زنان از صحنه فلسفه، دین، حکومت و اخلاق گردیده و با تحمیل قوانین اجباری، زمینه استثمار و سوءاستفاده جسمی و فکری از زنان را تحت سیطره پدر و شوهر فراهم کرده است، میتوان به بحث و تحقیق پیرامون زن، دین و اخلاق پرداخت؟
ادیان، در دوران باستان که نظام بردهداری رواج داشت؛ شکل گرفتند و باورها و معیارهای بردهداری، آشکارا در آنها به چشم میخورد. به همین سبب در برخی آیات و روایات دینی، مفاهیمی را مشاهده میکنیم که به «بردگان» اشاره دارد ویا جنس مذکر را دارای مرتبه یا جایگاهی برتر از جنس مؤنث میداند.
در کتاب تورات، جایگاه حوا را به وضوح پایینتر از مقام شوهرش، آدم مییابیم و یا در انجیل، پدر، پسر و روحالقدس هستند که تثلیث مقدس را تشکیل میدهند. روح القدس همان سمبل الهه قدیمی مادر است که نامش مخفی شده و به صورت کنایه آمده است، همانطور که جسمش نیز در پس پوشش یا حجاب، پنهان است و قدرت طبیعی تولید مثل هم از او گرفته میشود؛ یعنی او دیگر مادر و زاینده بشر نیست، بلکه خود از پهلوی مرد به وجود آمده یا یکی از اندامهای غیر زائد و ناموزون او ]دنده کج[ شمرده شده، که هنوز هم در ضمیر بشر و فرهنگ دینی رایج، اینچنین است.
۳ – زن خوب و شایسته کیست؟
حجاب مادی یا معنوی (یا هر دو با هم) زنان را از عرصه زندگی، سیاست، دین، اخلاق ونظایر آن جدا کرده است. شکل و نوع حجاب بر حسب تحولات جوامع،دگرگون شده است؛ نوعی از حجاب به طور کامل جسم، روح، عقل و شخصیت زن را با هم میپوشاند(همچنانکه در حال حاضر هم در برخی کشورها به نام دین و اخلاق مشاهده میشود). نوع دیگری نیز از حجاب وجود دارد که مادی و ظاهری نیست؛ اما تربیت موجود در خانه، مدرسه و احزاب سیاسی آن را تحمیل میکند.تربیتی که نتیجه حاکمیت اندیشه «برتری مردان بر زنان» است.
این باورها، بر اندیشه بیشتر زنان و مردان جامعه ما سایه افکنده است. اما گروه اندکی از زنان و مردان همواره توانستهاند این پردهها را از اذهان خویش بدرند و اندیشهای پیشروتر و رفتاری انسانیتر داشته باشند.
درخانه ما، پدرم به مادرم احترام زیادی میگذاشت. در برابر دیگران او را «زینب خانم» صدا میکرد. در آماده کردن غذا او را یاری میداد. لباسهایش را خود مرتب میکرد و از مادرم توقع نداشت، به او خدمت کند یا برایش آب بیاورد و یا ـآنگونه که در احوال پادشاه «شهریار»۱ آمده است ـ مادرم در رختخواب برایش قصه بگوید تا خوابش ببرد!
در زمان کودکی، داستان «شهریار» مایه خنده و تمسخر ما بود. او در واقع از ما هم بچهتر بود، چرا که ما بدون گوش دادن به قصه مادر هم خوابمان میبرد. از طرفی، «شهرزاد» ۲ همچندان در نظر ما قابل احترام نبود، چراکه او نیز فرد بیمسؤلیتی بود و هیچ هدف و کاری نداشت، جز اینکه مثل کنیزکان و دایگان، شوهرش را با قصه و حکایت سرگرم کند.
برادر بزرگم همیشه سعی میکرد بر خواهران کوچکتر سلطه داشته باشد. گاهی مثل «شهریار» در رختخواب دراز میکشید و از خواهرم میخواست تا برایش آب بیاورد. اما پدرم در برابرش میایستاد و او را وادار میکرد که خودش برخیزد و آب بنوشد.
اینگونه بود که ما در دوران کودکی فهمیدیم، شخصیت و جایگاه دختر کمتر از پسر نیست و پسر هم مانند دختر باید کارهایش را خود انجام دهد.
گرچه درباره زنانگی، حس مادرانه و قدرت مکر و فریبایی «شهرزاد» و نیز این که توانسته بود شهریار را از یک فرد خونخوار به یک انسان متمدن و با فرهنگ تبدیل کند، تعریف زیادی شنیده بودم اما او در نظر من، مصداق یک زن شایسته نبود.
از همان دوران کودکی، هیچگاه ابرازهای فریب و نیرنگ را دوست نداشتهام. گاهی میشنیدم که پدرم، فریبکاران و نیرنگبازان را نکوهش میکرد و آنان را «زبان باز»، «حیلهگر»، «منافق»و «مکار»لقب میداد. مادرم هرگز اهل مکر و فریب و حیله نبود، بلکه با شجاعت و منطق و بدون نیاز به پنهانکاری یا چربزبانی، با ناملایمات روبرو میشد.
من درباره «شهرزاد» و اینکه چگونه «شهریار» را رام کرد، مطالب بسیاری خوانده بودم؛ اما درباره شهریار و اینکه چرا برای خونریزی اختیار مطلق یافته بود یا چرا آزاد بود تا هر کس را میخواهد بکشد هر کاری میخواهد انجام دهد، چیزی نخوانده و نشنیده بودم.
«آزادی» با «لجام گسیختگی» تفاوت بسیار دارد. «آزادی»، مسؤولیتی است که حاکم یا پادشاه را در جایگاه انسانی بالا میبرد، تا حقوق دیگران را محترم شمارد؛ اما لجامگسیختگی «شهریار»، همان بی قید و بندی مطلقی است که حاکمان و پادشاهان از دوران بردهداری تا به امروز از آن سوءاستفاده کردهاند. آیا شهرزاد توانست با آن داستانها و حکایاتهای رمانتیک، بیماری و «جنون خونریزی» شوهرش را درمان کند؟ در واقع شهرزاد هیچ تحولی در سلطه مطلق شوهرش در دولت و خانواده ایجاد نکرد. درست است که شهریار از ریختن خون دختران بیگناه دست برداشت، اما ازقدرت مطلقه او کاستهنشد و همچنان حاکم و فرمانروای بیچون و چرا باقی ماند. همسرش
شهرزاد نیز اسیر دست او بود و برایش نقش همدم، معشوقه، دایه، همسر و مونس را ایفا میکرد. همچون کودکان، برایش قصه میگفت تا بخوابد. در واقع شهریار، به بیماری «جنون قدرت مطلق» دچار بود و مانند کودکان خود را لوس میکرد و همسرش نه تنها این بیماری را درمان نکرد، بلکه او را لوستر بار آورد! برایش سه پسر هم به دنیا آورد تا غریزه و حس مردانگی او در حد ممکن اشباع شود.
بارزترین ویژگی شهرزاد، جاذبه جنسیاش بود که به او زیرکی و فریبایی خاصی میبخشید تا بر مرد احاطه پیدا کند؛ و به رغم آن چه تصور میشود او نهتنها به شهریار انسانیت را نیاموخت، بلکه به زنان درس مکر و شیطنت داد که چگونه با نیرنگ و چربزبانی و نه با شجاعت و منطق بر مردان مسلط شوند. شهرزاد نتوانست هیچ یک از معیارهای نظام بردهبرداری را که اساس روابط میان زن ومرد و میان فرمانروا و بنده فرمانبر را تشکیل میدهد، متحول کند. همان معیارها و اصولی که معتقد است سرشت بشری در هر زمان و هر مکانی، ثابت است. زن، هر چه باشد زن است و انعطاف پذیری، عاطفه، اطاعت، فرمانبرداری، پرحرفی، مکر، نیرنگ و فریبندگی ویژگی اوست و مرد؛ یعنی عقل، تأثیرگذاری، جدیت، پشتکار، آیندهنگری و تمایل به فلسفه، اندیشه، دین، اخلاق، سیاست وجنگ.
بدون شک، فلسفه داستان شهرزاد در همان جامعهای ریشه دارد که شهریار محصول آن است؛ یعنی نظام بردهداری که زنها در آن یا معیار پاکی هستند و مادرانی پاکدامن و فداکار که فرزندان پسر به دنیا میآورند؛ و یا شیطان صفتانی که روابط جنسی دارند، بدون آنکه بچهدار شوند!
براساس این داستان، شهریار در ابتدا اسیر دست یکی از همین زنان شیطان صفت و فاسد شده بود، اما سپس زنی شایسته و درستکار به نام شهرزاد دست او را گرفت و همچون مادری مهربان، او را به راه راست هدایت کرد. در این جا نیز تناقضی به چشم میخورد؛ وآن اینکه زن، چه در خیر و نیکی و چه در شر و بدی، تأثیرگذار است و این مرد همواره تأثیر میپذیرد.
شهرزاد در خارج از خانه، نقش و تأثیری نداشت. تأثیر او در محدوده زن بودن و مادریاش خلاصه میشد، آن هم در خانوادهای که مرد حاکم آن بود. شهرزاد در حیات سیاسیـ اجتماعی هیچ نقشی نداشت و به همین علت، از گذشته تا امروز نمونه و الگوی زن شایسته است و هیچ کس هم او را به بیماری روانی متهم نمیکند. اما بسیاری از زنانی که ازدواج نکردند و فرزندی به دنیا نیاوردند ولی مشارکتهای اجتماعی داشتند؛ مانند نویسنده مشهور «میزیاده»۱ ]متهم به بیماری روانی شدند[.
بر طبق شواهد موجود، میزیاده بیمار روانی یا فکری نبود، بلکه بر عکس، بهره هوشی سرشار و کمنظیری داشت. البته او مانند شهرزاد نبود و نقش زنانه یا مادرانه را برای یک مرد ایفا نکرد؛ بلکه یک انجمن ادبی تشکیل داد که بیش از بیست مرد عضو آن شدند (نمیدانم چرا یک انجمن ادبی هم برای زنان تشکیل نداد؟ آیا در زمان او، زنان ادیب یا دوستدار ادب وجود نداشتند؟ این سؤالی است که هرگاه درباره انجمن «میزیاده» مطلبی میخوانم، ذهنم را به خود مشغول میکند). به هر حال، انجمن او صحنهای برای مردان سالخورده متأهل و مجرد بود تا عرض اندام کرده، در رقابتی نامشخص، بخت خود را برای رسیدن به رتبه اول یا برتر، امتحان کنند. میزیاده تنها زنِ حاضر در آن جمع مردانه بود، هیچ زنی با او رقابت نمیکرد و تنها او بود که رایحه زنانگی و جوانیاش در میان دریایی از مردان میانسال، منتشر میشد. مردانی که زنان خود را در خانه و در پس پرده رها کرده بودند و برای گریز از دلمردگیِ کهنسالی و مشکلات زندگی مشترک، به جلسات شبانه و بیخیالی و سرگرمی پناه آورده بودند.
«میزیاده»، زنی ادیب و نوآور بود که آزادانه و بدون شوهر و فرزند زندگی کرد. او بسیار شجاع بود و در انجمن ادبی خود نقشی شبیه شهرزاد داشت؛ با این تفاوت که شهریار یک نفر نبود، بلکه بیش از بیست «شهریار» در آن جا وجود داشت: دریایی از چشمها و گوشهای مردان تشنه و جویای عشق. مردانی که بیش از شصت سال سن داشتند و پس از سالها زندگی در کانون خانواده اما دور از عاطفه و احساس حقیقی، از خانه بیرون آمده و تحت پوشش شعر و ادب، در واقع به دنبال عشق میگشتند. آنها به سخنانی که «میزیاده» با صدای لطیف و زنانهاش ادا میکرد، گوش فرا میدادند و درست مانند لحظه شنیدن ترانههای امکلثوم، به وجد میآمدند، ]به احترام[ کلاه از سر برمیداشتند کلاههایشان را به هوا میانداختند و برایش کف میزدند.
چه بسا یکی یا همه آنها، گرفتار عشق او شده بودند. اما این عشق پوشالی، همچون حبابی بود که در برابر روشنایی روز دوام نیاورد و در برابر کوچکترین آزمون و امتحان، مردود شد. به همین سبب، زمانی که بحرانی برای «میزیاده» پیش آمد و او به دنبال توطئهای که نزدیکانش برای تصاحب داراییاش ترتیب داده بودند در بیمارستان روانی بستری شد، خاطرهاش از ذهن آن مردان محو گردید و هیچ یک از آنها حتی برای عیادت او به بیمارستان نرفت. پس از مدتی، «می» بحران
را پشت سرگذاشت؛ به مصر بازگشت و با برپایی جلسات سخنرانی،ستاره اقبالش بار دیگر درخشیدن گرفت؛ اما این بار، تنهایی را برگزید. کسانی را که در زمان مشکلات او را تنها گذاشته بودند، نپذیرفت و سرانجام در تنهایی از دنیا رفت. بدین ترتیب میزیاده در مقام شجاعت و تأثیر گذاری، از شهرزاد پیشی گرفت و نقش زن و مادر را در بردگی نپذیرفت و از این راه، میراث ادبی بزرگی از خود بر جای گذاشت که مهمتر از به دنیا آوردن چند پسر بود.
با شنیدن واژه «زن» چه مفهومی در ذهن مردان وزنان جامعه ما ایجاد میشود؟ برخی آن را با لحنی توهینآمیز، «زنیکه»۱ تلفظ میکنند و این واژه در مصر نوعی دشنام یاکلام تحقیر آمیز تلقی میشود. برخی هم واژه «مؤنث» را به کار میبرند، که این عبارت هم بهتر از واژه قبلی نیست، بلکه حتی توهین اخلاقی بزرگتری محسوب میشود، بدین مفهوم که گویی «مؤنث» موجودی است که نقش جنسیت شهوانی او، بر نقش مادرانه پاکش مقدم است.
آیین مسیحیت، پاکدامنی مریمـ آن مادر پاکـ را تحسین کرده است. حیا و پاکدامنی، ویژگی مقدسی است که زن نیکو خصال نباید از آن فاصله بگیرد، حتی زمانی که مادر شده باشد. اما گویی حیا و پاکدامنی، تنها در زندگی زنان مهم است و مردان، بدون قید و بندهای تحمیل شده بر زنان، قبل و بعد از ازدواج میتوانند آزادانه روابط جنسی داشته باشند.
این برخورد دوگانه با مسأله اخلاق، یکی از بنیادیترین معیارهای نظام پدرسالاری طبقاتی است که بر مبنای نسبت داده شدن فرزندان به پدر شکل گرفته است. این نسبت پدرانه مستلزم آن است که پدر در انتساب فرزند به خود، تردید نکند. پس لازم است که زن، با قوانین و آدابی که بکارت او را (قبل از ازدواج) و داشتن یک شوهر را (پس از ازدواج) تضمین میکند، محدود شود. اما مرد، حق مطلق خود میداند که چندین زن اختیار کند یا طلاق دهد و غرایز جنسی خود را بدون قیدوبند ارضا نماید، چرا که این کار لطمهای به نسبت پدری نمیزند و موجب اختلاط نسبها و ناشناخته ماندن پدر نمیشود! همچنین برای اطمینان پدر از انتساب فرزندان به خود، هنوز هم اجازه شوهر برای هر نوع فعالیت زن، ضروری است و این قانون بر زنان تحمیل میشود. قوانین مدنی هنوز هم زمینه سلطه شوهر بر زن، سیطره بر جسم و روح او و جلوگیری از خارج شدن او از منزل را در مواقع لازم فراهم میکند. زن نمیتواند بدون اجازه شوهر مسافرت کند و یا برای کار از خانه خارج شود.
در ژانویه سال ۲۰۰۰ م. بیشتر نمایندگان پارلمان مصر در برابر تصویب قانون جدید مدنی ـ که طبق آن زنان میتوانستند بدون اجازه شوهر مسافرت کنند ـ ایستادگی کردند و سرانجام این بند، از قوانین جدید حذف شد و زنان مصری همچنان در بند قانون ممنوعیت خروج از منزل بدون اجازه شوهر باقی ماندند. در صفحه ۱۰ روزنامه مصری الاهرام، مورخ ۲۶ ژانویه ۲۰۰۰ آمده است: «از آن جا که خلقت و سرشت مرد اقتضا میکند که برای ایفای نقش خود در زندگی و به دست آوردن روزی یا جهاد در راه خدا، در اقصی نقاط عالم تلاش کند، مرد میتواند آزادانه و بدون قید و شرط مسافرت کند.»
این، بدان معناست که جهاد در راه خدا تنها به مردان اختصاص دارد. اگر اینچنین است، پس چرا زنانی به همراه پیامبر اسلام (ص) در برابر کفار جنگیدند و عدهای از آنان هم شهید یا مجروح شدند؛ یا زنان فلسطینی، لبنانی و عراقی هم اکنون در درگیریها و صحنههای جنگ در حال نبرد به سر میبرند و چرا در کشورهای عربی بسیاری از زنان به شهادت میرسند؟
اما درباره بخش دیگر قانون که به تلاش برای کسب روزی اشاره دارد باید گفت، آیا میلیونها زن کشاورز که از صبح تا شب در مزارع کار میکنند و هزاران زنی که در کارگاهها، فروشگاهها وادارات دولتی و غیر دولتی مشغول به کارند، به دنبال کسب روزی نیستند؟
در ادامه مطلب درج شده در روزنامه چنین میخوانیم:
« اما زن، اصل بر عدم مسافرت است، مگر اینکه استثنائی به وجود آید که آن هم منوط به اجازه شوهر یا ولی اوست. مبنای ممنوعیت سفر برای زن، الزامی است که عقد ازدواج به وجود میآورد و اطاعت از شوهر را بر زن لازم میگرداند. علمای دین تصریح کردهاند که شوهر در قبال دادن نفقه به زن، حق دارد ازخروج او از منزل جلوگیری کند. شوهر میتواند زن را از هر نوع شغلی در خارج از منزل، حتی کارهای زنانه، منع کند و اگر زن نافرمانی کرده، بیاجازه او از خانه خارج شود، «ناشزه» محسوب میگردد. شوهر حق دارد از خروج زن از منزل حتی برای دیدار یا عیادت پدر و مادر یا حضور در مراسم تدفین آنها جلوگیری کند و علمای دین به استناد حق سرپرستی که خداوند طبق آیه «الرجال قوامون علی النساء بما فضل الله بعضهم علی بعض و بما انفقوا من اموالهم» به مردان داده است، این حکم را صادر کردهاند.»
بر اساس چنین منطقی که مبتنی بر نظر اکثر علمای دین است، شوهر حق دارد مانع از خروج زن از منزل شده و او را از سفر بازدارد، تنها به این علت که او «زن» است. مرد چون نفقه میپردازد دارای حق سرپرستی بوده و صاحب اختیار زن است؛ اما اگر زن خرجی خود و فرزندان و حتی شوهرش را بدهد(که امروزه بر اثر مشکلات مالی و بیکاری شوهرانی که شغل یا درآمد کافی ندارند، چنین حالتهایی کم نیستند) حق سرپرستی به زن داده نمیشود. زیرا نفقه دادن تنها دلیل صاحباختیار بودن مرد نیست و خداوند علاوه بر آن، مردان را بر زنان برتری داده است، چرا که آنها «مرد» هستند و این مطلب در آیه کریمه «بما فضل الله بعضهمعلی بعض» یا در آیه دیگر «وللرجال علیهن درجه»آمده است .
حضرت محمد ]ص[ میفرماید: «عرب بر غیر عرب برتری ندارد، مگر بر اثر تقوی».
پس اگر معیار برتری در میان مردان تقوی است، چرا معیار برتری میان زنان و مردان، تقوی نباشد؟ و آیا زن در کسب تقوی، توانایی کمتری نسبت به مرد دارد؟ عدهای حدیثی را به پیامبر]ص[ نسبت میدهند که مضمون آن چنین است: «زنان، از لحاظ عقل و دین، ناقص هستند». اظهار نظرها درباره روایت فوق متفاوت است. عدهای انتساب آن را به پیامبر]ص[ به طور کلی انکار کرده، گروهی دیگر آن را حدیثی ضعیف شمردهاند؛ اما به هر حال برداشت کلی و پندار عموم مردان ، بر مبنای میراث دوران بردهبردای، چنین صفاتی را مختص زنان میداند و معیارهای ارزشگذاری زن و مادر براساس پاکی، فضیلت و تقوی نیز از همان تصورات برگرفته شده است. به راستی در افکار عمومی جوامع ما، زن شایسته و صالح، چگونه زنی است؟ زنی که به قانون اطاعت از شوهر تن در دهد؛ شغل، آیندهنگری و خلاقیت خود را فدای اطاعت از شوهر کند؛ قرار گرفتن در جایگاهی پایینتر از مرتبه شوهر را بدون چون و چرا بپذیرد و بدون اجاره شوهر از منزل خارج نشود. چنین زنی، اگر بدون اجازه شوهر برای حضور در محل کار خود از منزل بیرون رود «ناشزه» محسوب میشود، هر چند شغلش حیاتی و مهم همچون طبابت و درمان بیماریهای جسمی و روحی مردم باشد و اگر بدون اجازه شوهر سفر کند نیز ناشزه است، حتی اگر وزیری باشد که برای حضور در یک همایش مهم بینالمللی به مسافرت میرود!
مفهوم واژه «ناشزه»چیست؟
گویا این کلمه، همه صفات ناپسند را با خود به همراه دارد: سرکشی در برابر فطرت و طبیعت زنانه، طغیان در برابر فرمان خداوند و خروج از دایره دین و اخلاق، یا بیماری روحی که مبتلا به آن را باید در بیمارستان بستری و برای معالجه او از روشهای فیزیکی یا داروهای شیمیایی استفاده کرد.
بیشتر روانپزشکان از درک مشکل زنان مبتلا به ناهنجاریهای روحی و معالجه آنان واقعاً عاجزند. من تحقیقات متعددی در این زمینه داشتهام و نتایج آن را در کتاب «المرأه والصراع النفسی»گرد آوردهام.
بسیاری از زنان در پی مراجعه به این پزشکان، وضعیتی به مراتب بدتر از حالت اولیه پیدا میکنند و این مسأله چندان هم جای شگفتی ندارد؛ زیرا پزشک نیز مانند هر مرد دیگری، از دوران کودکی تحت تأثیر معیارها و باورهای اخلاقی و دینی رایج قرار دارد و این باورها که تا عمق وجود و ضمیر خودآگاه و ناخودآگاه او نفوذ کرده، موجب شدهاند که پزشک نیز همچون بیشتر مردان، از درک حالات زنی که شخصیت و کرامت انسانی کاملی برای خود قائل است، ناتوان باشد و یا نتواند وضعیت
زنی را که حقوق و کرامت انسانیاش پایمال شده، درک کند. طغیان و نارضایتی این گروه از زنان که ناشی از طبیعت و سرشت انسانی آنهاست، نشانه سلامت روح و نفس است، نه علامت بیماری. اما بسیاری از پزشکان نمیتوانند حال این عده از زنان را بفهمند. بنابراین، پزشک وظیفه خود میداند که این طغیان و سرکشی را با استفاده از دارو یا درمانهای فیزیکی یا فیزیوتراپی
سرکوب کند تا زن، سلامت روحی و اخلاقی خود را باز یابد و بار دیگر در برابر معیارهای موجود و باورهای رایج درباره زنان، سر تسلیم فرود آورد!
در زمستان سال۲۰۰۰ م. اختلافات و مناقشات فراوانی در زمینه تصویب قانون مدنی جدید مصر به وجود آمد. به ویژه مادهای از آنکه به زن حق میداد، در صورت عدم رضایت به ادامه زندگی با شوهر و به شرط استرداد مهریه و بخشیدن حق نفقه و دیگر حقوق مادی، طلاق بگیرد و ماده دیگری که حق مسافرت را بدون اجازه شوهر به زنان اعطا میکرد.ماده اول به تصویب رسید و زنان
حق طلاق پیدا کردند، حقی که از قدیم در قرآن و سنت نیز بدان اشاره شده است. اما ماده دیگر که درباره حق مسافرت زن بدون اجاره شوهر بود، تصویب نشد؛ در حالی که این ممنوعیت، با قانون
اساسی مصر که حق سفر و جابجایی از منطقهای به منطقه دیگر را برای همه شهروندان محترم میشمارد، تناقض آشکار دارد. بدینترتیب مشاهده میکنیم که قانون مدنی مصر، هنوز هم صلاحیت زن را برای تصمیمگیری ناقص شمرده و شوهر را قیم او محسوب میکند.
از گذشته تا کنون، در بیشتر کشورهای دنیا از جمله کشورهای عربی، قوانین ازدواج بر مبنای نظام بردهداری قدیم که مرد را مالک و صاحب اختیار زن میداند، شکل گرفته است؛ در حالی که زن، مالک شوهر نبوده ونیست، چرا که ارباب، مالک بنده است، نه بنده مالک ارباب!
از زمان شکل گیری نظام بردهداری، زن جزو املاک و داراییهای مرد و در کنار غلامان و چارپایان و دیگر اشیاء قرار گرفت. زن به شیء یا جسمی تبدیل شد که شوهرش مالک اوست (و«رقیقه» به معنی برده نامیده شد) اما مرد خود مالک خویش است، زیرا او انسان است و شیء نیست!
از این رو هر گاه تلاشی هر چند محدود برای تغییر این وضع که با مبانی اولیه حقوق بشر ناسازگار است صورت میگیرد، فریادها به هوا بلند میشود.
مردان همواره در همه جا از حقوق بشر سخن میگویند؛ اما اگر همین «بشر»، یک زن باشد به هراس میافتند و فریاد میزنند: «افسار زن را محکم بگیر وگرنه اختیارش از دستت خارج میشود!»
عبارت ممانعت۱ (از خروج زن از منزل) که گاه و بیگاه در گوشها زنگ میزند، بسیار دردآور و توهینآمیز است و انسان را به یاد دوران بردهداری میاندازد. این عبارت آنقدر تکرار شده که شنیدن آن امری عادی و معمولی تلقی میشود، گویی در عصر بردهداری زندگی میکنیم؛ حال آنکه شورشها وانقلابهای بردگان در طول تاریخ، بردهداری را ریشهکن کرده و دیگر کسی حق ندارد خود را مالک جسم و جان دیگری بداند. پس از آن، قوانین بشر در قالب مواد و تبصرههای مختلف که برای هر شخص، حق مالکیت بر جسم و جان خود را قائل شده است، تدوین گردید و بر طبق آن هر کس میتواند کار کند و دستمزد متناسب با آن کار را دریافت نماید یا از جایی به جای دیگر نقل مکان کند(مگر آنکه به جرمی مانند ارتکاب قتل محکوم شده باشد) و در بقیه موارد هم باید از حقوق انسانی دیگر –که همه ما آنها را کاملاً می دانیم- برخوردار شود.
اما گویی در جوامع ما و در نظر بیشتر مردان و حتی زنان، زن هنوز یک انسان به حساب نمیآید. در ژانویه سال۲۰۰۰ در یک برنامه تلویزیونی، زنی را،که استاد دانشگاه هم هست، مشاهده کردم که با آب و تاب درباره حق شوهر در طلاق و سفر بدون قیدوشرط سخن میگفت. او اظهار می داشت که زن بدون موافقت شوهر، حق طلاق یا مسافرت ندارد، زیرا عقد ازدواج، لزوم اطاعت زن از شوهر را به همراه دارد و شوهر از آن جا که به او نفقه میپردازد، حق دارد که از خروج بدون اجازه او از منزل ممانعت کند.
واژه «ممانعت» با لحنی نفرت انگیز از دهان این زن خارج میشد؛ و او به عنوان یک استاد دانشگاه این قبیل قوانین مبتنی بر حق ممانعت شوهر از خروج زن در قبال پرداخت نفقه را به گوش دانشجویان میخواند. پس دیگر نباید از انحطاط اخلاقی جامعه ابراز ناراحتی کنیم. آیا مسأله
ای ضد اخلاقیتر از وادار کردن زن به زندگی با مردی که مورد علاقه او نیست (آن هم تنها
در قبال نفقه)، وجود دارد؟ آیا میان زنی که در قبال مشتی پول، به زندگی با مردی نالایق تن میدهد و بخت برگشتهای که خودفروشی میکند، تفاوتی وجود دارد؟ با این حال، آن استاد دانشگاه سر خود را بالا میگیرد و به زنانی که خواهان آزادی هستند، ناسزا میگوید. حال آنکه حتی در کشورهای غربی که در انحطاط اخلاقی به سر میبرند، زنان خود مالک جسم و جان خویش هستند و کسی حق ندارد قیم آنان باشد.
این است سخن یک استاد دانشگاه که بیشتر مردان حاضر در آن برنامه تلویزیونی نیز آن را تأیید کردند و در ظاهر، منطبق با اصول اخلاقی به نظر میرسد؛ اما در واقع کاملاً ضد اخلاقی است، زیرا بنیان اخلاق بر این استوار است که انسان، خود مالک جسم و جان خود بوده، از آزادی برخوردار باشد و کسی را به عنوان قیم نخواهد.
فضیلت اخلاقی، زمانی معنا و مفهوم پیدا میکند که آزادی و اختیار یا به عبارت دیگر، «مسؤولیت» وجود داشته باشد. اما فضیلتی که با زور و اجبار همراه باشد، فضیلت نیست؛ بلکه نوعی تسلیم در برابر زور است.
بنابراین مسأله آزادی مردو زن، اساس دین و قانون صحیح است. آزادی از حقوق اولیه انسان به شمار میآید، نه هدیهای که شوهر به زن ببخشد. پس زن نیز همانند مرد باید آزادی را خود به دست آورد. در کتابهای آسمانی، آیات متعددی وجود دارد که بر اصل آزادی و برابری انسانها اعم از زن و مرد تأکید میکند. در قرآن کریم آمده است «شما را از یک ذات آفرید و زنش را هم از همان سرشت خلق کرد»۱ و در روایات پیامبر ]ص[ آمده است: «زنان همزاد و هم سرشت مردان هستند» و «انسانها همچون دندانههای شانه با هم برابرند» و بسیاری روایات دیگر که به این مضمون نقل شده است.
اما آن خانم به عنوان یک استاد دانشگاه، با نام دین و شرع از نظریات خود دفاع میکرد و عدهای از مردان حاضر در آن برنامه نیز او را تأیید نمودند. در میان آن مردان، روانپزشک مشهوری هم بود که با تکیه بر علم روانشناسی سخن میگفت و تأکید میکرد که «نفس انسان، دستخوش هوی و هوس قرار میگیرد». وی غافل از آنکه «نفس»، هم در زن و هم در مرد وجود دارد، سخن خود را به زنان محدود کرد و گفت:«زنها احساساتی هستند و ممکن است در پی بروز مسائل بی اهمیت و مشکلات کوچک، احساسات زنانه و هوای نفس بر آنها غلبه کند. اگر ش
رایط طلاق گرفتن آسان باشد و تنها به استرداد مهریه و مسائل مالی منحصر شود، شاید زن حتی به خاطر تمایلات جنسی، خانه و زندگیاش را رها کند و طلاق بخواهد؛ اما اگر راه طد مقدس خانواده میشود».
وقتی عبارت «نهاد مقدس» خانواده را بر زبان آورد، نزدیک بود پیپی که در گوشه لبش بود، بیفتد! از سخنان متضاد و متناقض او خندهام گرفت،چرا که من در دانشکده پزشکی با آن استاد روانپزشک همکلاس بودم. او با یکی دیگر از همکلاسان که شاگردی نمونه بود و پزشک موفقی هم شد، ازدواج کرد و او را وادار نمود که همه چیز را رها کند و فقط به شوهر و فرزندانش خدمت نماید. آن زن هم بیش از سی سال با او زندگی کرد. پنج فرزند دختر و پسر برایش به دنیا آورد، همه چیز خود را برای زندگی مشترک در طبق اخلاص گذاشت و جز کانون مقدس خانواده، فکر و هدفی در زندگی نداشت.
اما این کانون مقدس بر اثر هوس بازی شوهرش، آن هم در سن هفتاد سالگی، از هم پاشید. بله، پرستار کم سن وسالی که در مطب او کار میکرد، به راحتی توانست او را به چنگ آورد. پیرمرد، قرص «ویاگرا» میخورد و مثل گوسفند (در داستان هزار و یک شب) در برابر او کرنش میکرد و بدین ترتیب مردی که قبلاً انسان بود، بر اثر فریب یک زن، همچون گوسفندی رام و دستآموز شد.
یک روز همشاگردی قدیمی من و همسر دکتر، گریان و غمگین پیش من آمد، زیرا شوهرش، همان استاد بزرگ!، خانواده خود را فدای که چهل سال کوچکتر از خود کرده بود وآن دختر با جفاکاری و سنگدلی همه ثروت وی را بر باد داده بود. دخترک، عاشق مردی هم سن و سال خود بود و نمیخواست پیرمردی هفتاد ساله به او دست بزند؛ اما خود را در برابر پول تقدیم کرد. پیرمرد نیز این را خوب میدانست، اما میگفت: وظیفه شوهر، نفقه دادن و وظیفه زن، اطاعت کردن است!
به او نگاه میکردم. او که با وقار و متانت و در لباس علم و دانش، در تلویزیون درباره نهاد مقدس خانواده و لزوم کنترل زن به منظور حفظ خانواده سخن میگفت. البته، استاد بزرگ درباره لزوم کنترل مرد برای حراست از کیان خانواده سخن نگفت؛ اما در عوض درباره تقدس خانواده و اینکه کانون خانواده یک نهاد یکپارچه است، نه مجموعهای از افراد بیگانه که کاری به هم ندارند، بسیارسخن راند. طبعاً ایشان با تصویب قانون «مسافرت زن بدون اجازه شوهر» مخالف بود، زیرا به عقیده وی ـ این مسائل در کانون مقدس خانواده قابل حلوفصل هستند و به دخالت قانون یا تصمیمگیری از سوی وزیر دادگستری نیازی نیست!
حتماً استاد بزرگ از یاد برده بود که خود دهها بار بدون موافقت همسرش به مسافرت رفته است؛ او حتی بدون رضایت زنش او را طلاق داده، با دخترکی چهل سال کوچکتر از خود ازدواج کردهبود و قانون هم نسبت به او اعتراضی نداشت. بالاخره نیز اندوخته و حاصل زندگی خود، همسر و خانوادهاش را به پای دخترک ریخته و یا برای خرید قرصهای «ویاگرا» خرج کردهبود؛ که البته فایدهای هم نداشت، زیرا عمر از دست رفته باز نمیگردد و پیر مرد جوان نمیشود، هرچند خود تصوری غیر از این داشته باشد. خلاصه اینکه عروس جوان، تنها دو سال بعد او را ترک کرد و نزد معشوق جوانش رفت.
با همه اینها، استاد بزرگ سرش را بالا گرفته، در آن برنامه تلویزیونی تأکید میکرد که زن نباید بدون اجازه شوهرش مسافرت کند؛ زیرا نیاز به حامی و همراه دارد و نباید مانند زنان غربی آزاد باشد؛ چه در اینصورت نهاد مقدس خانواده که زیربنای اصلی جامعه است، متلاشی میشود.
هیچ کس هم از ایشان نپرسید که چرا باید مرد این آزادیها را داشته باشد و چرا برای حفظ نهاد مقدس خانواده، آزادی مردان را محدود نمیکنیم؟ بله هیچ کس این سؤالها را نپرسید، زیرا بیشتر مردم در جامعه ما با نیمی از عقل یا با عقل دوگانه میاندیشند! وجود تناقض و دوری از منطق و بیعدالتی را در گفتههایشان درک نمیکنند، زیرا بیشتر آنها، مردانی هستند که خواستههایشان، چشمهایشان را در برابر حقیقت نابینا کرده است.آنها میترسند مبادا آخرین سنگر دفاع از داراییهای شخصی خود را که همان مالکیت زن است، از دست بدهند.
به گواهی تاریخ،بردگان با بهدست آوردن قدرت سیاسی، در به چنگ آوردن آزادی و حقوق ازدست رفته خود موفق شدند و زنان نیز برای رهایی از قانون «ممنوعیت خروج بدون اجازه شوهر»، راهی جز این ندارند.
- رابطه اخلاق با دین و سیاست
اگر در برداشت خود از مفهوم اخلاق و شرافت،تأملی دوباره نماییم، درمییابیم که برداشت ما از این دو واژه، با معنا و مفهوم اصلی آنها در حوزه اصول اساسی انسانیت، تفاوت بسیار دارد.
اصل آن است که ارزشهای اخلاقی بدون توجه به جنس، نژاد، عقیده، رنگ و طبقه اجتماعی همه انسانها را شامل شود و در غیر اینصورت ارزش اخلاقی محسوب نشده، بلکه ارزشهای نژادپرستانه طبقاتی و ظالمانه خواهد بود.
رابطه میان اخلاق و شرافت با سیاست یا قدرت حاکم، در جوامع بشری سابقه دیرینه دارد و آغاز آن به زمان پیدایش بردهداری باز میگردد. برمبنای این رابطه، زن همواره بر اثر اشتباهاتی که سرورش؛ یعنی مرد، مرتکب میشود، کیفر میبیند و اگر مرد، بهرغم میل زن به او تجاوز به عنف نماید، این زن است که مسؤولیت عواقب آن را برعهده خواهد داشت، زیرا او بکارت خود را از دست میدهد؛ یعنی همان چیزی که از گذشته تا کنون در جوامع ما معیار شرافت بوده است .
در سال ۱۹۹۹ م. بحثی در خصوص مسأله تجاوز جنسی و مجازات آن در مصر مطرح شد که مجازات شخص متجاوز را ازدواج با همان دختر داده بود تا موجب رفع اتهام از شود و این در ماده ۲۹۱ قانون مجازاتها تصریح شده بود .
تضاد این قانون با معیارهای اخلاقی به اندازهای آشکار بود که منجر به تغییر مفاد آن شد. اما در جامعه ما، هنوز بیشتر خانوادهها ترجیح میدهند دختری را که مورد تجاوز به عنف قرار گرفته، به ازدواج شخص متجاوز درآورند تا آن چه شرافت خانوادگی نامیده میشود، حفظ گردد. بدین
ترتیب شخص جنایتکار از کیفر رهایی مییابد.
اندکی پیش از این (پس از آنکه شیخ الازهر و مفتی کشور) فتوایی صادر کرد که بر اساس آن سقط جنین و بازگرداندن بکارت به دوشیزگان در هنگامی که مورد تجاوز قرار میگیرند، بلا اشکال محسوب میشد) بحث و اختلاف نظرهایی در اینباره پدید آمد.عدهای موافق و گروهی مخالف این امر بودند. اما هیچ یک از دو گروه، با برداشت رایج از معنای اخلاق و شرافت مخالفتی نداشتند و بر همان برداشت قدیمی باقی ماندند که شرافت را با بکارت مرتبط میداند تا آن جا که حتی اجازه داده میشود با عمل جراحی، بکارت را به دختری که مورد تجاوز قرار گرفته، بازگرداند.
من در این باره، با نظر شیخ و مفتی الازهر مخالفم. چرا باید دختری که مورد تجاوز قرارگرفته، این کیفر را تحمل کند و دوبار، یک بار برای سقط جنین و بار دیگر برای باز گرداندن بکارت مورد عمل جراحی قرار گیرد؟ و چرا مفهوم اخلاق و شرافت را به پرده نازکی که میتوان آن را با جراحی ترمیم کرد، ارتباط میدهیم؟ در مردان که چنین پردهای ندارند، معیار شرافت و اخلاق چیست؟ از طرفی، اگر دختری که مورد تجاوز قرار گرفته، بخواهد جنینش را حفظ کند و آن را سقط ننماید، آیا باید او را مجبور به این کار کنیم؟ چرا حق مادری را از او سلب میکنیم، در حالی که ادعا داریم بهشت زیر پای مادران است؟ تنها به جرم این که او از بد حادثه گرفتار مردی شده که از مسؤولیت پدر بودن میگریزد؟چرا باید فرزند او به کیفر مرگ یا ننگی که او را کودک «سر راهی » یا «غیر شرعی» مینامند، دچار شود؟ تنها به این سبب که پدرش او را نپذیرفته است؟ مگر نام مادر شرافت ندارد؟
این پرسشهای اساسی درباره مفهوم اخلاق و شرافت، در جوامع ما بیپاسخ ماندهاند؛ زیرا نظام حاکم در کشورهای عربی هنوز همان نظام پدرسالارانه طبقاتی است و زمانی که من این پرسشها را در برابر افکار عمومی مطرح کردم، بسیاری از قدرتهای سیاسی و دینی حاکم، مرا مورد هجوم تبلیغاتی خود قرار دادند.
تحقق عدالت، زیر بنای اخلاقی لازم دارد و مستلزم آن است که معیارها یکسان باشد و با آنها برخورد دوگانه انجام نگیرد. مفهوم عدالت آن است که همه دوگانگیهایی که میراث دوران بردهداری است؛ از بین برود.
اخلاق و شرافت حقیقی آن است که رفتار همه مردم را به طور برابر (بدون تبعیض میان رئیس حکومت و یک فرد عادی) در بر گیرد و میان مرد و زن فرقی قائل نشود؛ یعنی زن و مرد هر کدام به طور برابر، مسؤولیت رفتارهای فردی و اجتماعی خود را بر عهده گیرند. در غیر اینصورت معیار و مقیاس شرافت، یک ویژگی جسمی و بیولوژیک خواهد بود که ممکن است دختر در زمان تولد آن را دارا باشد یا نباشد؛ زیرا علم پزشکی نشان میدهد که درصد قابل توجهی از دختران، بدون پرده بکارت به دنیا میآیند یا پرده بسیار نازکی دارند که بر اثر عوامل غیر جنسی از بین میرود.
بنابراین، اصل و اساس اخلاق و شرافت، به اعمال مرد و زن و میزان توانایی آنها در د
فاع از عدالت، آزادگی و صداقت بستگی دارد.شرافت انسان چه زن و چه مرد یکسان است؛ بنابراین معیار اخلاق هم باید یگانه باشد؛ در غیراینصورت اخلاق از میان خواهد رفت.
مفهوم واژه دین
به یاد دارم که در زمان کودکی، مادربزرگم که کشاورز فقیری بیش نبود، شجاعانه و خشمگینانه در برابر ارباب ایستاد و با لهجه روستایی خود به او گفت: «پروردگار عادل است؛ و راه شناخت او، عقل است». این اولین درس زندگی من بود که در آن، کلمات خدا و دین به گوشم خورد.پدرم نیز گرچه در دانشکده علوم دینی و در رشته فقه و حقوق از دانشگاه الازهر فارغالتحصیل شده بود، اما او نیز همچون مادرش، برداشتهای نادرست از دین را قبول نداشت و از کودکی آموخته بود که خداوند عادل است. اما استادان الازهر، برداشتی دور از عدالت و آزادگی را به دانشآموزان القا میکردند. آنها میخواستند به دانشآموزان بفهمانند که دین، عبارت است از نصوص غیرقابل تغییر درکتب دینی که فقط مردانی با ریش بلند (یا نسبتاً بلند) و دارای مناصب مهم میتوانند آن را تفسیر کنند. کسانی که با حکومت در ارتباطاند، از دولت حقوق میگیرند و حضرت علامه لقب دارند، البته مهم نیست که آشکارا یا مخفیانه، تحت پوشش تعدد زوجات، با چندین زن مختلف رابطه داشته باشند.
پدرم نیز همانند شیخ محمد عبده، با تعدد زوجات مخالف بود. او، همچنین با شاه و حضور انگلستان در مصر مخالفت میکرد، در حالی که شیخ الازهر در آن زمان با پادشاه و انگلیسیها موافقت و همراهی داشت. پدرم دین را به روشی متفاوت با روش بیشتر عالمان دینی درک کرده بود. او عقیده داشت که خداوند، متن یا کتابی که در چاپخانه دولت چاپ شود نیست، بلکه خداوند عبارت است از مظهر عدل و آزادگی و برابری انسانها، بدون تفاوت میان مرد و زن یا حاکم و محکوم.
پدرم، یک برادر ناتنی داشت که استاد علوم دینی در دانشگاه الازهر بود. گاهی من گفتوگوی آنها را درباره معنای دین و مفهوم ایمان میشنیدم. آنها غالباً با هم اختلاف داشتند. عمویم معتقد بود که متون دین، ثابتاند و تقدس دارند، در حالی که پدرم عقیده داشت پرستش متون با ایمان مغایر است ویکی از میراثهای دوران بتپرستی است. در زمان رواج بتپرستی، نقش و نگار یا سنگ و چوب را میپرستیدند. و پس از اختراع چاپ، کاغذ و مرکب جای سنگ و چوب را گرفته است.
هنوز چهره پدرم را به خاطر دارم که با عمویم بحث میکرد و میگفت: «شیخ محمد! من خدا را که مظهر عدل است، در عمق وجود خود میشناسم. خداوند از عمق روح و جان ما بیرون میآید، نه از چاپخانه یا گلدسته مساجد». من دین را این چنین را از پدرم فراگرفتم و دریافتم که ایمان، پیکار در راه عدالت و آزادی است. پس چگونه ممکن است شیخ الازهر که همراه و همپیمان شاه و انگلیسیهاست، مؤمن باشد؟ و چگونه ممکن است او خدا را بشناسد ودر عین حال از ظلم و استعمار و استثمار ملت مصر حمایت کند؟
وقتی برادر بزرگم تلاش میکرد سلطه خود را بر من و دیگر خواهرانم تحمیل کند، پدرم در برابرش ایستاد و گفت: «پسر و دختر فرقی با هم ندارند، مگر بر اثر کار و کوشش». و از آن جا که من، هم در درس و هم در کارهای خانه تلاش و کوشش فراوان از خود نشان میدادم، پدرم مرا به برادرم ترجیح میداد. او چند روز قبل از وفاتش رو به من کرد و گفت: «من چند روز بیشتر زنده نمیمانم. از تو میخواهم که پس از من، سرپرستی برادران و خواهرانت را بر عهده بگیری». با این که برادر بزرگترم هم بود، پدرم سرپرستی برادران و خواهران کوچکم را به من واگذار کرد. او میگفت: «مرد وزن، با هم فرقی ندارند، مگر بر اثر دانش و مسؤولیت پذیری». همانگونه که قرآن کریم میفرماید:
«مردان و زنان مؤمن، یاور وسرپرست یکدیگرند ».۱
اما در کشور ما طبق قانون، زن فقط حق دارد، وصّی شود و ولایت و سرپرستی، تنها به مردان اختصاص دارد. من این موضوع را پس از مرگ پدرم و زمانی که به قانون ومتون دینی مراجعه کردم، فهمیدم و تصمیم گرفتم علت این امر را دریابم که چرا من با این که حتی درآن زمان پزشک بودم و مردم اسرار خود را با من باز گو میکردند، به خاطر زن بودن نمیتوانم سرپرستی خواهران کوچکم را برعهده گیرم. ضمن تحقیق و بررسی، با قانون «احتباس» یا «ممنوعیت خروج زن از منزل بدون اجازه شوهر» و «قیم بودن یا سروری مرد برزن» برخورد کردم و دریافتم که این قوانین، حاصل برداشت و قرائت رایج از دین اسلام است. قرائتی که از میان متون دینی، تنها آن چه را که بر تبعیض و تفاوت میان افراد بشر بر اساس جنس، عقیده یا نژاد تأکید دارد، برگرفته و بقیه را رها کرده است. مطابق چنین قرائتی، حق ولایت و سرپرستی به زنان و نیز به مردان غیر مسلمان داده نشده است. این افکار و عقاید در قرنهای گذشته (هشتم و نهم) واج یافت تا تفرقه و تبعیض بین مردم را تثبیت کند و زنان و نیز مردان غیر مسلمان را از حقوق انسانی خود محروم نماید.
این اندیشهها و برداشتهایی که زنان و نیز مردان غیر مسلمان را از حق ولایت محروم میکند، حاصل اوضاع سیاسی، اجتماعی و اقتصادی دورانی بوده است که با شرایط جامعهکنونی حاضر تفاوت دارد. اسلام، «اجتهاد» را یکی از منابع فقه میداند و اجتهاد به معنی تطبیق دادن متون دینی بر شرایط و اوضاع روز جامعه و یا مقدم داشتن مصلحت و منافع متغیر، بر متون غیر قابلتغییر است. پدرم همواره بر این گفتار منسوب به بعضی از پیشوایان دینی تأکید داشت که «اگر نص دینی با مصلحت جامعه منافات داشته باشد، مصلحت مقدم است؛ زیرا نص ثابت و مصلحت متغیر است».
]امروز[ نقش و کارکرد افرادی نظیر قاضی یا رئیس دولت در آن حد نیست که مثل نقش پیامبر یا خلیفه یا امام درمفهوم ولایت بگنجد. پیامبر به تنهایی دارای علم ومعرفت بود، مستقیماً با خدا ارتباط داشت، به اجتهاد و قانونگذاری و قضاوت میپرداخت و همه چیز در اختیارش بود. اما در دولت مدرن، این قوا در نهادهای مختلف تقسیم و تفکیک شده و قوانین اساسی پدید آمده که مردم را بدون توجه به طبقه، جنس یا عقیده با یکدیگر برابر میداند.
اما زنان جامعه ما همچنان از حق ولایت محروم هستند. آنان با اینکه میتوانند وزیر یا پزشک باشند و جان مردم را نجات دهند، از حق ولایت در خانواده محروم ماندهاند. حتی مردان غیر مسلمان، با افزایش قدرت سیاسی، اجتماعی و اقتصادی خود در برخی کشورهای اسلامی توانستهاند حق ولایت را به دست آورند؛ اما زنان جامعه ما هنوز نتوانستهاند حق ولایت و حق نسب را کسب کنند. مادران مصری نمیتوانند ملیت، نام و یا دین خود را به فرزند منتقل کنند و تنها مردان هستند که حق دارند نام، ملیت و دین خود را به فرزندان خود منتقل کنند. با وجودی که همه جا از مادر و قداست او و اینکه بهشت زیر پای مادران است؛ دم میزنند، اما حقوق مادران به طور کلی نادیده گرفته میشود. البته، حقوق زنان و مادران در جهان آخرت و بهشت نیز قابل بحث و بررسی است. در بهشت، مردان حق دارند هر قدر که میخواهند، با حوریان باکره که حتی پس از روابط مکرر جنسی، بکارت خود را از دست نمیدهند، رابطه داشته باشند؛ اما حقوق مادران و زنان، از حد همان حقوق دنیایی فراتر نمیرود و در بهشت هم هر زنی، فقط همان شوهر خود را خواهد داشت. پرسشی که به ذهن میرسد، آن است که وقتی شوهرش روز و شب سرگرم حوریان باشد، او چه باید بکند؟!
یکی از خوانندگان مجلات دینی، این سؤال را به صورت کتبی از کارشناس مجله پرسیده و او پاسخ داده بود: «خداوند در بهشت مردان و زنان را برابر قرار داده است، زیرا در بهشت رابطه زناشویی، موجب تولید مثل و تولد فرزند نمیشود، در نتیجه نسبها با هم اختلاط پیدا نمیکند. بنابراین زنان
نیز میتوانند هرطور که میخواهند از «غلمان» که خداوند برایشان قرار داده است، بهره ببرند». البته برخی از روحانیون عقیده دارند که خداوند غلمان را هم برای خدمت به مردان خلق کرده است، زیرا بعضی از مردان غلمان را برحوریان ترجیح میدهند.
می توان گفت، حکومت دینی و سلطه سیاسی توأم با یکدیگرند و نمیتوان آن دو را از هم جدا کر
د. با وجود آنکه در دنیای غرب از جدایی دین و سیاست سخن گفته میشود، اما آیین مسیحیت در امور سیاسی و در اموری که به زندگی مردم اختصاص دارد؛ مانند سقط جنین و روشهای جلوگیری از بارداری، نقش مهمی ایفا میکند.
در سال ۱۹۸۲، پاپژانپلدوم، رهبرکاتولیکها و رونالدریگان، رئیس جمهور اسبق آمریکا، در نشستی پشت درهای بسته تصمیم گرفتند، برای سرنگون کردن اتحاد جماهیر شوروی ]سابق[ یا به قول ریگان «امپراطوری شیطان»، همه نیروهای نظامی آمریکا و قوای معنوی کلیسای کاتولیک به رهبری واتیکان را بهکار گیرند. بدین ترتیب، پیمان مشترک آمریکا و پاپ برای نابودی کمونیسم در دنیا منعقدگردید. از طرفی، آمریکا با چندین تشکل اسلامی در برخی کشورها مانند افغانستان همپیمان شد و همانطور که همه میدانند، ایالات متحده مجاهدان افغان را با انواع سلاحهای جنگی و از جمله موشکهای استینگر تجهیز کرد و از همپیمانان ثروتمند خود در کشورهای نفتخیز میخواست تا برای تقویت جنبش افغانها تلاش کنند. جنگ افغانستان به چیزی شبیه نبرد ویتنام تبدیل شد. در سال ۱۹۸۹ م. پاپ، گورباچف را درواتیکان به حضور پذیرفت تا تلاش برای نابودی اتحاد شوروی را از داخل کاخ کرملین به نتیجه برساند. در سپتامبر سال ۱۹۹۵ م. پاپ از میان شرکت کنندگان در همایش بینالمللی جمعیت که در قاهره تشکیل شده بود، برخی از تشکلهای اسلامی را با خود موافق یافت. پیش از آن، در مارس ۱۹۹۴، پاپ در پیامی تند خطاب به سران کشورهای شرکتکننده در همایش قاهره اعلام کرده که این همایش تهدیدی خطرناک برای بشریت خواهد بود، چرا که در راه نابودی بنیان خانواده و قانونی کردن سقط جنین گام برداشته است. در ادامه، واتیکان با صدور بیانیهای در ۶۶ صفحه، بیانیه سازمان مللمتحد را محکوم نمود. بیانیهای که در آن، سقط جنین را به عنوان حق مادرانی که نمیخواهند بارداریشان ادامه یابد، قانونی کرده بود. واتیکان از سازمان ملل پرسیده بود که چگونه ممکن است سازمان ملل متحد، با قانونیکردن قتل در مسیر خلاف زندگی بشر گام بردارد؟ اما واتیکان، زمانی که سازمان ملل در سال ۱۹۹۱به جورج بوش اجازه داد علیه ملت عراق از نیروی نظامی استفاده کند، هرگز چنین پرسشی را مطرح نکرد. در جنگ خلیج]فارس[ بیش از نیم میلیون نفر کشته شدند؛ اما گویی از نظر پاپ و واتیکان، فقط جنینهای داخل رحم «جان» دارند و ملت عراق و فلسطین و ملتهای دیگر کشورها، جان ندارند و مستحق دفاع نیستند!
در زمان برپایی کنفرانس قاهره، ما از سوی «جمعیت همبستگی زنان عرب» با صدور بیانیهای اع
لام کردیم که هم با منطق پاپ و واتیکان و هم با آن دسته از تشکلهای بنیاد گرای اسلامی و مسیحی که زن را موجودی ناقص میدانند که قادر نیست دربارهجنین داخل رحم خود تصمیم بگیرد، مخالفیم و معتقدیم که نیازی نیست واتیکان و نیروهای بینالمللی و سازمان ملل در آن چه به جسم و روح زن و زندگی جنین او مربوط میشود، دخالت کنند. همچنین مخالفت خود را با منطق
سران کشورهااز جمله رئیس جمهور آمریکا که فقر و گرسنگی موجود در دنیا را نتیجه زاد و ولد زنان و ازدیاد جمعیت میدانند، اعلام کردیم و این مشکلات را نتیجه سیاست سرمایهداری پدرسالارانه و طبقاتی مبتنی بر بهرهکشی و چپاول ملتها دانستیم.
برنامههای توسعه که از سوی بانک جهانی و دیگر مؤسسات استعماری بینالمللی ارائه میشوند، در واقع روشهایی هستند که مانع از رشد و توسعه حقیقی شده و بر فقر و گرسنگی جوامع ما میافزایند. این برنامهها موجب شده که تنها در خلال سالهای ۱۹۸۴ تا ۱۹۹۰ میلادی، صدوهفتادو هشت میلیارد دلار از سرمایه ملتهای افریقا، آسیا و آمریکای جنوبی-یا همان کشورهای جهان سوم- به سوی بانکهای آمریکای شمالی و اروپا سرازیر شود.
بنابراین، عامل اصلی ایجاد فقر، باروری زنان و ازدیاد جمعیت نیست. مشکل حقیقی، ادامه غارت و چپاول کشورهای ما از سوی استعمارگران و تحت شعارهای پر زرق و برقی چون «توسعه» است. همکاری حکومتهای محلی با قدرتهای استعمارگر و سرمایه داران بینالمللی، این روند را تشدید و ملتها را از حقوق اقتصادی و فرهنگیشان محروم میکند وکرامت انسانها و حق خدا دادی آنها را در بهرهگیری از ثروتهای طبیعی در راه منافع عموم مردم- و نه فقط اقلیت حاکم- از آنها سلب مینماید. در نتیجه، کشورهای ما روز به روز در گرداب بدهیهای مالی فرو میروند و ما وام و بهره را با خون و عرق جبین خود میپردازیم و با وجود منابع طبیعی سرشار، نود در صد از غذای مورد نیاز خود را از خارج وارد میکنیم و در این دایرهبسته، روز به روز فقیرتر می شویم. زیرا آن چه را تولی
د میکنیم، نمیخوریم و آن چه را میخوریم تولید نمیکنیم. چهل در صد از مردم ما زیر خط فقر زندگی میکنند. برای مثال، دستمزد ماهانه یک مصری- اگر بتواند کاری پیدا کند- سیصد جُنَیْه۱ مصر است، در حالی که یک آمریکایی که در مصر همان کار را انجام میدهد، ماهانه چهارهزار جنیه حقوق میگیرد.
در فاصله سالهای ۱۹۷۵ تا ۱۹۸۶ میلادی که آمریکا به مصر کمک مالی میکرد، ایالات متحده معادل سی میلیارد دلار در قبال کالا و خدمات صادر شده به مصر درآمد داشته است؛ در حالی که در همان مدت، مصر تنها پنج میلیارد دلار کالا به ایالات متحده صادر کرده است.
احساس کرامت و شخصیت از قدرت سیر کردن شکم و پرداخت هزینههای زندگی ناشی میشود و این مطلب همان قدر که درباره یک فرد، چه مرد و چه زن، صادق است درباره ودولت نیز صداق میکند. از طرفی کمکهای مالی آمریکا در واقع کمک نیست، بلکه تنها بخش کوچکی از ثروتهای غارت شده ماست که تحت عنوان کمک مالی به ما باز گردانده میشود. بدین ترتیب، علاوه بر چپاول منابع طبیعی، کرامت و شخصیت ما نیز لگدمال میگردد.
اما کرامت و شخصیت زنان، در طول تاریخ و از زمان پیدایش نظام پدر سالاری که مرد را قیم، ارباب و صاحب اختیار زن قرار داد، پایمال شده است. زن، از اشتغال به کارهای مولّد و درآمدزا منع شده تا همواره به شوهر محتاج باشد و مرد، صاحب اختیار و آقا بالاسر او باقی بماند. زنی که شغل و دستمزدی دارد (هر چند این شغل، کار در کارخانه یا کشاورزی در مزرعه باشد)، به عنوان یک عضو مفید و مولد در خانواده و جامعه، احساس شخصیت میکند و مادام که روی پای خود ایستاده، میتواند توهین یا ضرب و شتمی را که زنانِ تحت حمایت مالی شوهر در معرض آن قرار دارند، از خود دفع کند.
با آغاز قرن بیستویکم، نظام نوین جهانی شعارهای پر زرق و برق دیگری را مطرح کرده است که در پس آنها، انواع جدیدی از استعمار، استثمار و سلطه جویی بر فقرا و زنان در جهان مدرن و پست مدرن نهفته است.
واژههای «جهانی شدن» و«انسانگرایی جهانی» از جمله اصطلاحات پیچیدهای است که بسیاری از روشنفکران غرب و شرق را متحیر و مجذوب ساخته است. اما برای زنان و فقیران دنیا، حاصلی جز افزایش فقر و بحرانهای اجتماعی و اقتصادی؛ و جنگهای مذهبی و قومی در گوشه و کنار جهان در بر نخواهد داشت و چه بسیار فقیران، زنان، جوانان و کودکانی که قربانی فتنههای فکری یا عقیدتی یا فقر اقتصادی و فکری شدهاند؛ فتنههایی که در پس آنها، منافع بین المللی اقلیت ثروتمند ـ که پول، اسلحه، تبلیغات و رسانههای گروهی را در اختیار داردـ و حکومتهای دست نشانده محلی پنهان شده است.
این منافع، زیر نقاب نظریههای فکری مدرن و پست مدرن و تحت عناوین پیچیدهای چون جهانی شدن انسان، معیارهای انسانی آینده، پایان ایدئولوژی و یا پایان تاریخ یامرگ نویسنده …پنهان شدهاند. رهبران و سازمان دهندگان این جریانات فکری اندیشمندان نظام سرمایهداری و پدرسالاری طبقاتی اروپا و آمریکا هستند و اندیشمندان کشورهای عربی نیز از آنها پیروی میکنند. بیشتر این نظریهها همان نظریههای قدیمی هستند که رنگ ولعاب جدید پیدا کردهاند و از ویژگیهای آنها این است که با سفسطه و دروغ پردازی، در آن واحد یک عقیده و ضد آن را قبول میکنند، به طوری که انطباق این افکار با جهان خارج و حرکتهای آزادی بخش ملی(چه از سوی زنان و چه از جانب مردان)، ممکن به نظر نمیرسد. این قبیل نظریات، در ارتباط دادن مسائل سیاسی به مسائل اجتماعی یا ایجاد رابطه میان مسائل فلسفی با مسائل دینی، اخلاقی و فردی، برقراری ارتباط میان مشکلات زنان با مشکلات مردان و جدانکردن زندگی فردی و اجتماعی از یکدیگر وبالاخره ضرورت ایجاد رابطه میان شناخت مسؤولیتهای اخلاقی توفیق چندانی پیدا نخواهند کرد.
نقش مردان و زنان اندیشمند در کشورهای مختلف، تنها به داشتن حرفه، شغل یا مسؤولیتی در جامعه آن هم برای کسب درآمد یا اخذ نشان افتخار از رئیس جمهور و یا دریافت جایزه نوبل علوم یا ادبیات منحصر نمیشود. نقش اندیشه، بسیار عمیقتر از اینهاست و شامل دیدگاهی فراگیر و مسؤولیت در برابر مردم ]در رویارویی با سلطه حکام[ نیز میشود. اما بیشتر اندیشمندان جوامع ما، خود تحت تأثیر حکومتها قرار دارند، هر چند این حقیقت را انکار کنند. آنها ارتباط میان حاکمیت و سلطه را با مسائل اقتصادی، اخلاقی و جنسی کتمان مینمایند و رابطه میان ابعاد مختلف شناخت را که موجب به وجود آمدن بینشی صحیح و فراگیر و فراتر از بحثهای آکادمیک و منافع
اقتصادی- سیاسی میگردد، نمیپذیرند. از پذیرش مسؤولیت در برابر ملت ستمدیده، شانه خالی میکنند و تنها به بحثهای نظری غیر قابل تحقق و غیر ممکن میپردازند. همین امر موجب میشود که در دنیایی خیالی و فرضی با مفاهیم آرمانی (اتوپیایی) که ربطی به واقعیتهای جاری زندگی یا مرحله تاریخی مشخص و ملموس ندارد، به سر ببرند.
البته نمیتوان منکر شد که تفکر پست مردن، جمود فکری و تحجر را به چالش میکشد و عقل، را به تفکر وا میدارد، و برای انسانها اعم از مردو زن، فرصتی مناسب برای بروز استعدادهای فکری و ابداع اندیشههای نو فراهم میآورد. اما نباید این نکته را هم نادیده گرفت که اندیشه انسان، یک مفهوم مستقل و جدا از جامعه، تاریخ و دیگر ابعاد وجودی او نیست؛ به ویژه در مسائل مربوط به حقوق انسانی، و خصوصاً حقوق زنان که نیمی از پیکره جامعه را تشکیل میدهند و نیزحقوق کارگران، کشاورزان و اقشار فقیر که اکثریت جمعیت دنیا را شامل میشوند. تبعیض نژادی و عقیدتی و تفاوت میان مرد و زن، اندیشههای نژادپرستانه آمریکا و اسرائیل که سرزمین فلسطین و زمینهای کشورهای دیگر از جمله: لبنان، سوریه، مصر و اردن را اشغال کردهاند؛ به وجود آمدن اشکال جدید سلطه نظام سرمایهداری از طریق روند جهانیسازی و نظریات تأییدکننده آن همچون نظریه «برخورد تمدنها» یا نظریه جدایی اقتصاد از فرهنگ که موجب تحکیم پایههای استعمار و ادامه چپاول ملتها از طریق بازار جهانی میشود؛همه و همه مسائلی هستند که محکوم کردن و مبارزه با آنها اهمیت و ضرورت بسیار دارد.
در برابر نظریه جهانی سازی، برخی از اندیشمندان نظام سرمایهداری شرق و غرب اصطلاحات دیگری را مطرح کردهاند که «جهان وطنی»، «انسان محوری» و «دهکده جهانی» از آن جملهاند. ممکن است این اصطلاحات، جایگزین تفکراتی همچون «ملی گرایی»، «میهنپرستی» یا میهن یا دولت معین برای یک نژاد مشخص، گردد و چه بسا این اندیشه، از لحاظ تئوریک، پیشرفته و پویا به نظر برسد؛ اما واقعیت نشان میدهد که ملتهای ستمدیده در سایه تحقق این نظریات انسان مدارانه فراگیر، بیشتر در گرداب فقر وگرسنگی فرو میروند و هیچ چیزی نمیتواند این ملل محروم را از چنگال حرص و طمع نظام جهانی سرمایهداری یا نظم طبقاتی پدر سالارانه برهاند، مگر آنکه ملتها به خود آمده و به هویت، ملی گرایی، وطنپرستی، میراث گذشته و حتی دین خود-به عنوان ابزاری برای تحقق عدالت- باز گردند.
در طول هشت سال گذشته در تعدادی از دانشگاههای آمریکا استاد مهمان بودم و از نزدیک مشاهده کردم که رئیس جمهور آمریکا، بیلکلینتون و همکاران او در هیأت حاکمه این کشور، تا چه اندازه به هویت و ملیت آمریکایی و آیین مسیحیت و فرهنگ خود میبالند. آنان تصور میکنند که فرهنگ آمریکایی باید به فرهنگ جهانی تمامی بشریت تبدیل شود و با وجود همه اینها، زمانی که یک زن عرب در برابر آنان، به ملیت و فرهنگ عربی و دین خود (اسلام) مباهات میکند، متحیر میشوند.
بدون شک استثمار و به بندگی گرفتن ]ملت ها[ و تداوم آن جز از راه «تفرقه بینداز و حکومت کن» امکان پذیر نیست و ]استثمارگران[ ناچارند که بر تفاوت و فرق میان افراد بشر از نظر جنس، دین، نژاد، قوم و نظایر آن تاکید ورزند تاملتها را بدین طریق تجزیه و تضعیف کنند؛ به همین سبب نظام سرمایه داری از بدو پیدایش تاکنون دچار تضاد بوده است. ]از یک سو[ مشاهده میکنیم که سرمایه داری شعار جهانی شدن اقصاد را سرمیدهد و در عین حال، به شعارهای متضاد ومعکوس رو میآورد بر فرهنگهای بومی و ویژگیهای فرهنگی و هویتی ودینی تأکید میکند تا ملتها تجزیه و تقسیم شوند و قادر به مقاومت در برابر قدرتهای استثمارگر بینالمللی و منطقهای نباشند. ما همواره از ستم و کینهتوزی رژیمهای عربی در جوامع خود در رنج و عذاب بودهایم و به این دلخوش کردهایم که گاه و بیگاه فریاد ملیگرایی، دین محوری یا فرهنگ ملی سردهیم و به دنبال تلاش بیحاصل، سر از زندانها و تبعیدگاهها در آوردهایم. وقت و نیروی خود را برای بگومگو بر سر هویت اسلامی و هویت عربی، سنتگرایی و تجدد، حجاب زن و تأثیر آن در هویت او، ختنهکردن پسران و دختران و اهمیت آن در سنت و بالاخره در بحث بر سر هویت فرهنگی جامعه صرف کردهایم و این مباحث بیحاصل، ما را از توجه به مشکلات اساسی در حوزه اقتصاد و سیاست باز داشته و در همایشهایی پیرامون برخورد تمدنها یا فرهنگها سرگرم کرده است.
واقعیت تاریخ گذشته و حال نشان میدهد که «دوگانگی» اصلیترین نشانه اندیشه امروزی را تشکیل میدهد و بدترین انواع ستم و تجاوز، تحت عنوان کلی انسانیت و انسانگرایی انجام گرفته است تا ظلمی که بر زنان و اقشار فقیر جامعه روا داشته میشود، پنهان بماند. در نظام جهانی امروز، واژه انسان با «مرد» برابر است و گویی تنها، شهروندان آمریکا و اسرائیل و دیگر قدرتها و نژادهای به اصطلاح برتر، «انسان» محسوب میشوند. تا کنون حقوق زنان (در ابعاد منطقهای) و حقوق ملت فلسطین (در ابعاد بینالمللی) جزء حقوق بشر تلقی نشده است.
اگر یک سرباز آمریکایی و اسرائیلی کشته شود، دنیا به هم میریزد؛ و از پا نمینشیند اما هزاران انسان فلسطینی، لبنانی یا عراقی کشته میشوند و حتی اخبار کوتاهی هم در این درباره منتشر نمیشود.
همچنین از بی عدالتی و ظلمی که تحت عنوان دین، اخلاق و مادر یا مؤنث بودن بر زنان روا داشته میشود، هیچ ذکری به میان نمیآید و اگر برخی از زنان و مردان هم بخواهند از حقوق این ستم دیدگان دفاع کنند، محکوم و به انواع تهمتهای ناروا از تروریسم و نداشتن مشروعیت بینالمللی گرفته تا بی دینی و بی احترامی به سرشت و طبیعت زنانه وخروج از دایرهارزشها و اخلاق، متهم میشوند.
در ماه فوریه سال ۲۰۰۰، اندیشمند فرانسوی «ژاک دریدا» به مصر آمده بود و در همایشی با عنوان «انسانیت»، در حمایت از رهایی ملتها از سلطه حکومتهای ملی و منطقهای سخن گفت. او تأکید داشت که لازم است در دانشگاهها، علوم انسانی را به دور از اندیشههای قدیمی، با مفهوم جدید حقوق بشر تطبیق دهیم تا جنایتهایی که بر ضد بشریت صورت میگیرد، آشکار گردد. اما گویی جنایتهایی را که علیه ملتهای آفریقایی و عربی، به ویژه ملت فلسطین در حال انجام است، به کلی از یاد برده بود. اندیشمند فرانسوی، تنها به جنایتهای انجام شده علیه یهودیان و دادگاههای تفتیش عقاید و تبعیض نژادی اشاره کرد و هرگز درباره جنایتهای جنگی و اقتصادی که در حال حاضر زنان، جوانان و کودکان سودان، رواندا، سومالی، لبنان، فلسطین اشغالی، بوسنی، کوزوو، چچن، کشمیر، عراق و … را به خاک و خون میکشد، سخنی نگفت.
آن اندیشمند فرانسوی که به زبان مادریاش سخن میگفت، در حالی که در تمام سخنانش، به کتب و منابع تاریخی فرانسوی و آثار اندیشمندان فرانسوی، اروپایی و آمریکایی اشاره میکرد و حافظه تاریخی خود را با تکیه به منابع غربی برای نوآوری فکری و فلسفی به کار میگرفت، از زنان و مردان محروم جامعه ما و کشورهای جهان سوم توقع داشت که به خاطر انسانیت، از ملیت، فرهنگ و زبان خود دست بردارند. این قبیل افکار که از سوی بسیاری از اندیشمندان غرب و شرق و حتی کشورهای عربی پایهگذاری شده است، تنها بخشی از حقیقت را دربردارد، و اصل و ریشه آنها بر پایه شناختی ناقص و به دور از واقعیتهای موجود استوار است. اینها نتیجه همان تفکر سرمایهداری طبقاتی پدر سالارانه، مدرن و پست مدرن است و با به کار بردن واژهای جدیدی همچون انسان محوری، جهانی شدن و جهانگرایی، از ملتهای محروم و ستمدیده میخواهند نقاط قوت و تواناییهای خود را در گذشته و حال، از یاد ببرند تا بار دیگر در دام قدرتهای سرمایهداری غرب گرفتار آیند.
در عین حال، عدهای از مردان اندیشمند عرب، در برابر اندیشههای «ژاکدریدا» و دیگر فلاسفه جدید غربی، ضمن مخالفت با این افکار مبتنی بر سرمایهداری در حوزه اقتصاد، به دفاع از هویت ملی و دینی خود پرداختهاند. اینان دریافتهاند که علت افزایش فقر و بیکاری و بیشتر شدن شکاف میان اقشار ثروتمند و فقیر، همان نظام طبقاتی است. اما اشکال کار در این جاست که آنها به ارتباط میان نظام طبقاتی و نظام پدر سالاری و مردگرایی پی نبردهاند؛ شاید علت، آن باشد که بیشتر این افراد، مرد هستند و جز مصلحت خود چیزی را نمیبینند. پس لازم است که زنان برای دفاع از منافع خود، آگاهی و قدرت بیشتری پیدا کنند. اما نظام تعلیم و تربیت در خانه و مدرسه به ویژه روشهای تربیت دینی موجب شده است که بیشتر زنان، با این که به مناصب بزرگ علمی یا سیاسی مثل استادی دانشگاه و وزارت و نمایندگی پارلمان دست یافتهاند، از درک و تشخیص منافع و مصالح خود ناتوان باشند و در برابر تفکر رایج تسلیم شوند.
۵-جداسازی دو مفهوم «آزادی زن » و «آزادی میهن»
امروزه مسائل مربوط به زنان، به صورت دانشی در آمده است که همچون دیگر دانشها، دردانشگاههای جهان تدریس میشود. اما این علم زمینههای مختلف زندگی فردی و اجتماعی را با هم مرتبط میکند و به همین دلیل از دیگر علوم متمایز است؛ ]مثلاً[ رفتار شناسی جنسی۱ را با اقتصاد مرتبط میسازد، همان طور که سیاست بینالمللی را به سیاست منطقهای پیوند میدهد و میان قوانین کار و قوانین ازدواج و طلاق و نسب رابطه ایجاد میکند.
تاریخ نشان میدهد که چه عواملی موجب گوشهگیری زنان از عرصه زندگی اجتماعی شده است و علم سیاست ثابت میکند که آزادی زنان، بدون آگاهی صحیح و سازماندهی سیاسی قدرتمند و سالم، امکان پذیر نیست.
بسیاری از ما، زنانی را که برای آزادی خود و خواهران و دختران خویش تلاش و مجاهدت میکنند، متهم مینماییم که آنان مسأله آزادی زن را از مسأله آزادی میهن یا آزادی کارگران و کشاورزان و یا آزادی خاک وطن از دست اشغالگران و دیگر مسائل مهم ملی، سیاسی و اقتصادی جدا فرض کردهاند.
گویی از این واقعیت غافلیم که زنان نیمی از جامعه هستند و همچون مردان، از مشکلاتی مانند جنگ، استعمار، اشغال بیگانگان، فقر و بیکاری رنج میبرند و گویی پرداختن مشکلات مربوط به نیمی از جامعه، چندان مهم نیست و میتوان آن را تا زمان خروج استعمارگران، آزادی سرزمینها و ریشهکنی فقر و بیکاری و غیره به تأخیر انداخت.
پرسش این است که آیا بدون آزاد شدن زنان که نیمی از ملت عرب هستند، آزادی سرزمینها و اقتصاد کشورهای عربی امکان پذیر است؟
همواره مسائل زنان، با طرح موضوعاتی تحت عنوان وطن ومیهن، به فراموشی سپرده شده است و آن را موضوعی زنانه تلقی کردهاند، نه مسألهای مهم و فراگیر که برای کل جامعه اهمیت دارد. معمولاً احزاب سیاسی که هم با منافع ملی و هم با منافع زنان سر ستیز دارند، مسائل ومشکلات زنان را از مسائل ومشکلات ملی جدا میکنند.
در جوامع ما، همواره جنبشهای ملی، عربی و کمونیستی به عنوان نهضتهای روشنفکرانه و با شعار مبارزه با استعمارگران و نابودی نظام طبقاتی ظهور کردهاند و هدف آنها، رسیدن به وحدت امت عرب بوده است. اما هیچ یک از آنها در گذشته و حال، نسبت به مسائل زنان آگاهی نداشته و به بررسی روابط سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و دینی جوامع و از جمله رابطه میان زن و مرد در خانواده و حکومت که همچنان بر مبنای تسلط مرد و تسلیم بودن زن قرار دارد نپرداختهاند.
زنان جامعه ما و دیگر جوامع دنیا، از دوران باستان تا دوران مدرن و پست مدرن، از مبارزه علیه نظام طبقاتی پدرسالارانه دست بر نداشتهاند، و نهضتهای آزادی بخش زنان همواره در طول تاریخ و در هر کشوری به صورت ریشهای وجود داشته است. این جنبشها، بر خلاف آن چه برخی افراد تصور میکنند، جنبشهای غربی، اروپایی یا آمریکایی نیستند و در قرن بیستم آغاز نشدهاند. تاریخ نشان میدهد که زنان مصر باستان، آفریقا و آسیا، در مبارزه با نظام طبقاتی پدرسالارانه، از همنوعان اروپایی خود جلوتر بودهاند و این، به علت تفاوت رنگ یا نژاد نبود؛ بلکه به خاطر عوامل سیاسی و فرهنگی حاصل از تمدنهای کهن در مصر، فلسطین، عراق، یمن و دیگر سرزمینهای عربی، آفریقایی و آسیایی و انعکاس و تأثیراین عوامل بر زندگی زنان و رشد خودآگاهی آنان بود. بر طبق شواهد تاریخی موجود، شکلگیری و استقرار نظام طبقاتی پدرسالانه بر اثر مقاومت و پایداری جنبشهای آزادی بخش، بیش از هزار سال به تعویق افتاد. از جمله آن نهضتها، جنبش زنان بود که در آثار تاریخ نگاران مرد، نادیده گرفته شده است. هنوز هم بسیاری از ابعاد مبارزه زنان در دوران باستان و سرآغاز تمدنهای جدید، بر ما پوشیده مانده است و به تازگی در این زمینه تلاشهایی آغاز شده تا از تغافل، تقلب و تحریف تاریخ از سوی مورخان و پادشاهان و حاکمان خودی و بیگانه،پرده بردارد.
در مصر قدیم جنبش ملی زنانهای وجود داشت که در برابر منسوخ شدن فلسفه «ایزیس» و از بین رفتن آن مقاومت میکرد؛ این جنبش تا نیمه قرن ششم میلادی ادامه یافت؛ یعنی تا زمانی که امپراطور «ژوستی نین»، سردار لشکر خود «نارسیس» را به جزیره «فیله» فرستاد و او با تخریب معابد «ایزیس»، جواهرات آن را به قسطنطنیه ارسال کرد و پیروان ایزیس را اعم از زن و مرد به زندان افکند و آنها براثر گرسنگی و بیماری در زندان جان سپردند.
انقلابهای مردمی دوران کهن را زنان و بردگان رهبری میکردند و این امری طبیعی است؛ چرا که همه انسانها، مرد و زن، در هر کجا که باشند برضد نظامهای ستمگر و ظالم قیام میکنند. این ویژگی، صفت همه انسانهاست و تنها به مردان یا غربیها منحصر نمیشود. ظهور جنبشهای ملی زنان در تاریخ، یک هدف اصلی داشت و آن عبارت بود از مقاومت در برابر نهضتهای جداییطلب طبقاتی پدرسالاری که با این ادعا که زن جنس پست است تلاش میکرد تا زنان را از مردان جدا کند و با این ادعا که مردان فئودال و حاکمان ، قشر برتر جامعه هستند، سعی در جدا سازی بردگان و مردان مزدور از اربابان و حاکمان داشت.
بدین ترتیب، این جداسازی حاصل جنبشهای زنان عصر کهن یا جدید نیست؛ بلکه با تکیه بر نیروی اسلحه و قدرت قانون، به زور بر زنان تحمیل شده است. قوانینی که مردمان را براساس جنس، نژاد، قومیت و عقیده، از هم جدا ساخته و مبنای آن هم مجازات و قربانی شدن ضعفا به جای کیفر یافتن گناهکاران بوده است.
در این میان همواره زن، مسؤول اشتباه و عامل گناه معرفی شده است. در کتاب تورات آمده است که خداوند، فقط حوا را مجازات کرد و او را از خود راند و آدم را کیفر نداد. در قرآن نیز آمده است که آدم و حوا، هر دو در خوردن میوه ممنوعه شرکت داشتند، چنان که در این آیه قرآن تأکید شده است: «شیطان آن دو را از بهشت دور کرد و موجب اخراج آنها از جایگاهی که در آن بودند ، شد و ما به آنها گفتیم که (به زمین) فرود آیید، شما دشمن همدیگرید »۱ در این جا صیغه مثنی، برآدم و حوا دلالت دارد. اما توبه فقط شامل حال آدم شد: «آدم از پروردگارش، کلماتی را (برای توبه) فرا گرفت و خداوند هم توبه او را پذیرفت».۲بدین ترتیب، کاربرد فعل مفرد، حوا را از توبه کردن مستثنی ساخته است. زنان از زندگی سیاسی، تشریعی و دینی دور نگهداشته شدهاند، تنها به این خاطر که «زن» هستند.
با وجود این، هنوز هم کسانی هستند که ادعا میکنند جنبشهای زنان، عامل جدایی میان مرد و زن شدهاند. زمانی که ما جنبش آزادی و همبستگی زنان عرب را آغاز کردیم برخی احزاب سیاسی ما را متهم نمودند که خواهان جدایی و تفکیک میان مردان و زنان هستیم؛ در حالی که کار ما با هدف از میان بردن این جدایی تاریخی و ریشهدار آغاز شده است. جنبشهای زنان جهان عرب، اساساً برای آن شکل گرفته است که نیمی از جامعه یعنی زنان و نیز دین و اخلاق را به عرصه زندگی سیاسی و فکری، باز گرداند.
از سوی دیگر، عدهای تصور میکنند که جنبش آزادیبخش زنان عرب، ریشه تاریخی ندارد و سوغات غرب است. گویی ، تنها زنان غربی هستند که میتوانند در برابر ستم به پا خیزند و ما زنان عرب، راهی جز تسلیم نداریم!
از سالهای دهه هفتاد قرن بیستم، همواره شاهد بودهایم که برخی نیروهای فعال سیاسی تحت پوشش دین یا اخلاق و یا احترام به اصالت نژادی یا پایبندی به تفاوتهای نوعی و جنسی، تلاشهای بسیاری برای سرکوب جنبش زنان جهان عرب انجام دادند و غوغاهای سیاسی بسیاری بر پا شد که با القای اندیشه تضاد میان مسأله زنان و مسائل ملی، و تحت عناوینی چون دینداری و میهنپرستی، تلاش میکرد به هر دو مقوله ضربه وارد کند.
در کشور ما (و نیز در سرزمین شام)، فعالیت سیاسی مبتنی بر پایه قدرت و نه بر مبنای حق و حقیقت است . دستهبندیها و ائتلافهایی که میان دشمنان انجام میگیرد، تنها یک «تاکتیک»است. گروههای مختلف، امروز با یک قدرت سیاسی متحد میشوند تا فردا به آن ضربه بزنند. این شیوه طبقاتی پدرسالانه میراث دوران بردهداری است، که با ادعای سیاست «هنر ممکن» یا «بازیچه منافع» است،حقوق ضعیفان و فقیران و زنان را ضرورتاً پایمان میکند. بدین ترتیب، برای جلب رضایت قوای سیاسی دینی حاکم، جنبش زنان سرکوب شده است؛ چنانکه دیگر جنبشهای مردمی کارگران، کشاورزان و مزد بگیران نیز سرکوب شده است و شکاف موجود میان ثروتمندان و محرومان جامعه افزایش یافته و زنان نیز با تکیه بر عناوینی چون مادری، زنانگی و یا دین و اخلاق ، بیشتر از پیش از صحنه زندگی اجتماعی حذف میشوند.
آزادی زنان از آزادی وطن جدا نیست؛ چرا که زنان نیمی از ملت هستند و بدون آزادی زنان، میهن را نمیتوان آزاد کرد.
سردمداران تفکر دینی بر این باورند که قانون الهی یا کتاب خدا، بر روابط میان مردان و زنان حکم فرماست و این قانون الهی نیز همیشگی، ثابت و روشن است. اگر هم ابهامی در برخی از نصوص الهی وجود داشته باشد، مفسرانی از میان علمای دین و فقها ،که البته همگی مرد هستند، وظیفه تفسیر وتبیین آن را بر عهده میگیرند. البته اخیراً در کشورهای غربی وشرقی، عدهای از زنان نیز در این عرصه وارد شدهاند.
در بسیاری از کشورهای جهان، برخی از زنان پژوهشگر در حوزه دین، کتب دینی آسمانی و غیر آسمانی را مورد باز بینی و دقت نظر قرار دادهاند و در هند، چین و ژاپن، زنان توانستهاندبا تفسیر مجدد آیات به نفع زنان، از برخی قیدوبندهای تحمیلی از سوی نظام سرمایهداری پدر سالارانه رهایی یابند. مشابه همین وضع در اروپا، آمریکای شمالی و جنوبی، آفریقا و استرالیا نیز اتفاق افتاده است. برخی از زنان مسیحی اروپا، انقلاب فکری جدیدی به راه انداختهاند که به دنبال آن، زنان از جایگاه نامطلوبی که در انجیل داشتند، رهایی یافتهاند و «حواء» نیز از تهمت گناه تبرئه شده است. حتی برخی از آنان معتقدند که مسیح (ع) یک مرد سفید پوست نبود، بلکه زنی سیاهپوست بود که به آزادی محرومان و زنان میاندیشید!
در کشورهای عربی با توجه به فشارها و محدودیتهای سیاسی، دینی و فکری موجود، چنین حرکتی برای بازنگری در تفسیر قرآن و اسلام آغاز نشده است، اما زنانی پیدا شده اند که در حدود امکان به اجتهاد میپردازند و در میان احادیث پیامبر ]ص[ و آیات قرآن مواردی را استخراج کنند که به برابری زنان و مردان اشاره دارد مانند آیهای از قرآن که میفرماید: «شما را از یک ذات و یک نفس آفرید».۱ در این جا عبارت «نفس واحده» بدان معناست که زن و مرد با هم برابرند، چرا که از یک نفس آفریده شدهاند. آیه دیگری از قرآن میگوید:
«زنان و مردان مؤمن ولی و سرپرست یکدیگرند. به کارخیر فرمان میدهند و از کاربد و منکر، باز میدارند»،۲ در اینجا عبارت «بعضهم اولیاء بعض» نشان میدهد که زنان و مردان، ولّی یکدیگر هستند. پس ولایت، درشأن زنان هم هست و فقط مختص مردان نیست. احادیثی هم از پیامبر (ص) وارد شده که میفرماید: « زنان و مردان از یک سرشت هستند» یا اینکه «مردم، هماننددندانههای شانه با هم برابر و یکسان هستند» و این عبارات، برابری زن و مرد را مورد تأکید قرار میدهد.
اما اشکال کار در این جاست که این جنبش روشنفکرانه که گروهی از زنان و مردان کشورهای عربی آن را به راه انداختهاند، هنوز از لحاظ سیاسی ضعفهایی دارد و نتوانسته است ، ساختار فرهنگی- اجتماعی خود را به نحوی سازماندهی کند که در برابر جریانهای سیاسی و دینی جامعه مقاومت نماید. جریانهایی که در بیشتر موارد، تحت حمایت قدرتهای منطقهای، عربی و بینالمللی قرار دارند و هر کس را که در دین اجتهاد نماید، تکفیر میکنند و در تلاش هستند تا دین را همچون اسلحهای برضد زنان و محرومان و نه به نفع آنان به کار گیرند . از دیر باز تاکنون ، دین همواره بخشی از عرصه نزاعهای سیاسی برای تصاحب مال، قدرت و حاکمیت بر جسم و جان اقشار محروم و نیز زنان را تشکیل داده و میدهد. دین در عرصه سیاست، یک «برگ برنده» دو جانبه است که هم اقشار محروم و ستمدیده میتوانند درقیام برضد ظلم از آن استفاده کنند- (به اعتبار اینکه خداوند مظهر عدالت است ) وهم حاکمان و سردمداران میتوانند برای سرکوب زنان و مردان انقلابی آن را به کار گیرند (با این توجیه که پادشاه، حاکم یا روحانیون، دین را بهتر از دیگران میشناسند و خداوند از میان مردم، آنان را برای تبیین و تفسیر کلام خدا برگزیده است).
بدین ترتیب، دین به یک تیغ دولبه در دست متولیان تفسیر قانون و شریعت تبدیل می گردد؛ درکشورهای عربی، سلطه سیاسی همواره با سلطه دینی در ارتباط بوده است. با بررسی تاریخچه شیوخ الازهر مصر در دوران حکومت ملک فاروق، یعنی در دهه چهارم قرن بیستم در مییابیم که چگونه پادشاه، خلیفه خدا بر روی زمین خوانده میشد. در دهه هفتاد میلادی و در زمان انورسادات نیز رئیس جمهور (سادات)، چیزی از پادشاه یا خلیفه خدا کم نداشت. تصاویر او بر روی دیوارها نصب شده و با الهههای آسمانی رقابت میکرد!
امروزه در همه کشورهای عربی، وضع به همین منوال است. مگر نه ایناست که حاکم، همانند خدا از اشتباه مصون است؟ و مگر نه این است که با وجود مجلس شورا، مجلس ملی انقلابی سوسیالیستی یا سرمایهداری و نظایر آن، باز هم حاکم به تنهایی در خصوص مسائل بزرگ کشور تصمیمگیری میکند؟
معتقدان به فلسفه ایدهآلیسم با وجودی که دینی را باور ندارند، اما میان ماده و اندیشه تفاوت قائل هستند، عقل و روح را در تضاد با جسم میبینند و عقل را از جسم برتر میدانند. آنها معتقدند که اصالت و حقیقت، ازآنِ اندیشه و عقل است و وجود مادی را فرعی و غیر حقیقی میدانند. در نظر آنان، مرد مظهر عقل و فکر و دارای اصالت است وبرعکس، زن سمبل جسم و ماده بوده و فرعی تلقی میشود.
سردمداران اندیشه فلسفی ایده آلیسم تا حدود زیادی تحت تأثیر فلسفه بردهداری که روح را از جسم، اربابان را از بردگان وزنان را از مردان جدا کرده بود، قرار دارند. گروهی از این فیلسوفان که به عقل گرایی (و نه دین محوری) شهرت دارند، ارزش و جایگاه عقل را بالا بردهاند؛ اما مرد را سمبل این عقل می دانند و نه زن را . یکی از همین فیلسوفانی که تحت تأثیر فلسفه بردهداری قرار داشت، «ارسطو» بود که بردگان و زنان را «مخلوقات پست» می شمرد و آنها را اشیائی میدانست که تحت مالکیت اربابان و مردان ثروتمند قرار دارند.
در کشورهای عربی هم ارسطو پیروان زیادی دارد که تفکرشان آمیخته با دوگانگی و تضاد است؛ بیشتر آنان نیز از قشر تحصیل کرده و حامیان نظام حاکم هستند. آنها خود را دوستدار خدا، میهن و شاه (یا رئیس جمهور) میدانند . در وزارتخانههای فرهنگ و ارشاد، آموزش عالی، دانشگاهها و مؤسسات انتشاراتی بزرگ، پستهای مهم را اشغال کردهاند. هر روز و هر هفته، تصاویر و مقالههایشان را در روزنامههای دولتی و مجلات ادبی میبینیم. آنها در هر دورهای، برای حفظ و ارتقای پست و مقام و دارایی خود رنگ عوض میکنند و بر خلاف مقالاتی که پیرامون «دموکراسی» مینویسند، در واقع خود پایههای دیکتاتوری در جوامع هستند. آنها در هر دورهای تغییر موضع میدهند و اندیشه و آرای خود را مطابق با خواست رژیم حاکم عوض میکنند؛ از سوسیالیسم تا سرمایهداری و از جهانی شدن تا پناه گرفتن در سایه قدرتهای برتر سیاسی اقتصادی، هرچه باشد؛ اتحاد شوروی یا روسیه، چین یا آمریکا یا اسرائیل، برای آنها فرقی نمیکند.
از نظر آنان، سیاست عبارت است از هنری که غیرممکن را ممکن میکند و بازیچه منافع قرار میدهد. آنها خود بخشی از همین رژیم حاکم هستند، اگرچه نام «مخالف» برخود مینهند. از نگاه آنان، زن آفریده شده است تا در خانه بماند و تحت سلطه مرد به خانواده خدمت کند، چرا که زن سمبل جسم است، نه مظهر عقل و روح. البته میتواند برای کار از خانه خارج شود تا دستمزدی بگیرد و شوهر را در مخارج خانه یاری دهد!
پس کار زن در خارج از خانه نیز چیزی جز ادامه کار خانهداری نیست، آن هم به شرط آنکه از حوزه اطاعت از شوهر فراتر نرود. زن میتواند حجاب داشته باشد- در صورتی که مسلمان و پایبند به شرع باشد- و میتواند بدون حجاب بیرون رود، به شرط آنکه تا پیش از ازدواج بکارت خود را حفظ کند و پس از آن نیز به خاطر وفاداری به شوهر، به مرد دیگر نیندیشد و نگاه نکند! اما مرد؛ حق دارد به حکم قانون و شرع یابه حکم طبیعت جنس مذکر، رابطههای جنسی متعدد داشته باشد.
البته دیدگاه صاحبان اندیشه ماتریالیسم دیالکتیک درباره زن، کمی پیشرفتهتر است. آنها نگاهی تاریخی به مسأله دارند و توانستهاند درگیریهای طبقاتی را در طول تاریخ بررسی کنند و دریابند که نظامهای فئودالی، سرمایهداری قدیم و جدید و مدرن، چگونه کارگران و کشاورزان را به استثمار کشیدهاند؛ اما آنها هم در بیشتر موارد، از درک نقش زنان در تمدنهای کهن و مدرن، ناتوان بودهاند. آنها فقط درگیریهای طبقاتی را قبول دارند، اما درگیری میان زنان و مردان از نظر آنها مردود است، چرا که با طبیعت و سرشت مؤنث زن منافات دارد.
این گروه (و گروه پیشین)، معتقدند که پایینتر بودن جایگاه زن نسبت به مرد پیشینه ای تاریخی و کهن دارد . اما این تفسیرشان از این وضع دینی یا متافیزیکی نیست، بلکه برای تفسیر آن از یک اصل ازلی دیگر که همان سرشت طبیعی و ساختار بیولوژیک انسان یا قانون طبیعت است، استفاده میکنند. آنان «طبیعت» را به جای «خدا» قرار دادهاند و بر این باورند که طبیعت و سرشت زن با سرشت مرد متفاوت است و طبیعت مرد و زن را برای کارها و وظایف متفاوت آماده کرده است.
برخی از افراد این گروه ، مارکسیست و برخی دیگر سوسیالیست پیشرو هستند
*. سد ذرائع/ مفرد: ذریعه/ قاعدهای است فقهی در فقه اهل سنت و آن عبارت است از جلوگیری و بستن راه سوء استفاده از اجزای مفاد یک حکم شرعی فقهی، مانند اعتبار استناد به علم قاضی در قضاوت و یا ضامن ندانستن اصحاب حِرف و صنایع که با تمسک به قاعده سد ذرائع، فقیهان اهل سنت حکم دیگری صادر می کنند با این توجیه که تمسک به آن احکام، راه سوء استفاده قضات جور را باز کرده و دست حکام در تعدی و ظلم به بی گناهان گشاده خواهد شد و یا ضامن ندانستن صاحبان مشاغلی که مردم اموالشان را جهت تعمیر و یا انجام کاری بدانها می سپارند، موجب سوء استفاده و اهمال و تفریط آنان و در نتیجه تضییع اموال و حقوق مردم خواهد شد.- م.
- Charls Taylor, Sources of the Self: The Making of the Modern Identity, Cambridge University Press, 1989 , P.309
- Zygmunt Bauman, Life in Fragments ; Essays of Postmodern Morality, Oxford ,Black Wall, 1995
- Alasdair MacIntyre, After Virtue; A study in Moral Theory, Notre Dame; University of Norte Dame Press,. 1981 pp 61-69.
- Stiphen L. Carter , The culture of Disbelief ; How American law and Politics Trivialize Religious Devotion , New York , Anchor books , 2nded . 1994.
- ichard Rorty , “ Religion As A Conversation – stopper”, Common Knowledge, spring 1994, vol 3, No 7.
*. خانم افسانه نجم آبادی در مقابل واژههای feminism و feminist در وجود اسمی و صفتی این کلمه به ترتیب واژههای زَنوری، زَنور و زَنورانه را پیشنهاد کردهاند. آقای مصطفی ملکیان ترجمه دقیق femonism را زنانه نگری یعنی با دید زنانه به جهان نگاه کردن میدانند که تا پذیرش و جا افتادن یک معادل مناسب در زبان فارسی، از همان واژههای فمنیسم و فمینیست استفاده می کنیم.-م.
*. نویسنده، در ارزش گذاری فعالیت خارج از خانه و خانه داری از تعابیر ارزش های بیرونی و درونی استفاده کرده است. – م.
- ۱. دکتر عبدالوهاب المسیری؛ المرأه بین التحریر و التمرکز حول الانثی، قاهره، انتشارات نهضت مصر، ۱۹۹۹
- The whole woman
- Pornography
- Feminization of poverty
- Germaine Greer , The whole woman , Newyork , 1999.
- invented Molarities.
- Jeffery Weeks , Invented Moralitis , sexual values in an age of uncertainity , cambridge ; Polity press , 1995.
- Francis Fukuyama , The Great Disruption , London , Poprofile bookd , 1999.
- Ethics of Authenticity
- هبه عبدالرؤوف عزت، زن و فعالیتهای سیاسی از دیدگاه اسلام، واشنگتن، کانون جهانی اندیشه اسلامی، ۱۹۹۵ (چاپ شده به زبانهای عربی، مالزیایی، اندونزیایی و در دست ترجمه به انگلیسی) این کتاب توسط آقای محسن آرمین تحت عنوان مشارکت سیاسی زن مسلمان ترجمه شده است.
- آل عمران ، ۱۹۵
- نحل ، ۹۷
- حجرات ، ۱۳
- تویه، ۷۱
- ۱. نساء ، ۳۴
- نساء ، ۱۳۵
- مائده ، ۸
- نساء، ۳۴
- همان.
- بقره،۲۲۸
- Patriarchy
- اشاره به مفهوم تثلیث در نزد مسیحیان؛ پدر (God the father) ،پسر، روح القدس. (مترجم)
- ۱. لازم به ذکر است که نحوه بیعت زنان با پیامبر اکرم(ص) یا امیرالمومنین(ع) آنچنان که در روایات آمده، به وسیله ظرف آبی بوده که حضرت دست مبارک خویش را در یک سوی آن قرار داده و زنان نیز برای بیعت، دست خود را در آب فرو میبردهاند و برخلاف نطر نویسنده، مصافحه انجام نمیشده است. (مترجم)
- سوره نساء آیه ۳۴
- پاسخ این بخش از اظهارات دکتر سعداوی در صفحه ۱۵۳ ارائه شده است.
- به نظر میرسد نویسنده کاملا از متون اسلامی بویژه قرآن کریم بیاطلاع است، چرا که آیات بسیاری در قرآن کریم وجود دارد که تحت عنوان «اعجاز علمی قرآن» مورد بررسی قرار گرفتهاند و بسیاری از حقایق علمی که مدت زمان زیادی از کشف آنها نمیگذرد، چهارده قرن پیش در آنها مطرح شده بود. در قرآن آیاتی وجود دارد که به وضوح حقایق علمی مانند حرکت زمین و کرویت آن، نیروی جاذبه، حرکت خورشید و حتی مسائل کاملاً جدیدی مانند آغاز خلقت ستارگان و دور شدن کهکشانها از یکدیگر اشاره کرده است.
۱و۲) اشاره به افسانه ایرانی هزار و یک شب که در آن شهرزاد قصهگو، هر شب داستانی برای پادشاه میگفت-م.
- ۱. نویسنده و ادیب لبنانی (۱۹۴۱ – ۱۸۸۶) و مؤلف کتابهایی چون «جستجوگر صحرا»،« برابری»، «کلمات و اشارات».-م.
- ۱. معادل کلمه عربی «مَرَه» -م.
- این عبارت معادل کلمه«احتباس» (در متن اصلی) قرار داده شده است-م.
- ۱. خلقکم من نفس واحده ثم خلق منها زوجها.
- ۱. والمؤمنون و المؤمنات بعضهم اولیاء بعض (توبه ۹/۷۱).
- واحد پول مصر، تقریباً معادل ۳۰ سنت. -م.
- Sexology
- فازلهما الشیطان عنها فاخرجهما مّما کانافیه وقلنا اهبطوا بعضکم لبعض عدو (بقره،۳۶)
۲فتلقی آدم من ربه کلمات فتاب علیه (بقره،۳۷)
- خلقکم من نفس واحده
- والمؤمنون و المؤمنات بعضهم اولیاء بعض یأمرون بالمعروف وینهون عن المنکر.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.