مقاله اولین کلام


در حال بارگذاری
14 سپتامبر 2024
فایل ورد و پاورپوینت
2120
17 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : به همراه فایل word این محصول فایل پاورپوینت (PowerPoint) و اسلاید های آن به صورت هدیه ارائه خواهد شد

  مقاله اولین کلام دارای ۸۴ صفحه می باشد و دارای تنظیمات در microsoft word می باشد و آماده پرینت یا چاپ است

فایل ورد مقاله اولین کلام  کاملا فرمت بندی و تنظیم شده در استاندارد دانشگاه  و مراکز دولتی می باشد.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل ورد می باشد و در فایل اصلی مقاله اولین کلام،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن مقاله اولین کلام :

خداوند را شاکریم که توفیق داد جستجویی کوچک در دریای بی کران ادب فارسی داشته باشیم.پیشینه ی تاریخی و تمدن و فرهنگ این مرز و بوم گویای اشتیاق وافر و استعداد سرشار قوم ایرانی در رسیدن به علم و اخلاق و کمال است.یکی از ویژگی های ادبیات فارسی پویایی آن است.اگر به دقت بنگریم طی چند قرن گذشته اشعار،حکایات و داستان های شاعران و نویسند گان ایرانی امثال دیوان حافظ،مثنوی مولوی،گلستان و بوستان سعدی و;جنبه ی جهانی پیدا کرده است و جالب آنکه هر روز نسبت به روزهای قبل وهر سال نسبت به گذشته این پویایی بیشتر مشهود است.گویی حافظ برای انسان امروزی غزل سروده و گویا سعدی شیرازی همین دیروز حکایات دلنشین با مضامین تلخ و شیرین اجتماعی نوشته است.این سخنان چنان نغز و بی نظیر است که کهنه نمی شود و چنان محکم است که مرز نیز نمی شناسد. چه افتخاری بالاتر از اینکه ستاره هایی در آسمان ادب فارسی درخشیده اندکه هر روز تابناک تر ظاهر می شوند و پس از قرن ها همچنان سخن آن ها مصداق مشکلات زندگی انسان امروز است.با این مقدمه کوتاه روشن و بدیهی است که سخن گفتن ازشاعران نامداری که جزء نوادر روزگار خود و زمان حال می باشند بسیار دشوار است لذا ما در این مجموعه به زندگی نامه ـ شرح حال ـ و آثار این بزرگان پرداخته ایم که بیش از این در بضاعت ما نیست.امیدواریم مورد قبول واقع شود.

« شورای سر دبیری »

مقد مه

و خداوند تو را در سبز ترین روز ها آفرید و بهار رشته ای از گیسوان سر سبز توست . قبل از تو هیچ کجای زمین معطر نبود و رویای درختان تهی از بهاران بود. شب ژرف بود و شالیزارها سرد و پایان سال ، پایان زمستان نبود که آغاز آرزوهای یخزده و پراکنده بود . کسی نمی توانست آواز ماهی های قرمز را بشنود و در لابه لای علفها دنبال فردا بگردد.
*
و خداوند تو را زودتر از سیبها آفرید تا شاعران بهانه ای برای سرودن داشته باشند و کلمات کهن خود را با ماه نو بیامیزند و به پای تو بریزند . چه دشوار است تماشای تو با چشمانی که جز پیش روی خود را نمی بینند .
**
باغ خشک بود و پنجره ها خاموش . گریه و لبخند نبود . فراق و پیوند نبود . نه دلی می تپید و نه نسیمی می وزید . روبه رو مه بود و زنجره ای که در خلوت خود ناشناس مانده بود . کسی منتظر صبحگاهان نبود . خبری از عطر های ناگهان نبود .
***
و خداوند تو را در نخستین باران جهان آفرید . نگاه پروانه ها که به تو افتاد ، زیبا شدند . نگاه درختان که به تو افتاد ، بهار شدند . نگاه صحرا که به تو افتاد ، دریا شد نگاه من که به تو افتاد ، انسان شدم .
****
و خداوند تو را در نخستین تنفس خود آفرید تا بشقابها و کوزه ها و ستاره هایی که در افقهای نامعلوم زندگی می کنند ، به شوق دیدار تو سبز شوند و سال را به پایان ببرند. (۱)
*****

 

خدایا :

به من توفیق
تلاش در شکست ،
صبر در نومیدی ،
رفتن بی همراه ،
جهاد بی سلاح ،
کار بی پاداش ،
فداکاری در سکوت ،
دین بی دنیا ،
مذهب بی عوام ،
عظمت بی نام ،
خدمت بی نان ،
ایمان بی ریا ،
خوبی بی نمود ،
گستاخی بی خامی ،
مناعت بی غرور ،
عشق بی هوس ،
تنهایی در انبوه جمعیت و

دوست داشتن بی آنکه دوست بداند
روزی کن
« دکتر علی شریعتی »

*** حکایت

امروز منتظر فردا هستیم و فردا که شد انتظار پس فردا را داریم و پس فردا منتظر هفته بعد وآن
هفته منتظر سال بعد و سال بعد منتظر سالهای آینده می باشیم تا وقتی که جوان هستیم
تصور می کنیم انتظار ما برای تشکیل خانواده است و پس از ازدواج
و بوجود آمدن فرزندان تصور می کنیم که انتظار
ما برای پس انداز و گرد آوری
اندوخته جهت روزگار پیـــری
است در روزهای سالخوردگـــی هم مرتبــاً انتظار
فردا را داریم و شگفت اینجاست که نظیر عاشقی که انتظار معشوق
باشد و دقیقه شماری نماید ، سعی می کنیم که هر چه زودتر امروز بگـــذرد و روز
دیگر بیاید. یک وقت متوجه می شویم که انتظار ما برای وصول فردا هیچ علتی نداشته جز اینکه
منتظر مرگ بوده ایم ;آری آنچه از آغاز حیات در انتظارش بودیم همین است.
« مترلینگ»

* امید و آرزو آخرین چیز است که دست از گریبان بشر بر می دارد. «روسو »
* بهترین وسیله برای فتح و پیروزی انسان امیدواریست ، اگر می خواهید پیروز شوید امیدوار باشید. «؟ »
* امید ما در ایمان است. « لاندور »
* امید نان روزانه آدمی است. « تاگور »
* دنیا به امید برپاست و آدمی به امید زنده است. « امثال و حکم دهخدا »

* هر دردی درمان دارد جز بد اخلاقی که درمان پذیر نیست. « حضرت علی علیه السلام »
* کسی که اخلاق ندارد انسان نیست جزء اشیاست.(۳) « شانفور »

زندگینامه نیما یوشیج
سال شمار زندگی نیما
سال ۱۲۷۶: (۲۱ آبان) تولد در یوش، مازندران
سال ۱۲۹۶ : دریافت تصدیق نامه از مدرس فرانسوس سن لویی در تهران
سال ۱۲۹۸: استخدام در وزارت مالیه
سال ۱۳۰۱: نگارش منظوم « افسانه » و انتشار قسمتی از آن در روزنام « قرن بیستم»
سال ۱۳۰۵: ازدواج با عالیه جهانگیری، مرگ پدر ( ابراهیم نوری )
سال ۱۳۰۷: اقامت و تدریس در بارفروش ( بابل )
سال ۱۳۰۹: اقامت و تدریس در لاهیجان و رشت
سال ۱۳۱۰: اقامت در آستارا و تدریس در مدارس این شهر
سال ۱۳۱۲: مهاجرت به تهران و اقامت دائمی در این شهر، تدریس در مدارس تهران
سال ۱۳۱۶: تدریس در مدرس صنعتی تهران و نگارش شعر « ققنوس» به عنوان اولین شعر در قالب نیمایی
سال ۱۳۱۷: عضویت درهیأت تحریری « مجل موسیقی»
سال ۱۳۲۵: شرکت در نخستین کنگر نویسندگان ایران ( خان وکس )
سال ۱۳۲۶: همکاری با ماهنام « مردم»
سال ۱۳۲۷: همکاری با مجله های « خروس جنگلی» و « کویر »
سال ۱۳۳۲: دستگیری به علت کودتای ۲۸ مرداد
سال ۱۳۳۸: ( ۱۳ دی ماه ) درگذشت و خاک سپاری موقت در تهران.
سال ۳۴ سال بعد از خاک سپاری، پیکر نیما به زادگاهش یوش منتقل و در « خان نیما » به خاک سپرده شد.

***گنجشک یوش!
– پسرک نادان! با تو هستم. همان جا بمان!
– نمی خواهم. من درس نمی خوانم.
– مگر با تو نیستم؟ چرا فرار می کنی؟ من پای دویدن ندارم.
اما علی، کودک ریز اندام یوش، بی توجه به فریادهای آخوند مکتبخانه، دمپایی هایش را از پا درآورد، توی دستهایش کرده است و مثل باد درمیان کوچه باغ ها می دود. پیرمرد چند قدم دنبال او می دود و زود از نفس می افتد. دست به دیواری می گیرد، نفسی تازه می کند و دوباره شروع به دویدن می کند. پیرمرد طومار تا شده بلندی در دست دارد. طوماری از نامه های اهالی که آن ها را با دست خود به هم چسبانده است. طومار مثلاً کتاب فارسی بچه هاست. هم
بچه های مکتبخانه طومارهایشان را خوانده اند و خط به خط آن را از حفظ کرده اند؛ همه و همه غیر از علی؛ و حالا پیرمرد اصرار دارد او را به دام بیندازد. اوبا خود فکر می کند: « بالاخره یک نفر باید به این پسر سر به هوا سواد یاد بدهد. »

علی در میان کوچه باغ ها می دود و پیرمرد همچنان سر در پی او دارد. سرانجام در کوچه باغی بن بست، طفل گریز پای مکتبخانه در دام گرفتار می شود و معلم با ترکه به جانش می افتد. علی مثل گنجشک به دام افتاده، نفس نفس می زند. قفس سین لاغر و استخوانی اش با هر نفسی که می کشد، بالا و پایین می رود. پیرمرد ترکه را با شدت بالا می برد.
علی می ترسد و خودش را مچاله می کند. اما ترکه آرام روی تنش فرود می آید. تمام تن او یکپارچه خیس از عرق است. یک ترکه محکم کافی است تا فریادش را به آسمان بلند کند.
– پسر جان، تو باید این ها را بخوانی و حفظ کنی. می فهمی؟
– نمی خوانم. حفظ نمی کنم. نامه به چه دردم می خورد؟
و معلم این بار ترکه را قدری محکم تر بر پشت عرق کرده او فرود می آورد. علی فریادی می کشد و از صدای او، کلاغ ها و گنجشک های باغ همسایه از روی شاخه های درختان پر می کشند و در آسمان به پرواز در می آیند. او چاره ای ندارد؛ باید قبول کند. ناچار سر تکان می دهد و در حالی که عرق صورتش را با پشت آستین پیراهنش پاک

می کند، می گوید: « خب، باشد. بده بخوانم. »
پیرمرد خوشحال می شود. لبخندی می زند و دستی بر سر او می کشد: « آفرین پسر خوبم. »
بعد طومار نامه ها را به طرف علی دراز می کند. علی طومار را می گیرد و شروع به خواندن
می کند: « گاو شیر علی دیروز مرد. پسر خاله زیور داماد شد. حیدر تــ تــ ; »
خواندن را قطع می کند و رو به پیرمرد می پرسد:
« این جایش را بلد نیستم. سخت است. »
پیرمرد سر جلو می آورد تا نوشت نامه را برایش بخواند. ناگهان علی طومار را روی صورت پیرمرد می اندازد و در یک چشم به هم زدن پا به فرار می گذارد. پیرمرد بیچاره دیگر نای دویدن ندارد. دستش را به دیوار کاهگلی باغ می گذارد و می نشیند. علی با پای برهنه در کوچه می دود و پیرمرد در حالی که سر تکان می دهد، دور شدن او را تماشا می کند.

صدای خنده های کودکانه ای در میان درختان می پیچد و به گوش پیرمرد می رسد. یک جفت دمپایی لاستیکی لابه لای علف های نهر میان کوچه گیر کرده است.
هیچ چیز نمی تواند گنجشک بی قرار یوش را در میان یک چهار دیواری اسیر کند. او زاد دامن
کوه های کپا چین است. همسفر رودها و همنشین قله های سر به فلک کشیده است. عقاب های دره ها نام او را می دانند. نامش علی نوری ( اسفندیاری ) است و در اواخر آبان سال ۱۲۷۶ در پاییز با شکوه و طلایی رنگ یوش، در حوالی نور مازندران چشم به دنیا گشوده است. پدرش ابراهیم نوری و ماردش طوبی فتاح است. ابراهیم نوری یا ابراهیم خان عظام السلطنه ا زحامیان شجاع مشروطه خواهان بوده و با تأسیس انجمن طبرستان به همراه امیر مؤید سواد کوهی، یکی از مؤسسان «کتابخان ملی»، در بیدار کردن فکر مردم آن دوره برای انقلاب، تأثیر فروانی داشته است. مادرش نیز دختر حکیم نوری، دانشمند بزرگ است.
بعدها این طفل بی تاب کوه و صخره و جنگل، نیما نام می گیرد. نامی که در زبان طبری، معنایی با شکوه دارد؛ کماندار برگزیده!. نیما پسر بزرگ خانواده است؛ خانواده ای با دو پسر و سه دختر.

نیما تا حدود پانزده سالگی در یوش می ماند. در این دوران، ذهن بی تاب او درگیر تخیلات رنگارنگ است. گاه هوس می کند مورخ شود. گاه نقاش می شود و گاه; حس می کند همه گونه قو خلاقی در او وجود دارد. تمام آشنایان و بستگانش او را تحسین می کنند. همه حس می کنند که در وجود این طفل بی قرار، یک روح اخلاقی رو به کمال وجود دارد؛ یک قلب پاک. او در همین سال ها، یعنی در پانزده سالگی، به تشویق پدرش برای ادام تحصیل راهی تهران می شود.

*** در تهران!
در تهران، نیما با راهنمایی اقوامش به مدرس سن لویی می رود. این مدرسه، یک مدرس کاتولیک فرانسوی است. بعدها در مدرس خان مروی نیز به تحصیل می پردازد. از میان معلم هایش در تهران، تنها دو تن در ذهن و یاد او تا همیشه می مانند؛ یکی آقا شیخ هادی یوشی، معلم عربی نیما در مدرس خان مروی و دیگری، نظام وفا در مدرس سن لویی است که به قول خودنیما، او را به خط شعر گفتن می اندازد. اگر چه در این سال ها تحصیل در دو مدرسه را تجربه می کند، اما دل و روح این کودک پاک شهرستانی در مدرسه خان مروی است. نوعی حس کنجکاوی در او شدت می یابد که حس می کند نتیج همنشینی و معاشرت با طلاب مدرسه است.
همین کنجکاوی و تفکر عمیق در پدیده های اطراف است که وجود او را تصفیه می کند و در اندیشه های آیند او اثر می گذارد.
سال های اول تحصیل نیما به زد و خورد با بچه ها می گذرد. کناره گیری و حجب روستایی او در میان بچه ها باعث
می شود که همه مسخره اش کنند. در این سال ها، تنها هنر نیما فرار از مدرسه است و سرانجام آنچه بیش از همه کارنام پایان سالش را رونق می دهد، نمر نقاشی است.

 

*** اولین شعر:
در اسفند سال ۱۲۹۹، نیما نخستین شعر بلند خود را می سراید. مثنوی « قص رنگ پریده، خون سرد ». نیما با هزین خود این شعر را به چاپ می رساند. جزوه ای با سی و دو صفحه و به قیمت یک قرآن. روی جلد، نام سراینده، نیما نوشته شده است. این شعر اگر چه به سبک و روش شعرهای ادبیات کهن سروده شده است، ولی در آن می شود جرقه هایی از نوگرایی نیما را حس کرد. این شعر تنها به خاطر آن که اولین شعر جدی نیماست، برای او ارزش دارد.
اما شعری که سرودن آن، نام نیما را بر سر زبان ها می اندازد، شعر ی است که او در دی ماه سال ۱۳۰۱ آن را می سراید؛ منظومه ای بلند به نام « افسانه ».
*** تولد افسانه!

چه شوری در اندام انسان جاری می شود در لحظ سرودن و آفرینش شعر! چه حالی پیدا می کنند واژه ها وقتی بی تاب شعر شدن هستند! و چه قدر زنده تر می شوند اشیا وقتی شاعری قدم در دنیای آن ها می گذارد و جزئی از آن ها
می شود!‌ کاغذ آن وقت دیگر کاغذ نیست؛‌ پرد نمایش اسرار پنهان است. کلمات روی این پرده تصویر می شوند و درمقابل چشم ها قد می کشند و چنین می شود که سکوت شب می شکند؛ شبی چندین هزار ساله. پیش از این اگر شاعر، تنها روایتگر شعرش بود، اکنون دیگر می خواهد جزئی از آن شود و موسیقی شعرش ضربان قلب او باشد. بند بند شعرش، بند بند استخوانش باشد. شعرش نه حکایتی از زندگی که خود زندگی او باشد و نیما چنین می خواهد. پس
«افسانه» بر کاغذ شکل می گیرد:
در شب تیره دیوانه ای کاو
دل به رنگی گریزان سپرده
در در سرد و خلوت نشسته*
همچو ساق گیاهی فسرده
می کند داستانی غم آور

باید به زبان امروز سخن گفت. باید فرزند زمان بود. باید در « حوضچ اکنون آب تنی کرد ».
« زندگی، تر شدن پی در پی است». » پشت سر، نیست هوای زنده ». « پشت سر، باد نمی آید. » دیگر بس است ترکیبات تکراری و ملال آور؛‌ رونویسی های بی روح از شاعران کهن. بگذار رنگ نیز هنچون آهویی رمنده، صفت گریزان به خود بگیرد.
دره نیز مثل ساق گیاهی فسرده کز کند و در خود فرو بنشیند. بگذار طرز نوشتن کلمات هم نو شوند. بگذار صاحبان چشم های ساده نگر و راحت طلب، دهان به اعتراض باز کنند که: « این چه طرزی است دیگر!؟ این ترکیب های خنده دار از کجا آمده اند؟ داستان کردن دیگر چه صیغه ای است؟! »
اما نیما ترسی از این سرزنش ها ندارد. گوش او از صدای آیندگان پر است. وقت آن رسیده است که یک نفر دریچه های تازه را باز کند و نیما همان یک نفر است؛ مصمم و استوار با کوله باری از تجربه های ادبیات کهن. او چنین ادامه
می دهد:

درمیان بس آشفته مانده
قص دانه اش هست و دامی
و زهمه گفته ناگفته مانده
از دلی رفته دارد پیامی
داستان از خیالی پریشان

و براستی کیست این جوان بیست و پنج سال بی باک کوهستانی که در این نیمه شب آرام زمستان، آتش به خان پوشالی عافیت طلبان زده و با سنگ آتش زنه به سراغ کاهدان کهنه سرایان آمده است؟ این سر بی سامان در پی کدام سامان بلند است؟ عقاب تیز چنگ یوش در پی شکارهای ناب است. او در نیمه شب دی ماه، این چنین با عشق، این فسان روزگاران هم صحبت شده است.
ای افسانه، فسانه، فسانه
ای خدنگ تو را من نشانه
ای علاج دل، ای داروی درد
همره گریه های شبانه
با من سوخته در چه کاری؟

و این عشق، همان عشقی است که از گهواره هم نشین نیماست:

چون زگهواره بیرونم آورد
مادرم سرگذشت تو می گفت
بر من از رنگ و بوی تو می زد
دیده از جذبه های تو می خفت
می شدم بیهش و محو و مفتون
رفته رفته که بر ره فتادم
از پی بازی بچگانه
هر زمانی که شب در رسیدی
بر لب چشمه و رودخانه
در نهان بانگ تو می شنیدم

گفت و گوی افسانه و عاشق، عشق و عاشق، شعر و نیما پا به پای شب پیش می رود و شب همچنان شب است و نگاه بیدار نیما این شب دراز است؛ شبی که صبحی روشن در پی دارد. صبحی نو تازه از افقی تا جهان را و نهان را تازه کند.
افسانه، بعدها مشهورترین شعر نیما می شود. دوست شاعر و انقلابی او، میرزاده عشقی قسمت های اول افسانه را در هفته نام « قرن بیستم » چاپ می کند. انتشار شعر « افسانه »، نام نیما را نقل مجالس شعر و ادب می کند.

سال ۱۳۰۲، یعنی یک سال بعد از سروده شدن افسانه، نیما شعر دیگری با نام « ای شب » را به کمک دوست شاعر دیگرش محمد تقی بهار در هفته نام « نوبهار » به چاپ می رساند. کم کم جوانه هایی در شعر نیما زده می شود که او سال ها چشم در راه آن ها بوده است. بتدریج که منظوم « افسانه » بند بند شکل می گیرد، گویی خشت خشت بنایی خیالی در شعر فارسی زده می شود. بنایی غیر از بناهای دیگر، با طرحی نو و نگاهی تازه به جهان، اکنون زمان آن فرا رسیده است که چشم ها شست و شو یابند. نیما « افسانه » را بتدریج می سراید و بعد از تمام شدن هر چند بند آن، شعر خود را به میرزاده عشقی می سپارد تا چاپ کند.

** * پایان احمدشاه
سال های اقامت نیما در تهران، همزمان با اواخر دوران سلطنت احمدشاه قاجار است. سالهایی که از طوفانی ترین و پرآشوب ترین سالهای تاریخ ایران به شمار می رود. رضاخان میرپنج با قلدری و حمایت بیگانگان سعی می کند حکومت قاجار را سرنگون کند و خود بر تخت قدرت بنشیند. در سال ۱۳۰۳،‌ مجلس شورای ملی لایحه عزل احمدشاه قاجار و جانشینی سردار سپه (رضاخان) را تصویب می کند و در سال ۱۳۰۴،‌ مجلس موسسان برای تغییر قانون اساسی تشکیل می شود.
نیما در این سالهای با هوشیاری و روشن بینی خود که خاص آزادمردان است، تن به بازی های سیاسی جاری نمی دهد و خیلی زود به ماهیت پلید این مجلس و سردار سپه پی می برد. او در یادداشتی با عنوان مجلس موسسان می نویسد:
« مجلس موسسان به اصطلاح شیطان،‌ می خواهد آتیه مملکت، یعنی سرنوشت یک مشت بچه های یتیم و مادرهای فقیر را معین کند. جوان ها اغلب آنهایی که چند جلد از کتب ادبیات غربی را ترجمه کرده اند و به این جهت مشهور به نویسندگان هستند،‌ در این مجلس شرکت دارند. می خواهند آنها را برای این مجلس انتخاب کنند. به من هم تکلیف
کرده اند؛ ولی من تاکنون نه پا به مجلس آنها گذاشته ام،‌ نه بازی قرعه و انتخاب وکلا را شناخته ام. من از این بازی ها چیزی نمی فهمم. یک نفر را روی کار کشیده اند. یک استبداد خطرناک،‌ مملکت را تغییر خواهد داد. جوان باهنر گمنام! بمیر یا ساکت باش تا تو را معدوم نکنند و تو بتوانی روزی که نطفه های پاک بیدار شدند،‌ به آنها اتحاد را تبلیغ کنی.»
نیما در زمان نوشتن این یادداشت، بیست و هشت ساله است و در آن به دوست هنرمند خود،‌ میرزاده عشقی توجه دارد که توسط مزدوران رضاخان به شکل مظلومانه ای کشته شده است. او خود را پرنده آزادی
می داند که اسیر دام و دانه نمی شود و با هوشیاری خود را از دیدرس عقاب سیاه خفقان دور نگه
می دارد. گویی هاله مقدسی، پر و بال او را از گزند شیطان حفظ می کند تا آلوده نشود و بتواند رو به فردا پرواز کند؛ فردایی که پر از دریچه های الهام و زیبایی است.

*** عالیه!
دخترم، قبول کن. جوان خوش قلب و بی آلایشی است. پشت پا به بخت خودت نزن.
عالیه این حرف ها را از دهان بزرگترها می شنود و دم نمی زند. هزاران فکر در مغزش چرخ
می زند؛ هزاران تردید. از آینده ترس دارد. آینده در نگاه او تاریک و مبهم است. شوخی نیست. صحبت از یک عمر زندگی است. که این جوان غریبه به خواستگاری او آمده بود، عالیه گفته بود: «نه»
از همان گوشه در که او را دیده بود،‌ از همان نگاه اول، احساس تنفر شدیدی نسبت به او پیدا کرده بود. عالیه از خانواده سرشناسی است. از بستگان میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل به حساب می آید. چه طور این جوان روستایی به خود اجازه داده است در خانه آنها بیاید و چنین درخواستی بکند. عالیه معلم است. اهل کمال است. فامیل روی او حساب می کنند. خواستگاران زیادی دارد؛ نظامی و دولتی و تاجر. حالا این جوان لاغراندام با آن چهره زردش; نه، نه! جواب او همچنان «نه» است.

  راهنمای خرید:
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.